eitaa logo
سِلوا
100 دنبال‌کننده
139 عکس
18 ویدیو
0 فایل
س ل و ا یعنی مایه تسلی و آرامش: می نویسم به امید آنکه سلوایی باشد برایتان🌱🌻 من اینجا هستم در کوچه ادبیات: @Z_hassanlu
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از واژبند
بسم الله الرحمن الرحیم ما هنوز نفهمیده‌ایم چه مردی را از دست داده‌ایم. ✍🏼پرستو علی‌عسگرنجاد من بیست سال در اراک زندگی کردم. وقتی می‌گویند من دقیقاً می‌دانم دارند از چه حرف می‌زنند. افتخار مدرسهٔ دولتی من این بود که هر سال ما را ببرد اردوی بازدید . من خیلی کوچک بودم که فهمیدم هپکو اولین و بزرگ‌ترین کارخانهٔ تولید تجهیزات سنگین، نه فقط در ایران، که در کل خاورمیانه است. موقع بازدید هپکو محو عظمتش شده بودم. در ۱۳سالگی بابت گزارشی که از آن بازدید نوشتم، در مدرسه تقدیر شدم، تازه گزارشی که مال سال ۸۳ بود، قبل عصر اینترنت، قبل این همه رشد و بالندگی صنایع کشور. مادر شاگردم طلاق گرفت و رفت. پدر دوستم از فرط غم، سرطان گرفت. یکی از آشناهایم از شدت استیصال درگیر اعتیاد شد. همه‌شان کارگر هپکو بودند و همهٔ این بلاها، طی چهار سال اتفاق افتاد، از ۹۴ تا ۹۸ که بزرگ‌ترین کارخانهٔ تجهیزات سنگین خاورمیانه با سر زمین خورد. کارگران هپکو در دولت مردی که برای بازدید از کارخانه‌ها از اتومبیل ضدگلوله‌اش پیاده نمی‌شد، به خاک سیاه نشستند. دولت بنفش، هپکو را دو بار به ثمن بخس، به بی‌تعهدترین و غیرمتخصص‌ترین گزینه‌های غیربومی واگذار کرد. هم‌زمان، تمام قطعاتی را که پیش از آن کارگران اراکی با دست هنرمند خودشان در هپکو می‌ساختند، وارد کرد!!! تولیدات هپکو ماه‌ها خاک می‌خورد و بازار پر از قطعهٔ خارجی بود… به همین سادگی، صنعتی‌ترین شهر ایران که سهم مردمش از همهٔ ثروتش فقط دود و سرطان و کمبود بوده و هست، به آشوب کشیده شد. فضا امنیتی شد. اعتصاب پشت اعتصاب. بی‌فایده. هپکو شده بود درد لاعلاج، اسباب نفرت کارگرانی که روزگاری وقتی آرم کارخانه را می‌دیدند، سینه‌شان را جلو می‌دادند و به آن افتخار می‌کردند… سیدابراهیم رئیسی هپکو را نجات داد. رئیسی امید را به کارگران اراکی برگرداند. رئیسی یکی از مهم‌ترین کارخانه‌های ایران را احیا کرد. رئیسی نان گذاشت سر سفرهٔ رئیسی با همان صبر و آرامش و تقوا و متانت عجیبش، درد کارگران هپکو را شنید و خودش آستین بالا زد تا دوباره چراغ کارخانه روشن شود. این فیلم را خودم همین امروز گرفته‌ام، در خیابان آزادی تهران، هنگام عبور تابوت شهید سیدابراهیم رئیسی، وقتی کارگران هپکو با صدای بلند زار می‌زدند و به سر و سینه می‌کوفتند. روی برگه‌ای نوشته بودند: «جامعهٔ کارگری ایران داغدار شد». کارگرهای هپکو، رئیس جمهور مملکتشان را یکی مثل خودشان و از خودشان می‌دانستند. من تا آخر عمر، هروقت آرم هپکو را ببینم دلتنگ مردی می‌شوم که توهین شنید و قضاوت و تمسخر شد اما آن‌قدر بی‌خوابی کشید و دوید تا کارگران هپکو، شب راحت بخوابند.
هدایت شده از واژبند
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلمی که خانم عسگرنجاد ضمیمه متن کرده بودند
___________ راوی باید صادقانه خودافشایی کند تا خون در متن جاری شود‌. بنفشه رحمانی خیلی خوب این کار را کرده. عریان و نترس احساساتش را زیرورو می‌کند، روحش را می‌تراشد و به خود واقعی‌اش می‌رسد. درون مایه کتاب، تلاش نویسنده برای مادرشدن و مبارزه با نازایی ست. نویسنده دایره تجربه‌های زیسته‌اش را بزرگ کرده و آن‌ها را هم به روایت این مبارزه پیوند می‌زند. پرش‌های زیادی در روایت‌ها بود و کمی گیچم می‌کرد، گاهی خرده روایتی را با کنجکاوی تمام دنبال می‌کردم و فلش بک نابه‌جا، ذوقم را می‌پراند‌. کتاب تلخ است و معتقدم برای زندگی اجتماعی و درک درست اطرافیان، باید این تلخی را مزه مزه کرد. نویسنده از دل ناامیدی‌ها، امید می‌سازد و با نگرشی جدید، پایانی قدرتمند رقم می‌زند. دوستش داشتم خیلی زیاد. @selvaaa
_______ کتاب را که بستم فهمیدم چرا نامش نون و القلم است‌. ردپای راوی در داستان است و به عنوان دانای کل ماجرا را تعریف می‌کند. جلالِ منتقدِ عرصه سیاست و اجتماع این بار حرف‌هایش را در ملحفه‌ای طنز می‌پیچد. درون مایه‌اش، خرافات در جامعه، فرقه نوظهور و کاسبی به نام دین و... است؛ اما فارغ از این‌ها، تقابل دو تفکر در مقابل هم بیشتر مشهود است. حقی که خدا را می‌شناسد و در نظر می‌گیرد با باطلی که ولو در لباس دین منفعت خودش را اولویت می‌داند. دو مورد در کتاب توی ذوقم می‌زد: غلط های املایی بسیار و گاهی شعاری حرف زدن و محتوا چپاندن در جملات‌. @selvaaa
هدایت شده از گاه نوشته‌هایم
آذری که برای «خدایی» همه ماه‌های سال است بهانه شد تا ، عاشق پاک باختۀ نشسته در عکس بالا را به صورت مجازی ببینیم؛ من و اهالی . متولد ۳۷ بود ولی در عشق‌ورزی جوان‌تر از سن و سال‌ شناسنامه‌اش بود. برایمان از کودکی و نوجوانی و جوانی‌اش گفت؛ از استادهایی که دیده بود؛ از نشست و برخواست‌های ادبی‌اش؛ از هزار داستانی که نوشته بود و به امر استادش همه را پاره کرده بود؛ از سایه‌وار بودن پدر در زندگی‌اش؛ و در همه این گفتن‌ها کوه بود. استوار؛ سینه ستبر؛ پرغرور. اما به محض اینکه از «آذر» سفر کرده‌اش گفت، صورتش جمع شد، ابر شد، بارید. اِبایی نداشت تا یک مشت جوان اشک‌اش را ببینند. هرچند که در این شکستن و باریدن هم یک غرور شیرین موج می‌زد. آذر برای ما، نام یک ماه از ماه‌های سال است اما برای او همه روزهای زندگی‌اش است؛ حتی الان. الانی که او هست و تخت خالی آذر‌ش. آذرِ او دیگر جسم نیست تا در کالبد جسمانی، روی تخت جا بگیرد. آذر او الان برای خدایی هواست، او را در برمی‌گیرد. دیشب «خدایی»، در عشق ورزیدن خدایی کرد و ما نفهمیدیم یکساعت‌ونیم گفتگوی‌مان چگونه سپری شد. از او قول گرفتیم یک دیدار دیگر بنشیند تا از برایمان بگوید. آدم‌هایی که حتما الان، یکی از مهمترین‌هایشان آذر است. پیشنهاد می‌کنم علی خدایی را که به صدای خودش است، گوش بگیرید. زیباست. سلامت باشی هم‌قدم شب و روز . باغ عشق‌ات آباد مرد. @gahnevis
💢از رفح تصاویر زیادی بیرون نیامده زیرا سطح جنایات جوری بوده که حتی رسانه‌ها اجازه‌ی بازنشر چنین محتواهای دلخراشی را به ما نمی‌دهند، برای گشایش کار مردم مظلوم فلسطین و نابودی رژیم نامشروع صهیونیستی با ما دعای فرج بخوانید. تعداد دعایی که مایل به قرائت هستید اینجا وارد کنید. https://EitaaBot.ir/counter/kxna این ختم دسته جمعی را برای دوستانتان نیز ارسال کنید. 🆔 @Revayate_ensan_home
______ بهش میگم: مثبت سه رو میفرستیم اونور، میشه منفی سه. حالا شد ی معادله. خب باید ایکس رو پیدا کنیم + من چرا باید ایکس رو پیدا کنم وقتی تو گم شدنش هیچ نقشی نداشتم 🙄 @selvaaa
_________ سه تار نام اولین داستان کوتاه از مجموعه سیزده داستانی‌ سه تار است. آل احمد در این مجموعه بیشتر منتقد اجتماعی ست و معضلات فرهنگی را به تصویر می‌کشد. تندوری مذهبی‌های افراطی، ظلم به زنان در جامعه مردسالار، فقر، خشم، ترس و... درون مایه‌ آن‌هاست. او گاهی سوژه‌هایی ساده و پیش افتاده‌ را به داستانی کشش‌دار رسانده. مجموعه، فضاسازی و بیان جزئیات و شخصیت پردازی خوبی دارد. احساس کردم بعضی داستان‌ها ساختار کاملی ندارند. وجه اشتراک هر سیزده اثر، ناکامیِ انتهایشان است. @selvaaa
هدایت شده از گاه گدار
ما توی مبنا در دنیای عجیبی داریم زندگی می‌کنیم. همین الان، توی همین دقیقه‌ها که من دارم این کلمه‌ها را می‌نویسم، همه ما نگران یک دوست و همکار عزیز هستیم. همکاری که همشهری خیلی از ماها نیست و تا به حال چهره‌اش را هم ندیده‌ایم. دوست عزیزی که از پر کارترین ها در جمع ماست و حضورش و دقت بالایش در کار همیشه اسباب خیال راحتی است. این دوست عزیز این روزها در بیمارستان است، سطح هوشیاری‌اش پایین است و توی مراقبت‌های ویژه بستری است. ما نگرانش هستیم، مثل خانواده‌اش. من البته به خدا خوش‌بینم و می‌دانم که لطفش همیشه پیش پای ما بنده‌هاست اما این را هم می‌دانم که گره‌های زیادی در زندگی هست که باز شدنش به واسطه دعاهای ماست. برای این دوست ما دعا کنید. با هر کلمه و جمله‌ای که بین شما و خدا صمیمی‌تر است، برای این دوست ما دعا کنید. ما نگرانش هستیم.
سِلوا
ما توی مبنا در دنیای عجیبی داریم زندگی می‌کنیم. همین الان، توی همین دقیقه‌ها که من دارم این کلمه‌ها
_______ استادیار دوره خلاقم بیمار است. استادیاری که با محبت بی‌دریغ و شوق زیادش، میخ من را در ابتدای راه نوشتن محکم کرد و انگیزه‌ام برای ادامه دادن را بیشتر. منت سر من می‌گذارید اگر حمد و دعایتان را به سویش روانه کنید🌸🍃 @selvaaa
هدایت شده از Mis Rahmani
همون‌طور که می‌دونید همراهی من و شما اینجا به پایان می‌رسه و اگه در ارزیابی شرایط حضور داشته باشید استادیارهای دیگه و البته بهتر از من میان و در کنارتون قرار میگیرن
لعنت به تو ایتا. لعنت که گزینه رفتن به اولین پیام‌ت هیچ وقت کار نمی‌کند. هق هق‌ام بند آمده. برگشته ام به پاییز ۱۴۰۱. به شروع. به خلاق. برگشته‌ام به خانم رحمانی. به میثاق که همیشه اسمش برایم جالب بود. به پیام‌های بلند سه شنبه هایش. به سوال همیشگی ام که هیچ وقت نپرسیدم که چرا ویس نمی دهد و اذیت نمیشود اینقدر تایپ می کند؟ به نمونه متن خلاقه اش که دهانم را دوخت که چقدر زمان خلاق خودش بلد بوده و متن من چقدر مزخرف است و به رویش نمی آورد. به لینک جزوات کلاس استاد غلامی. به دلبستگی دوطرفه ای که آخر دوره برایمان پیش آمد. به تنهایی آدم‌ها و رنج‌هایی که در سینه حبس می‌کنند. چرا وسط این فکرها باید بروم عدسی هم بزنم و نمک و تندی و شوری و زهرمارش را مزه کنم؟ چرا باید قابلمه عدسی یادم بیاورد آدم ها می روند و زنده ها باید زندگی کنند؟ مگر سمیرا دخترعمه ام که چند روز پیش بچه اش دنیا آمد می تواند مثل قبل زندگی کند؟ مثل چندماه پیش که عمه ام بود یا چندسال پیش ترش که عمه ام سالم و سرحال بود؟ مگر مادر میثاق می‌تواند مثل قبل زندگی کند؟ مگر مرگ عزیز راحت است؟ عدسی کوفتی برای من شعار نده. همین نیم ساعت پیش بالاسرت برای سلامتی‌اش حمد می‌خواندم. فاصله مرگ و زندگی. دنیای زنده‌ها گاهی همینقدر بی رحم و درنده می‌شود. چه می‌گویم؟ خدایا من از خانم رحمانی فقط خاطره خوش دارم و والسلام. خدایا مواظبش باش. استادیار جوانمان را به تو سپردیم. خدایا خودت می‌دانی رنج کشیده، مرهمش باش. ممنون میشوم برای آرامش روحش و دل خانواده‌اش دعاکنید.
هدایت شده از الف|نون
___________ این عکس را زهرا مهدانیان سیاه سفید کرده. تصویرِ توی عکس زیادی برای‌مان سنگین است. من معتقد نیستم یکی از ما کم شده. هم‌چنان که مردانِ ما پس از مرگ کم نمی‌شوند و تکثیر می‌شوند، زنان‌مان هم کم نمی‌شوند. دوست ما جسم‌ش دیگر میان‌مان نیست و خودش در ما تکثیر شده، در آجر به آجر مبنا، در قلب‌ها و قلم‌هامان. کم‌ نشده. هست. مردِ عمامه به‌سرِ توی عکس روزی که ما را دور هم جمع می‌کرده چنین صحنه‌ای در مخیله‌ش هم نمی‌گنجیده. که بایستد و نماز بخواند بر پیکر یکی از ما شاگردها... عکس برای ما سنگین است و استادمان هنوز محکم ایستاده. یکی از ما کم نشده که متوقف شویم. یخ بزنیم و منجمد. میثاق رحمانی در ما تکثیر شده. سریع‌تر می‌دویم، محکم‌تر، قوی‌تر؛ برای رسیدن به مقصدی که میثاق دارد و مردِ توی عکس. عکس را زهرا مهدانیان سیاه سفید کرده و پایین‌ش نوشته: "استادی ایستاده بر بالای پیکر شاگرد، نقطه پایانِ داستان را خودش می‌گذارد." صحنه برای ما زیادی سنگین است...
