#روایت_عشق
در تلفنم، نام همسرم را با عنوان شهید زنده ذخیره کرده بودم. یک روز اتفاقی آن را دید و درباره علتش سوال کرد💞
به ایشان گفتم:
آنقدر جوانمردی و اخلاق در شما میبینم و عشق شهادت داری که برای من شهید زنده ای قبل از رفتنش برای آخرین بار صدایم زد و گفت: شماره اش را بگیرم
وقتی این کار را کردم، دیدم شماره مرا با عنوان شریک جهادم و مسافر بهشت ذخیره کرده بود💞
گفت: از اول زندگی شریک هم بوده ایم
و تا آخر خواهیم بود و فکر نکنی دوری از شما برایم آسان است؛اما من با ارزش ترین دارایی ام را به خدا میسپارم و میروم.
آنقدر مرا با خانواده شهدا انس داده بود
که آمادگی پذیرفتن شهادت ایشان را داشتم.
شام غریبان امام حسین(ع) بود
که در خیمه محله مان شمع روشن کردیم ایشان به من گفت: دعا کنم تا بی بی زینب قبولش کند
من هم وقتی شمع روشن میکردم،
دعا کردم اگر قسمت همسرم شهادت بود،
من نیز به شهدا خدمت کنم و منزلم را بیت الشهدا قرار دهم.
راوی: همسر شهید
#شهیدجواد_جهانی
#یادعزیزش_باصلوات
#روایت_عشق💌
یک روز دیدم علی با محمدرضا دعوا می کند. محمدرضا، علی را تهدید کرد و گفت: اگر کوتاه نیایی به بابا می گویم در مدرسه چکار می کنی!
من با شنیدن این حرف کمی ترسیدم، اما آن موقع به روی خود نیاوردم. آنها کلاس دوم و سوم ابتدایی بودند و با اوضاعی که آن روزها داشت، حسابی هوایشان را داشتم.
مدتی بعد محمد را کنار کشیدم و گفتم: بابا، علیرضا در مدرسه چکار می کند؟! محمد گفت: بابا نمی دانی با پول توجیبی که بهش می دهی چه می کند؟ من ترسم بیشتر شد و حسابی مضطرب شدم، خوب بابا بگو با آن پول چه می کند؟!
جواب داد: دفتر و مداد می خرد و می دهد به بچه هایی که خانواده شان فقیر هستند.
روای: پدر شهید
#شهیدعلیرضاموحددانش
#یادعزیزش_باصلوات
#روایت_عشق💌
هر وقت از سوریه برمی گشت، تا چند وقت کارهایی می کرد که نمی دانستم بخندم یا بترسم.
مثلا نصف شب، وحشت زده از خواب بیدار می شد و به من می گفت: تو کی هستی؟!
می گفتم: خدایا!....رضا! حواست کجاست؟ تو برگشتی خونه، یعنی چی که من کی ام؟!
فردایش که تعریف می کردم باورش نمی شد. با تعجب می گفت: واقعا لیلا، راست می گی؟!
بعدا متوجه شدم تو یگان شان یک جاسوس داشته اند. از بس شب ها با هول و اضطراب خوابیده بود که حالا این طور شده بود.
یا اینکه از روی تخت شیرجه می زد پایین و فریاد می زد: خمپاره زدن! همه بخوابند روی زمین.
یک بار صبح که بیدار شد گفت: لیلا نمی دانم چرا این قد پام درد می کنه!!
گفتم: والا اون طور که دیشب تو از روی تخت پریدی پایین و خوردی به میز کامپیوتر، باید همه تنت کبود می شد. درد پات که چیزی نیست.
📚: مجله فکه
#شهیدرضاسنجرانی
#یادعزیزش_باصلوات
#روایت_حبیب
غرق خواب بودیم که با صدای اذان، بیدار شدیم. چشمهایم از کمخوابی میسوخت.
مجید با استفاده از بلندگو دستی اذان میگفت. با خودم گفتم چقدر زود صبح شد.
بچهها یکییکی، از خواب بیدار شدند. وقتی همه از چادرها بیرون آمدند، وضو گرفتند و آماده نماز شدند.
مجید با بلندگو گفت: برادرها، هنوز وقت اذان نشده، الان ساعت دو و نیمه، اذان صبح ساعت چهار، برید بخوابید!!
یکی از بچهها گفت: مجید، چرا این قدر مردم آزاری میکنی؟
بچهها به سمت چادرها رفتند تا دوباره بخوابند که مجید دوباره با بلندگو اعلام کرد که برادرها کجا میرید؟ وضو که دارید، اگه میخواهید ریا نشه، برید توی این بیابون، نماز شبتونو بخونید.
روز بعد، عدهای از بچهها گفتند: دیشب اولین شبی بوده که لذت مناجات با خدا را چشیدهاند.
🎤: حمید حبشی
#شهیدمجید_افقهی
#یادعزیزش_باصلوات
#سخن_عشق💌
من علاقه و عشقم را به رهبری نه از راه غرور سیاسی پیدا کردم، نه از راه کلاس های عقیدتی سیاسی.
من تجربه حقیقی دیدم و لمس کردم در دنیا و در درون این کشور؛ شخص رهبری بی همتاست، بی نظیر است می گویم بی نظیر، نه کم نظیر؛ واقعا در بین رهبران دنیا و خلف آن ها بی نظیر است.
📚:مکتب آسمانی شهید حاج قاسم سلیمانی
#یادعزیزش_باصلوات
#روایت_عشق💌
بعد از گروگان گیری کارکنان سفارت آمریکا،دولت آمریکا از هر ترفندی برای آزادی آن ها استفاده می کرد؛ راه های دیپلماتیک و حتی زور و تهدید و تحریم.
وقتی آمریکا، ایران را تهدید به تحریم اقتصادی کرد.
امام در یک سخنرانی، گفتند: اگر امریکا ما را تحریم اقتصادی کند، روزه می گیریم.
این دانشجویان پیروان خط امام، در حمایت از امام، پنج روز، روزه گرفتند.
بعد از این صحبت امام ناصر خود را مقید کرده بود که روزهای دوشنبه و پنج شنبه را روزه بگیرد.
این که سحر و افطار هم چه بخورد، برایش مهم نبود. گاهی سحری فقط یک کاسه ماست می خورد!
📚: حنظله کرمانی
#سردارشهیدناصرفولادی
#یادعزیزش_باصلوات
#روایت_حبیب
هوای خیلی گرم بود. حاج قاسم برای رسیدگی به اموری به بیرون از سنگر رفت.
من کلمن آب را گذاشتم داخل ماشین ایشان و چندتا کمپوت میوه نیز داخل کلمن گذاشتم، تا خنک بماند.
حاج قاسم کلمن را تکان داد و گفت: حاج حسین این ها چیه؟
گفتم: چهارتا کمپوت.
گفت: این ها را بردار.
گفتم: حاج آقا هر روز کلی از این کمپوت ها خورده می شود.
حالا شما در این گرما یکی را بخورید چه می شود؟
گفت: نه! همین کلمن آب کافیست. این ها را بگذار وقتی بچه ها تشنه از خط بر می گردند، به آن ها بده
📚:ویژه نامه مکتب حاج قاسم،ص182
#یادعزیزش_باصلوات
#روایت_حبیب
پدرم یک بار در سال 63 به مناطق درگیری کردستان در شهر بانه رفت و با نیروهای حزب کومله درگیر شد و به اسارت آنها درآمد.
آنها پدرم را پس از گذشت حدود سه تا چهار ماه از اسارتش، در فصل زمستان و در برف سنگین کردستان و بدون لباس و کفش رها کردند.
پدرم پاسدار بود و در مدت اسارتش به هیچ وجه این مسئله را بازگو نکرد چون اگر ضدانقلاب پاسدار بودندش را میفهمیدند قطعا به طور معمول که سر پاسداران را میبریدند سر او را نیز از تنش جدا میکردند.
🎤: فرزندشهید
وی در بهمنماه 1366 و در منطقه "ماووت" که یکی از مناطق مرزی عراق با غرب کشور است به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
#شهید_محمد_تقی_مجید_زاده
#یادعزیزش_باصلوات
#روایت_حبیب
خودش برای خودش خیریه و قرض الحسنه بود. حقوقش را که می گرفت به افرادی که نیاز داشتند می داد.
گاهی اوقات به عنوان قرض و گاهی اوقات بلاعوض می داد.
من هم فرش فروشی داشتم به من سپرده بود افرادی که برای خرید می روند با قیمت مناسب و قسطی با آنها حساب کنم.
زمزمه های عملیات که می شد دیگر روی زمین بند نمی شد. همه کارهایش را رها می کرد و برای عملیات آماده می شد.
اگر کسی هم مانعش می شد می گفت: اگر ما نرویم پس چه کسی برود؟!
