سالگرد شهادت🌸🍃
سرلشکر خلبان
شهید عباس دوران
گرامی باد
حضرت آقا فرمودند:
اگر ماجرای شهید دوران را
کسی در کتابها میخواند
احتمال میداد افسانه باشد
ولی ما به چشم خود دیدیم!،،!
هدیه به ارواح طیبه شهدا بخصوص شهید دوران فاتحه وصلوات 🌹🍃🌹🍃🌹
#از_شهدا_بیاموزیم ❣❣❣❣❣
سالگرد شهادت شهید عباس دوران 🌱
شهید عباس دوران که صدام برای سرش جایزه تعیین کرده بود، پس از بمباران پالایشگاه بغداد هواپیمای نیمهسوخته خود را به هتل محل برگزاری اجلاس سران غیرمتعهدها کوبید و با شهادت خود، مانع از برگزاری این اجلاس در عراق شد این عملیات تحت عنوان عملیات بغداد نام گرفت.
#تاریخشهادت ۶۱/۴/۳۰ 🥀
#سالروزشهادت
#از_شهدا_بیاموزیم ❣❣❣❣❣
به برادرانم بگویید که من همیشه در میان شما خواهم بود....
#شهیدعباس_دوران
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
به برادرانم بگویید که من همیشه در میان شما خواهم بود.... #شهیدعباس_دوران @shahedaneosve شاهدان
♡شهید عباس دوران...
🍃می توان گفت عباسِ دوران خودش بوده است. زیرا پیرو حرف #امام برای دفاع از کشور و ایستادن در مقابل #ظلم، جانش را هم فدا کرده است.
🍃عاشق همسر و فرزندش بوده است اما در لا به لای #دلتنگی هایش که برای همسرش مکتوب کرده است، جمله ای زیبا خودنمایی می کند."جنگ جنگ است و زن و بچه هم سرش نمی شود."
🍃او، #خلبان قهرمانی است که در طول دو سال جنگ بیش از ۱۲۰ پرواز موفق داشته است. در آخرین پروازش که هدف بمباران پایگاه هوایی الدوره بوده است. پس از انجام عملیات برای نقض ادعای دشمن مبنی بر امن بودن منطقه و برگزاری کنفرانس سران غیرمتعهدها، به سوی هتل محل برگزاری کنفرانس حرکت کرده و با اصابت #هواپیمایش به هتل، مانع از برگزاری اجلاس می شود و شهد #شهادت نصیبش می گردد.
🍃این روزها، #انقلاب به شهید دوران هایی نیاز دارد تا دفاع کنند از خاک میهن و در مقابل دشمن قد علم کنند. نیاز دارد به جنسی از این شهید که خود را #مسئول بداند در مقابل هزینه ای که برای تحصیلش از #بیت_المال خرج شده است. این روزها نیاز داریم به قهرمانانی چون او که تمام زندگیشان را فدای حرف های امام و #رهبرشان کنند.
🍃حال از او نامی جاویدان مانده است و همسرش که دلتنگی هایش را #بغض می کند و پسرش که از پدر چیزی به یاد ندارد جز #پیکری که بعد از ۲۰ سال انتظار برگشت و تشییع شد. حال او برای جبران تمام سال هایی که از نعمت #پدر محروم بوده، نام فرزندش را #عباس نهاده است.
☆باشد که پیرو راهشان باشیم☆
✍نویسنده : #طاهره_بنایی منتظر
🌺به مناسبت سالروز #شهادت #شهید #عباس_دوران
📅تاریخ تولد : ۲۰ مهر ۱۳۲۹.شیراز
📅تاریخ شهادت : ۳۰ تیر ۱۳۶۱
🥀مزار شهید : شیراز
🕊محل شهادت : بغداد
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
نام اثر:
پیر شدن پای انقلاب...😍
سردار سلیمانی: من آیت الله خامنه ای را خیلی مظلوم و تنها می بینم، او نیازمند همراهی و کمک شماست! پیرو این وصیت حاج قاسم و در آستانه عید ولایت از همین تربیون اعلام می کنم مگه اینکه ما مرده باشیم آقا تنها بمونن...
