هدایت شده از گاه گدار
برای آدمهایی که در مختصات معادلاتشان «خدا» نقشگردان ماجراهاست، سختترین اتفاقات هم ریشه در لطف خدا دارد.
ایران بدون رییسجمهور جهادیاش، روزهای سختی را خواهد گذراند، اما روزهای سختی که قویتر و بزرگ و همدلترش خواهد کرد.
مرگ در میدان، آرزوی مردهای بزرگ است، خدا انشاءالله مرگ ما را هم آن زمانی رقم بزند که درگیر کاریم، داریم برای آرامش و رشد کشور تلاش میکنیم و عرق میریزیم.
خدا صحنهگردان این دنیاست و من به صحنهگردانی خیرخواهانهاش ایمان دارم.
.
«محمدرضا جوان آراسته»
zil.ink/mrarasteh
هدایت شده از :: حسین مختاری ::
یک چهارم جمعیت کل دنیا در عـزای
عمومیاست و یادمافتاد که میگفتند
این ها زبان دنیا را بلد نیستند...
#شهید_جمهور
________________
🔸 @hsn_mokhtari
﷽
________
گردنه گدوک
صدای تیک تیک مه شکن توی گوشم است. شیشه خیس، جلوی رویم و جادهای لغزنده زیر پایم. ما روی زمینیم. ما روی زمین ماندهایم. شاید هم زمینگیر شدهایم.
کارشناسی نوشته بود وقتی دم بالگرد از بدنه جدا میشود، کابین شروع میکند با شتاب زیاد دور خودش چرخیدن. شما در مه بودید. شما چرخیدید و چرخیدید و در این میدان رقصیدید. ما روی زمینیم. شاید هم زمینگیر شدهایم.
#دل_نوشت
@selvaaa
﷽
________
چشمهایش
بزرگ علوی جایی در رمان چشمهایش مینویسد: با پول، با شوهر با این چیزها آدم خوشبخت نمیشود. باید درد زندگی را تحمل کرد تا از دور خوشبختی به آدم چشمک بزند.
زیر عکس نوشته بود: هر لحظه حالم اینه، حالم خرابه اصلا. بعدش استیکر سیل اشک.
بغض قورت دادم و برایش نوشتم: خوشحالم حالمون خوب نیست. این یعنی ما هنوز زندهایم ما هنوز تسلیم سیاهی نشدیم.
ننوشتم که خوشحالم هر دو داریم درد میکشیم و از درون شرحه شرحه میشویم. حس متناقضی ست. آدمِ راحت طلب عادت ندارد خوشبختی را با درد جمع بزند. شاید چون همیشه در حال فرار از واقعیت است. واقعیت اینکه زندگی غمهایش از شادیهایش بزرگتر و ماندگارتر است. ما آخرین شادیمان را دیرتر از آخرین غممان به یاد میآوریم.
صفایی حائری، جایی لابهلای بیان نگرشش، میگوید: انسان نمیتواند غمهایش را کم کند، پس باید خودش را زیاد کند. و همین است که رنجها میشوند زمینه ساز.
من گمان میکنم این رنج کشیدن جمعی، این درد مشترک، ما را دوباره بهم پیوند میزند. تاب آوریمان را بیشتر میکند و اینجاست که وجودمان از زیادتر هم، زیادتر میشود.
#در_وصف_غم_جمعی
#شهید_جمهور
@selvaaa
﷽
________
پلاکهایی به وسعت ایران
پنج صبح خوابآور هم هست دیگر. بعضی زیلو انداخته بودند توی پیادهروی خیابان منتهی به دانشگاهتهران. معلوم نبود ساعت چند رسیدهاند که خستگی راه در میکنند. خانوادههایی هم چایی ناشتاییشان را از سبد بیرون میکشیدند و هولو ولای اینکه زودتر به درب دانشگاه بروند. دسته دسته جوان و پیر و زن و مرد، لباس سیاه به تن فرصت شیرازی را طی میکردیم. آدم یاد دم دمهای صبح اربعین میافتاد و تصورش در وسط تهران، رویاپردازی محالی بود. قرنیه چشممان به سمت پلاک ماشینهای پارک شده در دوطرف خیابان میچرخید. از یک تا نه، مثل بازی اعداد، همه جوره در دورقم آخرشان پیدا بود. ۳۴ خوزستان که ته مانده چرتم را با شرم پراند. نزدیک درب شدیم و تجمع جمعیت اول صبح که هر لحظه بیشتر میشد. گفته بودند ساعت پنج و نیم باز میشود. وسط زنهای سیاه پوش، گوشم را لهجهها و گویشهای مختلف نوازش میداد. مغزم حدس و گمان میچید که این مال کجاست و آن مال کدام دیار. آخرش هم تشر همیشگیاش را میزد: چقدر لهجهنشناسی.
نوای دمامزنی و حیدر حیدر گفتن مردها بلند شد و قلبم بیشتر برای اربعین تپید. برای موکبهایی که به اسم استانها علم میشود و ذوقت میآورد که: عه ایرانی.
برای زبان و لهجههایی که یادت میآورد ما همه از یک اصل و ریشهایم. از همه ایران در آن نقطه کوچک جمع بودیم. همه ایران.
#شهدای_خدمت
#شهید_جمهور
#تشییع_تهران
@selvaaa
هدایت شده از واژبند
بسم الله الرحمن الرحیم
ما هنوز نفهمیدهایم چه مردی را از دست دادهایم.
✍🏼پرستو علیعسگرنجاد
من بیست سال در اراک زندگی کردم.
وقتی میگویند #هپکو من دقیقاً میدانم دارند از چه حرف میزنند. افتخار مدرسهٔ دولتی من این بود که هر سال ما را ببرد اردوی بازدید #کارخانه_هپکو.
من خیلی کوچک بودم که فهمیدم هپکو اولین و بزرگترین کارخانهٔ تولید تجهیزات سنگین، نه فقط در ایران، که در کل خاورمیانه است. موقع بازدید هپکو محو عظمتش شده بودم. در ۱۳سالگی بابت گزارشی که از آن بازدید نوشتم، در مدرسه تقدیر شدم، تازه گزارشی که مال سال ۸۳ بود، قبل عصر اینترنت، قبل این همه رشد و بالندگی صنایع کشور.
مادر شاگردم طلاق گرفت و رفت.
پدر دوستم از فرط غم، سرطان گرفت.
یکی از آشناهایم از شدت استیصال درگیر اعتیاد شد.
همهشان کارگر هپکو بودند
و همهٔ این بلاها، طی چهار سال اتفاق افتاد، از ۹۴ تا ۹۸ که بزرگترین کارخانهٔ تجهیزات سنگین خاورمیانه با سر زمین خورد.
کارگران هپکو در دولت مردی که برای بازدید از کارخانهها از اتومبیل ضدگلولهاش پیاده نمیشد، به خاک سیاه نشستند. دولت بنفش، هپکو را دو بار به ثمن بخس، به بیتعهدترین و غیرمتخصصترین گزینههای غیربومی واگذار کرد. همزمان، تمام قطعاتی را که پیش از آن کارگران اراکی با دست هنرمند خودشان در هپکو میساختند، وارد کرد!!! تولیدات هپکو ماهها خاک میخورد و بازار پر از قطعهٔ خارجی بود…
به همین سادگی، صنعتیترین شهر ایران که سهم مردمش از همهٔ ثروتش فقط دود و سرطان و کمبود بوده و هست، به آشوب کشیده شد. فضا امنیتی شد. اعتصاب پشت اعتصاب. بیفایده. هپکو شده بود درد لاعلاج، اسباب نفرت کارگرانی که روزگاری وقتی آرم کارخانه را میدیدند، سینهشان را جلو میدادند و به آن افتخار میکردند…
سیدابراهیم رئیسی هپکو را نجات داد.
رئیسی امید را به کارگران اراکی برگرداند.
رئیسی یکی از مهمترین کارخانههای ایران را احیا کرد.
رئیسی نان گذاشت سر سفرهٔ #نان_گزیده_ها
رئیسی با همان صبر و آرامش و تقوا و متانت عجیبش، درد کارگران هپکو را شنید و خودش آستین بالا زد تا دوباره چراغ کارخانه روشن شود.
این فیلم را خودم همین امروز گرفتهام، در خیابان آزادی تهران، هنگام عبور تابوت شهید سیدابراهیم رئیسی، وقتی کارگران هپکو با صدای بلند زار میزدند و به سر و سینه میکوفتند.
روی برگهای نوشته بودند: «جامعهٔ کارگری ایران داغدار شد».
کارگرهای هپکو، رئیس جمهور مملکتشان را یکی مثل خودشان و از خودشان میدانستند.
من تا آخر عمر، هروقت آرم هپکو را ببینم
دلتنگ مردی میشوم
که توهین شنید و قضاوت و تمسخر شد
اما آنقدر بیخوابی کشید و دوید تا کارگران هپکو، شب راحت بخوابند.
هدایت شده از واژبند
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلمی که خانم عسگرنجاد ضمیمه متن کرده بودند
﷽
___________
راوی باید صادقانه خودافشایی کند تا خون در متن جاری شود. بنفشه رحمانی خیلی خوب این کار را کرده. عریان و نترس احساساتش را زیرورو میکند، روحش را میتراشد و به خود واقعیاش میرسد.
درون مایه کتاب، تلاش نویسنده برای مادرشدن و مبارزه با نازایی ست.
نویسنده دایره تجربههای زیستهاش را بزرگ کرده و آنها را هم به روایت این مبارزه پیوند میزند.
پرشهای زیادی در روایتها بود و کمی گیچم میکرد، گاهی خرده روایتی را با کنجکاوی تمام دنبال میکردم و فلش بک نابهجا، ذوقم را میپراند.
کتاب تلخ است و معتقدم برای زندگی اجتماعی و درک درست اطرافیان، باید این تلخی را مزه مزه کرد.
نویسنده از دل ناامیدیها، امید میسازد و با نگرشی جدید، پایانی قدرتمند رقم میزند.
دوستش داشتم خیلی زیاد.
#هشت_صفرسه
#چند_از_چند
@selvaaa
﷽
_______
کتاب را که بستم فهمیدم چرا نامش نون و القلم است. ردپای راوی در داستان است و به عنوان دانای کل ماجرا را تعریف میکند.
جلالِ منتقدِ عرصه سیاست و اجتماع این بار حرفهایش را در ملحفهای طنز میپیچد.
درون مایهاش، خرافات در جامعه، فرقه نوظهور و کاسبی به نام دین و... است؛ اما فارغ از اینها، تقابل دو تفکر در مقابل هم بیشتر مشهود است. حقی که خدا را میشناسد و در نظر میگیرد با باطلی که ولو در لباس دین منفعت خودش را اولویت میداند.
دو مورد در کتاب توی ذوقم میزد: غلط های املایی بسیار و گاهی شعاری حرف زدن و محتوا چپاندن در جملات.
#نه_صفرسه
#چند_از_چند
@selvaaa
هدایت شده از گاه نوشتههایم
آذری که برای «خدایی» همه ماههای سال است
#آدمهای_چهارباغ بهانه شد تا #علی_خدایی، عاشق پاک باختۀ نشسته در عکس بالا را به صورت مجازی ببینیم؛ من و اهالی #سهکتاب.
متولد ۳۷ بود ولی در عشقورزی جوانتر از سن و سال شناسنامهاش بود.
برایمان از کودکی و نوجوانی و جوانیاش گفت؛ از استادهایی که دیده بود؛ از نشست و برخواستهای ادبیاش؛ از هزار داستانی که نوشته بود و به امر استادش همه را پاره کرده بود؛ از سایهوار بودن پدر در زندگیاش؛ و در همه این گفتنها کوه بود. استوار؛ سینه ستبر؛ پرغرور.
اما به محض اینکه از «آذر» سفر کردهاش گفت، صورتش جمع شد، ابر شد، بارید. اِبایی نداشت تا یک مشت جوان اشکاش را ببینند. هرچند که در این شکستن و باریدن هم یک غرور شیرین موج میزد.
آذر برای ما، نام یک ماه از ماههای سال است اما برای او همه روزهای زندگیاش است؛ حتی الان. الانی که او هست و تخت خالی آذرش. آذرِ او دیگر جسم نیست تا در کالبد جسمانی، روی تخت جا بگیرد. آذر او الان برای خدایی هواست، او را در برمیگیرد. دیشب «خدایی»، در عشق ورزیدن خدایی کرد و ما نفهمیدیم یکساعتونیم گفتگویمان چگونه سپری شد. از او قول گرفتیم یک دیدار دیگر بنشیند تا از #آدمهای_چهارباغ برایمان بگوید. آدمهایی که حتما الان، یکی از مهمترینهایشان آذر است.
پیشنهاد میکنم #نزدیک_داستان علی خدایی را که به صدای خودش است، گوش بگیرید. زیباست.
سلامت باشی همقدم شب و روز #آدمهای_چهارباغ.
باغ عشقات آباد مرد.
@gahnevis
هدایت شده از 🏡 خانه اهالی روایت انسان
💢از رفح تصاویر زیادی بیرون نیامده زیرا سطح جنایات جوری بوده که حتی رسانهها اجازهی بازنشر چنین محتواهای دلخراشی را به ما نمیدهند، برای گشایش کار مردم مظلوم فلسطین و نابودی رژیم نامشروع صهیونیستی با ما دعای فرج بخوانید. تعداد دعایی که مایل به قرائت هستید اینجا وارد کنید.
https://EitaaBot.ir/counter/kxna
این ختم دسته جمعی را برای دوستانتان نیز ارسال کنید.
🆔 @Revayate_ensan_home
______
بهش میگم: مثبت سه رو میفرستیم اونور، میشه منفی سه. حالا شد ی معادله. خب باید ایکس رو پیدا کنیم
+ من چرا باید ایکس رو پیدا کنم وقتی تو گم شدنش هیچ نقشی نداشتم
🙄
#دهه_هشتادی_نودیها
#حرف_حق
#خواهر
@selvaaa
﷽
_________
سه تار نام اولین داستان کوتاه از مجموعه سیزده داستانی سه تار است.
آل احمد در این مجموعه بیشتر منتقد اجتماعی ست و معضلات فرهنگی را به تصویر میکشد.
تندوری مذهبیهای افراطی، ظلم به زنان در جامعه مردسالار، فقر، خشم، ترس و... درون مایه آنهاست. او گاهی سوژههایی ساده و پیش افتاده را به داستانی کششدار رسانده.
مجموعه، فضاسازی و بیان جزئیات و شخصیت پردازی خوبی دارد.
احساس کردم بعضی داستانها ساختار کاملی ندارند.
وجه اشتراک هر سیزده اثر، ناکامیِ انتهایشان است.
#ده_صفرسه
#چند_از_چند
@selvaaa
هدایت شده از گاه گدار
ما توی مبنا در دنیای عجیبی داریم زندگی میکنیم.
همین الان، توی همین دقیقهها که من دارم این کلمهها را مینویسم، همه ما نگران یک دوست و همکار عزیز هستیم.
همکاری که همشهری خیلی از ماها نیست و تا به حال چهرهاش را هم ندیدهایم.
دوست عزیزی که از پر کارترین ها در جمع ماست و حضورش و دقت بالایش در کار همیشه اسباب خیال راحتی است.
این دوست عزیز این روزها در بیمارستان است، سطح هوشیاریاش پایین است و توی مراقبتهای ویژه بستری است.
ما نگرانش هستیم، مثل خانوادهاش.
من البته به خدا خوشبینم و میدانم که لطفش همیشه پیش پای ما بندههاست اما این را هم میدانم که گرههای زیادی در زندگی هست که باز شدنش به واسطه دعاهای ماست.
برای این دوست ما دعا کنید.
با هر کلمه و جملهای که بین شما و خدا صمیمیتر است، برای این دوست ما دعا کنید.
ما نگرانش هستیم.
سِلوا
ما توی مبنا در دنیای عجیبی داریم زندگی میکنیم. همین الان، توی همین دقیقهها که من دارم این کلمهها
﷽
_______
استادیار دوره خلاقم بیمار است.
استادیاری که با محبت بیدریغ و شوق زیادش، میخ من را در ابتدای راه نوشتن محکم کرد و انگیزهام برای ادامه دادن را بیشتر.
منت سر من میگذارید اگر حمد و دعایتان را به سویش روانه کنید🌸🍃
@selvaaa
هدایت شده از Mis Rahmani
همونطور که میدونید همراهی من و شما اینجا به پایان میرسه و اگه در ارزیابی شرایط حضور داشته باشید استادیارهای دیگه و البته بهتر از من میان و در کنارتون قرار میگیرن
لعنت به تو ایتا. لعنت که گزینه رفتن به اولین پیامت هیچ وقت کار نمیکند. هق هقام بند آمده. برگشته ام به پاییز ۱۴۰۱. به شروع. به خلاق. برگشتهام به خانم رحمانی. به میثاق که همیشه اسمش برایم جالب بود. به پیامهای بلند سه شنبه هایش. به سوال همیشگی ام که هیچ وقت نپرسیدم که چرا ویس نمی دهد و اذیت نمیشود اینقدر تایپ می کند؟ به نمونه متن خلاقه اش که دهانم را دوخت که چقدر زمان خلاق خودش بلد بوده و متن من چقدر مزخرف است و به رویش نمی آورد. به لینک جزوات کلاس استاد غلامی. به دلبستگی دوطرفه ای که آخر دوره برایمان پیش آمد. به تنهایی آدمها و رنجهایی که در سینه حبس میکنند. چرا وسط این فکرها باید بروم عدسی هم بزنم و نمک و تندی و شوری و زهرمارش را مزه کنم؟ چرا باید قابلمه عدسی یادم بیاورد آدم ها می روند و زنده ها باید زندگی کنند؟ مگر سمیرا دخترعمه ام که چند روز پیش بچه اش دنیا آمد می تواند مثل قبل زندگی کند؟ مثل چندماه پیش که عمه ام بود یا چندسال پیش ترش که عمه ام سالم و سرحال بود؟
مگر مادر میثاق میتواند مثل قبل زندگی کند؟ مگر مرگ عزیز راحت است؟ عدسی کوفتی برای من شعار نده. همین نیم ساعت پیش بالاسرت برای سلامتیاش حمد میخواندم. فاصله مرگ و زندگی. دنیای زندهها گاهی همینقدر بی رحم و درنده میشود.
چه میگویم؟
خدایا من از خانم رحمانی فقط خاطره خوش دارم و والسلام. خدایا مواظبش باش. استادیار جوانمان را به تو سپردیم. خدایا خودت میدانی رنج کشیده، مرهمش باش.
ممنون میشوم برای آرامش روحش و دل خانوادهاش دعاکنید.
هدایت شده از الف|نون
﷽
___________
این عکس را زهرا مهدانیان سیاه سفید کرده. تصویرِ توی عکس زیادی برایمان سنگین است. من معتقد نیستم یکی از ما کم شده. همچنان که مردانِ ما پس از مرگ کم نمیشوند و تکثیر میشوند، زنانمان هم کم نمیشوند. دوست ما جسمش دیگر میانمان نیست و خودش در ما تکثیر شده، در آجر به آجر مبنا، در قلبها و قلمهامان. کم نشده. هست. مردِ عمامه بهسرِ توی عکس روزی که ما را دور هم جمع میکرده چنین صحنهای در مخیلهش هم نمیگنجیده. که بایستد و نماز بخواند بر پیکر یکی از ما شاگردها... عکس برای ما سنگین است و استادمان هنوز محکم ایستاده. یکی از ما کم نشده که متوقف شویم. یخ بزنیم و منجمد. میثاق رحمانی در ما تکثیر شده. سریعتر میدویم، محکمتر، قویتر؛ برای رسیدن به مقصدی که میثاق دارد و مردِ توی عکس.
عکس را زهرا مهدانیان سیاه سفید کرده و پایینش نوشته:
"استادی ایستاده بر بالای پیکر شاگرد، نقطه پایانِ داستان را خودش میگذارد."
صحنه برای ما زیادی سنگین است...
هدایت شده از [ هُرنو ]
به یاد خواهرمان #میثاق_رحمانی، جهت شرکت در ختم قرآن، صلوات، فاتحه، ذکر لا اله الا الله و... از طریق پیوند زیر، اقدام کنید.
👇
https://iporse.ir/6251613
بخوانیم تا برایمان بخوانند...
نماز لیلة الدفن: میثاق بنت مهدی
هدایت شده از مجلهٔ مدام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عیدتون، مُـــــدام :)
این ریلز رو توی اینستاگرام با بقیه به اشتراک بذارید. (فقط فیلترشکنتون روشن باشه.)
مدام؛ یک ماجرای دنبالهدار | @modaam_magazine
16141980992601592781233.mp3
3.12M
گوش میدهم و با کلمه کلمهاش، قلبم خون را محکمتر پمپاژ میکند و سلول به سلولم فریاد میزند علی.
#صابر_خراسانی
#عید_غدیرخم_مبارک