اگر درنگ کنیم نصف ایران را از دست داده ایم. اگر روز قیامت جلوی ما را بگیرند که چرا درنگ کرده ایم چه جوابی می توانیم بدهیم؟
اگر ما نرویم چه کسی به فرمان رهبرمان لبیک خواهد گفت؟
🎤: پدرشهید
#شهید_ابوالقاسم_آشتیجو
#یادعزیزش_باصلوات
#سخن_عشق💌
افرادی داشتیم که با سر و جان کار کردند، ولی واقعا خسته شدند. یکی از برادران خیلی کار کرد، زحمت کشید.
ایشان گفت: آقا من خسته شدم.
برادر! من خسته شدم، احتیاج به استراحت دارم، ما قبول می کنیم.
همه ی شما خسته شدید. واقعا این را قبول دارم.
به حدی رسیده که خودم هم بریدم.
ولی الآن در حالتی هستم که پدرم بمیرد نمی روم، مادرم بمیرد نمی روم!
📚: نبرد سید جابر
#مرد_میدان
#سربازولایت
#یادعزیزش_باصلوات
#روایت_عشق💌
ايشان پاسدار بودند و من چون پاسداران را دوست داشتم و او فردى با ايمان بود، جواب مثبت دادم.
در روز تولّد امام حسين(ع) عقد كرديم. ايشان به من گفتند: اشكالى ندارد كه من با لباس سپاه سر سفره ى عقد بنشينم. گفتم: من افتخار مى كنم.
به نماز مقيّد بود. در سر سفره ى عقد از من پرسيدند: آيا نمازتان را خوانده ايد؟ تا صداى اذان را مى شنيدند، بلند مى شدند، وضو مى گرفتند و نمازشان را مى خواندند.
به من هم مى گفتند: شما بياييد نمازتان را بخوانيد. بعد از مراسم عقد، اوّلين جايى كه رفتيم حرم مطهّر امام رضا(ع) بود.
به خانواده هاى شهدا احترام مى گذاشت. می گفت: در حضور خانواده هاى شهدا نخنديد، چون آن ها ناراحت مى شوند.
اگر فرزند شهيدى را مى ديد در آغوش مى كشيد و بسيار گريه مى كرد.
روای:همسربزرگوارشهید
#شهید_علیاکبر_حسینپور_برزشی
#یادعزیزش_باصلوات
#روایت_عشق💌
پدرم میگفت: من به هر جا رسیدم از نماز صبح و از نماز اول وقت است. همیشه به ما در سه مورد تاکید و پافشاری زیادی داشت:
اینکه نماز اول وقت را فراموش نکنیم، همیشه مودب باشیم و با دیگران با ادب و احترام برخورد کنیم و سعی کنیم اولین نفری باشیم که در برخورد با کسی سلام میکنیم.
مورد دیگری را که خیلی تاکید داشت انس با اهل بیت(ع) بود و میگفت ارتباطتان را با ائمه معصومین(ع) قطع نکنید و به آنها متوسل شوید.
پدرم بسیار خوش برخورد بود و در مواقع عید نوروز یا عید فطر رسم خاصی داشت.
ایشان مقید بود که روز اول عید متعلق به خانواده شهدا و جانبازان است
و روز دوم متعلق به بچههای بیسرپرست است و همیشه در این روز هدایایی را خریداری میکرد و به ما میگفت: شما باید اینها را برای اهدا به بچههای بیسرپرست آماده کنید و روز سوم متعلق به همسایهها و اقوام بود.
🎤: فرزند شهید
#شهید_علیجان_همتیفر
#یادعزیزش_باصلوات
#روایت_عشق💌
عید نوروز سال ۶۰ جبهه بود. بعد سال تحویل به خانه آمد، دیدم سر زانوهایش پاره است. گفتم خب این شلوار را عوض کن، گفت مردم دارند خون می دهند من شلوارم را عوض کنم؟
تا وقتی اسلام پیروز نشود و رزمنده ها از جبهه برنگردند علاقه ای به پوشیدن لباس نو ندارم.
با همان لباس دو روز پیش من ماند و دوباره برگشت جبهه...
راوی: مادرشهید
#شهید_مجید_دده_دریانی🌷
#یادعزیزش_باصلوات🌷
#روایت_عشق💌
مجید به دلیل مجروحیت هایش در زمان جنگ، کلیه هایش مشکل داشت. در طول شب چندین مرتبه دستشویی می رفت.
با این حال به شدت پایبند بود که هر دفعه وضو بگیرید. با این که آب گرم نداشتیم با همان آب سرد وضو می گرفت. می دیدم دستانش از شدت سرما قرمز می شد و لرزه به تنش می افتاد. اما مجید مقید بود همیشه با وضو باشه.
اگر کسی برای انجام کاری می رفت که انجام نمی شد یا توی آن گره می افتاد می گفت: یا بی وضو رفته ای یا برای امام زمان صدقه نداده ای.
به حلال و حرام مالش به شدت حساس بود و می گفت: پدر من یک ارتشی منظم، بسیار دقیق و به لقمه حلال بسیار حساس بود. اگر من را این طور می بینی، به خاطر لقمه حلال پدرم است.
راوی:همسرشهید
📚: مجله فکه
#شهیدمجیدپازوکی
#یادعزیزش_باصلوات
#روایت_عشق💌
برادرم مقید بود که در کنار کارهای فرهنگی، به مبارزات نظامی هم مسلط باشد. به همین دلیل دوره های جنگ های نامنظم را زیر نظر دکتر چمران گذراند.
بعد از آغاز جنگ، گروهی از طلاب به عنوان نیروی رزمی_تبلیغی به سرپرستی آیت الله نوری همدانی به جبهه جنوب رفتند و گروهی دیگر به فرماندهی ایشان به جبهه غرب اعزام شدند.
برادرم در مسیر حرکت به طرف پل ذهاب به دلیل اصابت خمپاره دشمن به شهادت می رسد و از بدن پاک و مطهرش چیزی باقی نمی ماند.
پدرم بعد از 25 سال انتظار بر اثر سکته مغزی از دنیا رفت و مادرم نیز بعد از 35 سال چشم انتظاری براثر سکته قلبی و مغزی به رحمت خدا پیوست.
اما ما هنوز بر همان عهد و پیمان خود هستیم. هنوز هم از این نظام با چنگ و دندان دفاع می کنیم. الآن هم حاضریم جانمان و فرزندان مان را فدای ولایت و رهبر معظم انقلاب بکنیم تا پرچم امام زمان (عج) در این کشور برافراشته باقی بماند.
📚: مجله فکه
#شهیدولی_الله_سلیمانی_فرد
#یادعزیزش_باصلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سخن_عشق💌
شهادت به معنای یافتن و به دست آوردن است... وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُون...
#یادعزیزش_باصلوات
#روایت_حبیب
روح محمد با عاطفه و حساس و چهره ای مهربان داشت. همين امر باعث شده بود که دوستان زيادی داشته باشد.
استعداد فوق العاده ای در امر تحصيل داشت و حلال مشکلات خانواده، دوستان و حتی افراد نا آشنا بود. هيچگاه شخص برايش مطرح نبود، بلکه هدفش خدمت به عموم مردم بود.
محمد هيچگاه خواسته مادی بيشتر از حد احتياج و ضرورت نداشت.
او در زندگی اش کارهای خير زيادی انجام می داد؛ اما هيچ وقت آنها را برای کسی بازگو نمی کرد.
وقتی خبر شهادت محمد در بين مردم پخش شد، هر کسی که به منزل ما می آمد با حالتی متاثر از خدماتی که محمد برای آنها انجام داده بود، ياد می کرد.
راوی: مادرشهید
#شهیدمحمدسادات_سیدآبادی
#یادعزیزش_باصلوات
#سخن_عشق💌
از شما عزیزان می خواهم همواره احترام به پدر و مادر و تلاش برای بالا بردن سطح علمی و رعایت ادب و اخلاق و ورزش کردن برای دفاع از اسلام را فراموش نکنید و بدانید روزی نوبت شما هم خواهد رسید و باید برای آن روز خود را آماده کنید تا بتوانید برای دفاع از اسلام و شادی دل حضرت زهرا (س) از همه چیزتان بگذرید و هییت را حفظ کنید. در مراسمات به یاد ما هم باشید و روضه حضرت زهرا (س) را به یاد من، با هم بخوانید.
امیدوارم عملکردم در مقابل دشمنان اسلام باعث شادی دل آقا امام زمان (عج) و نایب بر حق ایشان حضرت امام خامنه ای، گردیده باشد.
#شهید_سعید_مسلمی
#یادعزیزش_باصلوات
#روایت_عشق
بعضی از پیامکهای امین را حتی همان زمان نامزدی و محرمیت برای خودم یادداشت میکردم.
حرفهایش برایم شیرین و جالب بود. یادم میآید پیامک طنزی برایش فرستادم که میگفت: مردها اگر همسرشان در دوران نامزدی زمین بخورند، قربان و صدقه همسرشان میروند یک ماه که میگذرد رفتارشان عوض میشود و آنقدر ادامه پیدا میکند که در نهایت بعد از چند سال راضی میشوند که از زمین زنده بلند نشود!
به امین گفتم: واقعاً مردها همینطورند؟! گفت: بگذار اگر خدایی نکرده، زبانم لال، یک زمانی زمین خوردی و من جلوی همه خم شدم و دستهایت را بوسیدم متوجه میشوی که من مثل آنها نیستم...
خیلی احساساتی و مهربان بود.
#شهید_امین_کریمی
#یادعزیزش_باصلوات
#سخن_عشق💌
برای فرار از گناه، باخواندن قرآن، نماز، مطالعه و ورزش، خودت را مشغول کن.
#شهیدحمیدباکری
#یادعزیزش_باصلوات
#روایت_حبیب
آقای سروشیان از بزرگان زردتشتیان کرمان است. زردتشتیان در کرمان طایفه محبوب و نجیبی هستند.
آدم های خوشنام، امین و مورد احترام هستند. آنها در عزاداری های حضرت اباعبدالله شرکت می کنند و نذر می دهند.
یک روز سروشیان که حاج قاسم را در اتوبوس می بینند دست روی شانه ایشان می گذارد و می گوید: حاج قاسم ما شما را دوست داریم.
حاج قاسم وقتی او را می بیند بلند می شود او را بغل می کند می بوسد و کنارش می نشیند. بعد می پرسد مشکل شما چیست؟
می گوید: مشکل قضایی داریم و به تهران می روم.
ایشان می گوید: شماره تلفنتان را بدهید به یکی از دوستان می گویم پیگیری کنند...
سروشیان می گوید: بعد از چند روز از دفتر حاج قاسم زنگ می زنند و مدارکش را می گیرند و اظهاراتش را گوش می کنند و دنبال کارش را می گیرند و به نتیجه مطلوبی هم می رسد.
حاج قاسم قدری مسئولانه کار من را پیگیری کرد که تا ابد فراموش نمی کنم.
🎤:سید محمود دعایی
📚: سردار دلها
#یادعزیزش_باصلوات
#روایت_حبیب
🔰 عیدی هایی که اهدا شد..
هرزمان سردار به قنات ملک می آمد، حداقل ۲۰۰ نامه و یادداشت از مردم به دستش میرسید.سردار وقت میگذاشت و ان ها را تک به تک میخواند و پاسخ میداد.
یک روز یک بچه مدرسه ای از اهالی قنات ملک، نامه ای به سردار داد.
۴۰۰۰ تومان عیدی جمع کرده و به عنوان هدیه به سردار داده بود و نوشته بود این، تمام عیدی امسال من است که به شما هدیه می دهم تا در راه اسلام خرج کنید.
🎤: سبحان بروشان(از اعضای تیم حفاظت امنیت سردار سلیمانی)
#یادعزیزش_باصلوات
#روایت_حبیب
#شهیدمراد_عباسی_فر🕊
پسرم در همه حال خوش قلب و مهربان بود، همیشه لبخند بر لب داشت و خوش اخلاقیش در فامیل زبانزد خاص و عام بود به همین دلیل همه دوستش داشتند و برایش احترام ویژه ای قائل بودند.
او اهل كمك به دیگران بود، محال بود نیازمندی را ببیند و به او كمك نكند، معمولا كمك هایش هم مخفیانه بود و چند مورد از آن ها را به صورت اتفاقی متوجه شدیم.
🎤: پدر شهید
#یادعزیزش_باصلوات
#روایت_حبیب
سردار سلیمانی هیچ وقت زیر علم جریان های سیاسی سینه نزد و به آنها وابستگی هم نداشت.نه از جریانی حمایت و نه مخالفت می کرد.
هر شخصی و جناحی که کار خوبی انجام می داد آن را تایید و تحسین و اگر با کار بد و ناشایست مواجه می شد آن را تقبیح می کرد و نظراتش را در سطح گسترده عنلی نمی کرد که مبادا جانبداری یا علیه جناحی تعبیر شود.
همچنین از هر دو جریان سیاسی، افراد در تشکلات حاجی حضور داشتند. سردار با همه این افراد کار می کرد و مشکلی نداشت.
خط قرمز ایشان، مسائل انقلاب بود و همیشه و در همه شرایط، به ولایتمداری توجه می کرد.
🎤: حجت الاسلام عسگری
📚:سردار دلها
#یادعزیزش_باصلوات