🌸اللهم احفظ امامنا الخامنه ای🌸
↙ قرار ما هرشب ساعت ۲۳ یک تصویر از #آقای_عشق
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
امام صادق علیه السلام:
آزاری که قائم (ع) به هنگام قیام خویش از جاهلان آخرالزمان می بیند، بسیار سخت تر از آزاری است که پیامبر (ص) از مردم جاهلیت دید.
غیبة نعمانی، ص308
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
✨داریم با حسین، حسین پیر میشویم
✨خوشحال از این جوانی از دست رفته ایم...💔
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
يار آمد و يار دلنواز آمد باز
بهر دل خسته چاره ساز آمد باز
عمرم همه رفته بود از رفتن او
صد شکر، که عمر رفته باز آمد باز
صبـحتون شهـدایـی🌷
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔺فرازی از وصیتنامه شهید سیدمحمد موسویناجی🌷
توصیه من به جوانان این است:
امروز شیعه در غربت به سر میبرد و تحت فشار استکبار است، جهت رهایی از مظلومیت برای فرج امام زمان (عج) دعا کنید که حتما فرج و گشایشی برای خودتان است و تا آن موقع، پای اعتقادات خود بایستید و هرگز تن به ذلت ندهید، حتی اگر به قیمت جانتان باشد که جان ما عزیزتر از جان عزیز فاطمه علیهالسلام نیست.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
کتاب " قصهی دلبری "
زندگینامهی شهید مدافع حرم " محمدحسین محمدخانی"
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
🌷 بسمرب المهدی 🌷 🔴 #قصه_دلبری 🥀 زندگینامه #شهیدمدافعحرم_محمدحسین_محمدخانی قسمت 1⃣ 🪴 بخش ا
قسمتهای ۱ تا ۱۰ کتاب عاشقانهی قصه دلبری
🌷 بسمرب المهدی 🌷
🔴 #قصه_دلبری
🥀 زندگینامه #شهیدمدافعحرم_محمدحسین_محمدخانی
قسمت 1⃣1⃣
با آدمی که تا دیروز مثل کارد و پنیر بودیم، حالا باید با هم مینشستیم برای آیندهمان حرف میزدیم.
تا وارد شد، نگاهی انداخت به سرتاپای اتاقم و گفت:
« چقدر آینه! از بس خودتون رو میبینین اینقدر اعتماد به نفستون رفته بالا دیگه! »
از بس هول کرده بودم، فقط با ناخنهایم بازی میکردم. مثل گوشی در حال ویبره، میلرزیدم. خیلی خوشحال بود. به وسایل اتاقم نگاه می کرد. خوب شد عروسک پشمالو و عکسهایم را جمع کرده بودم. فقط مانده بود قاب عکس چهارسالگیام. اتاق را گز میکرد، انگار روی مغزم رژه میرفت. جلوی همان قاب عکس ایستاد و خندید. چه در ذهنش میچرخید نمیدانم!
نشست روبه رویم. خندید و گفت:
« دیدید آخر به دلتون نشستم! »
زبانم بند آمده بود. من که همیشه حاضر جواب بودم و پنج تا روی حرفش میگذاشتم و تحویلش میدادم، حالا انگار لال شده بودم. خودش جواب خودش را داد:
« رفتم مشهد، یه دهه متوسل شدم. گفتم حالا که بله نمیگید، امام رضا علیه السلام از توی دلم بیرونتون کنه، پاکِ پاک که دیگه به یادتون نیفتم. نشسته بودم گوشه رواق که سخنران گفت:
" اینجا جاییه که میتونن چیزی رو که خیر نیست، خیر کنن و بهتون بدن."
نظرم عوض شد. دو دهه دیگه دخیل بستم که برام خیر بشید. »
نفسم بند اومده بود، قلبم تندتند میزد و سرم داغ شده بود. توی دلم حال عجیبی داشتم. حالا فهمیدم الکی نبود که یک دفعه نظرم عوض شد. انگار دست امام علیه السلام بود و دل من.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسمرب المهدی 🌷
🔴 #قصه_دلبری
🥀 زندگینامه #شهیدمدافعحرم_محمدحسین_محمدخانی
قسمت 2⃣1⃣
از نوزده سالگیاش گفت که قصد ازدواج داشته و دنبال گزینهی مناسب بوده. دقیقاً جملهاش این بود:
« راستِ کارم نبودن، گیر و گور داشتن. »
گفتم:
« از کجا معلوم من به دردتون بخورم؟ »
خندید و گفت:
« توی این سالا شما رو خوب شناختم. »
یکی از چیزهایی که خیلی نظرش را جلب کرده بود، کتابهایی بود که دیده و شنیده بود میخوانم. همان کتابهای پالتویی روایت فتح، خاطرات همسران شهدا. میگفت:
« خوشم میاد این کتابا رو نخوندین بلکه خوردین. »
فهمیدم خودش هم دستی بر آتش دارد. می گفت:
« وقتی این کتابا رو میخوندم، واقعاً به حال اونا غبطه میخوردم که اگه پنج سال ده سال یا حتی یه لحظه با هم زندگی کردن، واقعاً زندگی کردن. اینا خیلی کم دیده میشه، نایابه! »
من هم وقتی آنها را می خواندم، به همین رسیده بودم که اگه الان سختی میکشند، ولی حلاوتی را که آنها چشیدهاند، خیلیها نچشیدهاند. این جمله را هم ضمیمهاش کرد که:
« اگه همین امشب جنگ بشه، منم میرم، مثل وهب! »
می خواستم کم نیارم، گفتم:
« خب منم میام! »
منبر کاملی رفت مثل آخوندها؛ از دانشگاه و مسائل جامعه گرفته تا اهداف زندگیاش. از خواستگاریهایش گفت و اینکه کجاها رفته و هر کدام را چه کسی معرفی کرده، حتی چیزهایی که به آنها گفته بود. گفتم:
« من نیازی نمیبینم اینا رو بشنوم. »
می گفت:
« اتفاقا باید بدونین تا بتونین خوب تصمیم بگیرین! »
گفت:
« از وقتی شما به دلم نشستین، به خاطر اصرار خانواده، بقیه خواستگاریا رو صوری میرفتم. میرفتم تا بهونهای پیدا کنم یا بهونهای بدم دست طرف. »
می خندید که:
« چون اکثر دخترا از ریش بلند خوششون نمیاد، این شکلی میرفتم. اگه کسی هم پیدا میشد که خوشش میومد و میپرسید که آیا ریشاتون رو درست و مرتب میکنین، میگفتم نه من همین ریختی میچرخم. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسمرب المهدی 🌷
🔴 #قصه_دلبری
🥀 زندگینامه #شهیدمدافعحرم_محمدحسین_محمدخانی
قسمت 3⃣1⃣
یادم میآید از قبل به مادرم گفته بودم که من پذیرایی نمیکنم. مادرم در زد و چای و میوه آورد و گفت:
« حرفتون که تموم شد، کارتون دارم! »
از بس دلشوره داشتم، دست و دلم به هیچ چیز نمیرفت.
یک ریز حرف میزد و لابه لایش میوه پوست میکند و میخورد. گاهی با خنده به من تعارف میکرد:
« خونهی خودتونه، بفرمایین. »
زیاد سئوال می.پرسید. بعضیهایش سخت بود، بعضی هم خندهدار. خاطرم هست که پرسید:
« نظر شما دربارهی حضرت آقا چیه؟ »
گفتم:
« ایشون رو قبول دارم و هرچی بگن اطاعت میکنم. »
گیر داد که:
« چقدر قبولشون دارید؟ »
در آن لحظه مضطرب بودم و چیزی به ذهنم نمیرسید، گفتم:
« خیلی »
خودم را راحت کردم که نمیتوانم بگویم چقدر. زیرکی به خرج داد و گفت:
« اگه آقا بگن من رو بکُشید، میکُشید؟ »
بی معطلی گفتم:
« اگه آقا بگن، بله »
نتوانست جلو خندهاش را بگیرد.
