eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
244 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 تشرف خدمت امام زمان(عج)/ تشرف سید احمد رشتی هوا تاریک شده بود. سوز سردی می وزید و تا عمق استخوان نفوذ می کرد. مرد هرچه تقلا کرد، نتوانست خود را به قافله برساند. هر لحظه برف سنگین تر می بارید. سیّد این بار محکم تر از قبل شال را دور گردنش بست و نا امید از همه جا در گوشه ای نشست. با خودش گفت: اینجا می مانم تا طلوع سپیده صبح و بعد برمی گردم. اما ترس همه وجودش را فراگرفته بود، سرمای آن شب به هیچ کس رحم نمی کرد. سیّد احمد سرش را که برگرداند، باغی دید که باغبانش مشغول ریختن برف از روی درختان بود. او چشمانش را با دست مالید، با خودش گفت: حتماً خواب می بینم، آخر اینجا کجا و این باغ کجا. لحظه ای گذشت، باغبان آرام سمت سیّد احمد آمد و گفت: تو کیستی؟ سیّد که نور امیدی در دلش درخشید، با صدایی لرزان جواب داد: من از دوستانم جا مانده ام و راه را بلد نیستم. می شود راه را به من بگویید؟ باغبان رو به سیّد کرد و به زبان فارسی گفت: نافله بخوان تا راه را پیدا کنی. ساعاتی گذشت، سیّد احمد نافله اش را تمام کرد. مرد دوباره آمد و گفت: تو هنوز نرفتی؟ سیّد احمد رشتی جواب داد: والله راه را بلد نیستم، چگونه بروم. ـ پس جامعه بخوان، مرد این را گفت و رفت. سیّد با خودش گفت: آخر من که زیارت جامعه را حفظ نیستم، حالا چه کنم؟ در این فکر بود که انگار ندایی از درونش کلمات زیارت را به یادش می آورد. هر جمله ای که می خواند، جمله ی بعد به خاطرش می آمد. ادامه دارد.... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
✨بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین✨
حسین جان در گلو بغض غریبی ست نمیدانم چیست! باز هم قسمت ما نیست حرم، این کم نیست... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
💠 هیچ وقت نگفتم نرو باید سر قولم میماندم.... زینب پاشاپور از قول و قرار بینشان میگوید از آن راهی که همان اولین روزهای زندگی مشترک هم برایش روشن بود گفته بود من از هر فرصتی برای تبلیغات استفاده میکنم. و همین تک جمله آن چیزی بود که زینب پاشاپور باید در موردش تصمیم میگرفت که میتواند چنین زندگی متفاوتی را با یک طلبه جوان آغاز کند یا نه اصلا هر فرصتی یعنی چه؟ فرصتی که برای محمد پورهنگ به معنای فراهم شدن موقعیت خدمت رسانی و تبلیغ تشیع در لاذقیه سوریه بوده است. سال اولش اما تنها بود بچه ها سه ماهه بودند و سوریه سرد و شرایط برای همراهیاش با بچه کوچک فراهم نبود. اتفاقی که در سال دوم تکرار نشد و محمد پورهنگ دومین سال حضورش در سوریه را به همراه خانواده اش آغاز کرد. همسر شهید پورهنگ میگوید او به تنهایی رفتن و جهاد یک نفره راضی نبود؛ دلش اندرزگو بودن را میخواست؛ دلش میخواست با همه دارایی اش در این مسیر باشد. همین هم شد و همه داراییهای محمد پورهنگ یعنی همسر و دو دختر دوقلویش او را در لاذقیه سوریه همراهی کردند؛ دوماهی که نشده است حسرت و نمانده است در دل زینب پاشاپور که چرا نرفتم و چرا کنارش نبودم.... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به اندازه تک تک گلبرگ های دنیا شادمانی برایتان آرزو میکنم میدانم که این شادمانی قرین سلامتی است پس میگویم حال خوب نصیب دل های مهربانتان عصر زیبا تون بخیر 😉🌹🍨 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 خاطره از روزی که بوکسور اسرائیل را ادب کرد. ‌‌ کاسیوس کلی که پس از مسلمان شدن نامش را به محمد علی تغییر داد، بوکسور افسانه‌ای و مشهور در یک گفتگو خاطره‌ای تعریف می‌کند که چگونه یک بوکسور اسراییلی را در رینگ مسابقه به خاطر اینکه نام قبل از مسلمان شدنش را تکرار میکرده ادب کرده است. @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
رمان #سپر_سرخ #قسمت_هفتاد_و_یکم به سمتش چرخیدم و در مقابل عشق پاشیده در چشمانش دلم از دست رفت؛ س
رمان اما دل من می‌لرزید و نه فقط از اسرائیل که به هوای تهدیدهای عامر حتی از سایۀ خودم می‌ترسیدم و فردا با همین وحشت به همراه مهدی و زینب راهی راهپیمایی قدس شدیم. به حرمت ده‌ها هزار شهید و در اعتراض به حمام خونی که رژیم صهیونیستی در غزه به راه انداخته بود، راهپیمایی قدس در بغداد از سال‌های قبل شلوغ‌تر شده و شور و شعارهای جمعیت در خیابان غوغا می‌کرد. زینب روی دوش مهدی میان مردان رفته بود و من در جمعیت بانوان بودم که صدای پیامک گوشی دلم را لرزاند؛ انگار هر بار پیامی می‌آمد دلم از ترس عامر بی‌هوا می‌لرزید؛ بدبختانه حدسم درست بود و این‌بار چه پیامی داده بود که قدم هایم سست شد و میان جمعیت از حرکت ماندم: «منو مسخره خودت کردی؟ من میگم یه قرار بذار همدیگه رو ببینیم، تو راه میفتی میری تظاهرات؟» هوا نسبتاً گرم بود اما به گمانم فشار من از ترس افتاده بود که انگشتانم از سرما یخ زده و او انگار کاری جز زجرکش کردن من نداشت که باز پیام داد: «من همین گوشه خیابون، زیر درخت‌ها کنار این کامیون بزرگه حمل کپسول گاز وایسادم. حالا که اون مرتیکه نیست، یه لحظه بیا ببینمت بعد برو هر جا دلت خواست!» از جزئیات دقیقی که می‌داد، باور کردم همینجا در کمینم نشسته و من درست زیر نظرش هستم که چشمانم وحشتزده دنبالش می‌چرخید و سرانجام چندقدم جلوتر از جایی که ایستاده بودم، کامیون را دیدم. چند مرد کنار کامیون ایستاده و یکی پشتش به خیابان بود، با شلوار جین و تیشرت مشکی و کلاه نقابدار؛ قد و قامتش شبیه عامر بود و حدس زدم خودش باشد که از ترس، موبایلم را خاموش کردم و با قدم‌هایی کُند عقب عقب می‌رفتم. می‌دیدم زن‌ها با تعجب نگاهم می‌کنند و فقط باید فرار می‌کردم که به پشت سر چرخیدم و میان جمعیت در جهت مخالف می‌دویدم. ازدحام افراد در خیابان زیاد بود و از جهت مخالف حرکتم، همه اعتراض می‌کردند که خودم را کنار خیابان کشیدم تا سریع‌تر دور شوم و هم‌زمان دستی چادرم را کشید و تقریباً فریاد زد: «کجا داری میری آمال؟» انگار فرشتۀ مرگ سراغم آمده باشد، وحشتزده چرخیدم و دیدم مهدی حیرت‌زده نگاهم می‌کند و نفس‌زنان پرسید: «بهت زنگ زدم گوشیت خاموش بود، الانم هرچی صدات می‌کنم اصلاً نمی‌شنوی، چی شده؟» در این کشاکش وحشت و فرارم، فقط چشمان مشکوک مهدی را کم داشتم؛ نمی‌فهمیدم چرا دنبالم آمده و تازه دیدم زینب در آغوشش گریه می‌کند و همزمان توضیح داد: «خیلی بی‌قراری می‌کنه، تو رو می‌خواد. هرچی بهت زنگ زدم جواب ندادی، مجبور شدم بیام!» نگاهش دنبال دلیلی برای اینهمه اضطراب و گیجی به صورتم بود و من باز هم ناچار شدم به عزیزترینم دروغ بگویم: «گرمم بود، نفسم گرفت خواستم بیام یه گوشه خلوت بشینم.» می‌ترسیدم هزار خیال در مورد رابطه من و عامر به سرش بزند؛ حقیقت را نمی‌گفتم و خبر نداشتم در این گرداب هر لحظه بیشتر گرفتار می‌شوم اما به همین چند کلمه، دل مهربانش را نگران حالم کرده بودم که بلافاصله پیشنهاد داد: «همینجا وایسا، یه ماشین می‌گیرم سریع میریم خونه.» دیگر منتظر پاسخ من نماند و بلافاصله برای پیدا کردن ماشین به آن سوی خیابان رفت اما چشمان من هنوز وحشتزده به سمت کامیون می‌دوید مبادا عامر سراغم بیاید و با همین کام تلخ و حال خرابم، طعم عشق و احساس مهدی بی‌نهایت چشیدنی بود. تا شب دیگر جرأت نکردم موبایلم را روشن کنم و فردا که مهدی از خانه رفت، با دنیایی از دلهره گوشی را روشن کردم؛ باورم نمی‌شد هیچ خبری از پیام‌های عامر نباشد و انگار بنا بود از دستش نجات پیدا کنم که چند روز گذشت و هیچ پیامی نداد. می‌دانستم دلش هر روز هوس دختری را می‌کند و ظاهراً عشق دختر دیگری هوایی‌اش کرده بود که دیگر دست از آزار من کشیده و خوشحال بودم به مهدی حرفی نزدم تا یک هفته بعد که یک روز صبح، شماره‌ای ناشناس با موبایلم تماس گرفت. دیگر حتی ترس عامر فراموشم شده بود؛ با خیال راحت تماس را پاسخ دادم و بلافاصله مردی مسن و غریبه با نگرانی شروع به صحبت کرد: «سلام خواهرم، ببخشید شمارۀ شما رو یه آقایی به من داده، گفت باهاتون تماس بگیرم.» از اضطراب لحن و ابهام حرف‌هایش نگران شدم و ظاهراً ادامۀ صحبتش به سادگی قابل گفتن نبود که به مِن‌مِن افتاد: «من راننده تاکسی هستم.. این بنده خدا رو از خونه‌شون رسوندم تا بیمارستان آندلس... حالش خوب نبود... فقط گفت اسمش عامر، یه بسته‌ای داد به من، شماره شما رو هم داد و گفت هر جور شده این بسته رو برسونم به شما.» از شنیدن نام عامر و پیام این پیرمرد، مغزم از کار افتاده و او با حالتی خسته خواهش کرد: «خواهرم من الان روبروی بیمارستان آندلس هستم، تا بیشتر از این از کار و زندگی‌ام نیفتادم، بیاید این امانتی رو از من بگیرید.» @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 حجت الاسلام و المسلمین علی سعیدی، رئیس دفتر عقیدتی سیاسی فرماندهی معظم کل قوا، در واکنش به سخنان سخنگوی دولت پیرامون حجاب و عفاف: سخنگوی دولت در مصاحبه اخیر خود گفته اند موضوعی نیست که با زور بشود آن را جا انداخت؛ جناب ایشان توجه ندارند که موضوع حجاب هم حکم شرع است و هم قانون و دولت برخاسته از نظام اسلامی موظف است هم احکام شرع را پیاده کند و هم قانون را اجرا نماید. آیا نگاه ایشان نسبت به همه احکام الهی و قوانین همین است. نظر ایشان نسبت به قانون بیمه، قانون اخذ گذرنامه برای سفر به خارج، قانون اخذ جواز برای ساخت و ساز و ده ها و صدها موضوع دیگر همین است؟ چرا مردم را به رعایت قوانین راهنمایی و رانندگی مجبور می کنید و ده ها، صدها و هزاران اجبار همه و همه برای و و است. متأسفانه دولت به جای اهتمام برای اجرای قانون و ایجاد زمینه حجاب در جامعه فرافکنی نموده و از مسئولیت خود سر باز می زند. دولت باید به این نکته توجه نماید که آیین مقدس اسلام دین سهله و سمحه است یعنی آیین سهل و آسان می باشد اما سهله و سمحه با تساهل و تسامح و اباحی گری و ولنگاریسم متفاوت است. @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
