°•○●°•🍃•°●○•°
#بهشت_جیپیاس_ندارد
#قسمت_پنجم
#فصل_اول
#بلهی_پرماجرا
بیمقدمه نشست کنار اعظم و گفت: خالهجون! نظرت راجعبه عباس چیه؟
اعظم اول چند لحظهای به چشمهای خاله نگاه کرد و سعی کرد کشیده شدن لبهایش به لبخند را پنهان کند. بعد درحالیکه تلاش میکرد صدایش طبیعی باشد، چهرهی جدی به خودش گرفت و پرسید: یعنی چی خاله؟
_ میخوام ببینم اگه عباس ازت خواستگاری کنه، نظرت چیه؟
اعظم لبهایش را کشید تو و همانطور ساکت به خاله زهرا نگاه کرد. خاله هم ادامه داد: من الان از طرف عباس اومدم ازت خواستگاری کنم و نظرت رو بپرسم.
اعظم میترسید لب باز کند و خاله زهرا صدای تپش قلبش را بشنود. کمکم داغ شدن گونههایش را هم حس کرد. آخرش حریف کش آمدن لبهایش نشد و مجبور شد برای پنهان کردنش، سرش را پایین بیندازد: نمیدونم خاله. باید فکر کنم.
خاله نگاهی مرموزانه به اعظم انداخت و گفت: برای جواب دادن به عباس میخوای فکر کنی! که اینطور؟! من میرم بهش میگم اعظم خانم نظرش رو نمیدونه. تازه میخواد فکر کنه ببینه میتونه با تو زندگی کنه یا نه!؟
_ نه خاله جون! به خاطر این نیست. خب من میخوام درس بخونم. همهی فامیل میدونن که من میخوام پزشکی بخونم. این همهم زحمت کشیدم براش. خب من اگه دانشگاهم تهران باشه، عباس پا میشه از قم مییاد تهران زندگی کنه به خاطر درس من؟
°•○●°•🍃•°●○•°
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
#گزیده_کتاب
📌@shahid_abbasasemi
°•○●°•🍃•°●○•°
#بهشت_جیپیاس_ندارد
#قسمت_ششم
#فصل_اول
#بلهی_پرماجرا
_ اولاً عباس به خاطر کارش نمیتونه بیاد تهران، مجبوره قم باشه؛ پس تو باید بری قم زندگی کنی، نه که عباس بیاد تهران. تازه از اون مهمتر: عباس گفته دوست نداره پزشکی بخونی. میگه محیط کاری بیمارستان خیلی مناسب نیست. پر از نامحرمه. سر و کارت مدام با نامحرمهاست. فضای این کار رو دوست نداره.
اعظم جوری وا رفت که انگار یک لیوان آب داغ ریخته باشند روی بستنی قیفی! بهت زده خاله زهرا را نگاه کرد: مگه عباس نمیدونه من چقدر زحمت کشیدم؟ خب اینجوری که میگه به خاطر محیط و اینا، پس پرستاری و مامایی و همهی این جور کارا رو هم میگه نه دیگه! چطور انتظار داره من قبول کنم همچین چیزی رو؟! تازه من اصلاً دوست ندارم قم برم زندگی کنم. قم برای مهمونی رفتن خوبه؛ همینکه بری یه زیارت بکنی، یه سر خونهی خالهها بری و برگردی. من قم رو برای زندگی دوست ندارم!
همینطور که این جملهها را میگفت، توی دلش غوغایی به پا بود. کم حرفی نبود! عباس پا پیش گذاشته بود؛ خواستگاری کرده بود. با آرزوی بزرگ زندگیاش بهاندازهی گفتن یک «بله» فاصله داشت؛ ولی...
حال عجیبِ دلش نگفتنی بود. خاله زهرا همچنان ایستاده بود و منتظر نگاهش میکرد. چه باید جواب میداد؟ منصفانه نبود که توی چنین دوراهی وحشتناکی گیرش بیندازند. آخ عباس! از دست تو!
°•○●°•🍃•°●○•°
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
#گزیده_کتاب
📌@shahid_abbasasemi
°•○●°•🍃•°●○•°
#بهشت_جیپیاس_ندارد
#قسمت_هفتم
#فصل_اول
#بلهی_پرماجرا
آخ عباس! از دست تو! از دست تو و این محبت قدیمی و صمیمیات! از دست تو و طرز فکرهای متفاوتت! آخ عباس!
اعظم دیگر نتوانست تحمل کند که خاله آن حالوروز آشفته و بلاتکلیفش را تماشا کند. سرش را بالا گرفت و گفت: من باید فکر کنم. به خیلی چیزا باید فکر کنم تا بتونم جواب بدم. بهش بگید بعد از اینکه فکرام رو کردم، جواب میدم.
این را گفت و مستقیم رفت توی اتاقش و در را بست.
***
تا سه ماه بعد هیچ صحبتی دربارهی موضوع خواستگاری ردوبدل نشد. همهچیز جوری روال عادی خودش را طی میکرد که گویی آن جملههای مهم خاله زهرا، رؤیای شیرینی بیش نبودهاست. اعظم همچنان خود را به درسخواندن برای کنکور مشغول کرده بود. گرچه مدام هوش و حواس درسخواندنش هم با یادآوری مخالفت عباس، از بیخوبن فرومیریخت. به خلاف آرامش ظاهری بیرونی، درون اعظم چنان غوغایی برپا بود که با هیچ طوفانی نمیشد مقایسه کرد. چطور از عباس دل بکند و به او «نه» بگوید؟ از بین خواستگارهای جورواجوری که راه و بیراه در خانهشان رفتوآمد داشتند، هیچ گزینهای پیدا نمیشد که حتی دلش بیاید با عباس مقایسهاش کند. هرقدر هم که آنها از جهت موقعیتهای مالی و شغلی، در ظاهر، خیلی بالاتر از عباس بودند، نجابت و ایمان و اخلاق و مهربانی عباس، اصلاً نظیر نداشت. نه؛ واقعاً نمیشد از این پسرخالهی محجوب گذشت.
°•○●°•🍃•°●○•°
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
#گزیده_کتاب
📌@shahid_abbasasemi
°•○●°•🍃•°●○•°
#بهشت_جیپیاس_ندارد
#قسمت_هشتم
#فصل_اول
#بلهی_پرماجرا
ولی اگر جواب مثبت بدهد، مجبور است از آرزوی خیلی خیلی بزرگی بگذرد. آرزویی که برای رسیدن به آن زحمات طاقتفرسایی کشیده بود. مجبور است دوری از خانواده را تحمل کند و برای زندگی به شهری برود که دوستش ندارد.
ساعتها توی اتاقش مینشست و به تکتک زوایای نتایج هر پاسخش فکر میکرد و دستآخر، کلافه و بلاتکلیف و عصبی از جا بلند میشد و ادامهی این روند خستهکننده و بینتیجه را بهروز بعد موکول میکرد. بارها تصمیم گرفت با مادر صحبت کند و نظرش را بپرسد و مشورت بگیرد، ولی هر بار خجالت مانع شد و حرفش را در گلو خشکاند.
***
سه ماه با همین حال و روز گذشت. تا اینکه عباس هوس کرد سری به خاله فاطمه جانش بزند و یک روز ناگهانی و بیمقدمه اعظم را از سر اجاق و در حال آشپزی صدا کند: اعظم! یه لحظه بیا کارت دارم.
دل اعظم انگار سر خورد و افتاد کف آشپزخانه! در جا لب پایینش را کشید زیر دندان و فشارش داد: ای وای! حتماً جواب میخواد!
_ الان مییام.
چادر را کشید روی سرش و پلهها را رفت بالا: بله.
_ اعظم خانوم! جواب اون سؤالی که چند ماه پیش خاله زهرا پرسیده بودن ازتون، چی شد؟ قابل نمیدونید یه جوابی به ما بدید؟
°•○●°•🍃•°●○•°
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
#گزیده_کتاب
📌@shahid_abbasasemi
فرماندهان شهید تفحص:
محمودوند، پازوکی،
گل محمدی، توکلی،
عاصمی، غلامی ورسولی
#تفحص
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
📌@shahid_abbasasemi
🔸 عقاب تیزپرواز...
#قسمتِاول
:عقاب تیز پروازعرصه نبرد و تفحص
شهید حاج عباس عاصمی، نامی که در تاریخ رشادتهای ایران اسلامی به نیکی میدرخشد، یادآور دلاوریها، تعهد و ایمانی عمیق است. او که در سال ۱۳۴۷ در قم دیده به جهان گشود، از همان جوانی طعم شیرین مجاهدت در راه حق را چشید و با حضور در جبهههای حق علیه باطل در دوران جنگ تحمیلی، برگهای زرینی از رشادت را در کارنامه خود ثبت کرد.
عاصمی پس از جنگ نیز، آرام و قرار نداشت و دغدغه بازگشت پیکرهای مطهر شهدای جاویدالاثر، او را به عرصه مقدس تفحص کشاند. او با تلاشهای بیوقفه و خستگیناپذیر خود، در زمره مبلغان صبور و پرتلاش راه شهدا قرار گرفت و در این مسیر گامهای بلندی برداشت.
شجاعت و تدبیر شهید عاصمی در کنار تعهد و ایمان عمیق او به اسلام و انقلاب، او را به چهرهای محبوب و مورد احترام در میان همرزمان و مردم تبدیل کرده بود. "
ادامه دارد..
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
#داستانک
📌@shahid_abbasasemi
°•○●°•🍃•°●○•°
#بهشت_جیپیاس_ندارد
#قسمت_نهم
#فصل_اول
#بلهی_پرماجرا
اعظم مِنّ و مِن کرد: راستش هنوز دارم فکر میکنم. چون هیچ جوابی ندارم، نمیتونم چیزی بگم.
همین دو تا جمله را هم درحالیکه سرش پایین بود و با انگشت شست پای راستش، انگشت شست پای چپش را فشار میداد، گفت. برای همین بیشتر از این نتوانست چیزی بگوید و فقط به خودش جرأت داد چشمهایش را که تا الان چپ و راست خانه را برانداز میکرد، کمی بالا بیاورد و زیرچشمی صورت عباس را بکاود.
عباس ساکت بود و مثل همیشه سربهزیر. کمکم سایهای از لبخند و بعد هم خودش، روی لبها و گونههایش پیدا شد و پشت سرش دو سه تا جملهی کوتاه که کار اعظم را هم سختتر کرد و هم آسانتر: چه خبره؟ مگه میخوای آپولو بسازی؟ ولی عیبی نداره. من صبرم زیاده. شما هرچقدر که حس میکنی لازمه، فکر کن. من منتظر میمونم تا شما مطمئن بشی و بعد جواب منو بدی. ممنون.
***
دفعهی بعد خاله زهرا بود که از اعظم سراغ گرفت. حدود یک ماه گذشته بود و اعظم با خانواده آمده بود قم برای دیدن فامیل. باز هم همان جواب را به خاله زهرا تحویل داد: دارم فکر میکنم.
ولی صبر عباس تا خرداد سال ۶۸ بیشتر دوام نیاورد و اوایل خرداد بود که بعد از نُه ماه صبوری و انتظار، خواهر بزرگترش معصومه را همراه پدرش فرستاد برای گرفتن جواب نهایی و رهایی از این بلاتکلیفی طولانی.
°•○●°•🍃•°●○•°
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
#گزیده_کتاب
📌@shahid_abbasasemi