eitaa logo
سردار شهید حاج عباس عاصمی
346 دنبال‌کننده
209 عکس
71 ویدیو
1 فایل
"هر شهید کربلایی دارد و زمان انتظار آن می‌کشد تا پای آن شهید، بدان کربلا برسد." _سردار شهید عباس عاصمی ولادت قم: ۱۳۴۷/۷/۳ شهادت سردشت: ۱۳۹۰/۴/۳۰ نحوه شهادت: ترور توسط گروهک پژاک کانال شهید عاصمی را به دوستان خود معرفی کنید. با مدیریت خانواده شهید🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊زیارتنامه‌ی شهدا🕊 " اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم " 📌@shahid_abbasasemi
"ناظر من بودی و من ملتفت بودم ولی باز هم آلوده رفتارم ، دعایم کن حسین.." صلی الله علیک یا اباعبدالله.. 📌@shahid_abbasasemi
ادامه داستان 🍃 بسم الله الرحمن الرحیم
°•○●°•🍃•°●○•° سومین سال کاری اعظم بود که از طرف اداره‌ی آموزش و پرورش، به عنوان مربی امور تربیتی نمونه انتخاب شد. خیلی احساس خوبی بود. اینکه بدانی کاری که انجام می‌دهی و تلاشی که می‌کنی، اثر دارد؛ مفید است؛ دیده می‌شود. یک حس خوب دیگرش هم این بود که عباس بداند خانمش یک زن شاغل معمولی نیست. حتما به عباس هم حس خوبی دست می‌دهد! جایزه‌اش یک سفر مشهد بود که اردویی با جمعی از همکاران فرهنگی رفتند. اعظم روح‌الله کوچکش را هم با خودش برد. بین دو نماز مغرب و عشا و بین صف‌های نماز، وسط صحن یادش آمد دوباره شهریور شده و دوباره باید کلی اصرار و التماس کند تا عباس جانش راضی شود برود ابلاغش را بگیرد! بغض کرد و شروع کرد با امام درد و دل کردن: یا امام رضا! بهم گفت پزشکی نخون اونجا مختلطه، گفتم چشم؛ رفتم دنبال معلمی. الانم دارم یه جایی کار می‌کنم که محیطش کاملا زنونه است. دارم به قرآن خدمت می‌کنم و قرآن یاد می‌دم و توی کار فرهنگی و تربیتی فعالیت می‌کنم! مفید هم هستم و موفق هم هستم! آقا جان! خودت یه کاری کن! به دل عباس بنداز که مخالف نباشه با کار من. دلش رو راضی کن که تلخی توی زندگی مون‌ نباشه. می‌گفت و گریه می‌کرد. گریه می‌کرد و امیدوار می‌شد. به در خانه‌ی مولای رئوف آمده بود. شوخی که نبود! °•○●°•🍃•°●○•° 📌@shahid_abbasasemi
سردار شهید حاج عباس عاصمی
_ #شهید_یحیی_سنوار #سردار_شهید_عباس_عاصمی 📌@shahid_abbasasemi
چندسال قبل که تلوزیون‌های صهیونیستی مارش پیروزی نواختند و خانه ویران شده یحیی سنوار را نشان دادند که تلّی از آوار بود و خبر ترور موفق او را روی پخش ویژه بردند، یحیی یک ساعت بعد به خانه ویران شده‌اش برگشت و روی مبل شکسته‌ای نشست و با لبخندی تحقیرآمیز، گوشه لب کج کرد و عکس یادگاری گرفت. من آن روز شیفته شجاعت یحیی شدم. او لاتی را تا درجه آخرش پر کرده بود. بعدها که یک عکس هالیوودی مردانه‌ هم از او منتشر شد که دست روی کلت کمری‌اش برده بود و داشت بیرونش میکشید، انگار ابرمرد خیالی ایام نوجوانی را در واقعیت دیده بودم. چقدر اسطوره‌ای بود. نمیشد حتی توی چشم‌هاش نگاه کنی. یحیی شاید کسی بود که بیشترین خبرهای جعلی درباره ترور او منتشر شد. اسرائیلی‌ها در له‌له یافتن اثری از او، بارها شایعه ترورش را مطرح می‌کردند تا بلکه از رصد واکنش‌ها، چیزی دست‌گیرشان شود. او رسما نامرئی بود. فلسطینی‌ها می‌گویند یحیی حتی سایه نداشت. می‌گویند از دیوارها می‌گذشت. تو بگو روح بود. پشت ابرمردان همیشه افسانه می‌سرایند. ابرقهرمان پسر‌های فلسطینی. شیرمرد پچ‌پچه‌های دخترکان غزه. امّید مردان و زنان جنگ‌زده. دلشان گرم بود به تونل‌های زیر پایشان که یحیی از آنجا می‌گذرد. حالا می‌گویند روح فلسطینی، ابرمرد نامرئی غزه، نه در پستوی تونل‌ها، که روی زمین شهید شده. نزدیک تانک‌های اسرائیلی. لباس رزم بر تن. خشاب بسته بر فانوسقه. چفیه بر شانه. سلاح بر کف. حالا جوان‌های فلسطینی پشت‌به‌پشت سیگار می‌سوزانند و به یک‌جا خیره می‌شوند و می‌گویند یحیی با مرگش پله آخر لاتی را هم برداشت. باز تحقیرشان کرد. که من روی زمین بودم. بین نیروهای تحت‌امرم. و نیم‌خیز، سلاح بر دوش توی پس‌کوچه‌ها می‌دویدم. شما کجایید؟ یحیی تحقیرکننده بزرگ‌شد. تحقیرکننده زندگی‌کرد و تحقیرکننده رفت. ما قصه یحیی را سال‌ها برای بچه‌هایمان تعریف خواهیم کرد. «عجم علوی» 📌@shahid_abbasasemi
ادامه داستان 🍃 بسم الله الرحمن الرحیم
°•○●°•🍃•°●○•° دو هفته بعد، سر سفره‌ی صبحانه، حاصل عنایت مولای هشتم رخ نمود. عباس بی مقدمه گفت: اعظم جان! چه مدارکی نیازه برای گرفتن ابلاغت؟ اگر آماده هستن بده ببرم امروز ابلاغت رو بگیرم. به همین راحتی مشکل به این بزرگی حل شد و دوسال بعد هم اعظم نیروی رسمی آموزش و پرورش شد. *** روح‌الله دوساله شده بود و کمی از آب و کل درآمده بود. شوق بی پایان اعظم برای رشد و پیشرفت و یادگیری، باعث شد دوباره در آزمون ورودی جامه‌الزهرا شرکت کند و دوباره پذیرفته شد. بعد از مشورت و بررسی، به این نتیجه رسیدند که یک خانم شاغل با فرزند خردسال، امکان شرکت در کلاس را نخواهد داشت. اعظم عاشق معلمی بود. لحظه‌های شیرین حضورش در کلاس را به هیچ وجه نمی‌خواست از دست بدهد؛ ولی تحصیل هم جزو اولویت‌های مهم زندگی‌اش بود. یا راهی وجود داشت که از هیچکدام محروم نشود؟ خداراشکر! جامه‌الزهرا آموزش غیر حضوری هم داشت. اعظم، انتقالی گرفت به بخش غیرحضوری و تحصیل راهم شروع کرد. حالا دیگر برنامه ریزی زندگی سخت تر شده بود. هر دو هفته باید شانزده نوار کاست درسی را گوش می‌کرد. هر کاست حدود یک ساعت و نیم مطلب درسی سنگین داشت از دروس مختلف حوزوی که طی آن ترم باید می‌گذراند. هربار که مهلت تحویل کاست ها نزدیک می‌شد، اعظم مجبور می‌شد برنامه هایش را فشرده تر کند و به موقع آن نوارها را گوش کند. °•○●°•🍃•°●○•° 📌@shahid_abbasasemi
ادامه داستان 🍃 بسم الله الرحمن الرحیم
°•○●°•🍃•°●○•° و برای تحویل آماده بگذارد. بعد از مدتی، عباس که دید بعضی اوقات این محدودیت زمان چقدر به اعظمش فشار می‌آورد، چاره‌ی جالبی اندیشید: تعداد زیادی نوار کاست خام خرید؛ به اعظم گفت: هر وقت یه سری رو نرسیدی گوش بدی، ضبط کن روی این‌ها و سر فرصت گوش کن. یا اگه خواستی یه جا که مطلب سنگین بود، دوباره گوش کنی، همون تیکه رو ضبط کن روی این‌ها، نگه دار برای بعد... یکی از سختی‌های کار با نوار کاست این بود که تنظیم مقدار عقب رفتن و جلو رفتن نوار، کاری تقریبا محال بود. کافی بود اراده کنی بخشی از درس را دوباره گوش کنی، دکمه را که می‌زدی، نمی‌شد حدس زد چقدر جا به جا شده. روشن می‌کردی ولی می‌دیدی، زیادی عقب رفته، می‌زدی کمی جلوتر، می‌رفت خیلی جلوتر... خلاصه زمان زیادی را به علاوه‌ی مقدار قابل توجهی اعصاب و روان، از دست می‌دادی! با تمام این مشکلات، اعظم درس‌ها را با دقت می‌خواند و به خوبی از پس آزمون‌های سخت آخر ترم برمی‌آمد و همیشه نمرات خوبی می‌گرفت. °•○●°•🍃•°●○•° 📌@shahid_abbasasemi
°•○●°•🍃•°●○•° عباس دوستان خیلی زیادی داشت. خیلی اجتماعی و مهربان و خونگرم بود قاعدتا آدم‌های زیادی جذب این شخصیت دوست داشتنی می‌شدند. این دوستان زیاد، توی شهرهای مختلف ایران پراکنده بودند و هر از چندگاهی، یکی دوتا از این رفقای قدیم و جدید گذرشان به قم می‌افتاد و عباس خود را مقید می‌دانست که آن‌ها را به خانه دعوت کند. این بود که خانه‌ی عباس از آن خانه‌های پر رفت و آمد بود. حالا این را بگذارید کنار برنامه‌ سنگین کاری و درسی اعظم! چیزی که وضع را باز هم سخت تر می‌کرد این بود که خیلی اوقات این مهمان‌های نازنین، سرزده و ناگهانی می‌رسیدند. عباس زنگ می‌زد به مدرسه و اعظم را صدا می‌زد پای تلفن و خبر می‌داد که ظهر مهمان داریم. اعظم فقط می‌گفت : خونه باید مرتب بشه؛ ناهار هم که به اندازه‌ی خودمون داریم. نمی‌رسم غذا درست کنم. عباس هم همیشه می‌گفت: غذا با من. از بیرون می‌گیرم. شما بقیه‌ی کارای پذیرایی را انجام بده و خونه رو مرتب کن‌. منم سعی می‌کنم بلافاصله بعداز ساعت کاری نیایم. یه کم بیرون باشیم که شما فرصتت برای انجام دادن کارها بیشتر شه. °•○●°•🍃•°●○•° 📌@shahid_abbasasemi