eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
302 دنبال‌کننده
27.5هزار عکس
3.7هزار ویدیو
30 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 6⃣7⃣ گفتم: « چشمت افتاد به همشهریات! نکنه میخوای فال بگیری؟ » کریم زال چشمکی زد. - « البته با اجازه شما! » اشاره کردم به کوله‌پشتی آرپی‌جی‌های پشت کمرش. - « کمک آرپی جی زن هم که شدی؟! » کوله آرپی‌جی پشتش را باز کرد و زمین گذاشت. بعد بلبل خرمایی را با احتیاط از توی کلاه کاموایی زیتونی رنگش بیرون آورد و معركه‌ی فالگیری پهن کرد: " تو سرمای غرب چه جوری بلبل خرمایی رو آورده با خودش! پرنده میمیره بنده خدا! بلبل خرمایی مال گرمسیره... " از داخل کوله پشتی آرپی‌جی، جعبه نقلى فالش را بیرون آورد و فال کاک ملازم علی را گرفت. - « حافظا در گنج فقر و خلوت شبهای تار تا بود وردت دعا و درس قرآن، غم مخور » کاک ملازم علی ول کن نبود. - « معنی اون یعنی چی؟ کاکا ادریس هم زیاد از حافظ خوبی میگه! کاک کریم، فال این کاک ایوب ما رو هم بگیر! » کریم زال از دست کاک ملازم على که خلاص شد، با خنده مقابلش زانو زدم و گفتم: « فال منو بگیر کار دارم! » - « نیت کن آقا داریوش! » با خنده گفتم: « داریوش باباته. » چند نفر دیگری دوره‌مان کردند. توی ذهنم حمد و سوره خواندم و نیت کردم: " به نیت سرنوشت خودم و عملیات پیش رو! " گفتم: « نیت کردم. بگیر! » بلبل خرمایی که نوک زد، کاغذی از جعبه کوچک سر بیرون آورد. کریم زال تا خواست کاغذ فال را بردارد، آن را برداشتم و خواندم. ۔ « حافظ اسرار الهی کس نمی‌داند، خموش از که می‌پرسی که دور زندگانی را چه شد؟ » "محمد الهی" دوربین فیلمبرداری به دست از راه رسید و شروع کرد به فیلمبرداری از بچه‌ها. بلافاصله دو انگشت بچه‌ها به صورت هفتی به علامت پیروزی، جلو دوربین فیلمبرداری هوا رفت. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 7⃣7⃣ 🌷 پشت نویسی چهار شنبه ۲۹ تیر ۱۳۶۲ ده صبح بیدار شدم. از فرط خستگی چند ساعتی روی چمن‌های وحشی غش کرده بودم. سه طرفم برف بود و زیر تنم آب برف نفوذ کرده بود. توی خیسی و سرما، بدنم می‌سوخت. با احتیاط فانوسقه و تجهیزات را از تنم جدا کردم. از فشار تجهیزات، پوست و گوشتم قیچی و زخم شده بود. گرما نیاز داشتم. خودم را کشاندم جایی که بچه‌ها و آفتاب با هم جمع بودند. بسیجی "حمید زارع" با ماژیک آبی، بازار پشت نویسی راه انداخته بود. - « اونایی که می‌خوان مفقودالأثر نشن، بیان جلو... » - « رو لباس بچه‌ها تمرین خط می‌کنی، حمیدآقا؟ » - « بابا، آسیاب به نوبت! » - « نمی‌خواد، پلاک رو انداختن گردن برای همین! » - « کار از محکم‌کاری عیب نمی‌کنه! » -« حمید، رو جيب و زیر بغل من اسم و فامیلم رو بنویس. » - « پشت کمر من بنویس: دشمن سوراخ کن » - « همه تنت رو نوار تیربار پیچیدی، آخه من کجاش بنویسم؟ » - « قشنگ بنویس: این‌جا پرورش روح است، نه تن. » - « پشت من بنویس: شکارچی تانک. » - « رو قلب منم بنویس: این جا، جای خمینی است، نه تیر و ترکش. » - « خیلی زرنگی. » - « باشه بنویس: با خمینی تا شهادت! خوبه؟ » - « بنویس: برو جلو هیچی نگو. » - « یعنی چی؟ » - « بعد می‌فهمی... » تازه گرمم شده بود که ابراهیم، کارگر ريز نقش، از گرد راه رسید. - « داریوش، عمو گفته زود خودت رو برسون. » با "قاسم کوشکی"، "محمد رضا بدیهی" و "فرهادیان‌فر"، خودمان را به بلندای ارتفاع منطقه، رساندیم. بوی صمغ کاج مشامم را پُر کرده بود. روی بلندی انگار خبری بود.  نزدیک به کاج بلند جنگلی، چشمم به چند مرد کُرد افتاد که دست‌هایشان از پشت بسته بود. کاک ملازم علی با تفنگ دوربین‌دار سیمنوفش به سمت آنها رفت و مدتی با زبان کردی با آنها صحبت کرد. برگشت به سمت عمو مرتضی و اصغر سرافرازی. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 8⃣7⃣ - « کاک مرتضی! می‌گویند کشاورز هستیم و مال روستای شمشمير. » + « روستای شمشیر کجاس؟ » - « چند کیلومتر دورتر کنار کوه کانی خدا. » + « این‌جا چیکار می‌کنن؟ » - « به دنبال گله و اسبشان بودند. » عمو مرتضی سرش را خاراند. + « کاک ملازم تو باور می‌کنی؟ » - « خدا عالمه! شما فرمانده هستی کاک مرتضی. » « نمی‌تونیم ریسک کنیم. جاسوس هم نباشن ممکنه گزارش دیدن ما رو به دشمن برسونن. » - « کاک، مرتضی، یعنی بکُشیمِشان؟ » عمو مرتضی خندید و زد روی شانه کاک ملازم على. + « نه مؤمن خدا! با ما میان تا نزدیک هدف. وقتی شما خواستین برگردین، اونا رو هم با خودتون برگردونید. این جوری حمله لو نمیره. » کاک ملازم علی و کُردهای اسیر که رفتند، عمو نقشه کالک منطقه عملیاتی را باز کرد و چهار گوشه‌ی نقشه، سنگ گذاشت. دور نقشه جمع شدیم و عمو توضیح داد: + « مردان کمیل از نقطه‌ی رهایی از ما جدا میشه. یه گروهان از اونا از نقطه رهایی تا چند کیلومتر جلوتر مستقر میشن و حکم تأمین گردان ما و خودشون رو دارن تا دشمن عقبه برگشت ما رو نبنده. » بعد فشنگی از توی خشاب خالی کرد و با نوک مسی آن روی زمین شکل ظرف کشید. + « اگه منطقه عراقی‌ها تا مرز رو یه ظرف تصور کنیم، مجرای ورودی این ظرف، جاده دربندی خانِ؛ گردان کمیل با تصرف ارتفاع شهید صدر، مجرای ظرف رو می‌بنده. ما هم باید تپه‌ی بُردِ زرد، یعنی کف ظرف رو تصرف کنیم و تنگه دربندی‌خان یا گلوگاه دشمن را ببندیم. » با انگشتش مسیر استقرار گردان کمیل را نشان داد. + « گردان کمیل از سمت راست، پایگاه‌ها و ارتفاع‌هایی که گردان فجر تصرف می‌کنه رو دور میزنه و تو عمق بیشتری پیش میره و پایگاه‌های مسلط به دربندی‌خان رو تصرف می‌کنه. بعد بالای جاده آسفالته دربندی‌خان مستقر میشه و جلو فشار دشمن به ما رو می‌‌گیره. » عمو اشاره کرد به فرهادیان فر. + « گروهان شما دو دسته میشه، یه دسته به اتفاق خودت سمت راست تپه رو می‌گیرین و بدیهی هم با نوذری سمت چپ تپه رو! این جاها، من و قاسم چوپان هم با دو گروهان، تپه برد زرد رو می‌گیریم! » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 9⃣7⃣ 🌷 کمبا ۱۱ چهارشنبه ۲۹ تیر ۱۳۶۲ - « به پیش رزمنده‌ها. » غروب روز دوم، آفتاب که خوابید، حسن مایلر پیشانی بند آبی رنگ "لبیک یا خمینی" را دور کلاه آهنی بست و مثل فرفره چرخ زد و دستور حرکت را به بچه‌های گردان فجر ابلاغ کرد. نزدیک من که شده نگهش داشتم و به شوخی گفتم: « حسن، خودت رو گم نکنی، مسؤولیت موندنی نیست‌ها؟ » ایستاد. لبخند زد و انگشت شستش را برگرداند طرف پشت کمرش و عکس تیربار و نوشته‌ی بی‌خیال! را نشانم داد. - « آق داریوش، بی‌خیال! » - « یه‌بار دیگه بگی داریوش، من می‌دونم و تو! » به شوخی دست بردم به طرف زمین تا مثلاً سنگ بردارم، فلنگ رو بست و گفت: « آخه کسی که تفنگ داره، دست می‌کنه به سنگ! » حسن هنوز دور نشده بود که مش موسی با پرچم نوشته قرمز "یا ثارالله" از راه رسید و روی دست بَر و بچه‌ها پیچ و تاب خورد و توصیه‌های تدارکاتی کرد: « خوراکی تون رو اسراف نکنید... زیاد نخورین... اینا اهدایی مردمه. آب قمقمه‌تون رو بی‌خودی هدر ندین.... تیر و تفنگ الکی در نکنین... خوابتون نبره... » صدای ابوالقاسم چوپان بلند شد: « مش موسی همش میگی نخور، نَبر، نپوش... همش نه... نه... آخه یه بار هم بُگو، ها... » مش موسی، پایه چوبی پرچم را گرفت و توی هوا تکان داد، گفت: « تو مو می‌بینی و من پیچش مو. به پیش... » ستون چهارصد نفره رزمنده‌ها بالأخره به نقطه رهایی رسید. جایی که دو گردان باید از هم جدا می‌شدند. اصغر سرافرازی، فرمانده کمیل هم از راه رسید. مرتضی به استقبالش رفت. روبه روی هم که قرار گرفتند، مقابل چشم بقیه، مدتی با چشم با هم حرف زدند. بعد جلو رفتند همدیگر را توی آغوش گرفتند. + « اصغر ما رو شفاعت کن! » - « به شرطی که تو هم شفاعتم کنی مرتضی! » + « دعا كن لايق شهادت باشم حاج اصغر! » - « مواظب خودت باش عمو مرتضی، جنگ به تو احتیاج داره! » + « همین طور خودت! موفق باشی... » چند لحظه‌ای سکوت کردند و بعد تکان‌های شانه‌های هر دو را دیدم. لحظه‌ای که برگشتم، استوار غلامی محو خداحافظی آن دو بود. با هدایت کُردهای بارزانی معروف بـه واحد «کمبا۱۱» نیروهای شناسایی دو گردان، دو شاخه شدند. گردان کمیل به فرماندهی اصغر سرافرازی توی عمق ادامه داد و گردان فجر به فرماندهی مرتضی جاویدی از سمت چپ، به صورت کمانی پیش رفت. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 0⃣8⃣ تابستان بود، اما از شدت سرمای کوهستان و جنگل، همه اورکت به تن داشتیم و دست و سر را با دستکش و کلاه کرکی پوشانده بودیم. برای چندمین مرتبه سر و کله‌ی حسن پیدا شد. طول ستون را می‌رفت و می‌آمد و آهسته می‌گفت: « سوره واقعه فراموش نشه، تو دلتون بخونید! » - « إذا وقعت الواقعة...* إنا لمغرمون* بل نحن محرومون* أفرأيتم الماء الذي تشربون*  أ أنتم أنزلتموه من المزن أم نحن المنزلون* لو نشاء جعلناه أجاجاً فلولا تشكرون* » شب توی تاریکی مطلق، و سکوتی که تنها با صدای حیوانات وحشی جنگل و صدای آب چشمه‌های کوهستانی می‌شکست، از چند تپه و پایگاه عراقی گذشتیم. گاه صدای خنده نگهبانان و نوار موسیقی آنها بلند بود. حمامی، عمو مرتضی را صدا کرد: « حاج اسدی پشت خطه. » عمو مرتضی گوشی بیسیم را گرفت. + « به گوشم حاجی » - « موقعیت عروسی! » + « پنج، شش کیلومتری داریم تا عروسی؛ به مشکل برخوردیم. » - « اشلو، دوازده شب عروسیه، باید خودتو برسونی؟ » + « بعید می‌دونم حاجی! سعی می‌کنم. » ارتباط قطع شد. به دستور عمو مرتضی حرکت را تند کردیم تا رسیدیم به رودخانه. مرتضی، "فضل الله جمالی" و من را صدا زد: « باید راه میانبر پیدا کنیم. این جوری به عروسی نمی‌رسیم! » گفتم: « باید برسیم به پل، تازه باید مسافتی رو کنار رودخونه بریم تا برسیم! » + « وقت نداریم، بگو بچه‌ها بزنن به آب. » - « بچه‌ها از سرما تلف میشن و اسلحه‌ها و... » + « چاره‌ای نیس، توکل به خدا، عرض رودخانه هفت، هشت متری بیشتر نیس. » جمالی هم حرف عمو مرتضی را تأیید کرد. به عنوان نیروی کلیدی شناسایی گردان باید کاری می‌کردم. جای کم عمق‌تر رودخانه را پیدا کردم و به ناچار با لباس و تجهیزات زدیم به آب سردی که تا ران و حتی در جاهایی تا سینه می‌رسید. سلاح‌ها خیس شدند و سرما سست و کرختمان کرد. برای لحظه‌ای که ستون توقف کرد، کاک ملازم علی خودش را به من رساند. تفنگ دوربین دار سیمنوفش را زمین گذاشت و زد روی شانه‌ام. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨ یاد حضرت در دقایق زندگی ✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨ 🔴 هر روز یک آیه راجع به امام عصر(عج) 🔵 جزء پنجم 🌕 حضرت مهدی (عج) بهترین رفیق
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📺نماهنگ|همخوانی دعای افطار 🤲همخوانی دعای الهم لک صمنا 🌀جدید ترین اثر: 💠گروه تواشیح نوجوانان تسنیم💠 ⚜روایت شده که حضرت امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) هرگاه مى خواستند افطار کنند، این دعا را مى خواندند. 🖥مشاهده و دریافت نسخه باکیفیت: 🌐 aparat.com/v/k6UTf @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
یادی که در دل‌ها هرگز نمی‌میرد، یاد شهیدان است.. 🥀 🥀 🥀 🥀 🌹 🕊 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روز پنجم: درس ایستادگی و مقاومت از شهید @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
📕 🌙ماه مبارک رمضان 🧨ماه رمضان سال۱۳۸۸ با آقا رضا در اصفهان دوره تکاوری بودیم. سختی و فشار دوره خیلی زیاد بود و اگه آب و غذا و خواب‌مون مناسب نمی‌بود، بدن به شدت کم میاورد. 🏭مرکز آموزشی‌ای که برای دوره تکاوری مستقر بودیم، خیلی وسعت داشت و بزرگ بود؛ 🚶‍♂طوری که فاصله‌ی آسایشگاه ما تا سالن غذاخوری زیاد بود و از فرط خستگی و بی‌خوابی نمی‌تونستیم برای سحری به سالن بریم. ☝️به خاطر همین، هر شب یه نفر انتخاب می‌کردیم که مسئولِ آوردنِ غذا باشه! آقا رضا جزو اولین نفرات برای خدمت به بچه‌ها بود. 🥚خلاصه، بعد چند شب دیگه کسی نمی‌رفت و مجبور بودیم سحری، تخم مرغ بخوریم. 😍ولی آقا رضا به جای بچه‌های دیگه از استراحتش می‌زد و می‌رفت سحری بچه‌ها رو میاورد تا برای بچه‌ها سخت نباشه! 📸پ.ن: این تصویر مربوط به دوره تکاوری در اصفهان سال ۱۳۸۸ میباشد. 🎙راوی:همرزم شهید @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿بالاترین عمل در ماه رمضان 🎙 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زمین کارزار ما تلاویو است تهران نه👌😂 عشق یعني، یڪ رهبر شده👇🏻 🌸اللهم احفظ امامنا الخامنه ای🌸 ↙ قرار ما هرشب ساعت ۲۳ یک تصویر از @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بر شما! که با آمدنت، مومنین سر از گریبان اندوه برمی آورند و عزتمند خواهند شد. العجل! ای عزت شیعه... السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مُعِزَّ الْمُؤْمِنِينَ الْمُسْتَضْعَفِي اللّهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرج @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💠 از این دنیا، یه تیکه کربلا دارم ... @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
چشمِ هیزِ مردم از کاسه درامد نازنین در میانِ باغ گلها، هم تـو زیبایی فقط... شهید داریوش درستی🌷 صبـحتون شهـدایـی @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔰 کلام شهید؛ من راهم را آگاهانه انتخاب کردم چون خود را بدهکار انقلاب می‌دانم.. شهید حاج‌کاظم نجفی رستگار🌷 فرمانده لشکر۱۰سیدالشهداء @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتاب زندگینامه @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 1⃣8⃣ - « کاک داریوش. » - « در خدمتم. » نخ سیگاری از پشت گوشش درآورد و نشانم داد. - « عیبی نداره، یه نخ سیگار بکشم؟ » ۔ « کاک ملازم علی میخوای همه رو به کشتن بدی؟ » حرفم را برید و پیشانی‌ام را بوسید. - « تو واحد شناسایی هستی، یه راهی نشان بده. تحمل ندارم. » گفتم: « هزار ماشاءالله تو این اوضاع هم سیگار داری؟ » - « کاک داریوش! معتقدم با هر خشاب سی‌تایی، باید صد تا نخ سیگار آورد. تیر همه جا هس، اما سیگار نه. » خنده‌ام گرفت از سادگی و حاضر جوابی کاک ملازم علی. فکری به ذهنم رسید. چفيه دور گردنم را باز کردم و او را بردم گوشه‌ای زیر درختی و گفتم: « بشین. » با هم نشستیم. چفیه را روی سر کاک ملازم علی و خودم انداختم و گفتم: « زود حالا بکش! » خندید و گفت: « بنازمت کاک داریوش، حقا که اطلاعاتی هستی. » سیگارش را آتش زد و تندتند دود کرد. به سرفه افتادم و سیگار را نیم کشیده خاموش کرد و نفس عمیقی کشید. - « اذیت شدی... ممنونم کاک داریوش. » - « کاک ملازم علی، بابا تو دیگه منو سلمان صدا بزن. » - « به چشم! » حسن مایلر با دهان پر از راه رسید. صدای ملچ‌ملچ دهانش هوا بود. گفتم: « ترکیدی ما رو شفاعت کن. » - « به روی چشم آقا داریوش. » توی مسیر، فرمانده تیپ حاج جعفر اسدی تماس می‌گرفت و مرتضی را برای رسیدن به هدف تشویق می‌کرد، اما بی فایده بود و ساعت ده نیمه شب بود و هنوز چند ساعت راه داشتیم تا رسیدن به تپه برد زرد. به ارتفاعی که باید از روی آن سرازیر می‌شدیم به سمت پایگاه های دشمن، مسافتی نمانده بود. طبق هماهنگی، گروهان ۳ به فرماندهی فرهادیان فر و ابوالفضل نوذری باید از روی ارتفاع از ما جدا می‌شدند و به سمت هدف پیش می‌رفتند. عمو، فرهادیان‌فر را صدا زد: « به موقع می‌رسین پای کار، اگه تماس قطع شد، خودت با بی‌سیم حمله رو با تیپ، هماهنگ کن‌. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 2⃣8⃣ 🌷 هوس کرب و بلا چهارشنبه ۲۹ تیر ۱۳۶۲ زیر باران کوهستان، هرچه بیشتر در خاک عراق پیش می‌رفتم، مرگ خودم را نزدیک‌تر می‌دیدم: " خدا! این بسیجیا و پاسدارا با میل خودشون اومدن من مأمورم از طرف ژاندارمری و باید جونم رو حفظ کنم، برای سی سال خدمت. تجربه من به درد مملکت می‌خوره! " هرچند رفتار و آرامش خاص بسیجی‌ها و سپاهی‌ها و حرف آن نوجوان پانزده ساله قدبلند به من تلنگری زده بود، اما فکر مردن و برنگشتن مرا از پا در می آورد: " زن و بچه، مادر و پدرم چه گناهی کردن. خانواده اینا آمادگی شهادت عزیزشون رو دارن. تازه ریاضت کشیدن و خودشون رو ساختن و آماده شهادت. سن من اندازه بابای اوناست. " باران انگار پتکی سنگین تراق تراق توی کلاه‌خودم می‌خورد. دست‌هایم از سرما یخ زده بودند و نارنجک‌انداز مثل تکه یخی در دستانم قفل شده بود: " اینا انگار دارن میرن عروسی. کشته بشم جنازه‌ام هم تو خاک دشمن می‌مونه و بو می‌کنه... من این آدما رو درک نمی‌کنم و نمی‌فهمم.... به قول خودشون، شهیدان را شهیدان می‌شناسند.... من غریبم. " - « سرکار استوار. بفرمایید انجیر استهبانات. شیرین مثل شهادت. » از فکر بیرون آمدم و نگاهی به صورت خندان مرد میانسال انداختم که با شادکامی انجیر بین بچه‌ها تقسیم می‌کرد. چند انجیر دستم گذاشت. - « بخور و کیف کن برادر! میوه بهشت! » گرسنه بودم. پا روی شیب گل آلود و پوک ارتفاع گذاشتم و جلو رفتم. قدم برداشتن سخت شده بود: " انجیر میوه بهشته..... میوه بهشت... از شانس من یه دفعه دیدی با خوردن همین میوه، شهید شدم! " عرق سردی به پیشانی‌ام نشست و دهانم خشک شد. انجیر را نخوردم و داخل جيب ریختم: " کاش الان کنار زن و بچه.ام بودم. اونا رو می‌بینم؟ خدا یه فرصت دیگه! حق بده به من... اینا حسابشون رو با تو و خودشون تسویه کردن. من چی وصیت هم ننوشتم... " لحظه‌ای همه جا روشن شد و گوشه آسمان برق زد. دست‌هایم از فکر، کم‌کم لرزش و رعشه پیدا کردند. با پشت دست کوبیدم توی پیشانی و نفس عمیقی کشیدم. بوی باران کوهستان تا ته مشامم دوید. نهیب به خودم زدم: " به تو هم میگن مرد. نگاه کن به این همه آدم دور و برت، نوجوان تا میانسال، با وجود خستگی بی‌حد و حصر، شاد و شنگول، انگار دارن میرن تفریح. " ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 3⃣8⃣ برگشتم و به دو، سه کُرد واحد کمبا ۱۱ نگاه انداختم. چند کُرد اسیر را دست بسته با خود می‌کشیدند. ده و نیم شب، بالای ارتفاع رسیدیم. باران تابستان تمام شده بود و تکه ابرهای فصلی، آسمان را خالی کرده بودند. بلافاصله کسی روی دست افراد چرخ زد. - « برادرا همین جا اتراق می کنیم.... توقف. » نفس راحتی کشیدم و با کوله‌پشتی و تفنگ کمرشکن روی زمین خیس پهن شدم و کلاه‌آهنی را از روی سر برداشتم. هفت، هشت درجه‌دار رفیقم هم آمدند و دور هم نشستیم. گویا آنها هم دغدغه و نگرانی من را داشتند. - « استوار، اوضاع خیلی وخیمه! همه اینا میخوان بزنن وسط دشمن. یکیشون هم جون سالم در نمی‌بره. » - « هیچ کدوم حرف برگشت نمیزنن. » - « ساده هست، سی کیلومتر پشت سر دشمن، مگه میشه برگشت. » - « اینا از اول می‌دونستن تو این ماموریت برگشتی نیست. ما چه گناهی کردیم؟ » گروهبان دوم "عبدالکریم ستایش" متفاوت از بقیه حرف میزد: - « بالاخره باید کمکشون کنیم. ما رو با نارنجک تفنگی، برای همین فرستادن. انصاف نیست. » ۔ « تو هم کله‌ات مثل اینا بوی قرمه‌سبزی میده... بسیجی شدی؟ » - « راست میگه، به ما گفتن چند روز برین کمک و برگردین! نه خودمون رو به کشته بدیم. » گروهبان ستایش گفت: « بالأخره ایرانی هستیم و باید با دشمن بجنگیم. قسم خوردیم و این لباس رو انتخاب کردیم. » ۔ « جنگیدنی که توش برگشتی نیس! ما که مثل اینا داوطلب نشدیم. » - « استوار، حالا چکار کنیم؟ » نگاهی به صورت ستایش انداختم و با احتیاط حرف زدم: - « راهی نیس، فقط باید سعی کنید زنده بمونیم ببینیم چی پیش میاد. » - « من که تو اولین فرصت خودم رو اسیر می‌کنم، بهتر از کشته شدنه! » - « اسير؟ » - « منم یه ماه دیگه عروسی دارم. » - « یه مادر پیر دارم بدون من، دق می‌کنه. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 4⃣8⃣ صورت گروهبان عبدالکریم ستایش برافروخته شد: « همه‌ی ما کس و کار داریم، مثل همه اونا به صورت اون جوونا نگاه کنید. » - « چی میگی بابا. شنیدم اینا خون نامه هم امضاء کردن. » - « من و تو هم با انتخاب لباس نظامی راه‌مون رو انتخاب کردیم، زودتر از همین بچه ها! » - « برو بابا دلت خوشه گروهبان! » رو کردند به من. - « استوار تو بزرگ تر از ما هستی. اون فرمانده گردان شون... چی بود اسمش؟ » - « صداش میزنن عمو مرتضی. » - « آره همون عموشون، آدم خوبی به نظر میاد! باهاش صحبت کن شاید ما رو فرستاد عقب. » فکری کردم و گفتم: « گیرم اجازه بده برگردیم، با کی؟ تنها برگشتن مرگه، یا اسارت. » - « شاید یه راهنمایی به ما داد! » نیشخند زدم و گفتم: « به ما که جا زدیم و می‌خوایم بزنیم به چاک؟ » - « من مخالفم، گفتنش بدتره، اگه بفهمن، خودشون همین جا تیربارونمون... می‌کنن. » - « ساکت، یکی داره میاد طرف ما. » مرد میانسال تدارکات چی به من نزدیک شد. - « خدا قوت استوار. » دو طرف سبیلم را تاب دادم و گفتم: « سلامت باشی؟ » عمو مرتضی گفت: « همه جمع بشن اونجا. » با انگشت جایی از ارتفاع را نشان داد که بیشتر افراد گردان فجر جمع شده بودند. مهمات را از خورجین چند قاطر پیاده کردند و تقسیم کردند. بلند شدم و با نگرانی رفتم و به بقیه اضافه شدم. فرمانده گردان آمد و رفت و روی تخته سنگی ایستاد تا همه او را ببینند. پچ‌پچه و همهمه شد. دستش را بلند کرد، همه ساکت شدند. + « بسم الله الرحمن الرحیم. از این ارتفاع سرازیر بشیم تو دره، بعد یکی، دو ساعت راهپیمایی، می‌رسیم به هدف. سمت چپ ما تپه بردِ زرد و سمت راست گندمزار و یه روستاس. سکوت مطلق... برادرا تو این مأموریت عقب نشینی و برگشت نیس، یا پیروزی یا شهادت! باید هدف رو بگیریم تا بقیه به ما برسن. هر که دارد هوس کرب و بلا بسم‌الله. » گردان بی‌توجه به رعایت سکوت، فریاد زدند: « آماده. آماده. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم