📙📙📙📙
#داستان #داستان_کوتاه
راننده ماشینی در دل شب راهش را گم کرد و بعد از مسافتی ناگهان ماشینش هم خاموش شد.
همان جا شروع به شکایت از خدا کرد: خدایا پس تو داری اون بالا چکار میکنی؟و...
در همین حال چون خسته بود خوابش برد، وقتی صبح از خواب بیدار شد از شکایت شب گذشتهاش خیلی شرمنده شد.
ماشینش دقیقا نزدیک یک پرتگاه خطرناک خاموش شده بود...
همه ما امکان به خطا رفتن را داریم، پس اگر جایی دیدیم که کــارمان پیــش نمیرود، شکایت نکنیم، شایـد اگــر جلــوتر برویم پرتگاه باشد...
#متن_های_طلایی 📜
《📚 @📒@sarguzasht📒
تقویم همسران
✴️ شنبه 👈25 آذر/ قوس 1402
👈2 جمادی الثانی 1445👈 16دسامبر 2023
🕌 مناسبت های دینی و اسلامی.
🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی.
❇️ امروز برای همه امور خوب و شایسته است خصوصا برای امور زیر:
✅خواستگاری و عقد ازدواج.
✅مسافرت.
✅آغاز بنایی و خشت بنا نهادن.
✅عقد قرار داد.
✅جابجایی و نقل و انتقال.
✅بذر افشانی و کاشت.
✅و خرید و فروش خوب است.
🚘مسافرت: مسافرت خوب است.
👶زایمان: نوزاد خوش قدم و مبارک است.
💑مباشرت امشب:
مباشرت برای صحت جسم خوب است.
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
🌓 امروز قمر در برج دلو و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است:
✳️ختنه نوزاد.
✳️امور زراعی و کشاورزی.
✳️معامله خانه و املاک.
✳️درختکاری.
✳️تعمیرات ساختمانی و بنایی.
✳️و عهدنامه نوشتن نیک است.
🟣امور کتابت ادعیه و حرز و نماز و بستن آن خوب است.
💇💇♂ اصلاح سر و صورت.
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ،باعث حاجت روایی می شود.
💉💉 حجامت:
فصد زالو انداختن خون_دادن یا #حجامت در این روز از ماه قمری، خوب نیست.
😴🙄 تعبیر خواب:
خوابی که (شب یکشنبه) دیده شود تعبیرش طبق ایه ی 3 سوره مبارکه "آل عمران" است.
نزل علیک بالحق مصدقا لما بین یدیه..
و از مفهوم این آیه چنین استفاده میشود که سه چیز خوب و پی در پی به خواب بیننده برسد و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید.
💅 ناخن گرفتن.
شنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بیماری در انگشتان دست گردد.
👚👕دوخت و دوز.
شنبه برای بریدن و دوختن،#لباس_نو روز مناسبی نیست آن لباس تا زمانی که بر تن آن شخص باشد موجب مریضی و بیماری اوست.(این حکم شامل خرید لباس و پوشیدن نمی شود)
🙏🏻 استخاره:
وقت #استخاره در روز شنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۰ و بعداز اذان ظهر تا ساعت ۱۶ عصر.
📿 ذکر روز شنبه ،یارب العالمین ۱۰۰ مرتبه
📿 ذکر بعد از نماز صبح ۱۰۶۰ مرتبه #یاغنی که موجب غنی و بی نیاز شدن میگردد.
💠 ️روز شنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_رسول_اکرم_(ص). سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
{هر گاه که چشم من و عرفی به هم افتاد
در هم نگرستیم و گرستیم و گذشتیم ...}
شعر از #عرفی_شیرازی
👇🍃👇
🪶❄️
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐
🍃👈
❤تنها صداست که می ماند......❤
🎙🎶@cofeh_deklameh🎶🎙
❤️ اثر محبت اهل بیت
#حدیث #تلنگر
یکی از چیزهایی که انسان را در «قبر» از عذاب و ناراحتی نجات می دهد و از همه اعمال کارسازتر است، محبت اهل بیت عصمت و طهارت (ع) است.
حضرت امام رضا، علیه السلام، فرمود: «از مواردی که به زیارت زائرم می آیم شب اول قبر اوست».
مرحوم «محدث قمی» در مفاتیح نقل می کند که:
ظالمی پس از مرگ به خواب یکی از علما آمد. مرد عالم از او پرسید چگونه در راحتی بسر می بری حال آنکه باید دچار درد و شکنجه باشی؟ ظالم در پاسخ گفت: تا دیشب در عذاب می سوختم و قبرم مملو از آتش بود، ولی از دیشب تاکنون عذاب بطور موقت از قبرستان برداشته شده. زیرا، حضرت سید الشهداء، علیه السلام، دیشب سه بار به دیدن یک بانوی محترم آمد! مرد عالم به جستجو و تحقیق درباره این بانو پرداخت، تا همسر او را پیدا کرد. از او پرسید: «همسر شما چه اعمال نیکی انجام می داد که امام حسین، علیه السلام، به دیدنش آمده است؟!» مرد مقداری از اعمال صالح همسرش را برشمرد که از جمله آنها این بود که او بر خواندن زیارت عاشورا مداومت داشت. یک عمر زیارت عاشورا می خواند. با این سخن مرد عالم پی برد که چرا امام حسین (ع) در شب اول قبر به دیدن آن زن آمده بود.
منبع : معاد در قرآن؛ ؛ ص140؛ مظاهری، حسین
📒@sarguzasht📒
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فکر میکنم خدا شبا درِ گوشمون میگه:
خدات کع منم پَ. غمت نباشع
بیخیال بقیه
آرزو تو بگو
✨
👇🍃👇
🪶❄️
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐
🍃👈
❤تنها صداست که می ماند......❤
🎙🎶@cofeh_deklameh🎶🎙
Whenever you understand because of the appearance, family and place of residence, do not mock anyone, you can give your name Human.
هر وقت فهمیدی به خاطر قیافه، خانواده و محل زندگی، کسی رو مسخره نکنی، میتونی اسم خودتو بذاری انسان.
👇🍃👇
🪶❄️
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐
🍃👈
❤تنها صداست که می ماند......❤
🎙🎶@cofeh_deklameh🎶🎙
📙📙📙📙
#داستان #داستان_کوتاه #تلنگر
#اندکی_تامل
سلطان به وزیر گفت ۳ سوال میکنم فردا اگر جواب دادی هستی وگرنه عزل میشوی.
سوال اول: خدا چه میخورد؟
سوال دوم: خدا چه میپوشد؟
سوال سوم: خدا چه کار میکند؟
وزیر از اینکه جواب سوالها را نمیدانست ناراحت بود.
غلامی دانا و زیرک داشت.
وزیر به غلام گفت سلطان ۳ سوال کرده اگر جواب ندهم برکنار میشوم.
اینکه :خدا چه میخورد؟ چه میپوشد؟ چه کار میکند؟
غلام گفت: هر سه را میدانم اما دو جواب را الان میگویم و سومی را فردا...!
اما خدا چه میخورد؟ خداغم بنده هایش را میخورد.
اینکه چه میپوشد؟ خدا عیبهای بنده های خود را می پوشد.
اما پاسخ سوم را اجازه بدهید فردا بگویم.
فردا وزیر و غلام نزد سلطان رفتند.
وزیر به دو سوال جواب داد، سلطان گفت درست است ولی بگو جوابها را خودت گفتی یا از کسی پرسیدی؟
وزیر گفت این غلام من انسان فهمیده ایست. جوابها را او داد.
گفت پس لباس وزارت را در بیاور و به این غلام بده، غلام هم لباس نوکری را درآورد و به وزیر داد.
بعد وزیر به غلام گفت جواب سوال سوم چه شد؟ غلام گفت: آیا هنوز نفهمیدی خدا چکار میکند؟! خدا در یک لحظه غلام را وزیر میکند و وزیر را غلام میکند.
#متن_های_طلایی 📜
《📚 📒@sarguzasht📒
#داستان
💞در یک روز گرم تابستان، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت. مادرش از پنجره نگاهش میکرد و از شادی کودکش لذت میبرد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی پسرش شنا میکرد. مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد. پسرش سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود.
تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد. مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت میکشید ولی عشق مادر آنقدر زیاد بود که نمی گذاشت پسر در کام تمساح رها شود. کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود، صدای فریاد مادر را شنید و به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد.
پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی پیدا کند. پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود. خبرنگاری که با کودک مصاحبه میکرد از او خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخمها را نشان داد. سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت: «این زخمها را دوست دارم، اینها خراشهای عشق مادرم هستند.»
⭐️گاهی مثل یک کودک قدرشناس، خراشهای عشق خداوند را به خودت نشان بده. خواهی دید چقدر دوست داشتنی هستند⭐️
📒@sarguzasht📒
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
🌹🍃 ࿐ྀུ 🌹🍃 ࿐ྀུ🌹🍃 ࿐ྀུ
#دو_حکایت_زیبا_حتما_بخوانید
#داستان #داستان_کوتاه #حکایت #تلنگر #اندکی_تامل
📚راحت ترین راه بهلول برای کوه نوردی
شخص تنبلی نزد بهلول آمده و پرسید :
میخواهم از کوهی بلند بالا روم می تواني نزدیکترین راه را به من نشان دهی؟
بهلول جواب داد: نزدیکترین و آسانترین راه : نرفتن بالای کوه است
حکایت زندگی از نگاه بهلول
شخصی از بهلول پرسید:
میتوانی بگویی زندگی آدمیان مانند چیست ؟
بهلول جواب داد : زندگی مردم مانند نردبان دو طرفه است که از یک طرفش سن انها بالا میرود و از طرف دیگر زندگی آن ها پائین میآید
📚خواجه بخشنده و غلام وفادار
درويشی كه بسيار فقير بودو در زمستان لباس و غذا نداشت. هرروز در شهر هرات غلامان حاكم شهر را ميديد كه جامههای زيبا و گرانقيمت بر تن دارند و كمربندهاي ابريشمين بر كمر ميبندند.
روزی با جسارت رو به آسمان كرد و گفت خدايا! بنده نوازي را از رئيس بخشندة شهر ما ياد بگير. ما هم بندة تو هستيم.
زمان گذشت و روزي شاه خواجه را دستگير كرد و دست و پايش را بست. ميخواست بيند طلاها را چه كرده است؟
هرچه از غلامان می پرسيد آن ها چيزي نميگفتند. يك ماه غلامان را شكنجه كرد و می گفت بگوييد خزانه طلا و پول حاكم كجاست؟
اگر نگوييد گلويتان را ميبرم و زبانتان را از گلويتان بيرون می كشم. اما غلامان شب و روز شكنجه را تحمل ميكردند و هيچ نمی گفتند.
شاه انها را پاره پاره كرد ولي هيچ يك لب به سخن باز نكردند و راز خواجه را فاش نكردند. شبي درويش در خواب صدايي شنيد كه ميگفت: ای مرد! بندگي و اطاعت را از اين غلامان ياد بگير.
@sarguzasht📒
🌷🌷🌷
#زندگی #صبر #شادی #زیستن
اگه میخوای خوشحالم کنی :
۱- برام ،خودت باش ، ادمای فیک اصلا دلنشین نیستن.
۲- بهم نشون بده برات با بقیه فرق دارم ، همونطوری که من فرق تورو با بقیه میدونم.
۳-برام اهنگایی که برای هیچکس نمیفرستی رو بفرست.
۴-اگه دعوا یا بحثی داشتیم بازم صبح بخیر و شب بخیر بنویس برام ، این نشون دهنده احترام و علاقست.
۵- اگه از دستم ناراحت شدی رفتارتو تغییر نده. بیا بیانش کن حلش میکنیم.
۶- شبیه حرفات باش. یعنی اگه حرفی میزنی بهم اثباتش کن.
۷- گاهی وقتا دوست دارم نشون بدی برات اولویتم.
۸- حرف بزن. از روزمرگیات، رازهات، برنامه هات، قسمتای تاریکت، از هرچیزی که میتونی و به ذهنت میرسه.
۹- بهم راست بگو. همیشه.
۱۰- برام بنویس.
۱۱- برنامه های یهوییو دوست دارم. بهم بگو بیا بریم یه نوشیدنی بخوریم و قدم بزنیم. یا کتاب بخونیم. یا نقاشی بکشیم، آهنگ گوش بدیم یا بریم جاهای هنری.
۱۲- بهم یادگاری بده. یچیز کوچیک. خیلی کوچیک. مثل یه نامه. یا یه گیاه.
۱۳- وقتی بهم فکر میکنی یا دلت تنگ شده تکست بده. علاقتو ابرازش کن. نترس.
📒@sarguzasht📒
#داستان #داستان_کوتاه #بزرگواری #کرم #تلنگر #اندکی_تامل
💐🌷💐🌷💐🌷💐🌷💐🌷💐🌷💐🌷
او دزد ماهری بود و با چند نفر از دوستانش گروه دزدی تشکیل داده بود.
روزی با هم نشسته بودند و گپ میزدند حین صحبتهای ایشان گفتند چرا ما همیشه آدم های معمولی سر و کار داریم و قدرت آنها را از چنگ شان بیرون بیاوریم؟ باید این بار را به خزانه سلطان بزنیم که تا آخر عمرمان برای مان بس باشد.
البته دسترسی به خزانه سلطان هم کار آسانی نبود ؛ آنها تمامی راهها و احتمالات ممکن را بررسی کردند این کار مدتی فکر و ذکر آنها را مشغول کرده بودتا سرانجام بهترین راه ممکن را یافتند...
آنها شبانه خود را به خزانه رساندند خزانه مملو از طلا و جواهرات و عتیقه جات بود. آنها میتوانستند از جواهرات در کولههای خود بار کردند. سرکرده گروه چشمش به شئ درخشنده و سفیدی افتاد و کرد که گوهر شب چراغ است جلورفت و آن را برداشت و سپس بر سر زبان خود معلوم شد نمک است!
او که آثار خشم و ناراحتی در چهره اش پیدا بود... گفت : افسوس که تمام زحمت های چند ساله ما هدر رفت و ما نمک گیر سلطان شدیم. من ندانسته نمکش را چشیدم، دیگر نمیشود مال و دارایی پادشاه را برد. از مردانگی و مروت به دور است که حرمت نمک را نگه نداریم.
صبح که نگه بان ها متوجه شدند, فهمیدند هیچ چیز از خزانه کم نشده است!!
بالاخره خبر به سلطان رسید آمد از نزدیک صحنه را دید. آنقدر این کار برایش عجیب و شگفت آور بود که انگشتش را به دندان گرفته بود . با خود گفت باید به راز ماجرا پی ببرم. همان روز اعلام کرد: هر کس شب گذشته خزانه آماده در امان است و میتواند نزد من بیاید، من مایلم او را بشناسم.
این اعلامیه سلطان به گوش سردسته دزدان رسید. دوستانش را جمع کرد و با آنها گفت: سلطان به ما امان نامه داده است. برویم پیش او تا ببینیم چه می گوید؛ آنها نزد سلطان رفتند و خود را معرفی کردند سلطان در حالی که با تعجب بهم نگاه میکرد بپرسید سرکرده شما کیست :رئیس دزدان یک قدم جلوتر آمد و گفت من هستم سلطان پرسید چرا آمدید دزدی و با آن که میتوانستید همه چیز را ببرید ولی چیزی نبردید؟!
او جریان را برای سلطان بازگو کرد… سلطان به قدری شیفته کرم و بزرگواری آن مرد شد که او را خزانهدار خود کرد… او یعقوب لیث بود که چند سالی حکمرانی کرد و سلسله صفاریان را تأسیس نمود...
📚 📒@sarguzasht📒
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
جوانی می گوید: با پدرم بحث کردم و صداها بالا رفت.
از هم جداشدیم.
شب به تخت خوابم رفتم.
به خدا قسم اندوه قلب و عقلم را فرا گرفته بود...
مثل همیشه سرم را روی بالش گذاشتم. چون هر وقت غم ها زیاد می شوند با خواب از آنها می گریزم...
روز بعد از دانشگاه بیرون آمدم و موبایلم را جلو در دانشگاه در آوردم و پیامی برای پدرم نوشتم تا به این وسیله از او دلجویی کنم.
در آن نوشتم:
شنیدم که کف پای انسان از پشت آن نرمتر و لطیف تر است.
آیا پای شما به من اجازه می دهد که با لبم از درستی این ادعا مطمئن شوم؟
به خانه رسیدم و در را باز کردم. دیدم پدرم در سالن منتظر من هست و چشمانش اشکبار هست...
پدرم گفت: اجازه نمی دهم که پایم را ببوسی !!
ولی این ادعا درست است و من شخصا بارها آن را انجام دادهام.
وقتی کوچک بودی کف و پشت پای تو را می بوسیدم.
اشک از چشمانم سرازیر شد...
یک روز پدرتان از این دنیا می رود ... قبل از این که او را از دست دهید به او نزدیک شوید...
اگر هم از دنیا رفته است یادش را گرامی دارید
و بر او رحمت و درود بفرستید.🌹
✍🏻📚 هر شب یک داستان جذاب و خواندنی 📚✍🏻
#
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امشب میخوام یه حرف دل بزنم از اونایی که خیلیا با شنیدنش بغض میکنن ،به فکر فرو میرن .خواستم بگم شکست، همواره یک قسمت ناگزیر از زندگیه. باید به اون به عنوان یک درس نگاه کنیم.شکست تو خیلی از موارد انسان رو به سمت رشد هدایت میکنه .امیدوارم از این اجرا و گویندگی لذت ببرین ❤️
.
👇🍃👇
🪶❄️
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐
🍃👈
❤تنها صداست که می ماند......❤
🎙🎶@cofeh_deklameh🎶🎙
#داستان_راستان 💫
استادی با شاگردش از باغى ميگذشت
چشمشان به يک کفش کهنه افتاد.
شاگرد گفت گمان ميکنم اين کفشهاي کارگرى است که در اين باغ کار ميکند . بيا با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببينيم و بعد کفشها را پس بدهيم و کمى شاد شويم ...!
استاد گفت چرا براى خنده خود او را ناراحت کنيم؛
بيا کارى که ميگويم انجام بده و عکس العملش را ببين!
مقدارى پول درون آن قرار بده
شاگرد هم پذيرفت و بعد از قرار دادن پول ، مخفى شدند.
کارگر براى تعويض لباس به وسائل خود مراجعه کرد
و همينکه پا درون کفش گذاشت متوجه شيئى درون کفش شد و بعد از وارسى ، پول ها را ديد.
با گريه فرياد زد : خدايا شکرت !
خدايی که هيچ وقت بندگانت را فراموش نميکنى .
ميدانى که همسر مريض و فرزندان گرسنه دارم و در این فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رويی به نزد آنها باز گردم و همينطور اشک ميريخت.
استاد به شاگردش گفت:
هميشه سعى کن براى خوشحالى ات ببخشى نه بستانی...
┈┈┈┈••✾🌿🌺🌿✾••┈┈┈┈
📚✾•
┈┈┈┈••✾🌿🌺🌿✾••┈┈┈┈📒@sarguzasht📒
#داستان #داستان_کوتاه #تلنگر #خردمند #محبت
_________________________
مرد خردمندی در کوهستان سفر میگرد مسافری دید که گرسنه بود. مرد خردمند کیفش را باز کرد تا در غذایش با مسافر شریک شود.مسافر گرسنه سنگ قیمتی و زیبایی را در کیف مرد دید و از او خواست که آن را به وی بدهد.
مرد بی درنگ سنگ را به او داد، مسافر بسیار شادمان شد و از اینکه شانس به او رو کرده بود و از خوشحالی سر از پا نمی شناخت.
بیدار است که جواب خارجی با ارزش است که تا آخر عمر می تواند راه زندگی کند ولی چند روز بعد مرد مسافر به راه افتاد تا هرچه زودتر آن نیز خرد من را پیدا کند!
بالاخره هنگامی که او را یافت سنگ قیمتی را به من داد و گفت خیلی فکر کردم میدانم که این سنگ چقدر با ارزش است اما آن را به تو پس میدهم با این امید که چیزی ارزشمندتر از آن بدهی! اگر می توانی آن محبتی را بده که به تو این قدرت را دارد که این سنگ قیمتی را به من ببخشی!
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
از محبت تلخها شیرین شود
وز محبت مسها زرین شود
ازمحبت دُردها صافی شود
وز محبت دَردها شافی شود
از محبت خارها گل می شود
وز محبت سرکه ها مل می شود
از محبت دار تختی می شود
وز محبت بار بختی می شود
از محبت سجن گلشن می شود
بی محبت روضه گلخن می شود
از محبت نار نوری می شود
وز محبت دیو حوری می شود
از محبت سنگ روغن می شود
بی محبت موم آهن می شود
از محبت حزن شادی می شود
وز محبت غول هادی می شود
از محبت نیش نوشی می شود
وز محبت شیر موشی می شود
از محبت سُقم صحت می شود
وز محبت قهر رحمت می شود
از محبت مرده ، زنده می شود
وز محبت شاه بنده می شود
این محبت هم نتیجه دانش است
کی گزافه بر چنین تختی نشست
📒@sarguzasht📒
سلام.دیروز مسیرمون سمت خونه خواهرشوهرم بود رفتیم یک وسیله رو بهش بدیم،نزدیک ظهر بود دیگه اینقد اصرار کرد که رفتیم خونش گفت هرچی باشه دور هم میخوریم.خلاصه در کنار نهارش چندتا تخم مرغم شکست که غذا کم نباشه.سر سفره داشتیم غذا میخوردیم که عروس هلندیشون پرواز کرد و جیش کرد رو شلوار دخترم.دخترم گفت باباااا بابااااا ،شوهرم،با انگشتش جیش پرنده رو از رو شلوار دخترم برداشت ،کرد تو دهنش.😋بعدش که فهمید چه گندی خورده قیاافش اینطوری شد😝فکر کرده بود تخم مرغ ریخته رو شلوار دخترم برا همون انگشت زد خورد😁
#داستان #داستان_کوتاه #دکتر #درمان
روزی دکتر جراحی برای تعمیر اتومبیلش به یک تعمیرگاه مراجعه کرد.
تعمیرکار بعد از تعمیر ماشین رو به جراحی کرد و گفت: آقای دکتر من تمام اجزای ماشین را به خوبی می شناسم و موتور که در حقیقت قلب ماشین است را باز می کنم و تعمیر میکنم و در واقع من آن را زنده می کنم چطور درآمد سالانه من از مال شما خیلی پایینتر است؟
_________________________________
جراح نگاهی کرد و گفت:
« اگر میخواهی درآمد از من بیشتر شود این بار سعی کنید زمانیکه موتور در حال کار است آن را تعمیر کنی!»
📚 📒@sarguzasht📒
سلام برمهر بانو جان و خانمای گل
چالش خواستگاری =من سال 80دانشجو بودم و با یه دوستم خیلی صمیمی بودیم. من نامزد کرده بودم و دوستم مجرد بود
چند وقتی بود تو دانشگاه یه پسری که هم رشته منم نبود همش از دور مارو میپایید و دنبالمون بود هرجا میرفتیم منم به هوای اینکه به دوستم نظر داره کلی دوستمو اذیت میکردم .چند وقتی گذشت شب شعر دانشجویی داشتیم و این آقای شاعر عاشق شعری آماده کرده بود و رفت بالای سن (نمیدونم سن درسته یانه)😁و شروع کرد شعرشو خوندن و با چشماش اشاره به سمت ما منم کلی دوستمو اذیت میکردم که واسه تو میخونه و کلی ذوق کرده بودم .خلاصه جشن تموم شد و از طبقه بالا اومدیم توی حیاط دانشگاه. که یهو دیدیم آقای عاشق با دوتا خانم اومدن سمت منو دوستم بعد به من گفت ببخشید میتونم وقتتونو بگیرم بازم فکر کردم راجع به دوستم میخاد چیزی بپرسه گفتم خواهش میکنم دیدم مامانه و خواهره اومدن جلو و با من دست دادن و منو بهشون معرفی کرد 😡(نمیدونم ازکجا فامیل منو آورده بود ) .مامانه کلی خوشحال احوالپرسی و من دیگه خوش آمد گویی کردم بهشون چون از یه شهر دیگه این بنده خدا ها رو کشیده بود آورده بود .خداحافظی کردیم و رفتیم. به دوستم گفتم دیووونست این پسره چرا با تو حرف نزدن
خلاصه دوروز بعد پسره با عصبانیت اومد تو حیاط دانشگاه جلو همه منو صدا کرد از دوستم یکم فاصله گرفتیم گفتم بفرمایید با عصبانیت گفت چرا شما به من نگفتید نامزد دارید من مادرخواهرمو آوردم شمارو ببینن😂😂😂
منم حیرت زده گفتم واااا آقای محترم من از کجا باید میدونستم شما چه فکری تو سرتونه
کلی منو دعوا کرد و قهر کرد رفت
الهی گناه داشت دلم براش سوخت اینقدر دوستم مسخره بازی درآورد که منه بدبخت مجردم چسبیده به تو 😁😁😁
بااینکه خیلی براش ناراحت شدم کلی خندیدیم باهم 😊😊
😍احــســاسِ خـــوبـــــــــــ😍
#سرگذشت_پاییز #به_جرم_دختر_بودن #پارت_هشتم اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸
#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#پارت_نهم
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم……….