السلام علیک یاعلی بن موسی الرضا🕊
﷽ وَإِذْ قَالَ رَبُّكَ لِلْمَلَائِكَةِ إِنِّي جَاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً ۖ قَالُوا أَتَجْعَلُ فِيهَا مَنْ يُفْسِدُ فِيهَا وَيَسْفِكُ الدِّمَاءَ وَنَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَنُقَدِّسُ لَكَ ۖ قَالَ إِنِّي أَعْلَمُ مَا لَا تَعْلَمُونَ و (به یاد آر) وقتی که پروردگارت فرشتگان را فرمود که من در زمین خلیفه‌ای خواهم گماشت، گفتند: آیا کسانی در زمین خواهی گماشت که در آن فساد کنند و خونها بریزند و حال آنکه ما خود تو را تسبیح و تقدیس می‌کنیم؟! خداوند فرمود: من چیزی (از اسرار خلقت بشر) می‌دانم که شما نمی‌دانید. آیه ۳۰/ بقره📝 : براى قضاوت درباره‌ى موجودات، بايد تمام خيرات و شرور آنها را كنار هم گذاشت و نبايد زود قضاوت كرد. فرشتگان خود را ديدند كه تسبيح و حمد آنها بيشتر از انسان است. ابليس نيز خود را مى‌بيند و مى‌گويد: من از آتشم و آدم از خاك و زير بار نمى‌رود. امّا خداوند متعال مجموعه را مى‌بيند كه انسان بهتر است و مى‌فرمايد: «إِنِّي أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ» ۱- عبادت و تسبيح در فضاى آرام، تنها ملاك و معيار لياقت نيست. «نَحْنُ نُسَبِّحُ» ۲- به خاطر انحراف يا فساد گروهى، نبايد جلوى امكان رشد ديگران گرفته شود. با آنكه خداوند مى‌دانست گروهى از انسان‌ها فساد مى‌كنند، امّا نعمت‌ آفرينش را از همه سلب نكرد. ۳- مطيع و تسليم بودن با سؤال كردن براى رفع ابهام منافاتى ندارد. «أَ تَجْعَلُ فِيها» ۴- خداوند فساد و خونريزى انسان را مردود ندانست، ليكن مصلحت مهمتر و شايستگى و برترى انسان را طرح نمود. «إِنِّي أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ» @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🤦‍♂ شما دیگر چرا سید عزیز؟! تمسخر عمامه و علمای دین در ایران به شیوه های مختلف رایج بود و به صورت یک روحیه ی عمومی جمعی درآمده بود و همه ی بخشهای جامعه را در بر میگرفت و حتی من هم از این روحیه ی عمومی در سلامت نماندم. در محله ی ما شخص معمّمی به نام شیخ فائقی بود. او مردی فاضل بود که در مجالس روضه میخواند عمامه ی بزرگی بر سر میگذاشت و محاسنی کم پشت بر چهره داشت و الاغی کوچک و تندوتیز سوار میشد. خانه اش در کوچه ی مجاور کوچه ی ما بود. او هر روزه سوار بر الاغش از جلوی خانه ی ما میگذشت و در کوچه ها با سرعت حرکت میکرد. یک روز با دوستانم مشغول بازی والیبال بودم. من به این ورزش بیش از سایر ورزشها پرداخته ام هنگام بازی عمامه را برمیداشتم و به پوشیدن همان قبا - جزو لباسهای طلاب و روحانیون است - اكتفا میکردم. در حین بازی متوجه شدیم که آقای فائقی سوار بر الاغ از دور با سرعت می آید. بچه ها با هم قرار گذاشتند او را مسخره کنند. وقتی نزدیک شد، همگی از جمله خود من - فریاد زدند: «آشیخ ... آشیخ!» این کلمه به تنهایی حرف زشتی نیست چون مخفّف «آقا شیخ» است؛ اما وقتی دسته جمعی با خنده فریاد میشد نشان از تمسخر داشت. وقتی به ما نزدیک شد سر الاغ را به سمت ما برگرداند و با عصبانیت به سمت ما آمد. بچه ها گریختند و من برجا ایستادم. از الاغ پیاده شد و نزدیک من آمد. هم مرا و هم پدرم را می شناخت، و هم میدانست که من معمم هستم؛ لذا با لبخندی آمیخته به تعجب و گلایه و با نرمی و مهربانی گفت: شما دیگر چرا سید عزیز؟! 📝 رهبر معظم انقلاب آیت الله سیدعلی خامنه‌ای 📚برشی از کتاب خون دلی که لعل شد... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 تشرف خدمت امام زمان(عج)/ تشرف سید احمد رشتی #قسمت_اول هوا تاریک شده بود. سوز سردی می وزید و تا عم
💠 تشرف خدمت امام زمان(عج)/ تشرف سید احمد رشتی - آخر سیّد احمد زیارت جامعه کبیره را هم خواند و باز مرد آمد و گفت: تو نرفتی، هنوز اینجا هستی؟ سیّد دیگر طاقت نیاورد، بغضش ترکی برداشت و اشک در چشمانش حلقه زد و روی گونه های سرخش روان شد و گفت: به خدا راه را بلد نیستم، آخر چه طور بروم؟ مرد نگاهی به سیّد انداخت و گفت: پس حالا عاشورا بخوان. سیّد احمد رشتی این بار حال خوشی داشت. شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا. لعن و سلام را داد و وقتی سر از سجده برداشت، باغبان دوباره آمد.... ـ تو هنوز اینجا هستى؟ ـ نه نرفتم، تا صبح هستم. ـ من اكنون تو را به قافله میرسانم. باغبان بر الاغى سوار شد و بیل خود را به دوش رفت و فرمود: پشت من بر الاغ سوار شو. سیّد احمد رشتی سوار الاغ شد و عنان اسبش را هم کشید تا راه بیفتند. اما هر چه تلاش می کرد اسب تکان نمی خورد. مرد نظری کرد و گفت: عنان اسب را به من بده، پس بیل را به دوش چپ گذاشت،و عنان اسب‏ را به دست راست گرفت و به راه افتادند. مرد دست خود را بر زانوى سیّد احمد گذاشت و فرمود: شما چرا نافله نمی خوانید؟ و بعد سه مرتبه فرمود: نافله، نافله، نافله و باز فرمود: شما چرا عاشورا نمی خوانید؟ و سه مرتبه فرمود: عاشورا، عاشورا، عاشورا و بعد فرمود: شما چرا جامعه نمی خوانید؟ جامعه، جامعه، جامعه چند قدمی که رفتند مرد برگشت و گفت: اینان دوستان شما هستند كه در كنار نهر آبى فرود آمده، مشغول وضو براى نماز صبح هستند. سیّد احمد از الاغ پیاده شد می‌خواست سوار مركب خود شود ولى نتوانست. مرد از الاغ پیاده شد و بیل را در برف فرو برد و سیّد را بر مركب نشاند و سر اسب را به سمت دوستان سیّد برگرداند. در آن حال سیّد با ابروان در هم گره کرده به فکر فرو رفت و با خودش گفت: این مرد که بود که با من به زبان فارسی حرف زد؟ مردمان این منطقه که همه ترک‌اند و مسیحی، پس چرا او مرا به خواندن نافله و جامعه و عاشورا سفارش کرد؟ اصلاً چرا این قدر زود مرا به دوستانم رساند؟ سیّد احمد در این افکار بود، سر که برگرداند، مرد رفته بود... منبع: نجم الثاقب، ص ۴۶۴، حکایت ۷۰ این حکایت را مرحوم حاج شیخ عباسی قمی در مفاتیح الجنان بعد از زیارت جامعه کبیره نقل نموده @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
✨بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین✨
. زاهدی گفتا چه داری آرزو؟ گفتم حرم.... معنی صد نکته را در یک سخن پیچیده ام @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 سخنان آیت الله جوادی آملی به آقای پزشکیان هشدار قابل تامل نسبت به عواقب حضور عناصر فاسد در دولت... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. عنوان «شهید» یک عنوانی است که نباید از آن آسان عبور کرد. در کلمه‌ی «شهید»، مجموعه‌ای از ارزشهای دینی و ملّی و انسانی نهفته است... امّا مسائل دینی؛ اوّلین چیزی که شهید به یاد انسان می‌آورد، جهاد فی‌سبیل‌الله است؛ شهید در راه خدا حرکت کرده، مجاهدت کرده، به شهادت رسیده. شهید مظهر ایمان صادق است: صَدَقوا ما عاهَدُوا اللَهَ عَلَیهِ فَمِنهُم مَن قَضىٰ نَحبَه (آیه ۲۳، احزاب) این همان «قَضىٰ نَحبَه» است؛ مظهر صداقت است، مظهر عمل صالح است. چه عملی اصلح از رفتن در راه خدا و تقدیم کردن همه‌ی وجود خود، همه‌ی هستی خود به این راه؟ ایمان صادق، عمل صالح. این جنبه‌ی دینی که حالا در همین کلمات کوتاه، دنیایی از معارف نهفته است. معارف ملّی؛ شهید و شهادت از جمله‌ی چیزهایی است که هویّت ملّی را برجسته میکند و رتبه‌ی هویّت ملّی را بالا میبرد. بیانات رهبر معظم انقلاب📝 ۱۴۰۱/۰۸/۰۸ @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🌹سردار قاآنی فرمانده نیروی قدس سپاه پاسداران طی پیامی انتخاب شایسته حجت الاسلام و المسلمین شیخ نعیم قاسم را به سمت "دبیر کل حزب الله لبنان" تبریک گفت. 🔹سردار قاآنی بیان کرد: اطمینان می‌دهم برادران شما در نیروی قدس تا ازاله و ریشه کنی شجره خبیثه صهیونیسم و آزادی فلسطین و قدس شریف، در کنار جنابعالی و حزب الله قهرمان خواهند بود. @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
16.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به اندازه تک تک گلبرگ های دنیا شادمانی برایتان آرزو میکنم میدانم که این شادمانی قرین سلامتی است پس میگویم حال خوب نصیب دل های مهربانتان عصر زیباتون بخیر 🍎🍏 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
رمان #سپر_سرخ #قسمت_هفتاد_و_دوم اما دل من می‌لرزید و نه فقط از اسرائیل که به هوای تهدیدهای عامر
رمان نمی‌فهمیدم باید چه کنم و نمی‌دانستم چه بلایی سر عامر آمده که این روزها خبری از آزار و اذیتش نبود و حالا راضی شده بود امانتی را به این راننده تاکسی بسپارد و بلاخره دست از سر من بردارد. روبروی بیمارستان آندلس، خیابان شلوغی بود و ترسی نداشتم با غریبه‌ای ملاقات کنم و مطمئن بودم اگر این امانتی را بگیرم، برای همیشه شرّ عامر از سرم کم می‌شود که زینب را آماده کردم و به مقصد بیمارستان، تاکسی گرفتم. از اینکه بی‌خبر از مهدی، به قصد گرفتن امانتی عامر از یک غریبه می‌رفتم، وجدانم ناراحت بود و تنها خیالی که خاطرم‌ را خوش می‌کرد همین بود که عامر بلاخره از خیر ملاقاتم گذشته و امروز برای همیشه این قائله تمام خواهد شد. مقابل در بیمارستان تاکسی زرد رنگی ایستاده و پیرمردی با نگرانی اطراف را نگاه می‌کرد، با زینب به سمتش رفتم و همین‌که چشمش به من افتاد، انگار دنیا را به او دادند: «برای امانتی اومدید خواهرم؟» قدمی به تاکسی نزدیک‌ترشدم، هزار سؤال در ذهنم بود و فقط می‌خواستم امانتی را زودتر بگیرم که سرم را به نشانۀ پاسخ مثبت تکان دادم و او همینکه تأییدم را دید، با عجله به سمت ماشین رفت و با خوشحالی دعایم می‌کرد: «خدا پدر و مادرت رو بیامرزه، امروز از صبح از کاسبی افتادم...» و هنوز کلامش به آخر نرسیده، نالۀ زنی سرم را چرخاند. زنی با قدی خمیده، خودش را به سمت تاکسی می‌کشاند و انگار درد امانش را بریده بود که روی شکمش خم شده و جیغ می‌زد: «تو روخدا به دادم برسید... بچم داره از دستم میره...» از ضجه‌های او مثل اینکه زینب ترسیده باشد، به چادرم چنگ زد؛ پیرمرد به سمتش دوید و من نگران پرسیدم: «بارداری؟» دستش را به صندوق ماشین گرفت تا بتواند سرِ پا بماند و با نفس‌هایی بریده ناله زد: «چهارماهه باردارم... درد دارم، اومدم اینجا قبولم نمی‌کنن... میگن باید برم بیمارستان زنان...» سپس رو به من کرد و با گریه به التماس افتاد: «توروخدا به دادم برسید... بعد از ۱۳ سال باردار شدم... نذارید بچم از بین بره...» پیرمرد مستأصل مانده بود و رو به من تقاضا کرد: «خواهرم من دست تنها می‌ترسم این زن باردار رو ببرم، شما که تا اینجا اومدید، همراه ما تا بیمارستان بیا، هم این بنده خدا رو برسونیم هم امانتی‌تون رو بدم، بعد هم خودم شما رو می‌رسونم خونه‌تون.» حتی اگر پرستار نبودم دلم نمی‌آمد با این وضعیت رهایش کنم که کمک کردم تا سوار شود. سپس خودم و زینب هم کنارش سوار شدیم و راننده همانطور که دعایم می‌کرد، پشت فرمان پرید و به سرعت به راه افتاد. با هر دو دستم شانه‌های زن را نوازش می‌کردم و می‌ترسیدم با اینهمه درد، جنینش سقط شده باشد که فقط دعا می‌کردم فرزندش از دست نرود و زینب مضطرب به من چسبیده بود. جیغ‌هایش دلم را آب کرده و راننده بیشتر ویراژ می‌داد تا زودتر برسد و همان لحظه نورالهدی تماس گرفت. در این وضعیت نمی‌خواستم جوابش را بدهم اما حدس زدم تماسش در مورد عامر و ماجرای امانتی باشد که بلافاصله گوشی را وصل کردم تا خبر دهم عامر در بیمارستان آندلس است و همین که سلام کردم، هق‌هق گریه‌هایش دلم را لرزاند. جیغ‌های زن بیچاره در گوشم بود و حالا نالۀ گریه‌های نورالهدی هم اضافه شده بود و پیش از آنکه چیزی بپرسم، با یک جمله نفسم را از شماره انداخت: «عامر مُرده!» باور نمی‌کردم عامر که صبح امانتی را به راننده تاکسی سپرده بود، در بیمارستان جان داده باشد که با خبر بعدی دنیا را روی سرم خراب کرد: «یک ماهه مُرده! یک ماه پیش جنازه‌اش رو تو آپارتمانش تو آمریکا پیدا کردن...» مثل اینکه گوش‌هایم کر شده باشد دیگر حتی ضجه‌های زن را نمی‌شنیدم و هر کلمۀ نورالهدی مثل پتک در سرم کوبیده می‌شد: «من از اون روز که گوشی‌اش خاموش بود، با هر کدوم از دوستاش می‌شناختم تماس گرفتم... امروز یکی از دوستاش بهم گفت...» انگار زمین و زمان برایم متوقف شده بود که عامر همین هفتۀ پیش به من پیام می‌داد و تهدیدم می‌کرد و همین امروز صبح آن امانتی لعنتی را به این راننده سپرده بود؛ نمی‌دانستم چه کسی پشت آن پیام‌ها بوده و دیگر فرصت نشد از نورالهدی چیزی بپرسم که دیدم از شهر فاصله گرفتیم و پیرمرد در بزرگراه خروجی بغداد با سرعت می‌راند. نگاهم مات بیابان‌های اطرافم مانده بود و با صدایی که از شوک خبر نورالهدی به سختی از گلویم بالا می‌آمد، پرسیدم: «حاجی کجا میری؟ بیمارستان زنان که از این طرف نیس...» که فشار جسمی را روی پهلویم حس کردم و همزمان راننده هر چهار در ماشین را از داخل قفل کرد. دیگر خبری از آه و نالۀ زن نبود که با یک دست اسلحه‌ای را به پهلویم فرو کرده بود، با دست دیگر موبایل را از میان انگشتانم چنگ زد و زیر گوشم خرناس کشید: «مهدی الان کجاس؟» @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