او که انگار از اول بله را شنیده، شروع کرد دربارهی آیندهی شغلیاش حرف زد. گفت:
« دوست دارد برود در تشکیلات سپاه، فقط هم سپاه قدس. روی گزینههای بعدی فکر کرده بود؛ طلبگی یا معلمی. »
هنوز دانشجو بود. خندید و گفت:
« که از دار دنیا فقط یک موتور تریل دارد که آن را هم پلیس از رفقیش گرفته و فعلا توقیف شده است. »
پررو پررو گفت:
« اسم بچههامونم انتخاب کردم: امیر حسین، امیر عباس، زینب و زهرا. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسمرب المهدی 🌷
🔴 #قصه_دلبری
🥀 زندگینامه #شهیدمدافعحرم_محمدحسین_محمدخانی
قسمت 4⃣1⃣
انگار کتری آبجوش ریختند روی سرم. کسی نبود بهش بگوید:
« هنوز نه به باره نه به داره! »
یکییکی در جیب های کتش دست میکرد. یاد چراغ جادو افتادم. هرچه بیرون میآورد، تمامی نداشت. با همان هدیهها جادویم کرد:
« تکه ای از کفن شهید گمنام که خودش تفحص کرده بود، پلاک شهید، مهر و تسبیح تربت با کلی خرت و پرت هایی که از لبنان و سوریه خریده بود. »
مطمئن شده بود که جوابم مثبت است. تیر خلاص را زد. صدایش را پایین تر آورد و گفت:
« دوتا نامه نوشتم براتون: یکی توی حرم امام رضا علیه السلام، یکی هم کنار شهدای گمنامِ بهشت زهرا سلام الله علیها »
برگه ها را گذاشت جلوی رویم¹، کاغذ کوچکی هم گذاشت روی آنها. از همان جا خواندم؛ زبانم قفل شد:
« تو مرجانی، تو در جانی، تو مروارید غلتانی
اگر قلبم صدف باشد میان آن تو پنهانی »
انگار در این عالم نبود، سرخوش! مادر و خالهام آمدند و به او گفتند:
« هیچ کاری توی خونه بلد نیست، اصلاً دور گاز پیداش نمیشه. یه پوست تخمه جابجا نمی کنه! خیلی نازنازیه! »
خندید و گفت:
« من فکر کردم چه مسئلهی مهمی میخواین بگین. اینا که مهم نیست. »
حرفی نمانده بود. سه چهار ساعتی صحبتهایمان طول کشید. گیر داد که اول شما از اتاق برید بیرون. پایم خواب رفته بود و نمی توانستم از جایم تکان بخورم.
____________________
۱. نامهها در انتهای داستان خواهد آمد.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسمرب المهدی 🌷
🔴 #قصه_دلبری
🥀 زندگینامه #شهیدمدافعحرم_محمدحسین_محمدخانی
قسمت 5⃣1⃣
از بس به نقطهای خیره مانده بودم، گردنم گرفته بود و صاف نمیشد. التماس می کردم:
« شما بفرمایین، من بعد از شما میام! »
ول کن نبود، مرغش یک پا داشت. حرصم در آمده بود که چرا اینقدر یک دندگی میکرد. خجالت میکشیدم بگویم چرا بلند نمیشوم. دیدم بیرون برو نیست، دل به دریا زدم و گفتم:
« پام خواب رفته. »
از سر لغزپرانی گفت:
« فکر میکردم عیبی دارین و قراره سر من کلاه بره. »
دلش روشن بود که این ازدواج سر میگیرد. نزدیک در به من گفت:
« رفتم کربلا زیر قُبه به امام حسین علیه السلام گفتم برام پدری کنید. منم علی اکبرتون. هر کاری قرار بود برای ازدواج پسرتون انجام بدید، برای من بکنید. »
♡♡♡♡♡
دلم را برد، به همین سادگی. پدرم گیج شده بود که به چه چیز این آدم دل خوش کردهام. نه پولی، نه کاری، نه مدرکی، هیچ. تازه باید بعد از ازدواج میرفتم تهران. پدرم با این موضوع کنار نمیآمد. برای من هم دوری از خانوادهام خیلی سخت بود. زیاد میپرسید:
« تو همهی اینا رو میدونی و قبول میکنی؟ »
پروژه تحقیق پدرم کلید خورد. بهش زنگ زد:
« سه نفر رو معرفی کن تا اگه سوالی داشتم، از اونا بپرسم. »
شماره و نشانی دو نفر روحانی و یکی از رفقای دانشگاهش را داده بود. وقتی پدرم با آنها صحبت کرد، کمی آرام و قرار گرفت. نه که خوشش نیامده باشد، برای آیندهی زندگیمان نگران بود. برای دختر نازک و نارنجیاش. حتی دفعه ی اول که او را دید، گفت:
« این چقدر مظلومه. »
باز یاد حرف بچهها افتادم، حرفشان توی گوشم زنگ میزد:
« شبیه شهدا، مظلوم. »
یاد حس و حال قبل از این روزها افتادم. محمدحسینی که امروز میدیدم، اصلاً شبیه آن برداشتهایم نبود.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسمرب المهدی 🌷
🔴 #قصه_دلبری
🥀 زندگینامه #شهیدمدافعحرم_محمدحسین_محمدخانی
قسمت 6⃣1⃣
برای من همان شده بود که همه میگفتند. پدرم، کمی که خاطرجمع شد، به محمد حسین زنگ زد که " میخوام ببینمت. "
قرار و مدار گذاشتند برویم دنبالش. هنوز در خانه دانشجوییاش زندگی میکرد. من هم با پدر و مادرم رفتم. خندان سوار ماشین شد. برایم جالب بود که ذرهای اظهار خجالت و کم رویی در صورتش نمیدیدم. پدرم از یزد راه افتاد سمت روستایمان، اسلامیه، و سیر تا پیاز زندگیاش را گفت. از کودکیاش تا ازدواج با مادرم و اوضاع فعلیاش. بعد هم کف دستش را گرفت طرف محمدحسین و گفت:
« همه زندگیم همینه، گذاشتم جلوت. کسی که میخواد دوماد خونه من بشه، فرزند خونهی منه و باید همه چیز این زندگی رو بدونه. »
او هم کف دستش را نشان داد و گفت:
« منم با شما رو راستم. »
تا اسلامیه از خودش و پدر و مادرش تعریف کرد، حتی وضعیت مالیاش را شفاف بیان کرد. دوباره قضیهی موتور تریل را که تمام داراییاش بود، گفت. خیلی هم زود با پدر و مادرم پسرخاله شد.
موقع برگشت به پیشنهاد پدرم رفتیم امامزاده جعفر (علیه السلام ). یادم هست بعضی حرف ها را که میزد، پدرم برمیگشت عقب ماشین را نگاه می کرد. از او می پرسید:
« این حرفا رو به مرجان هم گفتی؟ »
گفت:
« بله »
در جلسه ی خواستگاری همه را به من گفته بود.
مادرش زنگ زد تا جواب بگیرد. من که از ته دل راضی بودم. پدرم هم توپ را انداخته بود در زمین خودم. مادرم گفت:
« به نظرم بهتره چند جلسهی دیگه با هم صحبت کنن. »
کور از خدا چه میخواهد، دو چشم بینا.
قارقار موتورش در کوچهمان پیچید. سر همان ساعتی که گفته بود رسید، چهار بعدازظهر یکی از روزهای اردیبهشت.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسمرب المهدی 🌷
🔴 #قصه_دلبری
🥀 زندگینامه #شهیدمدافعحرم_محمدحسین_محمدخانی
قسمت 7⃣1⃣
نمیدانم آن دسته گل را چطور با موتور این قدر سالم رسانده بود. مادرم به داییام زنگ زد که بیاید سبک سنگینش کند. نشنیدم با پدر و داییام چه خوش و بش کردند. تا وارد اتاق شد پرسید:
« دایی تون نظامیه؟ »
گفتم:
« از کجا میدونید؟ »
خندید که:
« از کفشش حدس زدم. »
برایم جالب بود، حتی حواسش به کفشهای دم در هم بود. چندین مرتبه ذکر خیر پدرم را کشید وسط. برای این که صادقانه سیر تا پیاز زندگیاش را برای او گفته بود.
