eitaa logo
دلم آسمون میخاد🔎📷
3.3هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
11.4هزار ویدیو
117 فایل
﴾﷽﴿ °. -ناشناسمون:بگوشم 👇! https://harfeto.timefriend.net/17047916426917 . -شروط‌وسفارشات↓ @asemohiha . مدیر کانال و تبادلات @Hajkomil73 . •|🌿|کانال‌وقفِ‌سیدالشهداست|🌿|• . -کپی‌‌محتوای‌کانال = آزاد✋
مشاهده در ایتا
دانلود
🌑🌑السلام علیک یاابا عبدالله 🌑🌑 💌دعوت نامه 💌 🌸🌸دعوتید به کانال سردار شهید: حاج محمد ابراهیم همت🌸🌸 #زندگی نامه شهید #سیره شهدا #رمان🌷 #پروفایل شهدایی eitaa.com/joinchat/3574136833C342c371b63
عارفے‌راپرسیدند: بہ است‌یـا‌بہ ؟ پاسخ‌داد: رابہ‌اختیار‌استـ تا‌چہ‌بکاریم امـا جبر استـ چرا‌کہ‌بہ‌اجبار‌باید‌درو‌کنیم 🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
✨🌱 عارفے‌راپرسیدند: بہ است‌یـا‌بہ ؟ پاسخ‌داد: رابہ‌اختیار‌استـ تا‌چہ‌بکاریم امـا جبر استـ چرا‌کہ‌بہ‌اجبار‌باید‌درو‌کنیم 🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
💕 🍃💞🍃هیچ گاه برای خودش چیزی نمی گرفت. تمام ها و حتی کفش? را من برای ایشون میگرفتم. 🍃💞🍃برای اینکه منو خوشحال کنن یک تکه برای خودشون میگرفتن. چون میدونست از این کار خیلی خوشحال میشدم حتی بیشتر از چیزهایی که برای من میگرفت. 🍃💞🍃تو نشد من چیزی بخوام و ایشون بگه نه البته هیچگاه چیزی که در ایشون نبود را طلب نمیکردم. 🍃🌹🌷 @shahadat_arezoomee
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂 زمانی فرا می رسد که تمام می شود و رزمندگان امروز به سه دسته تقسیم می شوند: 🌿 . 1⃣ دسته ای به مخالفت با گذشته خود بر می خیزند و از گذشته خود می شوند 🌴 . 2⃣ دسته ای راه بی تفاوت می گزینند و در مادی خود غرق می شوند و همه چیز را فراموش می کنند. 🌱 . 3⃣ دسته سوم به گذشته خود وفادار می مانند و احساس مسئولیت می کنند که از شدت مصائب و غصه ها ،دق خواهند کرد 🍃 . پس از خدا بخواهید که با وصال از عواقب زندگی بعد از در امان بمانید . 🎋 نوشته ای از شهید . 🌹 . 📅تاریخ تولد: ۱۳۳۴/۹/۱ . 📅تاریخ شهادت: ۱۳۶۲/۱۲/۶ . 📇تاریخ انتشار طرح : ۱۳۹۸/۱۲/۱ . ❣محل شهادت : جزیره مجنون عراق . 🥀محل دفن: مفقود الاثر .. . 🇮🇷🍃ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما شهادت دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
دلم آسمون میخاد🔎📷
طرح جدید سپهبد شهید قاسم سلیمانی 💚🍃 🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ #صـَلَـوآٺ‌بِـفـرِښـٺ‌
و و و همه در ید احدیت خداست و حکمتی است در به جود آمدن و بودن و رفتن انسان ها. . 🍃انسان های جالبی شده‌ایم تا نداریم زار میزنیم تا داریم نمیدانیم و شکر نمی‌گوییم و تا از دست میدهیم گله و داریم. . ☘مراد از این نوشته این است که تا حاج قاسم بود، عده‌ای به او عنوان‌هایی دادند مثل خونخوار شام و قص علی هذا از این القاب پر کینه اما حال که دست پشمین دشمن کنار رفته و پنجه هایش آشکار شده همه شدند خونخواه حاج قاسم . . 🍃دیری نپایید تا با یک اتفاق دوباره همه حواس ‌ها پیچید رو به هواپیما و آسمان ، مدتی باز نگذشت همه یاد افتادند و حواس ها رفت سمت بیماری وباز قص علی هذا. . ☘حاج قاسم میان امتی گرفتار شده‌ایم که هر دم یک سازی می‌زنند و گاه، هم را میخواهند هم خرما را، هم و هم عقبی را .ما نه مرام تو را داریم نه راهت را توان رفتن. . 🍃دنیا پر است از تلاقی‌های جالب. در روز پدر ، فلسفه‌ی نشناخته ذهن. . ☘مارا میان تاریکی ها رها نکن. میدانم رفته‌ای و را ترجیح داده‌ای بر این وانفسا که با سلامتِ هم نیز بازی می‌کنیم. داد داریم اما بیخ گوشمان با چوب و چماق می‌کشند. . 🍃راه گم شده، من این احساس را دارم. بین همه تفکرها اختلاف وجود دارد. ، اپوزيسيون، طلب و همه و همه نه اتحاد میدانند چیست نه اجماع. . ☘تنها تو هستی که همه را و خود میخوانی و همه را دوست داری. . 🍃ای که مرا خوانده‌ای نشانم بده.... . ✍نویسنده: . 🌺 شهید سپهبد قاسم سلیمانی . 📅تاریخ تولد : ۲۰ اسفند ۱۳۳۵ / روی قبر: ۱ فروردین ۱۳۳۵ کرمان . 📅تاریخ شهادت : ۱۳دی ۱۳۹۸ بغداد . 📅تاریخ انتشار طرح: ۱۸اسفند۱۳۹۸ . 🥀محل دفن : کرمان .
دلم آسمون میخاد🔎📷
طرح جدید به مناسبت شهادت شهید عباس کریمی 💚🍃 🔘 @ammar_abdii2
🍂 شاعر چه زیبا می‌گوید: زندگي صحنه يكتاي هنرمندي ماست، هر كسي خود خواند و از صحنه رود، صحنه پيوسته بجاست، خرم آن نغمه كه مردم بسپارند به یاد.(ماجد) . 🍃و تو چه زیبا صحنه ی زندگی‌ات را ترسیم کردی. تو چه خرم نغمه ای بود که در به ابدیت پیوست. . 🍃عباس کریمی، بی ادعا و ، فرماندهی که ابتکار عملش بعثی‌اش را هراسان میکرد؛ و چه لایقی در تمام صحنه های بود. الحق و الانصاف عباسی برای زمان خویش بود. . 🍃شهـــیدی که گرمای محـبتش چون نـــوری، قلــ❤️ــب‌ها را می‌کرد و همین ویژگی بارز اخلاقی‌اش بود که همگان مجذوب او می‌شدند. . 🍃تقربش به ، او را عاشقانه خرید. آری چه نیک حقیقت و هدف الهی را درک نمود و برای حقیقت کرد و داد. . 🍃و اینک ای شهید، تو به ابدی رفته‌ای، سفری به سمت محبوب همیشگی‌ات. حقا که باید به درود فرستاد، درود فرستاد که چنین فرزندی تربیت کردند. فرزندی که برای دفاع از حق، لحظه ای از پای ننشست. . 🍃شهید در تاریخ ۲۳ اسفند ۱۳۶۳ به یاران آسمانی‌اش پیوست. . 🍃براستی که چنین پروازی میانه میدانم آرزوست... . 🍂 بقول : ای ! ای آنکه بر کرانه‌ی ازلی و ابدی وجود برنشسته‌ای! دستی برآر و ما عادات سخیف را نیز، از این بیرون کش. آری ما را از این منجلاب بیرون کش.🤲😔 اللهم الرزقنا الشهادت فی السبیلک . به مناسبت . ✍نویسنده: . 📆 تاریخ تولد: اول اردیبهشت ۱۳۳۶ قهرود کاشان . 📆 تاریخ شهادت: ۲۳اسفند ۱۳۶۳ عملیات بدر در منطقه عملیاتی شرق رودخانه دجله . 📆 تاریخ انتشار طرح: ۱۳۹۸/۱۲/۲۲ . 🥀 مزار: قطعه ۲۴بهشت زهرا .