هدایت شده از [ هُرنو ]
به یاد خواهرمان ، جهت شرکت در ختم قرآن، صلوات، فاتحه، ذکر لا اله الا الله و... از طریق پیوند زیر، اقدام کنید. 👇 https://iporse.ir/6251613 بخوانیم تا برایمان بخوانند... نماز لیلة الدفن: میثاق بنت مهدی
هدایت شده از مجلهٔ مدام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عیدتون، مُـــــدام :) این ریلز رو توی اینستاگرام با بقیه به اشتراک بذارید. (فقط فیلترشکن‌تون روشن باشه.) مدام؛ یک‌ ماجرای دنباله‌دار | @modaam_magazine
16141980992601592781233.mp3
3.12M
گوش می‌دهم و با کلمه کلمه‌اش، قلبم خون را محکم‌تر پمپاژ می‌کند و سلول به سلولم فریاد می‌زند علی.
ـــــــــــــــ  احدی شرعاً نمی‌تواند به کسی کورکورانه و بدون تحقیق رأی بدهد. و اگر در صلاحیت شخص یا اشخاصی تمام افراد و گروهها نظر موافق داشتند ولی رأی دهنده تشخیصش بر خلاف همه آنها بود، تبعیت از آنها صحیح نیست، و نزد خداوند مسئولیت دارد. ▪️صحیفه امام خمینی، جلد ۱۸، صفحه ۳۳۷
هدایت شده از مجلهٔ مدام
دورهمی و رونمایی مجلهٔ مدام مدام یک: کتاب با حضور به صرف داستان و موسیقی یک‌شنبه دهم تیرماه شهرکتاب مرکزی ساعت ۵ تا ۷ عصر مشتاق دیدار همهٔ شما هستیم و دیدهٔ ما، میزبان قدم‌های شماست. منتظرتان هستیم ❤️✌️ مدام؛ یک‌ ماجرای دنباله‌دار | @modaam_magazine
__________ هانیه سر زایمان طبیعی‌اش درد کشید مثل خیلی از مادرها. می‌گفت "خدا به مادرا نعمت فراموشی داده وگرنه دیگه بچه نمیارن، بعد زایمان دردا یادشون میره". سال نودونه بود و من تازهِ عقدکرده بودم و تازه عروس. النگوی از مچ به بالایی برای چلینگ چلینگ صدا دادن نداشتم؛ اما حلقه‌ای آینه‌ای جا خوش کرده بود روی انگشت اشاره دست چپم. با همسرم خیابان سرخواجه گرگان و مغازه‌های لوازم خانگی ساری را متر می‌کردیم. چشم می‌دوختیم روی برندهای ایرانی یخچال تلویزیون و فروشنده‌ها را برای کیفیت و قیمت سوال پیچ می‌کردیم. ما به هر چیز ساده‌ای قانع بودیم تا زندگی را سرخوشانه زیر یک سقف آغاز کنیم؛ اما زندگی چوب لای چرخ نداشته‌یمان می‌گذاشت. مامان می‌رفت بازار و با آه و ناله بر می‌گشت. امروز جاروبرقی را قیمت می‌کردیم ۳و صد، مهتاب جایش را به خورشید فردا نداده، می‌شد ۳ و سیصد. فروشنده‌ها دست به تلفن بودند و قبل از جواب دادن به "چند؟" قیمت لحظه‌ای دلار را چک می‌کردند. برادرم گوشی به دست، هر روز صبح در صفحات بورس و تحلیل‌ها می‌چرخید و دست از پا درازتر با تراز منفی و افت دارایی نداشته‌اش رو به رو می‌شد. بعدازظهر بابا از نانوایی، خسته برای ناهار می‌آمد خانه. شربت را سر نکشیده، صدایش بلند می‌شد: واه واه واه، چه صفی کشیده بودن مردم" و از دریافت مرغ ساده با کارت ملی می‌گفت. تابستان همسایه‌مان دادش به هوا رفت که "یخچالم