eitaa logo
😍احــســاسِ خـــوبـــــــــــ😍
4.5هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
10.2هزار ویدیو
194 فایل
شروع دوباره بـا دنـیـایے پــر از حـس هاے خــوبـــــ ♡پُـــــــر از حِس دلــــنـِشیـــــن براے تو♡ ‌ ✍فقط اندکی تفکرات خوب میتوانند کل روز شما را تغییر دهند پس مثبت باشید‌😍❤ . 🕊
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از تبلیغات خـوشـ😋ـمـزه تـرین ها🍟🥩
اگر مدام افسرده ای و خاطرات گذشته، رو مرور میکنی، یکبار عضو جمع ما باش!!! متن هایی که میذاره حرف دل خیلی از ماهاست!👇 https://eitaa.com/joinchat/744948034Ce254bc10b5 ☪جملات آرامبخش و دلنشین☝️
💢یک روز ملا نصر الدين براي تعمير بام خانه خود مجبور شد مصالح ساختماني را بر پشت الاغ بگذارد و به بالاي پشت بام ببرد. الاغ هم به سختي از پله ها بالا رفت. ملا مصالح ساختماني را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را بطرف پايين هدايت كرد. ملا نمي دانست كه خر از پله بالا مي رود، ولي به هيچ وجه از پله پايين نمي آيد. هر كاري كرد، الاغ از پله پايين نيامد. ملا الاغ را رها كرد و به خانه آمد كه استراحت كند. در همين موقع ديد الاغ دارد روي پشت بام بالا و پايين مي پرد. وقتي كه دوباره به پشت بام رفت، مي خواست الاغ را آرام كند كه ديد الاغ به هيچ وجه آرام نمي شود. برگشت و بعد از مدتي متوجه شد كه سقف اتاق خراب شده و پاهاي الاغ از سقف آويزان شده است. بالاخره از سقف به زمين افتاد و مرد. بعد گفت لعنت بر من كه نمي دانستم كه اگر خری به جايگاه رفيع و پست مهمي برسد، هم آنجا را خراب مي كند و هم خودش را مي كشد.🌺 ۰ ۰ 📚@sarguzasht📚
💢پیر مرد روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت. روزی اسب پیرمرد کرد، همه همسایه ها برای دلداری به خانه پیر مرد آمدند و گفتندم:عجب شانس بدی آوردی که اسبت فرارکرد! روستا زاده پیر جواب داد: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ همسایه ها با تعجب جواب دادن: خوب معلومه که این از بد شانسیه! هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیر مرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت. این بار همسایه ها برای تبریک نزد پیرمرد آمدند: عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت به همراه بیست اسب دیگر به خانه بر گشت! . . . پیر مرد بار دیگر در جواب گفت: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ فردای آن روز پسر پیرمرد در میان اسب های وحشی، زمین خورد و پایش شکست. همسایه ها بار دیگر آمدند: عجب شانس بدی! و کشاورز پیر گفت: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ وچند تا از همسایه ها با عصبانیت گفتند: خب معلومه که از بد شانسیه تو بوده پیرمرد کودن! چند روز بعد نیروهای دولتی برای سربازگیری از راه رسیدند و تمام جوانان سالم را برای جنگ در سرزمینی دوردست با خود بردند. پسر کشاورز پیر به خاطر پای شکسته اش از اعزام، معاف شد. همسایه ها بار دیگر برای تبریک به خانه پیرمرد رفتند: عجب شانسی آوردی که پسرت معاف شد! و کشاورز پیر گفت: از کجا میدانید که…؟ امان از حرف !!! # کوتاه 👇👇👇👇 ۰ ۰ 📚@sarguzasht📚