عمو تا گفت بابا اینا تصادف کردند اول از همه حال مامان رو پرسیدم وگفتم:مامانم…..مامانم حالش خوبه؟؟؟عمو گفت:اره خوبه…..اصلا حال خوشی نداشتم سریع از ماشین پیاده شدم و دویدم داخل بیمارستان…..توی ذهنم به رضا فکر میکردم چون عمو گفته بود حال مامان خوبه و بابا هم خودش با عمو تلفنی صحبت کرده بود پس قطعا رضا طوری شده که مارو با این سرعت رسونده بود شمال……
وارد سالن بیمارستان شدم و به پرستار فامیلی خودمو گفتم و ازش خواستم تا بگه مامان و بابام کدوم اتاق هستند….!!؟پرستار تا حال و روز منو دید به عمو که پشت سرم بود گفت:این دختر خانم چه نسبتی باهاشون داره…؟؟؟عمو به پرستار نگاه کرد و بغضش ترکید و روی زانو افتاد و گریه کنان گفت:دخترشه…..
سریع متوجه شدم که برای مامان اتفاقی افتاده ……یه لحظه حالم بد شد و افتادم روی زمین…..فقط لحظه ی افتادن یادمه و همهمه ایی که توی سالن بود……
ادامه در پارت بعدی 👇
📒@sarguzasht📒
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
🌟🌙#داستــــــــــان شـــــــــب🌙🌟
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
دو موش سر تقسیم پنیری دچار اختلاف شدند و نزد گربه ای رفتند تا با استفاده از ترازویی که داشت، پنیر را به طور مساوی بین آن ها تقسیم کند.
گربه پنیر را به نحوی تقسیم کرد که یک تکه سنگین تر از تکه بعدی شد. پس از تکه سنگین مقداری جدا کرد و خورد. این بار تکه بعدی سنگین گردید .گربه دوباره از آن مقداری جداکرد و خورد. باز هم یکی از دو تکه پنیر از دیگری سنگین ترشد .گربه آنقدر این عمل را تکرار کرد تا تنها تکه ای کوچکی باقی ماند .
پس گربه آخرین تکه را به موش ها نشان داد وگفت :
این هم مزد کارم است وآن را بر دهان گذاشت و خورد و دو موش گرسنه با شکم گرسنه باز گشتند.
این عاقبت کسانیست که مشکلاتشان را با دشمن در میان گذاشته و از او راه حل میخواهند
امام على عليه السلام :
اعتماد كردن به دشمن، عامل فريب خوردن [از او] است.
✍🏻📚 هر شب یک داستان جذاب و خواندنی 📚✍🏻
#شب_بخیر💫💫
📚@sarguzasht📚
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
سلام
چند وقت پیش که پدرم تازه ازدواج کرده بود... خانمش رفته بود شهر خودش من خونه بابام بودم.. برا نهار قیمه گذاشتم خواهرم و شوهرش چند تا از بچه ها خواهر و برادرم هم بودن... اومدم یک کم آبغوره ریختم تو خورشت... چشیدم دیدم اصلا طعم ترشی نداد دوباره ریختم دیدم نه طعم نمیده.. نصف شیشه ریختم.. دیدم نه ترش بشو نیستن... بی خیال شدم گفتم میارم سر سفره هر کی خواست بریزه.. جاتون خالی سفره انداختیم خورشت و پلو رو هم آوردم... همه گفتن چرا ترشی ندارن منم رفتم شیشه آبغوره آوردم... دیدم قیافه پدرم اینجوری شد گفت😱😱این چرا آوردی.. گفتم آبغوره گفت نه این مشروبه 😬😬😬... من گفتم وا بگو چرا هر چی میریزم ترش نمیشه 😫😫.... تا اینکه حالا از این ها تو خونه پدر من پیدا نمیشد... 😩😩.. هیچی دیگه هیچ کس قیمه نخورد.. پلو ماست خوردن... خودم نشستم همه گوشت هاش خوردم🤪🤪گفتم کم خونی شدید دارم.. حیفه😬😬.
🆔
سلام برمهر بانو جان و خانمای گل
چالش خواستگاری =من سال 80دانشجو بودم و با یه دوستم خیلی صمیمی بودیم. من نامزد کرده بودم و دوستم مجرد بود
چند وقتی بود تو دانشگاه یه پسری که هم رشته منم نبود همش از دور مارو میپایید و دنبالمون بود هرجا میرفتیم منم به هوای اینکه به دوستم نظر داره کلی دوستمو اذیت میکردم .چند وقتی گذشت شب شعر دانشجویی داشتیم و این آقای شاعر عاشق شعری آماده کرده بود و رفت بالای سن (نمیدونم سن درسته یانه)😁و شروع کرد شعرشو خوندن و با چشماش اشاره به سمت ما منم کلی دوستمو اذیت میکردم که واسه تو میخونه و کلی ذوق کرده بودم .خلاصه جشن تموم شد و از طبقه بالا اومدیم توی حیاط دانشگاه. که یهو دیدیم آقای عاشق با دوتا خانم اومدن سمت منو دوستم بعد به من گفت ببخشید میتونم وقتتونو بگیرم بازم فکر کردم راجع به دوستم میخاد چیزی بپرسه گفتم خواهش میکنم دیدم مامانه و خواهره اومدن جلو و با من دست دادن و منو بهشون معرفی کرد 😡(نمیدونم ازکجا فامیل منو آورده بود ) .مامانه کلی خوشحال احوالپرسی و من دیگه خوش آمد گویی کردم بهشون چون از یه شهر دیگه این بنده خدا ها رو کشیده بود آورده بود .خداحافظی کردیم و رفتیم. به دوستم گفتم دیووونست این پسره چرا با تو حرف نزدن
خلاصه دوروز بعد پسره با عصبانیت اومد تو حیاط دانشگاه جلو همه منو صدا کرد از دوستم یکم فاصله گرفتیم گفتم بفرمایید با عصبانیت گفت چرا شما به من نگفتید نامزد دارید من مادرخواهرمو آوردم شمارو ببینن😂😂😂
منم حیرت زده گفتم واااا آقای محترم من از کجا باید میدونستم شما چه فکری تو سرتونه
کلی منو دعوا کرد و قهر کرد رفت
الهی گناه داشت دلم براش سوخت اینقدر دوستم مسخره بازی درآورد که منه بدبخت مجردم چسبیده به تو 😁😁😁
بااینکه خیلی براش ناراحت شدم کلی خندیدیم باهم 😊😊
سلام.دیروز مسیرمون سمت خونه خواهرشوهرم بود رفتیم یک وسیله رو بهش بدیم،نزدیک ظهر بود دیگه اینقد اصرار کرد که رفتیم خونش گفت هرچی باشه دور هم میخوریم.خلاصه در کنار نهارش چندتا تخم مرغم شکست که غذا کم نباشه.سر سفره داشتیم غذا میخوردیم که عروس هلندیشون پرواز کرد و جیش کرد رو شلوار دخترم.دخترم گفت باباااا بابااااا ،شوهرم،با انگشتش جیش پرنده رو از رو شلوار دخترم برداشت ،کرد تو دهنش.😋بعدش که فهمید چه گندی خورده قیاافش اینطوری شد😝فکر کرده بود تخم مرغ ریخته رو شلوار دخترم برا همون انگشت زد خورد😁
#داستان #داستان_کوتاه #دکتر #درمان
روزی دکتر جراحی برای تعمیر اتومبیلش به یک تعمیرگاه مراجعه کرد.
تعمیرکار بعد از تعمیر ماشین رو به جراحی کرد و گفت: آقای دکتر من تمام اجزای ماشین را به خوبی می شناسم و موتور که در حقیقت قلب ماشین است را باز می کنم و تعمیر میکنم و در واقع من آن را زنده می کنم چطور درآمد سالانه من از مال شما خیلی پایینتر است؟
_________________________________
جراح نگاهی کرد و گفت:
« اگر میخواهی درآمد از من بیشتر شود این بار سعی کنید زمانیکه موتور در حال کار است آن را تعمیر کنی!»
📚 📒@sarguzasht📒