سوخت، خدا خیرشون نده" و قطعی بی رویه برق مردم را توی ادارات و پشت سیستم‌ها معطل می‌کرد. همه این‌ها را ما کنار روزهایی تجربه کردیم که روزی هفتصد نفر از هموطنانمان را کرونا پرپر می‌کرد و جان ما را به بیرون گره زده بودند. هانیه راست می‌گفت فراموشی گاهی نعمت است اما گاهی زایمان همین دردهاست. این روزها تولد دوباره دردها و سیاهی‌ها را نزدیک میبینم. شاید فراموشی همیشه نعمت نباشد! @selvaaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
___________ من فمینیست نیستم. مانیفستش هم سرم نمی‌شود. مطهری خوانم و قائل به تساوی زن و مرد در انسانیت. این را همان اول کار می‌نویسم تا موضعم روشن باشد. دیشب اما؛ مداح می‌خواند یا زینب، یا عقیله العرب... عقیله، معروف ترین لقب حضرت زینب (س) است. در عرب دو معنا دارد: زن خردمند و بانوی ارجمند و یکتا در میان خویشان خود‌. مداح همچنان با شور و حماسه می‌خواند. تا رسید به الفاظی که در ذهنم چرخ خوردند. مرد آفرینش به جانم نشست و به کلمه شیرمردش خیلی فکر کردم. در اشعار و توصیفات از حماسه حضرت زینب، جایی لب‌ها روی هم چفت می‌شود. زبان پشت دندان‌ها گیر می‌کند و مغز دنبال صفت می‌گردد. یکهو دهان با کلماتی مردانه طور، باز می‌شود. ما ضعف داریم که قیام و اقتدار زینب را زنانه توصیف کنیم! تهش او را مردی در میدان تصور می‌کنیم. از نظرم این خطاست. اتفاقا اینجای ماجرا، قلم باید بچرخد. سبک زندگی زینبی و فاطمی برای من این پیام را دارد: خداوند زن را قدرتمند آفریده. حرف‌هایم شعاری شد. به قول استاد جوان باید از مفاهیم بیرون بیاییم و دنبال مصادیق بگردیم. مصادیق اطراف ما هستند. به زندگی مادرها و مادربزرگ‌هایمان نگاه کنیم. به ستون بودنشان وسط خیمه خانواده. مشکل این است که یا این ظرفیت‌های عظیم بالقوه را بالفعل نکرده‌ایم یا هنوز خودِ زنانه را باور. این درک نداشتن، جامعه را می‌رساند به توصیفات مردانه از حضرت زینب (س). برای من زینب عقیله است؛ بانوی ارجمند و خردمند. @selvaaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
________ دو تایی آمدند دم در کلاس. خواهر بزرگتر، یک وجب قدش بلند تر از خواهر کوچکتر بود. لبه چادرش را از جلو صاف کرد. از پشت عینک خیره شد به خانم محسنی: من و خواهرم، برای شهادت حضرت علی اصغر، نذری دُرس کردیم ولی بچه‌های قرآن نبودن بهشون بدیم. بقیه حرفشان را نشنیدم و حواسم باید به حرف مربی جمع می‌شد؛ اما دلم پیش بسته‌هایش بود. چند دقیقه بعد، خواهر کوچکتر که قدش یک متر هم نمی شد، آمد دم کلاس. انگشت کوچکش را به سمت تک تک بچه ها گرفت. لب‌هایش می‌جنبید. بعدش با یک بشقاب شیشه‌ای آمد داخل و نذریش قسمت ما شد. @selvaaa
______ امشبی را شه دین در حرمش مهمان است مکن ای صبح طلوع @selvaaa