دیشب خواب پریشونی دیده بودم. داشتم دنبال کتاب تعبیر خواب می‌گشتم که مامان صدا زد امیر جان مامان بپر سه تا سنگک بگیر. اصلا حوصله نداشتم گفتم من که پریروز نون گرفتم. مامان گفت خوب دیروز مهمون داشتیم زود تموم شد. الان هیچی نون نداریم. گفتم چرا سنگگ، مگه لواشی چه عیبی داره؟ مامان گفت می‌دونی که بابا نون لواش دوست نداره. گفتم صف سنگگ شلوغه. اگه نون می‌خواهید لواش می‌خرم. مامان اصرار کرد سنگک بخر، قبول نکردم. مامان عصبانی شد و گفت بس کن تنبلی نکن مامان حالا نیم ساعت بیشتر تو صف وایسا. این حرف خیلی عصبانیم کرد. آخه همین یه ساعت پیش حیاط رو شستم. دیروز هم کلی برای خرید بیرون از خونه علاف شده بودم. داد زدم من اصلا نونوایی نمیرم. هر کاری می‌خوای بکن! داشتم فکر می‌کردم خواهرم بدون این که کار کنه توی خونه عزیز و محترمه اما من که این همه کمک می‌کنم باز هم باید این حرف و کنایه‌ها رو بشنوم. دیگه به هیچ قیمتی حاضر نبودم برم نونوایی. حالا مامان مجبور میشه به جای نون برنج درسته کنه. این طوری بهترم هست. با خودم فکر کردم وقتی مامان دوباره بیاد سراغم به کلی می‌افتم رو دنده لج و اصلا قبول نمی‌کنم. اما یک دفعه صدای در خونه رو شنیدم. اصلا انتظارش رو نداشتم که مامان خودش بره نونوایی. آخه از صبح ده کیلو سبزی پاک کرده بود و خیلی کارهای خونه خسته‌اش کرده بود. اصلا حقش نبود بعد از این همه کار حالا بره نونوایی. راستش پشیمون شدم. کاش اصلا با مامان جر و بحث نکرده بودم و خودم رفته بودم. هنوز هم فرصت بود که برم و توی راه پول رو ازش بگیرم و خودم برم نونوایی اما غرورم قبول نمی‌کرد. سعی کردم خودم رو بزنم به بی‌خیالی و مشغول کارهای خودم بشم اما بدجوری اعصبابم خورد بود. یک ساعت گذشت و از مامان خبری نشد. به موبایلش زنگ زدم صدای زنگش از تو آشپزخونه شنیده شد. مامان مثل همیشه موبایلش رو جا گذاشته بود. دیر کردن مامان اعصابمو بیشتر خورد می‌کرد. نیم ساعت بعد خواهرم از مدرسه رسید و گفت: تو راه که می‌اومدم تصادف شده بود. مردم می‌گفتند به یه خانم ماشین زده. خیابون خیلی شلوغ بود. فکر کنم خانمه کارش تموم شده بود. گفتم نفهمیدی کی بود؟ گفت من اصلا جلو نرفتم. دیگه خیلی نگران شدم. یاد خواب دیشبم افتادم. فکرم تا کجاها رفت. سریع لباسامو پوشیدم و راه افتادم دنبال مامان. رفتم تا نونوایی سنگکی نزدیک خونه اما مامان اونجا نبود. یه نونوایی سنگکی دیگه هم سراغ داشتم اما تا اونجا یک ساعت راه بود و بعید بود مامان اونجا رفته باشه هر طوری بود تا اونجا رفتم، وقتی رسیدم، نونوایی تعطیل بود. تازه یادم افتاد که اول برج‌ها این نونوایی تعطیله. دلم نمی‌خواست قبول کنم تصادفی که خواهرم می‌گفت به مامان ربط داره. اما انگار چاره‌ای نبود. به خونه برگشتم تا از خواهرم محل تصادف رو دقیق‌تر بپرسم. دیگه دل تو دلم نبود. با یک عالمه غصه و نگرانی توی راه به مهربونی‌ها و فداکاری‌های مامانم فکر می‌کردم و از شدت حسرت که چرا به حرفش گوش نکردم می‌سوختم. هزار بار با خودم قرار گذاشتم که دیگه این اشتباه رو تکرار نکنم و همیشه به حرف مامانم گوش بدم وقتی رسیدم خونه انگشتم رو گذاشتم روی زنگ و با تمام نگرانی که داشتم یک زنگ کشدار زدم. منتظر بودم خواهرم در رو باز کنه اما صدای مامانم رو شنیدم که داد زد بلد نیستی درست زنگ بزنی …..؟ داستان کوتاه صدای زیبای مادر تازه متوجه شدم صدای مامانم چقدر قشنگه ….. یه نقس عمیق کشیدم و گفتم الهی شکر و با خودم گفتم قول‌هایی که به خودت دادی یادت نره …. ۰ ۰ 📚@sarguzasht📚
