فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری_اینستاگرام_اربعین شماره 25
💠 عنوان کلیپ: تمامِ خير...
هر روز یک کلیپ شامل یک حدیث از فضائل زیارت سیدالشهداء علیه السلام را در استوری اینستاگرام خود قرار دهيد..
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#در_محضر_معصومین
🔰 امام صادق علیه السلام:
✍ زُورُوا كَرْبَـلا وَ لا تَقْطَـعُوهُ فَإِنَّ خَيْرَ أَوْلادِ اْلأَنْبياءِ ضَمِنَتْهُ…
⚫️ كربلا را زيارت كنيد و اين كار ادامه دهيد، چرا كه كربلا بهترين فرزندان پيامبران را در آغوش خويش گرفـته است.
📚 كامل الزيارات، ص269
#حدیث_روز
🔹جهت تعجیل در فرج:
🔸الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
امروز در شام چهخبر است؟
🔹پنجم صفر سال ۶۱ هجری قمری است. طاقت دختر ۳ سالهٔ سیدالشهدا(ع) بامداد امروز در خرابهٔ شام به پایان رسید و بهانهٔ پدر را گرفت. بالاخره پدر نه با پا که با سر به دیدن دختر آمد.
🔹حضرت رقیه(س) ابتدا از وضع غیرقابل وصف سر ترسید اما وقتی فهمید در سینی سر پدرش را آوردهاند صیحهای کشید و تمام توانش را در دستان ضعیف و نحیفش جمع کرد تا سر را به آغوشش بچسباند.
🔹او چند جملهای خطاب به امام حسین(ع) فرمود و از غم پدر جان داد. دختر امام مسلمین نه در قبرستان مسلمانان که در همان خرابه دفن شد.
◾️خشتهای این خرابه سنگ غسلش میشود
◾️یک علی باید دوباره غسل یک زهرا کند
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
تا بنر نصب شود خیلیها گریه کردند
رییس پاساژ گریه کرده ، نگهبان گریه کرده ، صاحب طلا فروشی گریه کرده ، بنر با اشک نصب شده ،راننده تاکسی ها که رد میشدند گریه کردند و … تا رسید به کسی که گوشی را درآورد و عکس گرفت چقدر گریه کرده اند تا عکس رسید به ما ….
#حضرت_رقیه(سلام الله علیها)❤️
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
4_5805672018883907505.mp3
10.97M
اومدی کنج یه ویرونه...
سر زدی آخر به این خونه...❤️🩹
#سیدرضانریمانی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⚫️نامه دردناک همسر شهید #رستمعلی_آقاباباپور
در هشتمین روز کمین، گلوله تک تیرانداز نشست وسط دو اَبروی رستمعلی و پیشانیش را شکافت. صدای یا زهرایش بلند شد و مغزش پاشید روی تنم و کیسه های کمین، با پشت سر آرام نشست روی زمین، سریع عکس گرفتم، به سه ثانیه نکشید که شهید شد.
ناگهان از توی کانال یک نفر داد زد که رستمعلی نامه داری. فرمانده نامه را گرفت و باز کرد، از طرف همسرش بود ، نوشته بود:
« رستمعلی جان، امروز پدر شدی، وای ببخشید من هول شدم، سلام. عزیزم، نمیدونی چقدر قشنگه، بابا ابوالقاسم اسم پسرت رو گذاشته مهدی، عین خودته، کشیده و سبزه، کی میای عزیزم؟ از جهاد اومده بودن پی ات، می خوان اخراجت کنند، خنده ام گرفته بود. مگه بهشان نگفتی که جبهه ای؟ گفتند بخاطر غیبت اخراج شده ای، مهم نیست، وقتی آمدی دوباره سر زمین ، کار می کنی، این یه ذره حقوق کفاف زندگی مان را نمی دهد، همان بهتر که اخراجت کنند. عزیزم زود برگرد، دلم برایت تنگ شده. »
هدیه به ارواح طیبه شهداصلوات
فراموش نمیکنیم که این انقلاب با این خونهای پاک و ارواح مقدس بدست آمده.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#رزمندهای_که_با_خون_گرم_شد!!
🌷عملیات والفجر ۹ بود، اوایل فروردین ۱۳۶۵، ارتفاعات شمال غرب عراق. در حال مبارزه ای جانانه بودیم که خمپاره ای مهمانمان شد و ترکش های کوچک آهنی اش به یادگار بر بدنم نشست. از ناحیهی سر و پا زخم برداشتم. بچه ها مجبور به عقب نشینی شدند و من ماندم.
🌷سردی هوا آزارم میداد، آنهم در ارتفاعات سخت و پر سوز! حس کردم دستهایم از شدت سرما قادر به تکان خورن نیستند. از آنطرف، خونی که از پای زخمی ام بر زمین میریخت حسابی گرم بود، ترجیح دادم دست های سردم را با خون داغم گرم کنم. حرارت مطبوعی بر جانم دوید!!
🌷لحظات همچنان میگذشتند.... در حالت نیمه بیهوشی دیدم عده ای جلو میآیند و به من نزدیک میشوند. فکر کردم بچه های خودیاند، برایشان دست تکان دادم، نزدیکتر که شدند شنیدم که عربی حرف میزنند، و بدین ترتیب اسیر شدم....
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات🌹
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
نه بنز داشتن !
ﻧﻪ ﯾﻪ ﻭﯾﻼ !
ﻧﻪ ﺷﮑﻢ ﺷﺶ ﺗﯿﮑﻪ ﺩﺍﺷﺘﻦ !
ﻧﻪ ﯾﻪ ﻟﺒﺎﺱ ﺑﺮﻧﺪ!
ﺍﯾﻨﺎ ﻓﻘﻂ ﯾﻪ ﺭﻭﺡ آسمونی ﻭ ﻣﻌﺮﻓﺘﯽ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻬﺶ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﺑﻐﺾ ﮔﻠﻮﺗﻮ ﻓﺸﺎﺭ ﻣﯿﺪﻩ... 😔
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
سرفصلهای #مقام_محمود۳۳
۱• انفاق: ابزاری رساننده و سرعت بخش در حرکت به سمت مقام محمود
۲• مبارزه با بخل و حرص: لازمه ی حرکت موفق به سمت مقام محمود
۳• باطن بخل و حرص : آتش پنهان اندوخته در نفس
۴• شیطان رهبر متعصبان
۵• چشیدن لذت انفاق با قلب : دارایی و سرمایه حرکت انسان بسمت مقام محمود.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
مقام محمود 33.mp3
11.97M
#مقام_محمود ۳۳
※ و أسئلهُ أن یُبَلّغنی المقامَ المَحمود لکم عندالله.
#استاد_شجاعی | #استاد_میرباقری | #دکتر_رفیعی
در حرکت به سمت مقام محمود «انفاق» یک ابزار رساننده و سرعت بخش هست.
✘ اما نه هر انفاقی ...
فقط انفاق هایی سرعت بخش هستند که با قلب جذب بشن!
یعنی چی «با قلب جذب بشن» ؟
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•• #آقامونه ••
* هرکس
ولی اش تو بودی
عزیز مردم شد..🥀
عشق یعني، یڪ #علي رهبر شده👇🏻
🌸اللهم احفظ امامنا الخامنه ای🌸
↙ قرار ما هرشب ساعت ۲۳ یک تصویر از #آقای_عشق
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
سلام حضرت بهار ، مهدی جان
تو نیستی و من چون باغی عطشناک در نیمه مرداد ، چون کودکی تنها در کنج یتیم خانه ، چون خانه ای بی چراغ در نهایت شب ، چون جنگلی بی درخت در حسرت بهار ... ایستاده ام ...
تو نیستی و چهار فصل دلم پاییز است ...
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
حیفه آدم بمیره تو حسرت کربلا..
#صبحتون_حسینی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
برای صبح شدن
نه به خورشید نیاز است
نه خنده های باد
چشم هایت را که باز کنی
موهایت که پریشان بشود
زندگی
عاشقانه طلوع خواهد کرد...
شهید احمد مشلب🌷
شهید حزب الله
صبـحتون شهـدایـی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
📎فرازی از وصیتنامه
🌷شهید #محسن_خلیلی🌷
برادران و ای دوستان، واقعا جواب رنجهای پدر و مادر را دادن به قدری عمر میخواهد، به درازای عمر نوح پیامبر...
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
عاشقانه ای زیبا، #اینک_شوکران
زندگینامه شهید #مصطفیطالبی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
عاشقانه ای زیبا، #اینک_شوکران زندگینامه شهید #مصطفیطالبی @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه
مقدمه کتاب زیبای اینک شوکران
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اینک_شوکران
🌹زندگینامه شهید #مصطفی_طالبی
قسمت 1⃣
آخرین روز دوره بود. پنجونیم صبح، بچه ها را بردم کوه؛ امتحان تیراندازی یک و نیم دو بعدازظهر پر از خاک و خُل رسیدم خانه. دست و رویم را شستم. مانتو شلوار مدرسهام را پوشیدم با روسری کرم رنگ و چادر سفید. مصطفی آمد نشستیم سر سفره عقد. شدم خانم طالبی.
پدرم دائم به سقف نگاه میکرد. اگر پلک میزد، اشکهایش میریخت پایین. برادرم گوشهی لبش را می جوید اما خواهرم آمد جلو، بغلم کرد و گردنبند الله سنگینی را انداخت گردنم. در گوشم گفت:
« محض تبرک. دلم می خواهد همیشه گردنت باشد. »
هنوز هم هست. همین یک گردنبند را دارم. به همه گفته بودم طلا نمی خواهم. هدیه سر عقد هم قبول نمی کنم.
سفره عقد را توی اتاق خودم انداخته بودند؛ بین تخت و میز تحریرم. آیینه گرفته بودیم اما شمعدان نه، به چه دردی میخورد. توی باغ خبری نبود؛ نه چراغانی نه صندلیهای مخمل تاشو یا رومیزی های مکلون قرمز. کسی نبود فقط خواهرها و برادرها بودند. مادرم اصلاً نیامد؛ بیمارستان بود. وقتی داشت پردههای تازه اتاقم را می زد افتاد پایش بدجوری شکست. می دانست تا مَحرم نباشیم، مصطفی به خانه ما نمی آید. گفت:
« شما عقد کنید. »
اما مصطفی یا من یادم نیست پیشنهاد دادیم برویم بیمارستان پیش مادر و همان جا عقد کنیم. مادر قبول نکرد.
- « بیمارستان که جای جشن و عقد نیست. »
شاید این طور راحت تر بود. دلش را نداشت من را پای آن سفره ساده با مانتوی مدرسه ببیند.
غروب روز نهم خرداد پنجاه و نه مراسم که تمام شد، حرف و حدیثها، نصیحت ها و هشدارها هم تمام شد.
کار خودم را کرده بودم. مصطفی پاسدار بود؛ یکی از آن بیست نفر اول که سپاه ملایر را تشکیل دادند. شانزده نفر مرد و ما چهار نفر. من، هاشمی، قاسمی و رسولی؛ که همکلاس بودیم و همه جا با هم. حرف تشکیل ارتش بیست میلیونی بود و بنا بود دخترها هم آموزش نظامی ببینند.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اینک_شوکران
🌹زندگینامه شهید #مصطفی_طالبی
قسمت 2⃣
مصطفی که آن روزها فامیلش را هم درست نمیدانستم با آقای یارمحمدی، مربی نظامی بودند؛ اسلحه شناسی، تیراندازی و تمرینهای عملیاتی. می رفتیم کوه های اطراف شهر، راهپیمایی های طولانی، سینه خیز روی سنگ و خار، عبور از مانع، خیزهای پنج ثانیه و سه ثانیه.
مانتوهای کلفت میپوشیدیم و چفیه میبستیم روی مقنعههایمان، پوتینهای کفش ملی میپوشیدیم که آن وقتها میگفتند کیکرز.
غروب خسته و مُرده با ده دوازده تا زخم و بریدگی کوچک و بزرگ برمیگشتیم. همه چیز خیلی جدی بود. فکر میکردیم بالاخره دیر یا زود ما هم باید بجنگیم.
با تفنگ غریبه نبودیم از بچگی با پدر میرفتم شکار. با جیپ تا پای کوه میرفتیم. باید کمین میکردیم و ساکت می ماندیم. بابا کبک میزد. یا به فصلش مرغابی. وقت شکارِ بزهای کوهی ما را نمی بردند؛ بچه بازی نبود. با همهی این احوال درس مصطفی سخت بود. سرش را می انداخت پایین و تند تند درس میداد. خیلی فرز بود. عقب میماندیم. سؤال که میکردیم بدون یک کلمه حرف اضافه جوابمان را می داد و آن قدر تلخ که بالاخره از خیر توضیح بیشتر میگذشتیم. سؤال هایمان را نگه میداشتیم برای کلاس آقای یارمحمدی که با حوصلهتر بود.
مصطفی تا بود همیشه توی سپاه بود؛ روز، شب، نصفه شب، معمایی شده بود. بیشتر وقتها نبود؛ میرفت کردستان. مرخصی هایش را هم باز برمیگشت سپاه. بعدها وقتی حرف ازدواجمان پیش آمد، فهمیدم مادرش فوت کرده و خواهرها و برادرها هم سرشان گرم زندگی خودشان بوده، پدرش دوباره ازدواج کرده بود و مصطفای تنها بیشتر همان جا میماند.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اینک_شوکران
🌹زندگینامه شهید #مصطفی_طالبی
قسمت 3⃣
دوره آموزشی مان که تمام شد خودمان شدیم مربی از کلاسها. خیلی استقبال میکردند. داوطلب زیاد بود. حتی روستاهای اطراف مربی میخواستند. اولین دورهی بچههای شهر که تمام شد، خودشان شدند مربی و ما می رفتیم روستاهای نزدیک ملایر. صبح آفتاب نزده با لندرورهای سپاه راه می افتادیم و شب برمیگشتیم. پدرم حرص میخورد.
- « کدام پسری تا این وقت شب بیرون است که تو هستی؟ »
فایده نداشت فردا باز هم میرفتم. بالاخره یک روز دیدم بابا در باغ را قفل کرده، چادرم را گذاشتم توی کیف و پرت کردم توی کوچه بعد هم از دیوار خودم را کشیدم بالا و پریدم آن طرف. بابا دیگر هیچ وقت در را قفل نکرد.
این چادر هم حکایتی بود. اوایل قبل از انقلاب - فقط روسری میپوشیدم. همه شوخی و جدی میگفتند شده ای شکل کلفتها. توی آن خانهی بزرگ پر رفت و آمد با آن همه مستخدم و پرستار بچه و آشپز، فقط کارگرها روسری می بستند. در مهمانیهای بزرگ فامیلی، همین که از در میآمدم، بحث شروع می شد:
- « اصل دل آدم است، دل آدم پاک باشد، ذات آدمیزاد نجیب باشد، اینها همه حفظ ظاهر است... »
- « آدم باید با خدا باشد، مردم آزاری نکند حالا این دو وجب پارچه باشد یا نباشد، چه توفیری دارد؟ »
اما حرفهای دیگری هم بود. روضه های دهه محرم که توی خانه خودمان برپا می شد و آن ده روز همه روسری و چادر داشتند؛ چادرهای حریر مجلسی. نماز جماعت مسجد در ماههای رمضان و سخنرانیهای بین دو نماز، موعظه های شبهای احیا که مادرم همه ما، من و خواهرها عمه و مادر بزرگ را سوار ماشینش میکرد و می برد و نصفه شب بعد از سحری برمیگرداند.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اینک_شوکران
🌹زندگینامه شهید #مصطفی_طالبی
قسمت 4⃣
یکی از معلمهای مدرسه هم بود. همیشه آخر همهی درسهایش میرسید به تسلیم نشدن در برابر وسوسه های دنیا، سادگی. این که مد یعنی کسی از آن طرف دنیا برای تو تعیین تکلیف کند که چه بپوشی و چه بپسندی. کتاب هم می آورد؛ مطهری، شریعتی، فاطمه فاطمه است، مسأله حجاب، هر کتابی که اسمش اسلام داشت زیر میز دست به دست می چرخید؛ حقوق زن در اسلام، ایدئولوژی اسلامی.
سفرهای تهران هم بود. صورت پیرشده دایی فرتاش هم که سالها زندانی کشیده بود و جای سوختگی شکنجه روی دست و پایش خوب نمی شد، هنوز یادم هست. همه نگران بودند و می ترسیدند که من هم سرنوشت دایی ام را پیدا کنم یا حتی بدتر از آن را. پدربزرگ مادری.ام استاندار بود و پدر و عموهایم مَلّاک عمده. خانواده ما خیلی توی چشم بودند.
با روسری میرفتم مدرسه گاهی هم چادر میپوشیدم؛ چادرهای رنگی گلدار. چادر مشکی هنوز باب نبود. حرص مدیر و ناظم در می آمد. خانواده ام را می شناختند.
- « تو دیگر چرا؟ از تو انتظار نداشتیم. »
می ایستادند دم در روسری و چادرمان را همان جا می گرفتند. کلاسورمان را میگذاشتیم روی سرمان و می دویدیم سمت کلاس.
انقلاب که شد من و هاشمی و رسولی و قاسمی مثل خیلی از بچه ها یکسره وقف راهپیمایی و کتاب و اعلامیه شده بودیم. دایی در تحصن هشتم دانشگاه تهران شهید شد. همین چیزها آتش مان را تندتر میکرد.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم