سلام به دوستای قدیم و جدید 😍
حس اول سال بهم دست داد که میرفتیم مدرسه یه چهره های اشنا میدیدیم و بعضی هم تازه وارد بودند 🤩🤓
یه سلااام توووووپ و با انرژی به همه توووون
👏👏👏👏👏
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
هدایت شده از ستاره شو7💫
Sirvan Khosravi - Doost Daram Zendegiro.mp3
4.42M
⛹♂🤸♂🤾🚴♂🪂
پاشو یکم حرکت نرمشی بکن ✌️
#صیقل_روح
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
↻✂️📏✏️••||
.
.
#حوصلتون_سر_نره🙃🙂
#کاردستی
وای چ باکسی درست کرد 👏
با کاموا هم میتونید درست کنید 👌
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
ستاره شو7💫
#رمان #قسمت_صد_و_بیست مرد سبز پوش گفت: «هرچه برای ادامهی مسیرت احتیاج داشتی به تو هدیه داده شد.»
#رمان
#قسمت_صد_و_بیست_و_یک
محمدجواد که انگار صدای مادرش را نمیشنید به سرعت به سمت زیرزمین دوید. به جلوی در زیرزمین که رسید، لحظهای ایستاد. نفس عمیقی کشید و گفت:
«أَلا بِذِكرِ الله تَطْمَئِنُ القُلوبُ»
و داخل شد. به یک دالان کوچک رسید. جعبهها را جابهجا کرد تا شاید دوباره برهان را ببیند. کتاب قرآنش را پیدا کرد و سریع آن را ورق زد. حروف سرجایشان بودند. نمیدانست باید از دیدن حروف در کتابش خوشحال باشد یا از دوری برهان و ایلیا و دوستان دیگرش ناراحت! دلشکسته و ناامید، با بهت و تعجب، کتاب قرآن را در بغلش گرفت و به سمت اتاقش رفت. مادر هنوز روی تخت نشسته بود. رو به مادر کرد و گفت:
«میشه به بابارضا بگید بیاد اینجا؟»
مادرش لبخندی زد و گفت:
«توی راهه. وقتی شنید چه اتفاقی افتاده نگرانت شد، داره میاد اینجا.»
بعد از روی تخت بلند شد و در حالی که از اتاق خارج میشد نامهای را به محمدجواد داد و گفت:
«این نامه رو حبیب آقا به پدرت داد، انگار از جیب تو افتاده. پسرم کمی استراحت کن تا پدربزرگت بیاد.»
و از اتاق خارج شد.
محمدجواد نامه را روی میز تحریر گذاشت. قرآن را روی قلبش فشار داد و روی تختش دراز کشید. اگر همهچیز فقط یک خواب شیرین بوده باشد چه؟ دلش برای برهان تنگ شده بود. چند ساعتی روی تخت دراز کشید و به سقف خیره شد.
صدای درِ اتاق محمدجواد را به خود آورد. روی تخت نشست و گفت: «بفرمایید.»
پدر بزرگ وارد اتاق شد. از دیدن چهره و لباس محمدجواد تعجب نکرد؛ اما دیدن قرآن در دست او کمی عجیب بود. محمدجواد که انگار با آمدن پدربزرگ دنیا را به او داده بودند،
گفت:
«سلام بابارضا باید چیز مهمی رو براتون تعریف کنم.»
پدربزرگ کنارش نشست و در سکوت حرف های محمدجواد را شنید. بعد از اینکه حرف های محمدجواد تمام شد. پدربزرگ لبخندی زد و گفت:
«پس بالاخره نوبت به تو هم رسید. وقتش بود. باید تو هم به این سفر میرفتی. خدا رو شکر که تونستی حروف رو به کتابت برگردونی. بلند شو و لباسهات رو عوض کن. وضو هم بگیر تا به تو راز سفرت رو بگم.»
محمدجواد از جایش بلند شد و به سمت در اتاقش رفت. لحظهای ایستاد و پرسید:
«یعنی شما حرف هام رو باور کردید؟ یعنی شما هم قبلاً به این سفر رفتید؟»
پدربزرگ با تبسمی سرش را به نشانهی علامت مثبت تکان داد. محمدجواد با هیجان از اتاقش خارج شد.
طولی نکشید که محمدجواد با لباسهای سفید و وضو گرفته پیش پدربزرگش برگشت.
پدربزرگ گفت:
«حالا با نام و یاد خدا قرآن رو باز کن.»
محمدجواد قرآن را باز کرد. روی دیوار روبهرویش تصویری از پنجرهی نورانی افتاد.
محمدجواد با زبانی گرفته گفت:
«این... اینکه همون پنجرهایه که با برهان ازش رد شدیم تا وارد باغ قرآن بشیم.»
چشمش به صفحهی قرآن افتاد، پرِ شنی رنگ برهان بود. نفس در سینهاش حبس شد.
ادامه دارد...
#داستان
#محمدجوادوشمشیرایلیا
ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂🙋♀
╭┅──────┅╮
࿐༅📚༅࿐#احکام
به... قسم داغونشون میکنم
╰┅──────┅🦋
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
enc_16992751537235057284805.mp3
3.78M
#صیقل_روح
#الّلهُــمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَــــ_الْفَــرَج
#حریفت_منم
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
ستاره شو7💫
🎒💼🎓 🔆 پیش خوانی چیست؟ یعنی که وقتی داری برنامه درسی فردا رو میزاری تو کیفت🎒 هر کتابو📙 که بر مید
📚📚📚
🤪سرکلاس کمتر شیطونی کنید بجاش👇
👂حرف های معلم رو گوش بدید 👩🏫
✍یه دفتر نکته برداری داشته باشید ، اگه نکته ای بین حرف ها بود بنویسید📒
🖍اگه پای تخته مطلبی مینویسن، دقیق بنویسید📝
📙اگه لازمه کتاب باز کنید و نکات رو از روی کتاب فسفری کنید🖍
🤚اگر سوالی مرتبط با درس داشتید بپرسید🔗
این میشه🔸 خوب گوش دادن تو کلاس🔸
#محصلانه
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
♡••
چھحالِقشنگیھوقتۍ
خُدامیگھهرجاباشۍڪنارتمـ...
#انگیزشی
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
↻✂️📏✏️••||
.
.
#حوصلتون_سر_نره🙃🙂
#نقاشی
نقاشی خلاق 😍
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
ستاره شو7💫
#رمان #قسمت_صد_و_بیست_و_یک محمدجواد که انگار صدای مادرش را نمیشنید به سرعت به سمت زیرزمین دوید.
#رمان
#قسمت_صد_و_بیست_و_دو
پدربزرگ گفت:
«هیس! راجع به این پر به هیچ کس چیزی
نگو.»
محمدجواد سعی داشت از خوشحالی فریاد نزند گفت:
«این پنجره چی؟»
پدربزرگ گفت:
«با بازکردن قرآن دری به سمت باغ قرآن باز میشه و با عبور از اون میشه از دروازهی بهشت گذشت، اما هرکسی این پنجره رو نمیبینه. تو اگه تونستی این پنجره رو ببینی از مهربانی های خداونده و قطعاً کسی در حقت دعای خیر کرده.»
محمدجواد به یاد مادر و نماز صبح هایش افتاد. مادر در هر نماز برای محمدجواد و خواهر و برادرش دعا میکرد. از جایش بلند شد. بابارضا را بوسید و به سمت آشپزخانه رفت. مادر در آنجا مشغول آشپزی بود.
خود را در آغوش مادرش انداخت و گفت:
«مامان از شما ممنونم.»
با دیدن ظاهر زیبای محمدجواد و عطر دلنشینی که از او به مشام میرسید، اشک در چشمان مادرش حلقه زد.
محمدجواد ادامه داد:
«مامان! من باید توی اتاقم یه سری تغییر بدم، بهم کمک میکنید؟ باید وسایلی که لازم ندارم رو جمع کنم.»
مادر با تمام وجود احساس میکرد که پسر کوچکش مرد شده است. شانههای پسرش را گرفت و گفت:
«حتماً پسرم.»
بابارضا در چارچوب در آشپزخانه ایستاده بود و آنها را نگاه میکرد.
تا رسیدن پدر به خانه حال و هوای همه عوض شده بود. خواهر و برادر کوچک محمدجواد هم از تغییر رفتار او بسیار خوشحال بودند. وقتی پدر به خانه رسید، یک هدیه در دست داشت. یک هفت تیر کوچک برای محمدجواد. محمدجواد به پدرش سلام کرد و هدیه را گرفت و گفت:
«بابا از شما ممنونم.»
تفنگ را در گوشهای از اتاق گذاشت و قرآنش را در دست گرفت. پدر به آشپزخانه رفت و ماجرای تغییر رفتار محمدجواد را از مادر شنید. لباسهایش را عوض کرد و روی مبل کنار بابارضا و محمدجواد نشست. او با تعجب آنها را زیر نظر گرفته بود.
بابارضا که متوجه تعجب دامادش شده بود رو به محمدجواد کرد و گفت:
«پسرم! مادر و خواهرت به کمک نیاز دارن برو و در چیدن سفره به اونها کمک کن.»
محمد جواد چَشمی گفت و به سمت آشپزخانه رفت.
بابارضا کمی به پدر نزدیکتر شد و گفت:
«علیرضا جان! محمدجواد کلی سؤال داره که بهتره شما بهش جواب بدی. اون از امروز بیشتر از قبل بهت احتیاج داره.»
از آن شب چند سالی گذشت و محمدجواد چند بار به امید دیدن برهان به زیرزمین خانهشان رفت. شاید واقعاً همه آن اتفاق ها خواب و خیال بود، ولی هرچی که بود، محمدجواد دنبال دانستن بیشتر درباره کتابِ قرآنش بود. از وقتی با قرآن آشتی کرده بود سؤالهای زیادی داشت.
هر بار که قرآن میخواند به پرِ یادگاری برهان نگاه میکرد. فکر نمیکرد بتواند دوباره او را ببیند.
خبری از برهان نبود، تا اینکه...
پایان...😊
#داستان
#محمدجوادوشمشیرایلیا
ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂🙋♀
ستاره شو7💫
#رمان #قسمت_صد_و_بیست_و_دو پدربزرگ گفت: «هیس! راجع به این پر به هیچ کس چیزی نگو.» محمدجواد سعی د
رمان را دوست داشتین؟ 🤗
هر شروعی پایانی داره امروزم رمانمون تموم شد
#پیشنهادتون برای رمان بعدی چیه؟
#چالش
زندگی نامه شیطانملعون ۱ 👿
🔻اول از همه بگم این حرفارو هرجایی نمیتونی پیدا کنی پس خوب دل بده به حرفام☺️
بچه ها شاید براتون عجیب باشه
ولی شیطوندر ابتدا یه بچه مذهبی بوده اونم یه مذهبیه بشدت دوآتیشه💥...اسمشم حارث بوده
این حارث جون اونقدر خدارو عبادت کرده بود که لقبش شده بود عزازیل یعنی عزیزه خدا
باورتون نمیشه ولی شیطون یه زمانی برای فرشته ها منبر میرفته😳
تازه یه چیزی میگم شاید شاخ دربیارین شیطون وقتی تسبیحش میوفتاده چند هزار فرشته بلند میشدن بوسش میکردن و میدادن دستش..همه فرشته ها از عباداتش کفشون بریده بود😁..همه چی بر وفق مرادش بود همهچیخوش خوشانش بود تا یهو ادم خلق شد..اخ اخ حارث در حده مرگ به آدم حسودی کرد🤕
🎓تصور کن تو بچه زرنگه مدرسه باشی همه بهت افتخار کنن اونوقت یکی از یه جای کوچیک بیاد و همه ازش تعریف کنن و بگن اون از تو بهتره اون بالاتره
ادامه داره...
#شیطان 😈
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
↻✂️📏✏️••||
.
.
#حوصلتون_سر_نره🙃🙂
#کاردستی
ماشین متحرک 👏
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 وقتی از بچههای غزه میپرسی آرزوتون چیه...
شما ارزوتون چیه؟!
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببین چجوری سرکارش گذاشت لعنتی😐😂
#بخندیم
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
💫✨از شکست نترس از این بترس که سال بعد همین جایی باشی که الان هستی..
#انگیزشی
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
1_3875391259.mp3
7.92M
ټٰایـمِـ⏰ــ #مداحی
#صیقل_روح
؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞🥀
کمکم کن ....
حالم آقا خوش نیست ....
🎤#امیر_رضا_مال_اسد
#درخواست_شما
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
ستاره شو7💫
ټٰایـمِـ⏰ــ #مداحی #صیقل_روح ؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞🥀 کمکم کن .... حالم آقا خوش نیست .... 🎤#امیر_رضا_مال_اسد
.
.
[قَريبٌمِنالقلبِولَوبَينِناألفِبَلد]
+بهقلبمنزدیکی..،
حتیاگربینِماهزارشهرفاصلهباشد..
#دلیل_زندگی
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
زندگینامه
#شهید_محمد_معماریان
#قسمت_اول
سال 1351 ـ تهران
دكتر نگاهي به آزمايشهاي بچه كرد. چند بار معاينه كرد و در آخر گفت: «مننژيت مغزي». بچهتان مننژيت مغزي گرفته، بايد بستري شود. تب بالا و تشنج و گريههاي شديدي داشت كه امان همه را بريده بود. كودك را بستري كردند. بعد از بيستوچهار ساعت كه توي دستگاه بود، دكتر به مادرش گفت: بايد آب كمر بچه را بگيريم براي آزمايشهاي تكميلي. ممكن است بعد از اينكه آب كمر را كشيديم، بچه سالم بماند كه البته به احتمال نودوپنج درصد فلج ميشود. شما رضايتنامه امضا كنيد تا ما ادامه دهيم.
ادامه دارد . . .
#رفیق_خدایی
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