eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
304 دنبال‌کننده
27.4هزار عکس
3.7هزار ویدیو
30 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
📎کلام شهید کسانی که نفس سرکش خود را رام نمودند، خداوند به مزد این جهاد اکبر شهادت را روزی آنها خواهد کرد. 🌷شهید 🌷 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتاب ! زندگینامه شهید مدافع حرم به روایت همسر بزرگوار شهید @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
قسمت‌های ۱۳۶ تا ۱۴۰ کتاب زیبای دلتنگ نباش
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید مدافع حرم قسمت 1⃣4⃣1⃣ روح الله که دید سکوتش طولانی شده، گفت: « حواست به من هست؟ گوش می‌کنی چی میگم؟ » زینب به خودش آمد: « آره حواسم هست. روح الله سعی کن تندتند به من زنگ بزنی. اگه یه بار زنگ زدی من جواب ندادم، پشت‌بندش دوباره زنگ بزن. من گوشیم رو از خودم یه لحظه هم جدا نمی کنم. اگه تونستی، هر روز زنگ بزن. » + « ببین، قول نمی‌دم هر روز زنگ بزنم. من نمی‌دونم موقعیت اونجا چطوریه. اما قول میدم هروقت به تلفن دسترسی پیدا کردم، زنگ بزنم. شاید بشه روزی دو دفعه، شایدم هفته ای دو دفعه. نمی‌دونم. » وقتی رسیدند، از ماشین پیاده شد و گفت: « بذار من برم توو ببینم چه خبره، پرواز کیه، بعد خداحافظی کنیم. » چند دقیقه ای طول کشید تا برگردد. وقتی آمد، نشست پشت فرمان و گفت: « بریم. » زینب با تعجب پرسید: « چی شد؟ کجابریم؟ » روح الله همان طور که فرمان را می چرخاند و دور می زد، گفت: « مثل اینکه این هفته کنسل شده، افتاده هفته دیگه. » انگار دنیا را به زینب دادند. نفس راحتی کشید. خیلی خوشحال بود. مدام در دلش خدا را شکر می کرد. با خودش فکر کرد خدا را چه دیدی، شاید هفته‌ی دیگه هم کنسل شد و با این فکر آرام شد. به خانه برگشتند. روح الله ساکش را گذاشت گوشه اتاق. زینب با خوشحالی در و پنجره ها را باز کرد و زندگی را از سر گرفتند. اما یک هفته به چشم بر هم زدنی گذشت. یک روز قبل از رفتن، روح الله گفت: « می‌خوام برای سالگرد ازدواجمون برات طلابخرم. » - « طلا؟ نمیخوام. پولی اگه دستت هست، نگه دار. » کارت بانکیش دست زینب بود. از جیبش خبر داشت. دلش نمی‌خواست روح الله تمام پول هایش را خرج کند. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید مدافع حرم قسمت 2⃣4⃣1⃣ اصرارش را که دید کمی فکر کرد و گفت: « من یه گوشواره دارم، یه دستبند هم که سر عقد بهمون کادو دادن. به نظرم بیا این دوتا رو بفروشیم، یه دستبند بهتر بخریم. خوبه؟ » + « خب این‌که طلاهای خودته. می‌خواستم من برات بخرم. » - « می‌دونم، چه فرقی میکنه خب! من این رو عوض می‌کنم. یه بهترش رو میخرم. حتما که نباید پول خرج کنی. + « آخه این جوری تو راضی هستی؟ » - « اره راضی‌ام. » زینب گوشواره و دستبندش را برداشت و رفتند طلافروشی. آن ها را فروختند و یک دستبند انتخاب کردند، اما دویست تومن کم داشتند. روح الله همان جاکارت کشید و دست بند را خرید. یک کیک هم خریدند و شب به خانه‌ی پدرخانمش رفتند و جشن خودمان و کوچکی گرفتند. روح الله دلش می خواست زینب را راضی کند، بعد برود. آرام در گوشش گفت: « اینم جشن سالگرد ازدواجمون. جشن که گرفتیم، کادو که برات خریدم، عکسم که گرفتیم. بعد نگی من هیچ کاری نکردم و رفتم. » زینب خندید و گفت: « باشه قبول. اما من کلی فکر تو ذهنم بود برای اولین سالگرد عروسی مون که نشد هیچ کدومش رو عملی کنم. » + « ان‌شاءالله سال دیگه جبران می کنم. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید مدافع حرم قسمت 3⃣4⃣1⃣ فردای آن روز دوباره ساکش را برداشت و دوتایی باهم رفتند پادگان. روح الله باز هم رفت داخل تا از رفتنش مطمئن شود، بعد خداحافظی کند. تا وقتی برگردد، زینب خدا خدا می کرد که این بار هم رفتنش کنسل شده باشد. اما وقتی آمد در عقب ماشین را باز کرد تا ساکش را بردارد، فهمید رفتنی شده است. + « زینب، من دارم میرم. دیگه سفارش نکنم. هر چی خواستی برای خودت بخر، فکر پس انداز و اینا نباش. هرجا هم دوست داشتی برو، فقط خونه تنها نمون. حتما برو خونه مامانت اینا. » - « باشه، مراقب خودت باش. حتما باهام تماس بگیر. » از هم خداحافظی کردند و زینب به سمت خانه مادرش حرکت کرد. وقتی خانه، سعی کرد همان طور که روح الله خواسته، زندگی‌اش را از سر بگیرد، اما گوشی اش را یک لحظه هم از خود جدا نمی کرد. صدای گوشی را تا آخر زیاد کرده بود و روی حالت لرزش گذاشته بود که اگر زنگ خورد، حتما متوجه شود. روح الله سه روز اول زنگ نزد. زینب خیلی نگران بود و دلش شور می‌زد. این اولین باری بود که این قدر طولانی به مأموریت می‌رفت. بعد از سه روز که زنگ زد، زینب خیلی بی‌تابی کرد. روح الله عذرخواهی کرد و گفت که موقعیت تماس گرفتن را نداشته است. بعد از آن، تقریباً هر روز تماس می‌گرفت و خیلی کوتاه با هم صحبت می‌کردند. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید مدافع حرم قسمت 4⃣4⃣1⃣ از قسمتی که بود، خیلی راضی نبود و زینب این را از صدایش می‌فهمید. ماموریتش در سفارت بود. روح الله عملیاتی بود و کارهای دیگر راضی‌اش نمی کرد. برای همین کلافه بود، اما چاره ای نداشت. هربارکه تماس می گرفت، زینب تمام اتفاقاتی را که افتاده بود، برایش تعریف می کرد. روح الله کمتر حرف میزد و بیشتر گوش می داد. هر دفعه سفارش می کرد که پیگیر کارش باشد. طرح زینب تمام شده بود و حالا باید به مدت دو سال کار می کرد تا مدرکش را بگیرد. خیلی پیگیر کارش بود و هربار که تماس می‌گرفت، مراحلی را که پیش رفته بود، به او توضیح می داد. از روزی که روح الله رفته بود، ۵۹ روز می گذشت. زینب مدام در خانه را می‌رفت. دلش تنگ شده بود و بی قراری می‌کرد. روزهای آخر، حتی پدر و مادرش هم نمی توانستند آرامَش کنند. فقط برگشتن روح الله می توانست حالش را خوب کند. زمان دقیق پروازها مشخص نبود. روح الله زنگ زد و گفت: « اگه تا ساعت ده شب زنگ زدم، با حسین برید خونه منم میام. اگه زنگ نزدم بدون که پرواز کنسله. » اما زینب آن قدر بی تاب بود که منتظر زنگ دوباره او نشد. با حسین به خانه رفتند و کمی جمع و جور کردند. یخچال را پر کرد. کلی هم میوه خریده بود. همه کارهایش را انجام داد و منتظر زنگش شد. ساعت از ده گذشته بود، اما زنگ نزد. یازده که شد، حسین گفت: « بیا بریم خونه، دیگه امشب نمیاد. اگه می‌خواست بیاد، زنگ میزد. » - « حالا تا دوازده صبر کنیم، شاید نتونسته زنگ بزنه. » هنوز حرف زینب تمام نشده بود که گوشی اش زنگ خورد. روح الله بود که گفت: « من نتونستم بیام. منتظرم نباشید. » زینب بی اختیار شروع کرد به گریه کردن. + « گریه می کنی زینب ؟! » . - « روح الله این همه مدت صبر کردم، اما این دو روز رو نمی‌تونم تحمل کتم‌.به خدا خیلی سخته‌. من اومدم خونه کلی خرید کردم، همه جا مرتب کردم، گفتم تو امشب میای که اونم الان زنگ زدی میگی نمیای. » + « می‌فهمم، تو که این همه مدت صبر کردی، یه ذره دیگه تحمل کن. من واقعا شرمندتم. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید مدافع حرم قسمت 5⃣4⃣1⃣ زینب دوباره برگشت به خانه پدرش. فردای آن روز با بی حوصلگی از جایش بلند شد. خانم فروتن که داشت با عجله از خانه بیرون می رفت، گفت: « من دارم میرم بیرون، بابات و فاطمه اومدن، غذاشون رو گرم کن بده تا من برگردم. » زینب اصلا دل و دماغ کاری را نداشت. دوماه بود شوهرش را ندیده بود. چهره‌اش را از یاد برده بود. اشک در چشمانش حلقه زد. هنوز در فکر بود که حس کرد صدای در زدنِ او را شنیده. روح الله عادت داشت جور خاصی در میزد، سه بار به فاصله چند ثانیه پشت سرهم. نیم خیز شد، اما با خود گفت: « حتماً اشتباه شنیدم. » به جایش برگشت که فاطمه در اتاق را باز کرد و با صدایی که بیشتر شبیه جیغ بود، گفت: « آبجی بیا، آقاروح الله اومده! » زینب نفهمید چطوری خودش را به پذیرایی رساند. وقتی آمد، روح الله را دید که در آغوش پدرش است. زینب شردع کرد به گریه کردن، دستانش را جلوی صورتش گرفته بود و از خوشحالی گریه می کرد. به نظرش خیلی لاغر شده بود. باورش نمی‌شد روح‌الله در چند قدمی اش ایستاده. حال روح الله هم حال غریبی بود. دلش برای همه تنگ شده بود و برای زینب بیشتر از همه. اولین کاری که کرد، با پدرش تماس گرفت. گفت که رسیده است فردا می آید تا به او سر بزند. کمی بعد، خانم فروتن و حسین هم از راه رسیدند. آنها هم خیلی دلشان تنگ شده بود. زینب انتظار نداشت که چیزی به عنوان سوغاتی آورده باشد، چون بارها از او شنیده بود: « بازاری که حضرت زینب رو توش گردونده باشن، خرید کردن نداره. من از اونجا هیچی خرید نمی کنم. » از درون ساکش یک عروسک کوچک بیرون آورد و گفت: « این عروسک نذری بود. برای حضرت رقیه نذر کرده بودن، به منم یه دونه دادن. نگهدار برای دخترمون. بهش بده بگو این روباباش از کجا آورده. » زینب عروسک را گرفت و بویید. دلش پر کشید برای حرم حضرت رقیه. شش ماهه بود که به همراه خانواده به سوریه رفته بود و اصلا چیزی یادش نبود. خیلی دلش می‌خواست به زیارت حضرت زینب علیها السلام و حضرت رقیه علیها‌السلام برود. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مقام محمود 1.mp3
11.1M
۱ ※ و أسئلهُ أن یُبَلّغنی المقامَ المَحمود لکم عندالله. ※ اوجِ جایی که انسان می‌تواند بدان برسد کجاست؟ • همان اوجی که خدا تأییدش می‌کند! همان مقصدی که روزی برای آن، سفرمان را به زمین آغاز کردیم. • من قصدِ شناختن و قصد رسیدن دارم، چه کنم؟ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
سرفصل‌های ۱• مقام محمود : اوج مقام مطلوب یک انسان حقیقی ۲• هماهنگی دقیق ساختار نفس انسان با این مقام ۳• مراحل سه گانه‌ی کاملاً ریاضیِ حرکت انسان از جهل به سمت کسب مقام. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🔮✨🔮✨🔮✨ یاد حضرت در دقایق زندگی 🔴فتنه‌های سخت در آخرالزمان 🎥حجت الاسلام عالی @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔰پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله: ✍يا فاطِمَةُ! كُلُّ عَيْنٍ باكِيَهٌ يَوْمَ الْقيامَةِ اِلاّ عَيْنٌ بَكَتْ عَلى مُصابِ الْحُسَينِ فَاِنِّها ضاحِكَةٌ مُسْتَبْشِرَةٌ بِنَعيمِ الْجَنّةِ؛ 🔴فاطمه جان !روز قيامت هر چشمى گريان است ؛ مگر چشمى كه در مصيبت و عزاى حسين گريسته باشد،كه آن چشم در قيامت خندان است و به نعمتهاى بهشتى مژده داده مى شود. 📚بحارالانوار، ج 44، ص 293 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
📸 با سپاهی از شهیدان خواهد آمد... ۱۷ تیر ماه سالروز شهادت سرباز لشکر صاحب الزمان(عج) 🕊شهید مدافع حرم " " گرامی باد. اَللهُمَ عَجِل لِوَلیک الفَرَج @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔖 نام : ابراهیم نام خانوادگی : اسمی نام پــــدر : مؤمنعلی نام جهادی : مهدی تاریخ تولد : ۱۳۷۲/۰۳/۱۵ - فردیس🇮🇷 دیـن و مذهب : اسلام ، شیعه وضعیت تأهل : مجرّد شـغل : پاسدار ملّیت : ایرانی تاریخ شهادت : ۱۳۹۹/۰۴/۱۷ - بوکمال🇸🇾 مزار:کرج،گلزارشهدای‌بهشت‌سکینه(س) توضیحات: عضو سابق تیم حفاظت رهبر معظم انقلاب ، فرمانده محور سیار و مسئول اطلاعات عملیاتِ بوکمال سوریه   🕊شهید @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💌 🌹شهید مدافع‌حرم ▫️ابراهیم بعد از شهادت سردار سلیمانی خیلی بی‌تاب شده بود؛ خیلی گریه می‌کرد و مشخص بود که قصد سفر دارد و دل از دنیا بریده است. با اصرار فراوان، فرماندهانش را برای چهارمین‌ اعزام به سوریه و حضور در جبهه‌های نبرد علیه تکفیری‌ها راضی کرد. او در سوریه، فرمانده محور سیار و مسئول اطلاعات عملیات محور بوکمال سوریه بود. ▫️شهید ابراهیم اسمی به مادرش قول داده بود وقتی که شهید شد، کوچکترین خراشی روی بدنش نیفتد و به وعده‌ای که داد، عمل کرد. ابراهیم در خرداد۱۳۹۹ به سبب آبِ شیمیایی‌شده توسط نفوذی‌های داعش در منطقه بوکمال سوریه، مسموم شد؛ اوایل متوجه وجود سم در بدنش نشد اما به مرور زمان حالش وخیم‌تر شد و وقتی که آزمایش مسمومیّت شیمیایی وی تایید شد، تمام کلیه، کبد، مغز و سیستم داخلی بدنش از کار افتاده بود؛ او دو روز به کما رفت و سرانجام در صبح روز هفدهم تیر سال۱۳۹۹ به درجه رفیع شهادت نائل آمد و به فرمانده دلاورش حاج قاسم سلیمانی پیوست. •┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈• @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
﷽ شـُـهـَـداے ِمـُـدافـِـع ِحـَـرَم ﷽ 💌 🌕شهید مدافع‌حرم ♨️فرمانده‌ی گمنام و با اخلاص 🌟ابراهیم با اینکه جزو تیم حفاظت رهبری بود و جایگاه ویژه‌ای داشت اما برای بچه‌های پایگاه بسیج‌شان کلاس قرآن و معارف اسلامی برگزار می‌کرد. یعنی اینقدر خاکی و خودمونی بود! 🎈در سوریه هم فرمانده محور سیّار و مسئول اطلاعات عملیات محور بوکمال سوریه بود و در ایران، آبدارچی روضه‌های اهل‌بیت علیهم‌السلام! 🌟هیچکس حتی پدر و مادرش هم از جایگاه ابراهیم چه در زمان حفاظت اطلاعات و چه در زمان جبهه‌های سوریه خبر نداشت و ابراهیم در گمنامی کامل به دنبال الماس گمشده خود یعنی «شهادت» می‌گشت. 🎈بعد از شهادتش، حاج مهدی سبزی، یکی از فرماندهان جبهه مقاومت به منزل‌شان آمد و گفت: آنقدر فرمانده ابراهیم گمنام و با اخلاص بود که آدم را عاشق و مجذوب خود می‌کرد و وقتی که از او نزد دیگر همرزمانش تعریف می‌کردم، غِبطه می‌خوردند. ‍ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
📨 🔵شهید مدافع‌حرم برادر شهید نقل می‌کنند: ابراهیم بین دوستان هیأتی به سخاوتمندی معروف بود غیر ممکن بود کسی ازش قرض بخواد و دست رد به سینه‌اش بزنه یه روز بهش گفتم: ابراهیم! اون کسائیکه بهشون پول قرض میدی، اصلا آه در بساط ندارند، نمی‌تونند پولت رو برگردونند بالاخره‌توهم‌بایدتشکیل‌خانواده‌بدی این پول‌ها لازمت میشه ابراهیم با تبسم گفت: خدا بزرگه! اگه ندادند هم برام مهم نیست من متعلق به این دنیای فانی نیستم! @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥نماهنگ زیبا تقدیم به شهید مدافع حرم شادی روح شهدا صلوات 🌹 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽ ⚫️ ① 🖤شهید مدافع‌حرم رضا حاجی زاده 🎙راوی: مادر شهید خیلی به امام حسین(عَلیه‌السَّلام) علاقه داشتند و بسیار برایشان اشک میریختند.همه ساله به تمام تکیه های آمل میرفتند... 📸تصویر باز شود...✔️ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
•• •• ﮼𖡼 دشت غم دشت عطش دشت بلایی کربلا سینه سوز و جانگداز و غم فزایی کربلا ﮼𖡼 ای زمین ای ارض اقدس🥀 ای حریم کبریا🌱 تا ابد با آل زهرا همنوایی کربلا🚩 عشق یعني، یڪ رهبر شده👇🏻 🌸اللهم احفظ امامنا الخامنه ای🌸 ↙ قرار ما هرشب ساعت ۲۳ یک تصویر از @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا