eitaa logo
سردار شهید حاج عباس عاصمی
338 دنبال‌کننده
172 عکس
64 ویدیو
0 فایل
"هر شهید کربلایی دارد و زمان انتظار آن می‌کشد تا پای آن شهید، بدان کربلا برسد." _سردار شهید عباس عاصمی تولد قم: ۱۳۴۷/۷/۳ شهادت سردشت: ۱۳۹۰/۴/۳۰ نحوه شهادت: ترور توسط گروهک پژاک کانال شهید عاصمی را به دوستان خود معرفی کنید. با مدیریت خانواده شهید🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از راض‌ِمان
خدا خواست علی در محراب نماز شهید شود؛ تا از آبروی علی دفاع کند که سال‌ها مردمان شام تصور می‌کردند او تارک الصلاة است... ☕️ @Razee_man
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 🏴 مراسم تشییع پیکر مطهر سیدالشهدای خدمت، خادم الرضا (ع) شهید آیت الله دکتر رئیسی و همراهان ایشان در قم ▪️زمان: سه شنبه ۱ خرداد ۱۴۰۳، ساعت ۱۶:۳۰ ▪️مکان: از ابتدای بلوار پیامبر اعظم (ص) (تقاطع بلوار بسیج) به سمت مسجد مقدس جمکران 📌@shahid_abbasasemi
ادامه داستان 🍃 بسم الله الرحمن الرحیم
°•○●°•🍃•°●○•° اعظم جا خورد. سکوت کرده بود و بی‌اختیار زل زده بود به صورت عباس: این چی داره می‌گه؟ بداخلاقه؟ مگه می‌شه؟ مگه عباس بداخلاق می‌شه؟ من که هیچ‌وقت ندیدم بداخلاقی کنه. نکنه جدی داره می‌گه؟! خب من که زیاد باهاش سروکار ندارم. به قول خودش همیشه توی جبهه بوده. حتی پدر و مادرش هم درست و حسابی نمی‌بیننش. یعنی واقعاً بداخلاقه؟ یعنی من می‌خوام پدر و مادر و خانواده‌ام رو ول کنم برم قم و با یه آدم عصبی بی‌حوصله تک‌ و تنها توی یه خونه زندگی کنم؟ عباس همچنان در سکوت منتظر جواب اعظم مانده بود و اعظم جوابی نداشت. بالاخره یک جمله پیدا کرد که راضی شد آن را بر زبان بیاورد: سعی خودم رو می‌کنم. لبخند عباس کمی هجوم ترس را از دل اعظم عقب راند. با خودش گفت: این لبخند به این قشنگی از یه آدم بداخلاق برنمی‌یاد. داره شوخی می‌کنه. عباس ادامه داد: می‌دونید که من نظامی‌ام. وضعیت شغلی من جوریه که همیشه با خطر دست‌وپنجه نرم می‌کنم. گاهی ممکنه مأموریت برم، حتی ماموریت‌های طولانی. ممکنه خیلی تنها بمونید. خلاصه سختی‌های زیادی توی زندگی باید تحمل کنید. اعظم با خودش مرور کرد: به خاطر تو سختی نکشم، به‌خاطر چی بکشم؟ من پای تو وایستاده‌م پسرخاله. _ دیگه اینکه شرایط شغلی من جوریه که مسائل کاریم رو اصلاً نمی‌تونم به دیگران بگم. به‌خاطر همین از شما انتظار دارم موقعیت من رو درک کنید و توی این نوع مسائل اصلاً کنجکاوی نکنید و چیزی نپرسید. اعظم سری تکان داد و فقط توانست بگوید: °•○●°•🍃•°●○•° 📌@shahid_abbasasemi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ادامه داستان 🍃 بسم الله الرحمن الرحیم
°•○●°•🍃•°●○•° و فقط توانست بگوید: چشم. _ حرف آخر هم اینه که حقوق من خیلی زیاد نیست. توی این سال‌ها هرچقدر تونستم پس‌انداز کردم. الان صد هزار تومن کل دارایی منه. حالا می‌خوام شما تصمیم بگیری. می‌تونیم با این پول یه خرید عقد مفصل براتون انجام بدیم و طلا و لباس و کیف و کفش بخریم، یا می‌تونیم از خریدمون کم کنیم و این پس‌انداز رو برای سرمایه‌ی زندگی‌مون نگه داریم و خونه زندگی بسازیم باهاش. نظر شما چیه؟ اعظم بدون اینکه نیازی ببیند که تردید کند یا فکر کند، بلافاصله گفت: قبول دارم. حالا طلا و لباس مهم نیست؛ حیفه حاصل زحمت چندین‌ساله‌ت رو یه روزه خرج کنیم تموم بشه. به ‌نظر منم نگه داریم برای خونه خریدن. عباس چشم‌هایش را با آسودگی و خوشحالی بست و لبخند زد. بعد انگار ناگهان چیز مهمی یادش افتاده باشد، چشم‌هایش را باز کرد و روی صندلی جابه‌جا شد: راستی اعظم خانم! شما هم اگه حرفی دارید، سؤالی دارید، چیزی می‌خواید بگید، بگید. اعظم یک لحظه جا خورد. باید چیزی می‌گفت؟ چه باید بگوید؟ اصلاً به جزئیات مسائل زندگی فکر نکرده بود. فقط می‌دانست عباس را دوست دارد و ظاهرش را می‌پسندد. شاید تنها چیزی که از ذهنش گذشت این بود که بگوید: ممنون که مرا انتخاب کردی. ممنون که این‌همه صبوری کردی تا من با کلنجارهایم کنار بیایم. ممنون که این قدر خوب و بزرگ هستی. ولی صدای بلندگوی آزمایشگاه اجازه نداد اعظم چیزی بگوید. منشی اعلام کرد که امروز هیچ آزمایشی انجام نمی‌شود و آزمایشگاه °•○●°•🍃•°●○•° 📌 @shahid_abbasasemi
و در اخر همچون "رجایی" "بهشتی" شد... 📌@shahid_abbasasemi
ادامه داستان 🍃 بسم الله الرحمن الرحیم
°•○●°•🍃•°●○•° تعطیل است. همه‌ی جمعیتی که توی سالن انتظار نشسته بودند، با تعجب و پچ‌پچ‌کنان از آزمایشگاه بیرون آمدند و پراکنده شدند. اعظم و عباس هم همراه فاطمه خانم سوار تاکسی شدند و برگشتند خانه. همین ‌که از در رفتند داخل، وسط راه‌پله‌های ورودی، سعید سراسیمه به استقبالشان آمد: مامان! مامان! امام از دنیا رفت! اعظم بهت‌زده زل زد به لب‌های سعید که این کلمات را مثل آوار بر سرش ریخته بود. عباس مثل آدمی که ناگهان کمرش شکسته باشد، همان وسط پله‌ها نشست و تکیه داد به دیوار و فاطمه خانم چنان جیغ کشید و گریه سر داد که انگار همین حالا درست وسط روضه‌ی قتلگاه، به مراسم روضه رسیده باشد. *** روزهای بعدی چنان سیاه و تلخ بودند که نه ‌تنها اعظم، بلکه تمام مردمی که آن روزها سیاه‌پوش و عزادار و سراسیمه و سرگردان توی خیابان‌ها راه افتاده بودند، هرگز فراموش نخواهند کرد. میلیون‌ها بیت شعر، میلیون‌ها سطر متن، میلیون‌ها دقیقه فیلم، میلیون‌ها قطعه عکس در همان روزها ثبت شد. ولی تمام این‌ها نمی‌توانند حقیقت واقعه‌ی آن روزهای ایران را نشان بدهند. غم و درد مثل اکسیژن در هوا معلق بود. انگار نفس نمی‌کشیدیم. در هر دم و بازدم، درد می‌کشیدیم. اعظم نگرانی عباس را هم داشت. لحظه‌ای که این خبر دهشتناک را شنید، همان‌جا دم در خداحافظی کرد و گفت: باید برگردم اهواز. حتماً حالت آماده‌باش اعلام می‌کنن. باید اونجا باشم. حالا دو هفته گذشته بود و هیچ خبری از عباس نبود. پایان فصل دوم °•○●°•🍃•°●○•° 📌@shahid_abbasasemi
ادامه داستان 🍃 بسم الله الرحمن الرحیم
°•○●°•🍃•°●○•° مدیریت محترم مرکز آموزشی پژواک بدین ‌وسیله سرکار خانم «اعظم اکبری»، دانش‌آموز ممتاز کلاس چهارم دبیرستان، رشته‌ی علوم تجربی، دبیرستان دخترانه‌ی کمال، با معدل 45/19 به‌عنوان نماینده‌ی دانش‌آموزان منطقه 15 آموزش ‌و پرورش تهران، برای شرکت در کلاس‌های ویژه‌ی آمادگی کنکور در دروس تخصصی شیمی، فیزیک، ریاضی و زیست‌شناسی به آن مرکز معرفی می‌شود. 15/آبان/1366 اعظم یک‌بار دیگر با ذوق و شوق، و این‌بار با صدای بلند برای مادرش متن معرفی‌نامه را خواند. از صبح که توی مدرسه، خانم رنجبر نامه را دستش داده بود تا الان، شاید بیست بار از اول تا آخر متن را خوانده بود و با هیجان، روی اسم و عکس خودش را بوسه‌باران کرده بود. کم اتفاقی نبود. حتی توی تهران هم که بهترین و برجسته‌ترین امکانات را داشت، کلاس کنکور رفتن، کار هرکسی نبود. تعداد مراکزی که آموزش‌های ویژه برای کنکور داشتند بسیار محدود و معدود بود و هزینه‌های این کلاس‌ها هم سرسام‌آور. ولی فاطمه خانم، مادر اعظم، جوری پیگیر این قضیه شده بود و تا اداره‌ی کل آموزش‌وپرورش هم رفته بود که حالا این معرفی‌نامه برای بورسیه شدن، به‌عنوان یک واقعیت غیرقابل‌انکار، توی دست‌های اعظم خودنمایی می‌کرد. خواندن معرفی‌نامه که تمام شد اعظم هیجان‌زده پرید توی بغل مامان و تند تند تشکر کرد. آن‌قدر ذوق‌زده بود که کلمات و حرکات، از پس بیان و نشان دادنش برنمی‌آمدند. °•○●°•🍃•°●○•° (به تاریخ و سال دقت کردید که؟ 😉) 📌 @shahid_abbasasemi
ادامه داستان 🍃 بسم الله الرحمن الرحیم
°•○●°•🍃•°●○•° توی مدرسه هم با فاطمه طباطبایی و نرگس اصغرلو کلی بالا و پایین پریده بودند و جیغ جیغ کرده بودند. تمام طول راه از مدرسه تا خانه را هم که همیشه سه‌نفری با هم می‌آمدند، درباره‌ی کنکور و قبولی و پزشکی و «خانم دکتر» شدن اعظم حرف زده بودند و خندیده بودند و کیف کرده بودند. از قبل هم برای دبیران و دانش‌آموزان و دوست و فامیل معلوم بود که اعظم قرار است پزشکی بخواند و افتخار خانواده و فامیل و مدرسه بشود. هوش اعظم، کنار درس‌خوان بودنش و انگیزه داشتنش، جوری همه‌چیز را چیده بود که شکی برای کسی باقی نمی‌گذاشت که تا چند ماه دیگر یکی از دانشجویان دانشگاه علوم پزشکی خواهد بود؛ چه برسد به حالا که قرار بود کلاس تخصصی هم شرکت کند. بعد از کلی قربان‌ صدقه رفتن و تشکر از زحمات مادرش، رفت توی اتاقش و افتاد روی تخت و دوباره غرق فکر و خیال شد. توی تصورات خودش، پشت میز مطب نشست و گوشی پزشکی را روی قلب مریض تنظیم کرد؛ فشارش را گرفت، یکی از آن چوب بستنی‌ها برداشت که گلوی مریض را ببیند، همین ‌که سرش را بلند کرد، دید مریض عباس است. از جا پرید: وای! خدا نکنه عباس مریض بشه! نشست روی تخت و تکیه داد به دیوار: اگر من دکتر بشم، عباس چی می‌شه؟ اون که حتی دیپلم هم نداره. از بس رفت جبهه و مجروح شد و بیمارستان بستری شد، درسش نصفه کاره موند. °•○●°•🍃•°●○•° 📌 @shahid_abbasasemi
ادامه داستان 🍃 بسم الله الرحمن الرحیم
°•○●°•🍃•°●○•° نکنه حالا ببینه من دانشجوی پزشکی بشم، کلاً منو بذاره کنار و اصلاً بهم فکر نکنه! انگار صدای یک اعظم دیگر از سمت دیگر ذهنش درآمد: اوه! چه خیال‌بافی‌ای هم می‌کنه! حالا از کجا معلوم که اصلاً عباس به تو فکر می‌کنه؟ دوباره اعظم اولی جواب داد: راست می‌گی! از کجا معلوم؟ اعظم دومی انگار دلش سوخت: البته فکر کنم فکر می‌کنه‌ها! یه جوری انگار حس می‌کنم حواسش بهت هست. اعظم اولی ناگهان چیزی یادش آمد و بی‌اختیار با صدای بلند گفت: نمی‌شه فکر نکنه. حتماً می‌کنه؛ چون ‌که من هرشب توی نماز غفیله‌م از خدا اینو می‌خوام. نمی‌شه که این‌همه دعا بی‌جواب بمونه. تازه هر روز یه پنج تومنی هم می‌ذارم کنار برای کمک به جبهه! اعظم دومی صدایش را پایین آورد و پوزخند زد: تو که به‌خاطر عباس نماز غفیله نمی‌خونی. دعای اصلیت امتحانات و کنکورته. همه‌ش درس، درس، درس. حالا اون آخرش یه جمله‌م می‌گی «عباس». اعظم دومی این را که گفت، انگار بی‌سروصدا غیبش زد. اتاق سوت‌وکور شد. اعظم ماند با یک دنیا آرزو که حالا حس می‌کرد اگر دست دراز کند، می‌تواند بگیردشان. مثل حس کودکی‌هایش وقتی از روی پشت‌بام به ستاره‌ها نگاه می‌کرد. و نمی‌دانست آرزوی پزشکی خواندنش هم به‌اندازه‌ی آرزوی چیدن ستاره‌ها دور و نشدنی است. حتی فکرش را هم نمی‌کرد که یک اتفاق عجیب و غیرقابل پیش‌بینی، درست صبح روز کنکور، تمام برنامه‌هایش را آواره‌ی صحرای ناممکن‌ها کند! °•○●°•🍃•°●○•° 📌 @shahid_abbasasemi
ادامه داستان 🍃 بسم الله الرحمن الرحیم
°•○●°•🍃•°●○•° * برنامه‌ی سنگین درسی اعظم شروع شد. از مدرسه که می‌رسید، فقط به‌اندازه‌ی هشت رکعت نمازِ جنگی و یک وعده ناهارِ فوریِ نصفه جویده و باعجله قورت داده وقت داشت! لباس عوض کردن هم بی‌معنی بود. فوری می‌نشست توی ماشین باباجان و از 17 شهریور می‌رفت تا پیروزی و تا مرکز آموزشی پژواک. درس‌های سنگین و سخت، آزمون‌های پی‌درپی، اساتید سختگیر و جدی، معلم‌هایی که توقعات و انتظاراتشان از اعظم اکبری را روی‌هم چیده بودند و تا سقف کلاس چسبانده بودند. و اعظم نوجوان ریزنقش زبر و زرنگی که عزمش را جزم کرده بود از پس تمام این‌ها بربیاید. * بالاخره روز کنکور رسید. تیرماه سال 1367. اعظم از بعد نماز صبح، تعقیبات طولانی و مفصلی را شروع کرد و دعاهای سنگین و ذکرهای متعدد، به امید قبولی و رتبه‌ی خوب. برای صبحانه که پایین آمد، بابا داشت آماده می‌شد که برود سرکار. حس کرد فضا کمی غیرعادی است. نگاهش بین بابا و مامان جابه‌جا شد. نفهمید چرا یک کپه اضطراب، ناگهانی هوار شد روی دلش. ساکت و مضطرب، مثل گنجشکی که پرواز بلد نیست و دستی برای برداشتنش از توی لانه جلو می‌آید، بابا را نگاه کرد. بابا همان‌طور که سرش پایین بود و داشت دکمه‌های پیراهنش را می‌بست، گفت: اعظم بابا! داشتم به مادرت می‌گفتم، حالا که اومدی، به خودتم می‌گم: من دلم راضی نیست به دانشگاه رفتنت. °•○●°•🍃•°●○•° 📌 @shahid_abbasasemi
ادامه داستان 🍃 بسم الله الرحمن الرحیم
°•○●°•🍃•°●○•° این چندروزه هر جا حرف اینو زدم که دخترم می‌خواد بره دانشگاه، گفتن اگه دین و ایمون دخترت برات مهمه، نفرست بره. همه می‌گن جوّ دانشگاه خیلی خرابه. دختر پسرای جوون با هم سر یه کلاس می‌شینن. تازه چیزای دیگه هم گفتن که دیگه ولش کن. حالا خلاصه من دلم نمی‌خواد بری دانشگاه. اصلاً حالا دکتر هم نشدی، نشدی. طوری نیست. مهم اینه که آدم خوبی باشی. اگه رفتی دانشگاه فکرت عوض شد، شبیه این دختر قرتی‌ها شدی، من چه خاکی به سرم بریزم؟ من که می‌گم نرو. کنکور منکور و اینا هم نمی‌خواد بدی اصلاً. مگه همه باید برن دانشگاه؟ این‌ها را می‌گفت و هم‌زمان لباس می‌پوشید. حتی نگاهش را به سمت اعظم برنمی‌گرداند. جمله‌ی آخر را هم درحالی گفت که سویچ ماشین را از روی جاکلیدی برمی‌داشت. خداحافظی‌اش با بسته شدن در هم‌زمان شد و «آخه»ی اعظم در دهانش ماسید. ماسید و تلخ شد و خیس شد و از چشم‌هایش ریخت! دیگر نه مادر را دید، نه صدایی شنید، نه چیزی فهمید. شکسته و گیج، راه پله‌ها را گرفت و خودش را کشاند تا اتاقش. در را قفل کرد. نشست روی تخت. چهره‌اش ناباوری و شکست را یکجا و درهم فریاد می‌زد و دلش می‌خواست تمام دنیا را بگیرد زیر مشت و لگد. چطور باور کند تمام زحمات و تلاش‌هایش، به‌خاطر حرف و حدیث چند نفر غریبه، دارد نیست و نابود می‌شود؟ °•○●°•🍃•°●○•° 📌 @shahid_abbasasemi
ادامه داستان 🍃 بسم الله الرحمن الرحیم
°•○●°•🍃•°●○•° بارش قطره‌های اشک‌ها کم‌کم تند شد. انگار با هم مسابقه گذاشته بودند. گریه‌ی بی‌صدا جواب نداد، هق‌هق شد؛ بلندتر و بلندتر شد و هرچه گذشت، آرام نشد. صدای در زدن آمد. این یعنی مادر آمده ‌است پشت در. این یعنی مادر با آن وضعیت سخت، با آن شکم سنگین که طفلی هفت‌ماهه در خود دارد، تمام این پله‌ها را با چه زحمتی آمده بالا و می‌خواهد اعظمش را دلداری بدهد: اعظم جان! اعظم مامان! هق‌هق‌کنان و با صدای گرفته، به‌زور توانست بگوید: بله مامان؟ _ پاشو آماده شو خودم ببرمت. یک لحظه گریه‌اش قطع شد: چی؟ _ می‌گم پاشو تا دیر نشده ببرم برسونمت حوزه‌ی امتحانی. _ آخه چه‌جوری؟ نمی‌شه که! _ چرا می‌شه. بابات که رفته سرکار، تا ظهر هم برنمی‌گرده. تا اون موقع امتحانت رو دادی و برگشتیم. یک لحظه انگار زمان از حرکت ایستاد. یک لحظه خوشحالی آمد تا پشت در قلب اعظم، ولی حتی در هم نزد؛ چون اعظم محلش نگذاشت و به مادر گفت: آخه آقاجون راضی نیست! _ نه مامان جون! الان یه چیزایی شنیده فکرش به‌هم ریخته. خودم بعداً سر فرصت باهاش حرف می‌زنم، راضیش می‌کنم. فوق فوقش اگه راضی نشد، دانشگاه رو نمیری. ولی اگه الان نری و امتحانه رو ندی، دیگه هیچ کاری نمی‌شه کرد. °•○●°•🍃•°●○•° 📌 @shahid_abbasasemi
"گر هشت رضا و نه جواد است، چه غم! بگذار هشتم گرو نه باشد" شهادت امام جواد علیه السلام محضر امام زمان عج و تمامی شیعیان تسلیت باد. 📌@shahid_abbasasemi
_ چرا یک امام بزرگوار در ۲۵ سالگی به شهادت میرسد؟ و دستگاه جبار زمان این ذریه‌ی پیغمبر را بیش از آن تحمل نمیکند؟ پاسخ به این سخن را زندگی و شخصیت امام جواد به ما میدهد. او مظهر مبارزه‌ی با باطل بود او کوششگر برای حکومت الله بود او برای خدا و قرآن مبارزه می کرد او از قدرت‌ ها نمیترسید او در حقیقت امام و الگو و پیشاهنگ این حرکتی بود که امروز ملت ایران همگی دست به دست آن را تعقیب میکند _امام خامنه‌ای 📌@shahid_abbasasemi
ادامه داستان 🍃 بسم الله الرحمن الرحیم
°•○●°•🍃•°●○•° سکوت برقرار شد. اعظم رفت توی فکر: برم؟ مامان خودش آقاجون رو راضی می‌کنه. _ مامان! آقاجون گفت راضی نیستم بری کنکور بدی! من اگه برم هم قبول نمی‌شم. و دوباره هق‌هق و اشک حمله کردند به حنجره و چشم‌هایش. فاطمه خانم ناامید شد. همان‌جا پشت در نشست. طاقت گریه و ناامیدی اعظمش را نداشت. ولی کاری هم از دستش برنمی‌آمد. سرش را تکیه داد به دیوار و آه کشید. تا ظهر چندین‌بار سعید و سمیه را فرستاد پشت در اتاق اعظم که «لااقل بیا صبحونه‌ای چیزی بخور» ولی فایده نداشت. کاخ آرزوهای اعظم فروریخته بود و حالا حالاها باید سر ویرانه‌هایش سوگواری می‌کرد. ولی واقعیت چیز دیگری بود. سرنوشتی که خدا برای اعظم در نظر گرفته بود، ماجراهایی جذاب‌تر و آسمانی‌تر و پرافتخارتر از پزشک شدن، در خود نهفته داشت. و این‌ها سال‌های بعد برای اعظم روشن و روشن‌تر شد. *** خبر به خانم رنجبر رسیده بود. زنگ‌زده بود و آقا جواد اکبری را فراخوانده بود به مدرسه. حالا آقا جواد مثل همیشه سربه‌زیر و آرام، توی دفتر مدرسه نشسته بود روبه‌روی خانم رنجبر و داشت به سرزنش‌های تلخ خانم مدیر گوش می‌داد: _ آقای اکبری! شما چطور چنین کاری کردید؟ اعظم یکی از سرمایه‌های مدرسه‌ی ما بود. همه بهش امید داشتن. منتظر بودیم رتبه‌ی دو رقمی و سه‌رقمی بیاره. می‌شد افتخار مدرسه و منطقه. می‌شد افتخار خودش و خانواده‌اش. بچه این‌همه زحمت‌کشیده بود. °•○●°•🍃•°●○•° 📌 @shahid_abbasasemi
"یاعلی گفت با تمام وجود تا همه‌عمر با علی باشد با علی باشد و طنین دلش دم‌به‌دم ذکر یاعلی باشد" سالروز ازدواج امیرالمونین علی علیه السلام و بانوی دو عالم، حضرت فاطمه سلام الله علیها مبارک باد.🍃 📌@shahid_abbasasemi
ادامه داستان 🍃 بسم الله الرحمن الرحیم
°•○●°•🍃•°●○•° می‌دونید اون بورسیه‌ای که براش جور شده بود، آرزوی چند تا دانش‌آموزه توی این تهران؟ آخه شما که شکر خدا خانواده‌ی مذهبی هستید و اعظم جان هم دختر چادری محجوب! اگه این بچه‌ها دانشگاه نرن پس کی بره؟ خب اینا باید برن دکتر بشن که مملکت چهارتا دکتر متعهد مؤمن داشته باشه دیگه! بالاخره بعد از حدود بیست دقیقه یک‌ریز و یک‌نفس حرف زدن، نفس عمیقی کشید و ساکت شد و با تأسف سر تکان داد. آقای اکبری هم آهی کشید و گفت: قبول دارم. اشتباه کردم. قول می‌دم سال دیگه خودم ببرمش سر جلسه و برش گردونم. غیر از این الان کاری ازم برنمی‌یاد. _ بله متأسفانه همین‌طوره. الان دخترتون یک‌سال از عمرش هدر شد. خیلی راحت امسال قبول می‌شد. ولی الان مجبوره بشینه یه سال دیگه هم شبانه‌روزی درس بخونه. *** دوباره درس خواندن‌های سفت ‌و سخت اعظم از سر گرفته شد. ولی این‌بار، بیشتر از دو ماه طول نکشید! چون شهریور همان سال، خاله زهرا با پرسیدن یک سؤال و رساندن یک خبر، تمام برنامه‌های اعظم را زیرورو کرد و تیرماه سال بعد، اعظم به‌جای نشستن در جلسه‌ی کنکور، سر سفره‌ی عقد نشست و برای سرنوشتی دیگر بار سفر بست. 🍃 پایان فصل سوم °•○●°•🍃•°●○•° 📌 @shahid_abbasasemi