دلم آسمون میخاد🔎📷
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم #قسمت_دوم🌸🌸🌸 🔊 #استاد_پناهیان: بعضیا میگن: خب حاج آقا به ما بگید چطور
🌸🌸🌸 استاد پناهیان: دستگاه تنظیم کننده ی روح شما نمازه.😊 آقای وقتی میدید نمیتونه مسئله ای رو حل کنه می رفت یه مسجدی رو پیدا میکرد ، نماز میخوند و برمی گشت مسئله رو حل می کرد.👌🏻 ذهن وقتی نتونست خوب کارکنه حتما نمازش ایراد داره!✅ نماز از روحش کم شده! باید طرف بره چند واحد نماز به روحش تزریق کنه تا تعادل پیدا کنه!〽️ "بابا اصلا نماز فقط برای آخرت آدم نیست⁉️" نماز برای آبادکردن دنیای آدمه.. 😒 حاج آقا نه! نماز ثمرش در آخرت نشون داده میشه، شما برس به آخرت!‼️ ✅ عزیزم شما اگه بنا باشه برای خدا و آخرت و غیب و اینا عبادت کنی، اول باید آدم معمولی و متعادل باشی که عبادت کنی، بندگی کنی. آدم اگه بخواد درست عبادت کنه و به خدابرسه باید اول درست زندگی کنه.😊 شما اگه میخوای درست زندگی کنی اول باید بخونی.🌾 باید نماز بخونی تا لذت ببری و از زندگی کیف کنی. بعدش با خدا رفیق میشی..😇 بابا تا کسی از زندگی خودش لذت نبره باخدا نمیشه که...💓 آدم در به داغون و بدعنق و بداخلاق که به سمت خدا نمیره😊 همیشه با خودش و دیگران درگیره, اول آدم باید درست کنه,👏🏻 برای اینکه درست زندگی کنی اول باید نمازبخونی یه نماز خوب‼️ نمازا خیلی وضعشون .. حاج آقا چیکار کنیم نمازامون خوب بشه؟🤔 در قسمت های بعد.... 🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
دلم آسمون میخاد🔎📷
طرح جدید به مناسبت سالروز شهادت شهید سعید مسافر 💛💫
بسم رب الزهرا(س) . 🍃تقویم را که ورق میزنم یاد و در هر روز نمایان است. به دست، رسیدم به ۱۴ فروردین. . 🍃دوباره سالروز یکی از های (س) است. نامش است و این خودش به منزله سعادت است، آخر مگر سعادتی هست بالاتر از شهادت؟ . 🍃راهکار شهادت زیستن است! آسمانی زیست، حتی شروع مشترکش هم آسمانی بود. . 🍃به وساطت بانوی ، خانم (س) زمینی‌اش را یافت. ولیکن پس از چند صباحی باهم بودن به دلبستگی دنیا پشت پا زد و با علم ، راهی دیار شد. . 🍃پس از دوبار حضور در در حین عملیات مستشاری درکمین نیروهای گرفتار شد و کرد تا انتهای عاشقی. . 🍃آری درست است که می‌گویند " هرکس که عاشق او شود خوب خریداری‌اش میکند" . ❤️مبارک بادت این وصال❤️ . به مناسبت سالروز . ✍️ نویسنده: . 📆تاریخ تولد: ۱ دی ۱۳۶۵ . 📆تاریخ شهادت: ۱۴ فروردین ۱۳۹۵حلب سوریه . 📆تاریخ انتشار طرح: ۱۳ فروردین ۱۳۹۹ . 🥀مزار: گلزار شهدای شهر رشت .
😍🌱 🍂 ڪوتــاه تر از اونـــه ڪــہ بخواییم 🌞 هـــا بــا ڪلـے افسوس از خــ😴ـوابــ بیدار بشـــیم شـــاد🌈💫 🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
✍️ 💠 گریه یوسف را از پشت سر می‌شنیدم و می‌دیدم چشمان این رزمنده در برابر بارش اشک‌هایش می‌کند که مستقیم نگاهش کردم و بی‌پرده پرسیدم :«چی شده؟» از صراحت سوالم، مقاومتش شکست و به لکنت افتاد :«بچه‌ها عباس رو بردن درمانگاه...» گاهی تنها خوش‌خیالی می‌تواند نفسِ رفته را برگرداند که کودکانه میان حرفش پریدم :«دیدم دستش شده!» 💠 و کار عباس از یک زخم گذشته بود که نگاهش به زمین افتاد و صدایش به سختی بالا آمد :«الان که برگشت یه راکت خورد تو .» از گریه یوسف همه بیدار شده بودند، زن‌عمو پشت در آمد و پیش از آنکه چیزی بپرسد، من از در بیرون رفتم. 💠 دیگر نمی‌شنیدم رزمنده از حال عباس چه می‌گوید و زن‌عمو چطور به هم ریخته و فقط به سمت انتهای کوچه می‌دویدم. مسیر طولانی خانه تا درمانگاه را با دویدم و وقتی رسیدم دیگر نه به قدم‌هایم رمقی مانده بود نه به قلبم. دستم را به نرده ورودی درمانگاه گرفته بودم و برای پیش رفتن به پایم التماس می‌کردم که در گوشه حیاط عباسم را دیدم. 💠 تخت‌های حیاط همه پر شده و عباس را در سایه دیوار روی زمین خوابانده بودند. به‌قدری آرام بود که خیال کردم خوابش برده و خبر نداشتم دیگر به رگ‌هایش نمانده است. چند قدم بیشتر با پیکرش فاصله نداشتم، در همین فاصله با هر قدم قلبم به قفسه سینه کوبیده می‌شد و بالای سرش از افتادم. 💠 دیگر قلبم فراموش کرده بود تا بتپد و به تماشای عباس پلکی هم نمی‌زد. رگ‌هایم همه از خون خالی شده و توانی به تنم نمانده بود که پهلویش زانو زدم و با چشم خودم دیدم این گوشه، عباس من شده است. زخم دستش هنوز با چفیه پوشیده بود و دیگر این به چشمم نمی‌آمد که همان دست از بدن جدا شده و کنار پیکرش روی زمین مانده بود. 💠 سرش به تنش سالم بود، اما از شکاف پیشانی به‌قدری روی صورتش باریده بود که دلم از هم پاشیده شد. شیشه چشمم از اشک پُر شده و حتی یک قطره جرأت چکیدن نداشت که آنچه می‌دیدم نگاهم نمی‌شد. 💠 دلم می‌خواست یکبار دیگر چشمانش را ببینم که دستم را به تمنا به طرف صورتش بلند کردم. با سرانگشتم گلبرگ خون را از روی چشمانش جمع می‌کردم و زیر لب التماسش می‌کردم تا فقط یکبار دیگر نگاهم کند. با همین چشم‌های به خون نشسته، ساعتی پیش نگران جان ما را به دستم سپرد و در برابر نگاهم جان داد و همین خاطره کافی بود تا خانه خیالم زیر و رو شود. 💠 با هر دو دستم به صورتش دست می‌کشیدم و نمی‌خواستم کسی صدایم را بشنود که نفس نفس می‌زدم :«عباس من بدون تو چی کار کنم؟ من بعد از مامان و بابا فقط تو رو داشتم! تورو خدا با من حرف بزن!» دیگر دلش از این دنیا جدا شده و نگران بار غمش نبودم که پیراهن را پاره کردم و جراحت جانم را نشانش دادم :«عباس می‌دونی سر حیدر چه بلایی اومده؟ زخمی بود، کردن، الان نمیدونم زنده‌اس یا نه! هر دفعه میومدی خونه دلم می‌خواست بهت بگم با حیدر چی کار کردن، اما انقدر خسته بودی خجالت می‌کشیدم حرفی بزنم! عباس من دارم از داغ تو و حیدر دق می‌کنم!» 💠 دیگر باران اشک به یاری دستانم آمده بود تا نقش خون را از رویش بشویم بلکه یکبار دیگر صورتش را سیر ببینم و همین چشمان بسته و چهره برای کشتن دل من کافی بود. اجازه نمی‌داد نغمه ناله‌هایم را بشنود که صورتم را روی سینه پُر خاک و خونش فشار می‌دادم و بی‌صدا ضجه می‌زدم. 💠 بدنش هنوز گرم بود و همین گرما باعث می‌شد تا از هجوم گریه در گلو نمیرم و حس کنم دوباره در جا شده‌ام که ناله مردی سرم را بلند کرد. عمو از خانه رسیده بود، از سنگینی دست روی سینه گرفته و قدم‌هایش را دنبال خودش می‌کشید. پایین پای عباس رسید، نگاهی به پیکرش کرد و دیگر ناله‌ای برایش نمانده بود که با نفس‌هایی بریده نجوا می‌کرد. 💠 نمی‌شنیدم چه می‌گوید اما می‌دیدم با هر کلمه رنگ از صورتش می‌پَرد و تا خواستم سمتش بروم همانجا زمین خورد. پیکر پاره‌ پاره عباس، عمو که از درد به خودش می‌پیچید و درمانگاهی که جز پرستارانش وسیله‌ای برای مداوا نداشت. 💠 بیش از دو ماه درد و مراقبت از در برابر و هر لحظه شاهد تشنگی و گرسنگی ما بودن، طاقتش را تمام کرده و عباس دیگر قلبش را از هم متلاشی کرده بود. هر لحظه بین عباس و عمو که پرستاران با دست خالی می‌خواستند احیایش کنند، پَرپَر می‌زدم تا آخر عمو در برابر چشمانم پس از یک ساعت کشیدن جان داد... ✍️نویسنده: 🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
دلم آسمون میخاد🔎📷
و هوالشهید♥ ✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_سی_و_یکم 💠 تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم و از آ
و هو الشهید♥ ✍️ 💠 چشمانم را بستم و با همین چشم بسته، بریده حیدر را می‌دیدم که دستم روی ضامن لرزید و فریاد عدنان پلکم را پاره کرد. خودش را روی زمین می‌کشید و با چشمانی که از عصبانیت آتش گرفته بود، داد و بیداد می‌کرد :«برو اون پشت! زود باش!» دوباره اسلحه را به سمتم گرفته بود، فرصت انفجار از دستم رفته و نمی‌فهمیدم چه شده که اینهمه وحشت کرده است. از شدت خونریزی جانش تمام شده و حتی نمی‌توانست چند قدم مانده خودش را به سمتم بکشد که با تهدیدِ اسلحه سرم فریاد زد :«برو پشت اون بشکه‌ها! نمی‌خوام تو رو با این بی‌پدرها تقسیم کنم!» 💠 قدم‌هایم قوت نداشت، دیوارهای سیمانی خانه هر لحظه از موج انفجار می‌لرزید، همهمه‌ای را از بیرون خانه می‌شنیدم و از حرف تقسیم غنائم می‌فهمیدم به خانه نزدیک می‌شوند و عدنان این دختر زیبای را تنها برای خود می‌خواهد. نارنجک را با هر دو دستم پنهان کرده بودم و عدنان امانم نمی‌داد که گلنگدن را کشید و نعره زد :«میری یا بزنم؟» و دیوار کنار سرم را با گلوله‌ای کوبید که از ترس خودم را روی زمین انداختم و او همچنان وحشیانه می‌کرد تا پنهان شوم. 💠 کنج اتاق چند بشکه خالی آب بود و باید فرار می‌کردم که بدن لرزانم را روی زمین می‌کشیدم تا پشت بشکه‌ها رسیدم و هنوز کامل مخفی نشده، صدای باز شدن در را شنیدم. ساکم هنوز کنار دیوار مانده و می‌ترسیدم از همان ساک به حضورم پی ببرند و اگر چنین می‌شد، فقط این نارنجک می‌توانست نجاتم دهد. 💠 با یک دست نارنجک و با دست دیگر دهانم را محکم گرفته بودم تا صدای نفس‌های را نشنوند و شنیدم عدنان ناله زد :«از دیشب که زخمی شدم خودم رو کشوندم اینجا تا شماها بیاید کمکم!» و صدایی غریبه می‌آمد که با زبانی مضطرب خبر داد :«دارن می‌رسن، باید عقب بکشیم!» انگار از حمله نیروهای مردمی وحشت کرده بودند که از میان بشکه‌ها نگاه کردم و دیدم دو نفر بالای سر عدنان ایستاده و یکی دستش بود. عدنان اسلحه‌اش را زمین گذاشته، به شلوار رفیقش چنگ انداخته و التماسش می‌کرد تا او را هم با خود ببرند. 💠 یعنی ارتش و نیروهای مردمی به‌قدری نزدیک بودند که دیگر عدنان از خیال من گذشته و فقط می‌خواست جان را نجات دهد؟ هنوز هول بریدن سر حیدر به حنجرم مانده و دیگر از این زندگی بریده بودم که تنها به بهای از خدا می‌خواستم نجاتم دهد. در دلم دامن (سلام‌الله‌علیها) را گرفته و با رؤیای رسیدن نیروهای مردمی همچنان از ترس می‌لرزیدم که دیدم یکی عدنان را با صورت به زمین کوبید و دیگری روی کمرش چمباته زد. 💠 عدنان مثل حیوانی زوزه می‌کشید، دست و پا می‌زد و من از ترس در حال جان کندن بودم که دیدم در یک لحظه سر عدنان را با خنجرش برید و از حجم خونی که پاشید، حالم زیر و رو شد. تمام تنم از ترس می‌تپید و بدنم طوری یخ کرده بود که انگار دیگر خونی در رگ‌هایم نبود. موی عدنان در چنگ هم‌پیاله‌اش مانده و نعش نحسش نقش زمین بود و دیگر کاری در این خانه نداشتند که رفتند و سر عدنان را هم با خودشان بردند. 💠 حالا در این اتاق سیمانی من با جنازه بی‌سر عدنان تنها بودم که چشمانم از وحشت خشک‌شان زده و حس می‌کردم بشکه‌ها از تکان‌های بدنم به لرزه افتاده‌اند. رگبار گلوله همچنان در گوشم بود و چشمم به عدنانی که دیگر به رفته و هنوز بوی تعفنش مشامم را می‌زد. جرأت نمی‌کردم از پشت این بشکه‌ها بیرون بیایم و دیگر وحشت عدنان به دلم نبود که از تصور بریدن سر حیدرم آتش گرفتم و ضجه‌ام سقف این سیاهچال را شکافت. 💠 دلم در آتش دلتنگی حیدر پَرپَر می‌زد و پس از هشتاد روز دیگر از چشمانم به جای اشک، خون می‌بارید. می‌دانستم این آتشِ نیروهای خودی بر سنگرهای داعش است و نمی‌ترسیدم این خانه را هم به نام داعش بکوبند و جانم را بگیرند که با داغ اینهمه عزیز دیگر برایم ارزش نداشت. موبایل خاموش شده، حساب ساعت و زمان از دستم رفته و تنها از گرمای هوا می‌فهمیدم نزدیک ظهر شده و می‌ترسیدم از جایم تکان بخورم مبادا دوباره اسیر داعشی شوم. 💠 پشت بشکه‌ها سرم را روی زانو گذاشته، خاطرات حیدر از خیالم رد می‌شد و عطش با اشکم فروکش نمی‌کرد که هر لحظه تشنه‌تر می‌شدم. شیشه آب و نان خشک در ساکم بود و این‌ها باید قسمت حیدرم می‌شد که در این تنگنای تشنگی و گرسنگی چیزی از گلویم پایین نمی‌رفت و فقط از درد دلتنگی زار می‌زدم... ✍️نویسنده: 🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
🌹شهید سیدمرتضی آوینی : گردش در رگ های ، شیرین است، اما ریختن آن در پای شیرین‌تر است 🕊 و نگو شیرین‌تر، بگو: بسیار بسیار شیرین‌تر است...✨ 🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
دلم آسمون میخاد🔎📷
●「 ڪانال‌دلم‌آسمون‌میخاد 」•
. . 📌 ؛ 🌿- با خـلق و خـویی همـدیگر همسـر خود آشـنا باشد. 🌿- قبـل از ازدواج تمـام تلـاش خـود را روی شناخـت یکـدیگر بگـذارید ، تا به نتـیجه مطـلوب برسـید . - در هر شـرایطی شـخص مـقابل خود را؛ ۱- بسنـجید ۲- درک کنـید ۳-مقایـسه نکـنید . 🌿- سعـی کنیـد در اماکـن مقـدس با یکـدیگر عهـد و پیـمان ببـندید ، که در هـر شرایطی ڪنار هم هستـید ، و بـخاطـر کـم و کاستـی های زنـدگی ، همدیگـر را طـرد نکـنید . (بسـیار ڪار ناشایسـتی می باشد )👌 + ادامه دارد ... ●「 ڪانال‌دلم‌آسمون‌میخاد 」•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 ز مثل ز مثل من به زن چگونه نگاه می‌کنم؟ مفهوم زندگی از نگاه من چیست؟ پاسخ این دو سؤال نشان می‌دهد من چقدر لازم دارم!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- از اون موقع که پا گذاشتی تو زندگیم شدی دلیل زندگیم :)❤️‍🔥👩‍❤️‍👨 💕😻 🌱