💢دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت . دندان هایی نامتناسب با گونه هایش ،موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره. روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد ، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند. نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت .او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید : می دونی زشت ترین دختر این کلاسی؟ یک دفعه کلاس از خنده ترکید... بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند. اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای درمیان همه و از جمله من پیدا کند. اما بر عکس من، تو بسیار زیبا و جذاب هستی. او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد. و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند. او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود . به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و ... . به یکی از دبیران ، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود. آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد. مثلاً به من می گفت بزرگ ترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا ! و حق هم داشت. آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود. سال ها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم. و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم. پنج سال پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش می دانستم و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت: برای دیدن جذابیت یک چیز ، باید قبل از آن جذاب بود! در حال حاضر ما یک دختر سه ساله داریم . دخترم بسیار زیبا ست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند. روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست؟ همسرم جواب داد :من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم. و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید. به قول تئودور داستایوفسکی : عظمت در دیدن نیست، عظمت در چگونگی دیدن است. گاهى خودت را مثل یک کتاب ورق بزن، انتهای بعضی فکرهایت " نقطه" بگذار که بدانی باید همان جا تمامشان کنی.🌺 👇👇👇 ۰ ۰ 📚@sarguzasht📚
💢مرد ثروتمندی به کشیشی می گوید: نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند. کشیش گفت: بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم... خوک روزی به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده هستی. زیرا هر روز برایشان شیر و سرشیر می دهی.!! اما در مورد من چی؟… من همه چیز خودم را به آنها می دهم از گوشت ران گرفته تا سینه ام را. حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست می دانی جواب گاو چه بود؟ جوابش این بود: شاید علتش این باشد که “هر چه من می دهم در زمان حیاتم می دهم”🌺 ۰ ۰ 📚@sarguzasht📚
💢یک روز وقتی کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگی را در تابلواعلانات دیدند که روی آن نوشته شده بود: (( دیروز فردی که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت!!. شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت 10 صبح در سالن اجتماعات برگزار می شود دعوت می کنیم . در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکی از همکارانشان ناراحت می شدند اما پس از مدتی ، کنجکاو می شدند که بدانند کسی که مانع پیشرفت آن ها در اداره می شده که بوده است . این کنجکاوی ، تقریباً تمام کارمندان را ساعت 10 به سالن اجتماعات کشاند.رفته رفته که جمعیت زیاد می شد هیجان هم بالا رفت. همه پیش خود فکر می کردند:این فرد چه کسی بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟به هرحال خوب شد که مرد!! کارمندان در صفی قرار گرفتند و یکی یکی از نزدیک تابوت رفتند و وقتی به درون تابوت نگاه می کردند ناگهان خشکششان می زد و زبانشان بند می آمد. آینه ایی درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه می کرد، تصویر خود را می دید. نوشته ای نیز بدین مضمون در کنار آینه بود: ((تنها یک نفر وجود دارد که می تواند مانع رشد شما شود و او هم کسی نیست جز خود شما. شما تنها کسی هستید که می توانید زندگی تان را متحول کنید.شما تنها کسی هستید که می توانید بر روی شادی ها، تصورات و وموفقیت هایتان اثر گذار باشید.شما تنها کسی هستید که می توانید به خودتان کمک کنید.)) زندگی شما وقتی که رئیستان، دوستانتان،والدینتان،شریک زندگی تان یا محل کارتا تغییر می کند،دستخوش تغییر نمی شود. زندگی شما تنها فقط وقتی تغییر می کند که شما تغییر کنید، باورهای محدود کننده خود را کنار بگذاریدو باور کنید که شما تنها کسی هستید که مسوول زندگی خودتان می باشید. مهم ترین رابطه ای که در زندگی می توانید داشته باشید، رابطه با خودتان است. خودتان امتحان کنید. مواظب خودتان باشید. از مشکلات، غیر ممکن و چیزهای از دست داده نهراسید. خودتان و واقعیت های زندگی خودتان را بسازید. دنیا مثل آینه است.🌺 👇👇👇👇 ۰ ۰ 📚@sarguzasht📚
Khoshbakhti Kojast - @dastansoti.mp3
4.35M
داستان کوتاه صوتی "خوشبختی کجاست؟" کوتاه ۰ ۰ 📚@sarguzasht📚
💢ملانصرالدين از كدخداى ده ﻳﮏ ﺍﻻﻍ ﺑﻪ ﻗﻴﻤﺖ ١٥ درهم خريد و ﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﮐﻪ كدخدا ﺍﻻﻍ ﺭﺍ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺗﺤﻮﻳﻞ ﺑﺪﻫﺪ... ﺍﻣﺎ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ كدخدا ﺳﺮﺍﻍ ملانصرالدين ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: « ﻣﺘﺄﺳﻔﻢ ملا, ﺧﺒﺮ ﺑﺪﻱ ﺑﺮﺍﺕ ﺩﺍﺭﻡ. ﺍﻻﻏﻪ ﻣﺮﺩ!» ملانصرالدين ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : « ﺍﻳﺮﺍﺩﻱ ﻧﺪﺍﺭﻩ . ﻫﻤﻮﻥ ﭘﻮﻟﻢ ﺭﻭ ﭘﺲ ﺑﺪﻩ. » كدخدا ﮔﻔﺖ : «ﻧﻤﻲﺷﻪ !ﺁﺧﻪ ﻫﻤﻪ ﭘﻮﻝ ﺭﻭ ﺧﺮﺝ ﮐﺮﺩﻡ» ملا ﮔﻔﺖ: «ﺑﺎﺷﻪ. ﭘﺲ ﻫﻤﻮﻥ ﺍﻻﻍ ﻣﺮﺩﻩ ﺭﻭ ﺑﻬﻢ ﺑﺪﻩ.» ﺍكدخدا ﮔﻔﺖ: «ﻣﻲﺧﻮﺍﻱ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﭼﻲ ﮐﺎﺭ ﮐﻨﻲ؟» ملا ﮔﻔﺖ: «ﻣﻲﺧﻮﺍﻡ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﻗﺮﻋﻪﮐﺸﻲ ﺑﺮﮔﺰﺍﺭ ﮐﻨﻢ.» كدخدا ﮔﻔﺖ: «مگر میشه ﻳﻪ ﺍﻻﻍ ﻣﺮﺩﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻗﺮﻋﻪﮐﺸﻲ ﮔﺬﺍﺷﺖ!» ملا ﮔﻔﺖ: « ﻣﻌﻠﻮﻣﻪ ﮐﻪ ﻣيشه. ﺣﺎﻻ ﺑﺒﻴﻦ. ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﮐﺴﻲ ﻧﻤﻲﮔﻢ ﮐﻪ ﺍﻻﻍ ﻣﺮﺩﻩ.» ﻳﮏ ﻣﺎﻩ ﺑﻌد كدخدا ملانصرالدين رو ﺩﻳﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪ: «ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺍﻻﻍ ﻣﺮﺩﻩ ﭼﻪ ﺧﺒﺮ؟» ملا ﮔﻔﺖ: به ﻗﺮﻋﻪﮐﺸﻲ ﮔﺬﺍﺷﺘﻤش و اعلام كردم فقط با پرداخت ٢ درهم در قرعه كشي شركت كنيد و به قيد قرعه صاحب يك الاغ شويد . به ٥٠٠ نفر ٥٠٠ ﺑﻠﻴﺖ ٢ درهمى ﻓﺮﻭﺧﺘﻢ ﻭ ٩٩٨ دﺭهم ﺳﻮﺩ ﮐﺮﺩﻡ.» كدخدا ﭘﺮﺳﻴﺪ: «ﻫﻴﭻ ﮐﺲ ﻫﻢ ﺷﮑﺎﻳﺘﻲ ﻧﮑﺮﺩ؟» ملا ﮔﻔﺖ: «ﻓﻘﻂ ﻫﻤﻮﻧﻲ ﮐﻪ ﺍﻻﻍ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﻣﻦ ﻫﻢ ٢ درهمش ﺭﻭ ﭘﺲ ﺩﺍﺩﻡ🌺 👇👇👇👇 ۰ ۰ 📚@sarguzasht📚
💢مردي براي اصلاح سر و صورتش به آرايشگاه رفت در بين کار گفت و گوي جالبي بين آنها در گرفت. آنها در مورد مطالب مختلفي صحبت کردندوقتي به موضوع خدا رسيد آرايشگر گفت: من باور نمي کنم که خدا وجود دارد. مشتري پرسيد: چرا باور نمي کني؟ آرايشگر جواب داد: کافيست به خيابان بروي تا ببيني چرا خدا وجود ندارد؟ شما به من بگو اگر خدا وجود داشت اين همه مريض مي شدند؟ بچه هاي بي سرپرست پيدا ميشد؟ اگر خدا وجود داشت درد و رنجي وجود داشت؟ نمي توانم خداي مهرباني را تصور کنم که اجازه دهد اين همه درد و رنج و جود داشته باشد. مشتري لحظه اي فکر کرد اما جوابي نداد چون نمي خواست جر و بحث کند. آرايشگر کارش را تمام کرد و مشتري از مغازه بيرون رفت به محض اينکه از مغازه بيرون آمد مردي را ديد با موهاي بلند و کثيف و به هم تابيده و ريش اصلاح نکرده ظاهرش کثيف و به هم ريخته بود. مشتري برگشت و دوباره وارد آرايشگاه شد و به آرايشگر گفت:ميدوني چيه! به نظر من آرايشگرها هم وجود ندارند. آرايشگر گفت: چرا چنين حرفي ميزني؟ من اينجا هستم. من آرايشگرم.همين الان موهاي تو را کوتاه کردم. مشتري با اعتراض گفت: نه آرايشگرها وجود ندارند چون اگر وجود داشتند هيچکس مثل مردي که بيرون است با موهاي بلند و کثيفو ريش اصلاح نکرده پيدا نمي شد. آرايشگر گفت: نه بابا! آرايشگرها وجود دارند موضوع اين است که مردم به ما مراجعه نميکنند. مشتري تاکيد کرد: دقيقا نکته همين است. خدا وجود دارد. فقط مردم به او مراجعه نميکنند و دنبالش نمي گردند. براي همين است که اين همه درد و رنج در دنيا وجود دارد🌺 👇👇 ۰ ۰ 📚@sarguzasht📚
💢یه ﭘﺎﺵ ﻣﯿﺸﮑﻨﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﻪ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻪ، ﺩﺍﻣﭙﺰﺷﮏ ﻣﯿﮕﻪ : " ﺍﮔﻪ ﺗﺎ 3 ﺭﻭﺯ ﮔﺎﻭ ﻧﺘﻮﻧﻪ ﺭﻭى ﭘﺎﺵ ﻭﺍﯾﺴﺘﻪ ﮔﺎﻭ ﺭﻭ ﺑﮑﺸﯿﺪ " ﺍﯾﻨﻮ ﻣﯿﺸﻨﻮﻩ ﻭ ﻣﯿﺮﻩ ﭘﯿﺶ ﮔﺎﻭ ﻣﯿﮕﻪ: " ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮ " ﮔﺎﻭ ﻫﯿﭻ ﺣﺮﮐﺘﯽ ﻧﻤﯿﮑﻨﻪ ... ﺭﻭﺯ ﺩﻭﻡ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻣﯿﺮﻩ ﭘﯿﺶ ﮔﺎﻭ ﻣﯿﮕﻪ: " ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮ ﺭﻭ ﭘﺎﺕ ﺑﺎﯾﺴﺖ " ﺑﺎﺯﮔﺎﻭ ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻪ رو پاش ﻭﺍﯾﺴﺘﻪ. ﺭﻭﺯ ﺳﻮﻡ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻣﯿﺮﻩ ﻣﯿﮕﻪ : " ﺳﻌﯽ ﮐﻦ ﭘﺎﺷﯽ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺗﻤﻮﻡ ﺑﺸﻪ ﻭ ﻧﺘﻮﻧﯽ ﺭﻭ ﭘﺎﺕ ﻭﺍﯾﺴﯽ ﺩﺍﻣﭙﺰﺷﮏ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺸﺘﻪ ﺷﯽ " ﮔﺎﻭ ﺑﺎ ﻫﺰﺍﺭ ﺯﻭﺭ ﭘﺎ ﻣﯿﺸﻪ .. ﺻﺒﺢ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﮐﺸﺎﻭﺭﺯ ﻣﯿﺮﻩ ﺩﺭ ﻃﻮﯾﻠﻪ ﻭ ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ ﮔﺎﻭ ﺭﻭ ﭘﺎﺵ ﻭﺍﯾستاﺩﻩ ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺑﺮ ﻣﯿﮕﺮﺩﻩ ﻣﯿﮕﻪ: ﮔﺎﻭ ﺭﻭ ﭘﺎﺵ ﻭﺍﯾﺴتاﺩﻩ ! ﺟﺸﻦ ﻣﯿﮕﯿﺮﯾﻢ ...ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺭﻭ ﻗﺮﺑﻮﻧﻲ ﻛﻨﻴﺪ!!! 👌ﻧکته: به هیچ گاوی کمک نکنید!! ۰ ۰ 📚@sarguzasht📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرکی هرچی دوست داره بگه... . کاری که فکرمیکنی درسته رو انجام بده ... حرف مردم 👇🍃👇 🪶❄️ ✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐ 🍃👈 ❤تنها صداست که می ماند......❤ 🎙🎶@cofeh_deklameh🎶🎙
💢ﻣﺮﺩﯼ ﺷﺒﯽ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﻣﯽ ﮔﺬﺭﺍﻧﺪ ...؛ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﺎﺯ ﻧﻤﯽ ﺷﺪ. ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺧﻔﮕﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺗﺎﺭﯾﮑﯽ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺭﻓﺖ ﺍﻣﺎ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﺪ. ﺑﺎ ﻣﺸﺖ ﺑﻪ ﺷﯿﺸﻪ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﮐﻮﺑﯿﺪ، ﻫﺠﻮﻡ ﻫﻮﺍﯼ ﺗﺎﺯﻩ ﺭﺍ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﺷﺐ ﺭﺍ ﺭﺍﺣﺖ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ. ﺻﺒﺢ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﮐﻪ ﺷﯿﺸﻪ ﮐﻤﺪﮐﺘﺎﺑﺨﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺷﺐ، ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ!... " ﺍﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺎ ﻓﮑﺮ ﺍﮐﺴﯿﮋﻥ، ﺍﮐﺴﯿﮋﻥ ﻻﺯﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺳﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ!!!... " ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻫﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﺍﻓﮑﺎﺭﺗﺎﻥ ﺑِﮑﺮ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺯﻻﻝ. ﺍﻓﮑﺎﺭ ﺍﺯ ﺟﻨﺲ ﺍﻧﺮﮊﯼ ﺍﻧﺪ ﻭ ﺍﻧﺮﮊﯼ، ﮐﺎﺭ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ🌺 # کوتاه ۰ ۰ 📚@sarguzasht📚
😍احــســاسِ خـــوبـــــــــــ😍
#سرگذشت_پاییز #به_جرم_دختر_بودن #پارت_سی_چهار اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم………. تمام سفر دوازده روزه ی ما به همین طریق گذشت…..ماه عسل ما بدترین سفر عمرم بود….. با خودم تصمیم گرفتم تا پام به تهران رسیدازش طلاق بگیرم و به همه بگم که نوید اون آدمی نیست که تصورشو میکنید…… بالاخره اون سفر لعنتی تموم شد و نیمه های شب رسیدیم تهران…..من که از تنها موندن با نوید میترسیدیم دلم میخواست برگردم خونمونو ازش جدا شم اما چطوری؟؟؟با کی میتونستم مشورت کنم ؟؟؟بابا که همون شب عروسیم خط و نشونشو کشیده بود……حتی یه دوست هم نداشتم که باهاش درد و دل کنم…..عقلم هم نرسید که برم پیش مشاور و ازش راهنمایی بخواهم… بالاجبار رفتیم خونه و چون خسته بودیم خوابیدیم……صبح که بیدار شدم از نوید خبری نبود…..خوشحال شدم و یه نفس راحت کشیدم……بعداز اینکه صبحونه خوردم اول زنگ زدم خونمون اما کسی جواب نداد……. مجبور شدم زنگ بزنم گوشی بابا تا بتونم خودمو از این جهنم نجات بدم که متاسفانه گوشی بابا هم خاموش بود….. ادامه در پارت بعدی 👇 📚@sarguzasht📚 ‎‎‌ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
دنیا آن قدرها هم زشت نیست. گه گاه چیزهای کوچک درخشانی هم در آن پیدا می شود. و زندگی در واقع چیزی جز جست و جوی این چیزهای کوچک طلایی و درخشان نیست. .
💢پدر و پسری در کوه قدم می‌زدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد و به زمین افتاد و فریاد کشید: آآآی ی ی! صدایی از دور پاسخ داد: آآآ ی ی ی! پسر با کنجکاوی فریاد زد: که هستی؟ پاسخ شنید: که هستی؟ پسر شد و فریاد زد: ترسو. باز پاسخ شنید: ترسو. با تعجب از پدرش پرسید: چه خبر است؟ لبخندی زد و گفت: پسرم! توجه کن. و بعد با صدای بلند فریاد زد: تو یک هستی! صدا پاسخ داد: تو یک قهرمان هستی! پسر باز بیشتر تعجب کرد پدرش توضیح داد: می‌گویند که این انعکاس کوه است، ولی این در انعکاس زندگی است. هر چیزی که بگویی یا انجام دهی، زندگی عیناً به تو جواب می‌دهد. اگر عشق را بخواهی، بیشتری در قلب تو به وجود می‌آید و اگر دنبال باشی، آن را حتماً به دست خواهی آورد. هر چیزی را که بخواهی و هرگونه که به دنیا و آدم‌ها نگاه کنی، زندگی همان را به تو خواهد داد🌺 👇👇👇 ۰ ۰ 📚@sarguzasht📚
💢بابا داشت میخوند گفت: بابا بیا بازی! بابا که حوصله ی بازی رو نداشت یه تیکه از روزنامه رو که ی دنیا بود تیکه تیکه کرد وگفت : فرض کن این پازله...! درستش کن! چند دقیقه بعد بچه درستش کرد, بابا، باتعجب پرسید: توکه ی دنیا رو بلد نیستی چطور درستش کردی؟! بچه گفت: آدمای پشت روزنامه رو درست کردم …دنیا خودش درست شد. آدمای دنیا که درست بشن... دنیا هم درست میشه...🌺 ۰ ۰ 📚@sarguzasht📚
💢شبی از شبها، شاگردی در حال عبادت و تضرع وگریه و زاری بود. در همین حال مدتی گذشت، تا آنکه استاد خود را، بالای سرش دید، که با تعجب و حیرت؛ او را، نظاره می کند! استاد پرسید: برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی؟ شاگرد گفت: برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم، و برخورداری از لطف خداوند! استاد گفت: سوالی می پرسم ، پاسخ ده؟ شاگرد گفت: با کمال میل؛ استاد. استاد گفت: اگر مرغی را، پروش دهی ، هدف تو از پرورشِ آن چیست؟ شاگرد گفت: خوب معلوم است استاد؛ برای آنکه از گوشت و تخم مرغ آن بهره مند شوم . استاد گفت: اگر آن مرغ، برایت گریه و زاری کند، آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟ شاگردگفت: خوب راستش نه...!نمی توانم هدف دیگری از پرورش آن مرغ، برای خود، تصور کنم! استاد گفت: حال اگر این مرغ ، برایت تخم طلا دهد چه؟ آیا باز هم او را، خواهی کشت، تا از آن بهره مند گردی؟! شاگرد گفت : نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخمها، برایم مهمتر و با ارزش تر ، خواهند بود! استاد گفت : پس تو نیز؛ برای خداوند، چنین باش! همیشه تلاش کن، تا با ارزش تر از جسم ، گوشت ، پوست و استخوانت؛ گردی. تلاش کن تا آنقدر برای انسانها، هستی و کائنات خداوند، مفید و با ارزش شوی تا مقام و لیاقتِ توجه، لطف و رحمتِ او را، بدست آوری . خداوند از تو گریه و زاری نمی خواهد! او، از تو حرکت، رشد، تعالی، و با ارزش شدن را می خواهد ومی پذیرد « نه ابرازِ ناراحتی و گریه و زاری را!!!»🌺 ۰ ۰ 📚@sarguzasht📚
💢 تسليم شد، با دو ميليون كشته و یک كشور مخروبه! محاكمه امپراتور و پايان یا ابقای امپراتوري را بر عهده ژنرال مك آرتور گذاشته بودند. آرتور درخواست كرد که با امپراتور دیدار کند. پاسخ ژاپني ها منفي بود. آرتور با عصبانیت گفت: "اين دستور ژنرال برنده به امپراتور بازنده است و ديدار بايد در دفتر من صورت بگيرد". ژاپنی ها كوتاه آمدند و شروط را گفتند: "امپراتور خداست و كس دیگری حق حضور در جلسه را ندارد، هيچ عكسي از ديدار گرفته نشود، و ژنرال اجازه دست دادن و لمس او را به خود ندهد". امپراتور كه وارد شد، آرتور با او دست داد و به سمت عكاس نگهش داشت تا عكسي از او گرفته شود، امپراتور مقدسي كه ميليون ها نفر به خاطر او به كام مرگ رفته بودند حالا مثل کودکان مودب شده بود. مقابل آرتور تعظيم كرد و خواهش كرد به ملت او یک فرصت دوباره بدهد و فقط او را مجازات كند. آرتور پذیرفت كه امپراتوري بماند تا ژاپن با احساس و الهام از نماد سنتي امپراتور، دوباره برخيزد، در عوض امپراتور بايد فرداي آن روز به مردم ژاپن چند كلمه ساده را می گفت: "من نيستم، من هيروهيتو هستم و بابت اشتباهاتم متاسفم!"🌺 ۰ ۰ 📚@sarguzasht📚
💢روزی نظر ریاضی دانی را در باره زن و مرد پرسیدند. ریاضی دان جواب داد : اگر زن یا مرد "اخلاق" داشته باشند پس مساوی هستند با عدد یک. اگر دارای "زیبایی" هم باشند پس یک صفر جلوی یک می گذاریم(۱۰). اگر "پول" هم داشته باشند دو تا صفر جلوی یک می گذاریم(۱۰۰) . اگر دارای اصل و نسب هم باشند پس سه تا صفر جلوی عدد یک می گذاریم (۱۰۰۰). ولی اگر زمانی عدد یک یعنی "اخلاق" رفت چیزی به جز صفر باقی نمی ماند و صفر هم به تنهایی هیچ نیست. پس آن انسان هیچ ارزشی نخواهد داشت.🌺 ۰ ۰ 📚@sarguzasht📚
شهادت کبک ها! 💢شخصی بر سفره امیری بود، دید که در میان سفره، دو کبک بریان قرار دارد، پس با دیدن کبک ها شروع به خندیدن کرد. امیر علت این خنده را پرسید. مرد پاسخ گفت: در ایام جوانی به کار راهزنی مشغول بودم. راه بر کسی بستم. آن بینوا التماس کرد که پولش را بگیرم و از جانش در گذرم .اما من مصمم به کشتن او بودم. در آخر آن بیچاره به دو کبک که در بیابان بود رو کرد و گفت: شما شاهد باشید که این مرد، مرا بی گناه کشته است!! اکنون که این دو کبک را در سفره شما دیدم یاد کار ابلهانه آن مرد افتادم... امیر پس از شنیدن داستان، رو به مرد می کند و می گوید: کبک ها خودشان را دادند. پس از این گفته، دستور داد: سر آن مرد را بزنند🌺 ۰ ۰ 📚@sarguzasht📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 چیزی تا 🍊 نمونده 😧 عجـله کن 🏃‍♂ بدون نیاز به هیچ قالبی یک دسر دلربای خوشمزه درست کن😋💎 🔮با این کانال شوهرتو سوپرایز کن👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3527344367Cd9cc2ac7d3 https://eitaa.com/joinchat/3527344367Cd9cc2ac7d3 آموزشش⬆️ با چند قلم مواد دم دسته🥚🍶
💢چرا زنی شبیه فرنگی‌ها قسمت ما نمی‌شود؟ حسین ‌‌قلی خان نظام السلطنه از فرنگ برای رفیقش محمد ولی خان افشار نامه‌ای می فرستد و فراوان از زنان فرنگی تعریف می کند که در عقل و خط و سواد بی‌همتایند و بیکران از زنش گلایه دارد که چرا قسمتش زنی شبیه زنان فرنگی نیست و پاسخ محمد ولی خان به نامه بی‌نظیر است: قربانت شوم عقل و شعور ذاتی‌ست نه اکتسابی ولی خط و سواد مکتبی‌ست. شما که اهل دودمان جلیلۂ قجرید و تمام مقدرات ایران و ایرانی در دست ایل و اقوام و طایفۂ شماست کدام مدرسه را برای زنان ساخته اید‌؟ کدام معلم و معلمه را تعیین نموده‌اید برای آموزش به زنان؟ عدم قابلیت زنان را با چه معیاری اندازه گرفته‌اید؟ از کجا پی به بی استعدادی زنان ایران برده‌اید؟ آخر ارزش زن ایرانی را به سازگاری با اندرونی معیار گذاشته‌اید،نه خط و سواد. از زن ضبط و ربط اولاد و خواسته‌اید نه خط‌نویسی. زنان را در مسیر خرافه و سحر و دعا و جادو و اطاعت کورکورانه از دین رهنمود کرده‌اید نه علم و ترقی. زنان و آزاده را به جرم سرپیچی از فرامینتان کتک میزنید تا سر حد مرگ زنان را کنیز و کلفت می خواهید نه موثر در پیشرفت مملکت. زنان را نصف مرد می دانید و ضعیفه خطابشان می کنید. و تمام نفس و خودباوری را از مملکت سلب کرده‌اید بعد توقع دارید شبیه زنان فرنگ شوند زهی خیال باطل...... برگرد رفیق! برگرد به و با زنت شبیه فرنگیان رفتار کن بعد خواهی دید ایرانی در عقل و هوش و درایت و کیاست و ذکاوت سرآمد جهانی است. برگرد ...... محمد ولی خان افشار طهران به تاریخ 15 ذی القعده ١٣٢٠ ه.ق کوتاه ۰ ۰ 📚@sarguzasht📚
💢ناصرخسرو قبادیانی ، وارد نیشابور شد. به دکّان پینه‌دوزی رفت تا وصله‌ای به پای‌افزارش زند. ناگهان سروصدایی از گوشه‌ای از بازار برخاست. پینه‌دوز کارش را رهاکرد و ناصرخسرو را به انتظار گذاشت و به تماشای غوغا رفت. ساعتی بعد که برگشت، گوشت خونین بر سر درفش پینه‌دوزیش بود. ناصرخسرو سؤال کرد: چه خبر بود؟ گفت: در مدرسة انتهای بازار، ملحدی پیدا شده و به شعری از ناصرخسرو فلان‌ فلان‌شده استناد کرده بود که علما فتوای قتلش را دادند و خلایق تکه‌تکه‌اش کردند. هر کس به نیّت ثواب، زخمی زد و پاره‌‌ای از بدنش را جدا کرد، دریغا که نصیب من همین‌قدر شد. ناصرخسرو چون این شنید کفشش را از دست پینه‌دوز قاپید و گفت: برادر کفشم را بده. من حاضر نیستم در شهری که نام ملعون برده می‌شود! لحظه‌ای درنگ کنم... این بگفت و به راه افتاد...🌺 ۰ ۰ 📚@sarguzasht📚