یادم نیست از کجا شروع شد که بحث کشید به مهریه. پرسید:
« نظرتون چیه؟ »
گفتم:
« همون که حضرت آقا میگن. »
بال درآورد. قهقهه زد:
« یعنی چهارده تا سکه؟ »
از زیر چادرم سرم را تکان دادم که یعنی بله. میخواست دلیلم را بداند. گفتم:
« مهریه خوشبختی نمیاره. »
حدیث هم برایش خواندم:
« بهترین زنان امت من زنی است که مهریه او از دیگران کمتر باشد. »
این دفعه من منبر رفته بودم. دلش نمیآمد صحبتمان تمام شود. حس میکردم زور میزند سر بحث جدیدی باز کند. سه تا نامهی جدید نوشته بود برایم.¹ گرفت جلویم و گفت:
« راستی، سرم بره هیئتم ترک نمیشه. »
ته دلم ذوق کردم. نمیدانم او هم از چهرهام فهمید یا نه، چون دنبال این طور آدمی میگشتم. حس میکردم حرف دیگری هم دارد، انگار مزه مزه می کرد. گفت:
« دنبال پایه میگشتم، باید پایهم باشید نه ترمز! زن اگر حسینی باشه، شوهرش زهیر میشه. »
بعد هم نقل قولی از شهید سید مجتبی علمدار به میان آورد:
« هر کس رو که دوست داری، باید برایش آرزوی شهادت کنی. »
____________________
۱. نامه ها در انتهای داستان خواهد آمد.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسمرب المهدی 🌷
🔴 #قصه_دلبری
🥀 زندگینامه #شهیدمدافعحرم_محمدحسین_محمدخانی
قسمت 8⃣1⃣
🪴 بخش ۲
مسئول اعتکاف دانشآموزی یزد بود. از وسط برنامهها میرفت و میآمد. قرار شد بعد از ایامالبیض برویم کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه عقد کنیم. رفته بود پیش حاج آقای آیتاللهی که بیایند برای خواندن خطبهی عقد. ایشان گفته بودند:
« بهتره برید امامزاده جعفر (ع) یزد. »
خانوادهها به این تصمیم رسیده بودند که دوتا مراسم مفصل در سالن بگیرند؛ یکی یزد، یکی هم تهران. مخالفت کرد، گفت:
« باید یکی رو ساده بگیریم. »
اصلاً راضی نشد، من را انداخت جلو که بزرگترها را راضی کنم. چون من هم با او موافق بودم، زور خودم را زدم تا آخر به خواستهاش رسید.
شب تا صبح خوابم نبرد. دور حیاط راه میرفتم. تمام صحنهها مثل فیلم در ذهنم رد میشد. همهی آن منتکشیهایش. از آقای قرائتی شنیده بودم:
« ۵۰ درصد ازدواج تحقیقه و ۵۰ درصدش توسل. نمیشه به تحقیق امید داشت، ولی می توان به توسل دل بست. »
بین خوف و رجا گیر افتاده بودم. با اینکه به دلم نشسته بود، باز دلهره داشتم. متوسل شدم. زنگ زدم به حرم امام رضا علیه السلام. همان که خِیرم کرده بود برایش. چشمانم را بستم. با نوای صلوات خاصه، خودم را پای ضریح می دیدم. در بین همهمهی زائران، حرفم را دخیل بستم به ضریح:
« ما از تو به غیر از تو نداریم تمنا
حلوا به کسی ده که محبت نچشیده »
همه را سپردم به امام رضا علیه السلام.
هندزفری را گذاشتم داخل گوشم. راه میرفتم و روضه گوش میدادم.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسمرب المهدی 🌷
🔴 #قصه_دلبری
🥀 زندگینامه #شهیدمدافعحرم_محمدحسین_محمدخانی
قسمت 9⃣1⃣
رفتم به اتاقم با هدیههایش ور رفتم:
کفن شهید گمنام، پلاک شهید.
صدای اذان مسجد بلند شد. مادرم سرکشید داخل اتاق و گفت:
« نخوابیدی؟ برو یه سوره قرآن بخون. »
ساعت شش و نیم صبح خالهام آمد. با مادرم وسائل سفرهی عقد را جمع میکردند. نشسته بودم و برّ و برّ نگاهشان میکردم. به خودم می گفتم:
« یعنی همهی اینا داره جدی میشه؟ »
خالهام غرولندی کرد که:
« کمک نمیکنی حداقل پاشو لباست رو بپوش. »
همه عجله داشتند که باید زودتر عقد خوانده شود تا به شلوغی امامزاده نخوریم.
وقتی با کت و شلوار دیدمش، پقی زدم زیر خنده. هیچ کس باور نمیکرد این آدم، تن به کت و شلوار بدهد. از بس ذوق مرگ بود، خندهام گرفت. به شوخی بهش گفتم:
« شما کت و شلوار پوشیدی یا کت و شلوار شما رو پوشیده؟ »
در همهی عمرش فقط دوبار با کت و شلوار دیدمش. یکبار برای مراسم عقد، یکبار هم برای عروسی.
در و همسایه و دوست و آشنا با تعجب می پرسیدند:
« حالا چرا امامزاده؟ »
نداشتیم بین فک و فامیل کسی اینقدر ساده دخترش را بفرستد خانهی بخت.
سفرهی عقد سادهای انداختیم، وسایل صبحانه را با کمی نان و پنیر و سبزی و گردو و شیرینی یزدی گذاشتیم داخل سفره.
خیلی خوشحال بودم که قسمت شد قرآن و جانماز هدیهی حضرت آقا را بگذارم داخل سفرهی عقد.
سال ۱۳۸۶ که حضرت آقا آمده بودند یزد، متنی بدون اسم برای ایشان نوشته بودم.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسمرب المهدی 🌷
🔴 #قصه_دلبری
🥀 زندگینامه #شهیدمدافعحرم_محمدحسین_محمدخانی
قسمت 0⃣2⃣
چند وقت بعد، از طرف دفتر ایشان زنگ زدند منزلمان که:
« نویسندهی این متن زنه یا مرد؟ »
مادرم گفت:
« دخترم نوشته. »
یکی دو هفتهای گذشت که دیدیم پستچی بستهای آورده است.
آقای آیتاللهی خطبهی مفصلی خواندند با تمام آداب و جزئیاتش. فامیل میگفتند:
« ما تا حالا این طور خطبهای ندیده بودیم. »
حالا در این هیرو ویر پیله کرده بود که برای شهادتش دعا کنم. می گفت:
« اینجا جاییه که دعا مستجاب میشه. »
هرچه میخواستم بهش بفهمانم که ول کن این قدر روی این مطلب پافشاری نکن، راه نمیداد. هی میگفت:
« تو سبب شهادت منی، من این رو با ارباب عهد بستم، مطمئنم شهید میشم. »
فامیل که در ابتدای امر، کلاً گیج شده بودند. آن از ریخت و قیافهی داماد، این هم از مکان خطبهی عقد. آنها آدمی با این همه ریش را جز در لباس روحانیت ندیده بودند. بعضیها که فکر میکردند طلبه است. با توجه به اوضاع مالی پدرم، خواستگارهای پولداری داشتم که همه را دست به سر کرده بودم. حالا برای همه سوال شده بود، مرجان به چه چیز این آدم دل خوش کرده که بله گفته است. عدهای هم با مکان ازدواجمان کنار میآمدند، ولی میگفتند:
« مهریهاش رو کجای دلمون بذاریم. چهارده تا سکه هم شد مهریه. »
همیشه در فضای مراسم عقد، کف زدن و کِل کشیدن و اینها دیده بودم. رفقای محمدحسین زیارت عاشورا خواندند و مراسم وصل به هیئت و روضه شد. البته خدا در و تخته را جور می کند. آن ها هم بعد روضه، مسخره بازیشان سر جایش بود.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم