eitaa logo
سردار شهید حاج عباس عاصمی
337 دنبال‌کننده
173 عکس
64 ویدیو
0 فایل
"هر شهید کربلایی دارد و زمان انتظار آن می‌کشد تا پای آن شهید، بدان کربلا برسد." _سردار شهید عباس عاصمی تولد قم: ۱۳۴۷/۷/۳ شهادت سردشت: ۱۳۹۰/۴/۳۰ نحوه شهادت: ترور توسط گروهک پژاک کانال شهید عاصمی را به دوستان خود معرفی کنید. با مدیریت خانواده شهید🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
ادامه داستان 🍃 بسم الله الرحمن الرحیم
°•○●°•🍃•°●○•° توی مدرسه هم با فاطمه طباطبایی و نرگس اصغرلو کلی بالا و پایین پریده بودند و جیغ جیغ کرده بودند. تمام طول راه از مدرسه تا خانه را هم که همیشه سه‌نفری با هم می‌آمدند، درباره‌ی کنکور و قبولی و پزشکی و «خانم دکتر» شدن اعظم حرف زده بودند و خندیده بودند و کیف کرده بودند. از قبل هم برای دبیران و دانش‌آموزان و دوست و فامیل معلوم بود که اعظم قرار است پزشکی بخواند و افتخار خانواده و فامیل و مدرسه بشود. هوش اعظم، کنار درس‌خوان بودنش و انگیزه داشتنش، جوری همه‌چیز را چیده بود که شکی برای کسی باقی نمی‌گذاشت که تا چند ماه دیگر یکی از دانشجویان دانشگاه علوم پزشکی خواهد بود؛ چه برسد به حالا که قرار بود کلاس تخصصی هم شرکت کند. بعد از کلی قربان‌ صدقه رفتن و تشکر از زحمات مادرش، رفت توی اتاقش و افتاد روی تخت و دوباره غرق فکر و خیال شد. توی تصورات خودش، پشت میز مطب نشست و گوشی پزشکی را روی قلب مریض تنظیم کرد؛ فشارش را گرفت، یکی از آن چوب بستنی‌ها برداشت که گلوی مریض را ببیند، همین ‌که سرش را بلند کرد، دید مریض عباس است. از جا پرید: وای! خدا نکنه عباس مریض بشه! نشست روی تخت و تکیه داد به دیوار: اگر من دکتر بشم، عباس چی می‌شه؟ اون که حتی دیپلم هم نداره. از بس رفت جبهه و مجروح شد و بیمارستان بستری شد، درسش نصفه کاره موند. °•○●°•🍃•°●○•° 📌 @shahid_abbasasemi
ادامه داستان 🍃 بسم الله الرحمن الرحیم
°•○●°•🍃•°●○•° نکنه حالا ببینه من دانشجوی پزشکی بشم، کلاً منو بذاره کنار و اصلاً بهم فکر نکنه! انگار صدای یک اعظم دیگر از سمت دیگر ذهنش درآمد: اوه! چه خیال‌بافی‌ای هم می‌کنه! حالا از کجا معلوم که اصلاً عباس به تو فکر می‌کنه؟ دوباره اعظم اولی جواب داد: راست می‌گی! از کجا معلوم؟ اعظم دومی انگار دلش سوخت: البته فکر کنم فکر می‌کنه‌ها! یه جوری انگار حس می‌کنم حواسش بهت هست. اعظم اولی ناگهان چیزی یادش آمد و بی‌اختیار با صدای بلند گفت: نمی‌شه فکر نکنه. حتماً می‌کنه؛ چون ‌که من هرشب توی نماز غفیله‌م از خدا اینو می‌خوام. نمی‌شه که این‌همه دعا بی‌جواب بمونه. تازه هر روز یه پنج تومنی هم می‌ذارم کنار برای کمک به جبهه! اعظم دومی صدایش را پایین آورد و پوزخند زد: تو که به‌خاطر عباس نماز غفیله نمی‌خونی. دعای اصلیت امتحانات و کنکورته. همه‌ش درس، درس، درس. حالا اون آخرش یه جمله‌م می‌گی «عباس». اعظم دومی این را که گفت، انگار بی‌سروصدا غیبش زد. اتاق سوت‌وکور شد. اعظم ماند با یک دنیا آرزو که حالا حس می‌کرد اگر دست دراز کند، می‌تواند بگیردشان. مثل حس کودکی‌هایش وقتی از روی پشت‌بام به ستاره‌ها نگاه می‌کرد. و نمی‌دانست آرزوی پزشکی خواندنش هم به‌اندازه‌ی آرزوی چیدن ستاره‌ها دور و نشدنی است. حتی فکرش را هم نمی‌کرد که یک اتفاق عجیب و غیرقابل پیش‌بینی، درست صبح روز کنکور، تمام برنامه‌هایش را آواره‌ی صحرای ناممکن‌ها کند! °•○●°•🍃•°●○•° 📌 @shahid_abbasasemi
ادامه داستان 🍃 بسم الله الرحمن الرحیم
°•○●°•🍃•°●○•° * برنامه‌ی سنگین درسی اعظم شروع شد. از مدرسه که می‌رسید، فقط به‌اندازه‌ی هشت رکعت نمازِ جنگی و یک وعده ناهارِ فوریِ نصفه جویده و باعجله قورت داده وقت داشت! لباس عوض کردن هم بی‌معنی بود. فوری می‌نشست توی ماشین باباجان و از 17 شهریور می‌رفت تا پیروزی و تا مرکز آموزشی پژواک. درس‌های سنگین و سخت، آزمون‌های پی‌درپی، اساتید سختگیر و جدی، معلم‌هایی که توقعات و انتظاراتشان از اعظم اکبری را روی‌هم چیده بودند و تا سقف کلاس چسبانده بودند. و اعظم نوجوان ریزنقش زبر و زرنگی که عزمش را جزم کرده بود از پس تمام این‌ها بربیاید. * بالاخره روز کنکور رسید. تیرماه سال 1367. اعظم از بعد نماز صبح، تعقیبات طولانی و مفصلی را شروع کرد و دعاهای سنگین و ذکرهای متعدد، به امید قبولی و رتبه‌ی خوب. برای صبحانه که پایین آمد، بابا داشت آماده می‌شد که برود سرکار. حس کرد فضا کمی غیرعادی است. نگاهش بین بابا و مامان جابه‌جا شد. نفهمید چرا یک کپه اضطراب، ناگهانی هوار شد روی دلش. ساکت و مضطرب، مثل گنجشکی که پرواز بلد نیست و دستی برای برداشتنش از توی لانه جلو می‌آید، بابا را نگاه کرد. بابا همان‌طور که سرش پایین بود و داشت دکمه‌های پیراهنش را می‌بست، گفت: اعظم بابا! داشتم به مادرت می‌گفتم، حالا که اومدی، به خودتم می‌گم: من دلم راضی نیست به دانشگاه رفتنت. °•○●°•🍃•°●○•° 📌 @shahid_abbasasemi
ادامه داستان 🍃 بسم الله الرحمن الرحیم
°•○●°•🍃•°●○•° این چندروزه هر جا حرف اینو زدم که دخترم می‌خواد بره دانشگاه، گفتن اگه دین و ایمون دخترت برات مهمه، نفرست بره. همه می‌گن جوّ دانشگاه خیلی خرابه. دختر پسرای جوون با هم سر یه کلاس می‌شینن. تازه چیزای دیگه هم گفتن که دیگه ولش کن. حالا خلاصه من دلم نمی‌خواد بری دانشگاه. اصلاً حالا دکتر هم نشدی، نشدی. طوری نیست. مهم اینه که آدم خوبی باشی. اگه رفتی دانشگاه فکرت عوض شد، شبیه این دختر قرتی‌ها شدی، من چه خاکی به سرم بریزم؟ من که می‌گم نرو. کنکور منکور و اینا هم نمی‌خواد بدی اصلاً. مگه همه باید برن دانشگاه؟ این‌ها را می‌گفت و هم‌زمان لباس می‌پوشید. حتی نگاهش را به سمت اعظم برنمی‌گرداند. جمله‌ی آخر را هم درحالی گفت که سویچ ماشین را از روی جاکلیدی برمی‌داشت. خداحافظی‌اش با بسته شدن در هم‌زمان شد و «آخه»ی اعظم در دهانش ماسید. ماسید و تلخ شد و خیس شد و از چشم‌هایش ریخت! دیگر نه مادر را دید، نه صدایی شنید، نه چیزی فهمید. شکسته و گیج، راه پله‌ها را گرفت و خودش را کشاند تا اتاقش. در را قفل کرد. نشست روی تخت. چهره‌اش ناباوری و شکست را یکجا و درهم فریاد می‌زد و دلش می‌خواست تمام دنیا را بگیرد زیر مشت و لگد. چطور باور کند تمام زحمات و تلاش‌هایش، به‌خاطر حرف و حدیث چند نفر غریبه، دارد نیست و نابود می‌شود؟ °•○●°•🍃•°●○•° 📌 @shahid_abbasasemi
ادامه داستان 🍃 بسم الله الرحمن الرحیم
°•○●°•🍃•°●○•° بارش قطره‌های اشک‌ها کم‌کم تند شد. انگار با هم مسابقه گذاشته بودند. گریه‌ی بی‌صدا جواب نداد، هق‌هق شد؛ بلندتر و بلندتر شد و هرچه گذشت، آرام نشد. صدای در زدن آمد. این یعنی مادر آمده ‌است پشت در. این یعنی مادر با آن وضعیت سخت، با آن شکم سنگین که طفلی هفت‌ماهه در خود دارد، تمام این پله‌ها را با چه زحمتی آمده بالا و می‌خواهد اعظمش را دلداری بدهد: اعظم جان! اعظم مامان! هق‌هق‌کنان و با صدای گرفته، به‌زور توانست بگوید: بله مامان؟ _ پاشو آماده شو خودم ببرمت. یک لحظه گریه‌اش قطع شد: چی؟ _ می‌گم پاشو تا دیر نشده ببرم برسونمت حوزه‌ی امتحانی. _ آخه چه‌جوری؟ نمی‌شه که! _ چرا می‌شه. بابات که رفته سرکار، تا ظهر هم برنمی‌گرده. تا اون موقع امتحانت رو دادی و برگشتیم. یک لحظه انگار زمان از حرکت ایستاد. یک لحظه خوشحالی آمد تا پشت در قلب اعظم، ولی حتی در هم نزد؛ چون اعظم محلش نگذاشت و به مادر گفت: آخه آقاجون راضی نیست! _ نه مامان جون! الان یه چیزایی شنیده فکرش به‌هم ریخته. خودم بعداً سر فرصت باهاش حرف می‌زنم، راضیش می‌کنم. فوق فوقش اگه راضی نشد، دانشگاه رو نمیری. ولی اگه الان نری و امتحانه رو ندی، دیگه هیچ کاری نمی‌شه کرد. °•○●°•🍃•°●○•° 📌 @shahid_abbasasemi
"گر هشت رضا و نه جواد است، چه غم! بگذار هشتم گرو نه باشد" شهادت امام جواد علیه السلام محضر امام زمان عج و تمامی شیعیان تسلیت باد. 📌@shahid_abbasasemi
_ چرا یک امام بزرگوار در ۲۵ سالگی به شهادت میرسد؟ و دستگاه جبار زمان این ذریه‌ی پیغمبر را بیش از آن تحمل نمیکند؟ پاسخ به این سخن را زندگی و شخصیت امام جواد به ما میدهد. او مظهر مبارزه‌ی با باطل بود او کوششگر برای حکومت الله بود او برای خدا و قرآن مبارزه می کرد او از قدرت‌ ها نمیترسید او در حقیقت امام و الگو و پیشاهنگ این حرکتی بود که امروز ملت ایران همگی دست به دست آن را تعقیب میکند _امام خامنه‌ای 📌@shahid_abbasasemi
ادامه داستان 🍃 بسم الله الرحمن الرحیم
°•○●°•🍃•°●○•° سکوت برقرار شد. اعظم رفت توی فکر: برم؟ مامان خودش آقاجون رو راضی می‌کنه. _ مامان! آقاجون گفت راضی نیستم بری کنکور بدی! من اگه برم هم قبول نمی‌شم. و دوباره هق‌هق و اشک حمله کردند به حنجره و چشم‌هایش. فاطمه خانم ناامید شد. همان‌جا پشت در نشست. طاقت گریه و ناامیدی اعظمش را نداشت. ولی کاری هم از دستش برنمی‌آمد. سرش را تکیه داد به دیوار و آه کشید. تا ظهر چندین‌بار سعید و سمیه را فرستاد پشت در اتاق اعظم که «لااقل بیا صبحونه‌ای چیزی بخور» ولی فایده نداشت. کاخ آرزوهای اعظم فروریخته بود و حالا حالاها باید سر ویرانه‌هایش سوگواری می‌کرد. ولی واقعیت چیز دیگری بود. سرنوشتی که خدا برای اعظم در نظر گرفته بود، ماجراهایی جذاب‌تر و آسمانی‌تر و پرافتخارتر از پزشک شدن، در خود نهفته داشت. و این‌ها سال‌های بعد برای اعظم روشن و روشن‌تر شد. *** خبر به خانم رنجبر رسیده بود. زنگ‌زده بود و آقا جواد اکبری را فراخوانده بود به مدرسه. حالا آقا جواد مثل همیشه سربه‌زیر و آرام، توی دفتر مدرسه نشسته بود روبه‌روی خانم رنجبر و داشت به سرزنش‌های تلخ خانم مدیر گوش می‌داد: _ آقای اکبری! شما چطور چنین کاری کردید؟ اعظم یکی از سرمایه‌های مدرسه‌ی ما بود. همه بهش امید داشتن. منتظر بودیم رتبه‌ی دو رقمی و سه‌رقمی بیاره. می‌شد افتخار مدرسه و منطقه. می‌شد افتخار خودش و خانواده‌اش. بچه این‌همه زحمت‌کشیده بود. °•○●°•🍃•°●○•° 📌 @shahid_abbasasemi
"یاعلی گفت با تمام وجود تا همه‌عمر با علی باشد با علی باشد و طنین دلش دم‌به‌دم ذکر یاعلی باشد" سالروز ازدواج امیرالمونین علی علیه السلام و بانوی دو عالم، حضرت فاطمه سلام الله علیها مبارک باد.🍃 📌@shahid_abbasasemi
ادامه داستان 🍃 بسم الله الرحمن الرحیم
°•○●°•🍃•°●○•° می‌دونید اون بورسیه‌ای که براش جور شده بود، آرزوی چند تا دانش‌آموزه توی این تهران؟ آخه شما که شکر خدا خانواده‌ی مذهبی هستید و اعظم جان هم دختر چادری محجوب! اگه این بچه‌ها دانشگاه نرن پس کی بره؟ خب اینا باید برن دکتر بشن که مملکت چهارتا دکتر متعهد مؤمن داشته باشه دیگه! بالاخره بعد از حدود بیست دقیقه یک‌ریز و یک‌نفس حرف زدن، نفس عمیقی کشید و ساکت شد و با تأسف سر تکان داد. آقای اکبری هم آهی کشید و گفت: قبول دارم. اشتباه کردم. قول می‌دم سال دیگه خودم ببرمش سر جلسه و برش گردونم. غیر از این الان کاری ازم برنمی‌یاد. _ بله متأسفانه همین‌طوره. الان دخترتون یک‌سال از عمرش هدر شد. خیلی راحت امسال قبول می‌شد. ولی الان مجبوره بشینه یه سال دیگه هم شبانه‌روزی درس بخونه. *** دوباره درس خواندن‌های سفت ‌و سخت اعظم از سر گرفته شد. ولی این‌بار، بیشتر از دو ماه طول نکشید! چون شهریور همان سال، خاله زهرا با پرسیدن یک سؤال و رساندن یک خبر، تمام برنامه‌های اعظم را زیرورو کرد و تیرماه سال بعد، اعظم به‌جای نشستن در جلسه‌ی کنکور، سر سفره‌ی عقد نشست و برای سرنوشتی دیگر بار سفر بست. 🍃 پایان فصل سوم °•○●°•🍃•°●○•° 📌 @shahid_abbasasemi
ادامه داستان 🍃 بسم الله الرحمن الرحیم
°•○●°•🍃•°●○•° عروس آماده شد و لحظه‌ی نشستن بر سر سفره‌ی عقد و بله گفتنش فرا رسید. اعظم چادر سفید بر سر، روبه‌روی آینه، روی صندلی نشسته و منتظر ورود داماد و عاقد بود و با خودش چهره‎ی سربه‌زیر عباس را توی آینه تصور می‌کرد. صدای «یا الله، یا الله» که بلند شد، قند توی دلش آب شد و چشم دوخت به در که ببیند عباس امشب چه تیپی زده و برای روز دامادی چه تغییری کرده. ولی در که باز شد، عباسی در کار نبود! حاج‌آقا شهیدی با آن ابهت مخصوص خودش، «یاالله»گویان وارد شد. تک‌وتنها بی‌آنکه هیچ مرد دیگری همراهش باشد. چشم‌های نگران و منتظر اعظم، به ‌در دوخته‌شده بود. دلش وعده می‌داد که: الان می‌یاد. لابد عقب‌افتاده از حاج‌آقا. الان می‌رسه و... ولی حاج‌آقا آمد و نشست و خواندن مقدمات را شروع کرد و خبری از داماد نشد. اعظم دیگر طاقت نیاورد و خاله اقدس را صدا کرد: خاله پس عباس کو؟ خاله هم سرش را پایین آورد و درحالی‌که سعی می‌کرد با چادرش کاملاً رو بگیرد، با صدای آهسته گفت: عباس گفت من توی مجلس زنونه نمی‌یام. خانوم‌ها آرایش‌کرده و لباس مجلسی پوشیده‌ن. یه وقت چشمم می‌افته به نامحرمی کسی و از این حرف‌ها. اعظم وا رفت: یعنی نمی‌یاد سر سفره‌ی عقد بشینه کنار من؟ ـ آخر شب که مهمونای غریبه و نامحرما رفتن می‌یاد. °•○●°•🍃•°●○•° 📌 @shahid_abbasasemi
ادامه داستان 🍃 بسم الله الرحمن الرحیم
°•○●°•🍃•°●○•° اعظم چنان توی خودش رفت که مرحله‌ی گل چیدن و گلاب آوردن را هم رد کرد و رسید به مرحله‌ی گفتنِ «بله»؛ ولی هنوز حالش جا نیامده بود. با حرکت دست معصومه خانم که تکانش می‌داد، به خودش آمد و بله را گفت و وکالت را داد. حاج‌آقا هم تبریک‌ها را گفت و رفت منزل آقا سید که وکالت داماد را هم آنجا بگیرد و بعد خطبه‌ی عقد را جاری کند. بعد از بیرون رفتن آقایون، مهمان‌ها و مخصوصاً دوستان و هم‌کلاسی‌های اعظم خودشان را برای مراسم شادی آماده می‌کردند. هرکدام نوار کاست مخصوص خودشان را که از مدت‌ها قبل با آن تمرین‌های لازم را انجام داده بودند، توی کیف گذاشته و آماده شده‌ بودند که به نوبت هنرنمایی کنند. خانواده‎ی عروس هم به‌عنوان میزبان، ضبط‌صوت دو کاسته‌ی بزرگی را آماده کرده ‌بودند تا در اختیار مهمانان قرار دهند. ناگهان اعظم متوجه شد که خاله اقدس رفت ‌طرف ضبط ‌صوت و قبل ‌از اینکه کسی جرأت پخش موسیقی به خودش بدهد، سیم را از پریز کشید و ضبط را کنار گذاشت. مهمان‌ها با حیرت به مادر داماد زل زده بودند. اولین اعتراض از جانب دوستان اعظم رسید: حاج خانوم! می‌خوایم نوار بذاریم! ـ نه عزیزم؛ نمی‌شه. عباس به من سفارش کرده هیچ موسیقی و هیچ حرام و گناهی توی مجلس نباشه. این را گفت و رفت طرف آشپزخانه و دخترها ریختند سر اعظم. °•○●°•🍃•°●○•° 📌 @shahid_abbasasemi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"عمری زِ غم کرببلا خون جگر خورد قربانِ دل و چشم ترِ حضرتِ باقر.." شهادت امام باقر علیه السلام محضر امام زمان عج و تمامی شیعیان تسلیت باد. 📌@shahid_abbasasemi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"شب جمعه است هوایت نکنم می‌میرم، یادی از صحن و سرایت نکنم می‌میرم.." صلی الله علیک یا اباعبدالله.. 📌@shahid_abbasasemi
"این بزرگوار در دوران بیست سال امامت پُربار خود دانشِ دین را گسترش داد، حکمت و درس قرآن و احکام را به همه جا رساند، داعیه‌ی تشیّع را که داعیه‌ی حکومت اسلامی و تشکیل ولایت علوی است به همه جا فرستاد و نفوذ داد، مردم زیادی را به خود متوجّه کرد، دشمنان خودش را سرشکسته و منکوب کرد، دوستان خودش را متشکّل کرد و سنگ بنایی در اسلام نهاد که مبنای بسیاری از کارهای بعدی و تلاشها و فعّالیّتها و خدمات عظیم و گران‌بهای بعدی بر همان سنگ زاویه قرار گرفت و زمینه را آماده کرد برای دوران امامت امام صادق (علیه السّلام). بالاخره هم هشام طاقت نیاورد و این بزرگوار را با زهر به شهادت رساند." _امام خامنه‌ای 📌@shahid_abbasasemi
ادامه داستان 🍃 بسم الله الرحمن الرحیم
°•○●°•🍃•°●○•° ـ اعظم! چی می‌گه مادر شوهرت؟ ـ مگه می‌شه جشن بدون آهنگ و رقص؟! ـ اعظم! یه کاری بکن. یه‌چیزی بگو. این چه جشنی می‌شه دیگه؟! اعظم توی فکر بود: اصلاً به فکرم نرسیده بود درباره‌ی این‌موضوع با عباس حرف بزنم. حتی فکرشم نکرده بودم که ممکنه با همچین چیزی مخالفت کنه. انگار برامون بدیهی بود که جشن یعنی همین آهنگ و موسیقی و حرکات موزون. خب تا حالا همه‌ی جشنا‌مون همین‌جوری بوده. غیر از این ندیدیم اصلاً. نرگس اصغرلو مشتی روانه‌ی بازوی اعظم کرد: پاشو یه کاری بکن. تو دیگه چه‌جور عروسی هستی؟ منو باش یه هفته برای جشن تو تمرین کردم! پاشو دیگه! اعظم با آرامش دست یکی‌یکی دوستانش را گرفت و روی ‌هم گذاشت کف دست خودش. لبخند زد و با خونسردی گفت: بچه‌ها ناراحت نشید لطفاً. من برای اعتقادات عباس احترام قائلم. چه عیبی داره حالا مجلس باب میل داماد باشه؟ فاطمه طباطبایی با غیظ دستش را کشید: تو هم با این شوهر کردنت! این‌همه سال عاشق همچین آدمی بودی؟! منیژه ادامه داد: از صد تا آخوند سختگیرتره. و نسرین هم با تکان دادن عصبی سر، تأییدش کرد. اعظم باز ادامه داد: بچه‌ها بدون آهنگ هم می‌شه خوش بگذره. فراموشش کنیم اصلاً. به‌همین راحتی فضای جشن به حالت طبیعی برگشت و با پذیرایی و شام و بگو بخند و دورهمی دوستانه و فامیلی به آخر رسید. °•○●°•🍃•°●○•° 📌 @shahid_abbasasemi
بزرگواران عزیز کانال را با دوستان و آشنایان خود به اشتراک بگذارید باشد که ادامه دهنده راه آنان باشیم 🌹 📌 @shahid_abbasasemi
ادامه داستان 🍃 بسم الله الرحمن الرحیم