eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
271 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
876 ویدیو
4 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋خاطره ای جالب از زبان همسر 🎊دو ماه از ازدواج غاده و مصطفي می گذشت كه دوستِ غاده مسئله را پيش كشيد و از او پرسید : ⚠️«غاده! در ازدواجِ تو يك چيز بالاخره برای من روشن نشد. تو از خواستگارهايت خيلی ايراد می‌گرفتی، اين بلند است، اين كوتاه است... مثل اينكه می‌خواستی يك نفر باشد كه سر و شكلش نقص نداشته باشد. حالا من متعجبم چطور دكتر را كه سرش مو ندارد قبول كردی؟» ‼️غاده با تعجب دوستش را نگاه كرد، حتی دلخور شد و بحث كرد كه «مصطفی كچل نيست، تو اشتباه می‌كنی.» 😅دوستش فكر می كرد غاده ديوانه شده كه تا حالا اين را نفهميده. [غاده] آن روز همين كه رسيد خانه در را باز كرد و چشمش افتاد به مصطفی؛ شروع كرد به خنديدن. مصطفی پرسيد: چرا می‌خندی؟ و غاده چشم‌هايش از خنده به اشك نشسته بود، گفت: «مصطفی، تو كچلی؟ من نمی‌دانستم!» و آن وقت مصطفی هم شروع كرد به خنديدن و حتی قضيه را برای امام موسی صدر هم تعريف كرد. 🍃از آن به بعد آقای صدر هميشه به مصطفی می گفت: «شما چه كار كرديد كه غاده سر كچل شما را نديد؟!» مولوی می گويد : عقل از سودای او كور است و كر نيست از عاشق كسی ديوانه‌تر... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
پرواز پرستویی دیگر . . . کوچ کردند رفیقان و رسیدند به مقصد بی نصیبم منِ بیچاره که در خانه خزیدم پاسدار بسیجی محمد محمدی در حین امر به معروف و نهی از منکر توسط جمعی از اراذل در حوالی تهرانپارس تهران به درجه رفیع شهادت نائل آمد. گفتنی است که این شهید معزز با رضایت خانواده با اهدای اعضای خود به چند نفر دیگر نیز جانی دوباره بخشید... شهیدان این گونه اند...💔 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🕊مراسم تشییع پاسدار بسیجی چهارشنبه، ۸:۳۰ صبح تهرانپارس، خ استخر، خ ۲۴۴ شرقی 🔴با رعایت پروتکل های بهداشتی (ماسک فراموش نشود) @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
☘🥀☘🥀☘ 🥀☘ ☘ 🌿 (۳) 🌤تابستان همان سال که به روستای‌مان برگشتم، یکی از دوستانم در این مرکز مشغول کار بود. 🍃چندباری به دوستم سر زدم. اوایل، تفریحی به مرکز می‌رفتم، اما کم‌کم تصمیم گرفتم من هم آن‌جا مشغول شوم. 🔸به دوستم گفتم: «این‌بار که مسئول مرکز آمد، بگو من می‌خواهم هر کاری از دستم برمی‌آید این‌جا انجام بدهم.» 👌همین تصمیم، مقدمه آشنایی‌‌ام با [شهیدان] محمد پورهنگ و اصغر پاشاپور شد. ادامه دارد... ✍روایتی از آشنایی آقای صقر صبوح با @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 ☘🥀☘🥀☘🥀☘🥀☘🥀☘
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
🍎🌿 گفتند : حسین حسین می‌گیم میریم کربلا و امروز کربلا رفتن ما، مدیونِ همان؛ "حسین حسین" گفتن‌هاست ... ✋لبیک یاحسین  @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
☘🍂 : خدایا؛ در این عُمر نامم عبدالحسین، دانشگاہ امام حسین، لشڪر ۱۴ امام حسین، گردان ۱۰۴ امام حسین... خداوندا، خودت من را در راہ قراردادی پس قربانی امام حسین کن! 🦋 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✍️ صورت و گلوی پاره سعد یک لحظه از برابر چشمانم کنار نمی‌رفت، در تمام این مدت از حضورش متنفر بودم و باز دیدن جنازه‌اش دلم را زیر و رو کرده بود که روی تخت بیمارستان از درد و وحشت آن عکس، غریبانه گریه می‌کردم. از همان مقابل در اتاق، طاقتش را تمام کرده بود که کنار تختم آمد و از تمام حرف دلش تنها یک جمله گفت : «مسکّن اثر کنه، می‌برم‌تون خونه!» می‌دانستم از حضور من در بیمارستان جان به لب شده و می‌ترسید کسی سراغم بیاید که کنار تختم ایستاده و باز یک چشمش به در اتاق بود تا کسی داخل نشود. از تنهایی این اتاق و خلوت با این زن خجالت می‌کشید که به سمت در برگشت، دوباره به طرفم چرخید و با صدایی آهسته عذرخواست : «مادرم زانو درد داره، وگرنه حتماً میومد پیش‌تون!» و دل من پیش جسد سعد جا مانده بود که با گریه پرسیدم : «باهاش چیکار کردن؟» لحظاتی نگاهم کرد و باورش نمی‌شد با اینهمه سعد، دلم برایش بتپد که با لحنی گرفته پاسخ داد : «باید خانواده‌اش رو پیدا کنن و به اونا تحویلش بدن.» سعد تنها یکبار به من گفته بود خانواده‌اش اهل هستند و خواستم بگویم که دلواپس من پیش‌دستی کرد : «خواهرم! دیگه نباید کسی بدونه شما باهاش ارتباط داشتید. اونا خودشون جسد رو به خانواده‌اش تحویل میدن، نه خانواده‌اش باید شما رو بشناسن نه کس دیگه‌ای بفهمه شما همسرش بودید!» و زخم ابوجعده هنوز روی رگ مانده بود که با لحنی محکم اتمام حجت کرد : «اونی که به خاطر شما یکی از آدمای خودش رو کشته، دست از سرتون برنمی‌داره!» و دوباره صدایش پیشم شکست : «التماس‌تون می‌کنم نذارید کسی شما رو بشناسه یا بفهمه همسر کی بودید، یا بدونه شما اونشب تو بودید!» قدمی را که به طرف در رفته بود دوباره به سمتم برگشت و قلبش برایم تپید : «والله اینا وحشی‌تر از اونی هستن که فکر می‌کنید!» صندلی کنار تختم را عقب‌تر کشید تا نزدیکم ننشیند و با تلخی خاطره خبر داد : «می‌دونید چند ماه پیش با مرکز پلیس شهر تو استان درعا چیکار کردن؟ تمام نیروها رو کشتن، ساختمون رو آتیش زدن و بعد همه کشته‌ها رو تیکه تیکه کردن!» دوباره به پشت سرش چشم انداخت تا کسی نباشد و صدایش را آهسته‌تر کرد : «بیشتر دشمنی‌شون با شما ! به بهانه آزادی و و اعتراض به حکومت شروع کردن، ولی الان چند وقته تو دارن شیعه‌ها رو قتل عام می‌کنن! که چندسال پیش به بهانه توریستی بودن حمص اونجا خونه خریدن، حالا هر روز شیعه‌ها رو سر می‌برن و زن و دخترهای شیعه رو می‌دزدن!» شش ماه در آن خانه زندانی سعد بودم و تنها اخباری که از او می‌شنیدم در گسترده مردم و سرکوب وحشیانه رژیم خلاصه می شد و حالا آن روی سکه را از زبان مصطفی می‌شنیدم که از وحشت اشکم بند آمده و خیره نگاهش می‌کردم. روی صندلی کمی به سمتم خم شد تا فقط من صدایش را بشنوم و این حرف‌ها روی سینه‌اش سنگینی می‌کرد که جراحت جانش را نشان چشمان خیسم داد : «بعضی شیعه‌های حمص رو فقط به‌خاطر اینکه تو خونه‌شون تربت پیدا کردن، کشتن! مساجد و حسینیه‌های شیعه رو با هرچی و کتاب دعا بوده، آتیش زدن! خونه شیعه‌ها رو آتیش می‌زنن تا از حمص آواره‌شون کنن! تا حالا سی تا دختر شیعه رو...» غبار گلویش را گرفت و خجالت کشید از جنایت در حق شیعیان حرفی بزند و قلب کلماتش برای این دختر شیعه لرزید : «اگه دستشون بهتون برسه...» باز هم نشد حرفش را تمام کند که دوباره به صندلی تکیه زد، نفس بلندی کشید که از حرارتش آتش گرفتم و حرف را به هوایی دیگر کشید : «دکتر گفت فعلاً تا دو سه ماه نباید تکون بخورید که شکستگی دنده‌تون جوش بخوره، خواهش می‌کنم این مدت به این برادر اعتماد کنید تا بتونم ازتون مراقبت کنم!» و خودم نمی‌دانستم در دلم چه‌خبر شده که بی‌اختیار پرسیدم : «بعدش چی؟» هنوز در هوای نگرانی‌ام نفس می‌کشید و داغ بی‌کسی‌ام را حس نکرد که پلکی زد و با مهربانی پاسخ داد : «هر وقت حالتون بهتر شد براتون بلیط می‌گیرم برگردید پیش خونواده‌تون!» نمی‌دید حالم چطور به هم ریخته که نگاهش در فضا چرخید و با سردی جملاتش حسرت روزهای آرام را کشید : «ایران که باشید دیگه خیالم راحته! سوریه هم تا یک سال پیش هیچ خبری نبود، داشتیم زندگی‌مون رو می‌کردیم که همه چی به هم ریخت، اونم به بهانه ! حالا به بهانه همون آزادی دارن جون و مال و ناموس مردم رو می‌کنن!»... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
در قدمگاه شهید معزز بی سر، و تشییع شهید معزز هم محلی نوید، به یاد شما خوبان هستم.
☘🥀☘🥀☘ 🥀☘ ☘ 🌿 (۴) 🔹توی یکی از جلساتی که حاج‌محمد پورهنگ به مرکز آمده بود، من بهشان معرفی شدم. حاج‌محمد مسئول مرکز آموزشی بود. به او گفتم : 👌«من به فارسی مسلطم و می‌توانم به عنوان مترجم یا هر عنوان دیگری که مد نظر شماست کنارتان باشم. حتی می‌توانم این‌جا برای نیروهایی که برای مقابله با داعش و تکفیری‌ها به شما می‌پیوندند کلاس زبان فارسی بگذارم تا به عنوان مترجم به شما کمک کنند.» 🌷حاج‌ محمد مکث کوتاهی کرد. انگار از پیشنهادم بدش نیامده بود. گفت : «اجازه بده با دوستان بالادست صحبت کنم، نتیجه را می‌گویم.» ادامه دارد... ✍روایتی از آشنایی آقای صقر صبوح با @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 ☘🥀☘🥀☘🥀☘🥀☘🥀☘
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما در مقابل شهدا مسئولیم... @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💔🌱 باشد؛ صبور می شویم امّا تو لااقل دستی برایمان بدہ از دورها تکان . . . 😔 ❤️ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🕊نماز شب اول قبر برای شهید معزز فراموش نشود. 🦋محمد ابن احمد
شبتون زینبی☘ مراقب خودتون باشید🌷
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌿🍎 از خون تو دشت بوی قرآن می داد بر چهره ی عشق، اشک جولان می داد همراه تو ای تمامت سرخ زمین ای کاش جهان زِ تشنگی جان می داد... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 مستند معروف به ابوعیسی همسر معزز شهید : هر چقدر هم خودتون رو برای این خبر (شهادت) آماده کرده باشید باز هم سخته...💔 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✍️ از اینکه با کلماتش رهایم کرد، قلب نگاهم شکست و این قطره اشک نه از وحشت جسد سعد و نه از درد پهلو که از احساس غریب دلتنگی او بود و نشد پنهانش کنم که بی‌اراده اعتراف کردم : «من جایی رو ندارم!» نفهمید دلم می‌خواهد پیشش بمانم که خیره نگاهم کرد و ناباورانه پرسید : «خونواده‌تون چی؟» محرومیت از محبت پدر و مادر و برادر روی شیشه احساسم ناخن می‌کشید و خجالت می‌کشیدم بگویم به هوای همین همسر از همه خانواده‌ام بریدم که پشت پرده اشک پنهان شدم و او نگفته حرفم را شنید و پناهم داد : «تا هر وقت خواستید اینجا بمونید!» انگار از نگاهم نغمه احساسم را شنیده بود، با چشمانش روی زمین دنبال جوابی می‌گشت و اینهمه در دلش جا نمی‌شد که قطره‌ای از لب‌هایش چکید : «فعلاً خودم مراقبتونم، بعدش هر طور شما بخواید.» و همین مدت فرصت فراخی به دلم داده بود تا هر آنچه از سعد زخم خورده بودم از مصطفی و مادرش مرهم بگیرم که در خنکای خانه آرام‌شان دردهای دلم کمتر می‌شد و قلبم به حمایت مصطفی گرم‌تر. در هم‌صحبتی با مادرش لهجه هر روز بهتر می‌شد و او به رخم نمی‌کشید به هوای حضور من و به دستور مصطفی، چقدر اوضاع زندگی‌اش به هم ریخته که دیگر هیچکدام از اقوام‌شان حق ورود به این خانه را نداشتند و هر کدام را به بهانه‌ای رد می‌کرد مبادا کسی از حضور این دختر ایرانی باخبر شود. مصطفی روزها در مغازه پارچه فروشی و شب‌ها به همراه سیدحسن و دیگر جوانان شیعه و در محافظت از حرم (علیهاالسلام) بود و معمولاً وقتی به خانه می‌رسید، ما خوابیده بودیم و فرصت دیدارمان تنها هنگام صبح بود. لحظاتی که من با چشمانی خواب از اتاق برای بیرون می‌رفتم و چشمان مصطفی خمار از خستگی به رویم سلام می‌کرد و لحن گرم کلامش برایم عادی نمی‌شد که هر سحر دست دلم می‌لرزید و خواب از سرم می‌پرید. مادرش به هوای زانو درد معمولاً از خانه بیرون نمی‌رفت و هر هفته دست به کار می‌شد تا با پارچه جدیدی برایم پیراهنی چین‌دار و بلند بدوزد و هر بار با خنده دست مصطفی را رو می‌کرد : «دیشب این پارچه رو از مغازه اورد که برات لباس بدوزم، میگه چون خودت از خونه بیرون نمیری، یه وقت احساس غریبی نکنی! ولی چون خجالت می‌کشید گفت بهت نگم اون اورده!» رنگ‌های انتخابی‌اش همه یاسی و سرخابی و صورتی با گل‌های ریز سفید بود و هر سحری که می‌دید پارچه پیشکشی‌اش را پوشیده‌ام کمتر نگاهم می‌کرد و از سرخی گوش و گونه‌هایش می‌چکید. پس از حدود سه ماه دیگر درد پهلویم فروکش کرده و در آخرین عکسی که گرفتیم خبری از شکستگی نبود و می‌دانستم باید زحمتم را کم کنم که یک روز پس از نماز صبح، کنج اتاق نشیمن به انتظار پایان نمازش چمباته زدم. سحر سردی بود و من بیشتر از حس سرد رفتن از این خانه یخ کرده بودم که روی پیراهن بلندم، ژاکتی سفید پوشیده و از پشت، قامت بلندش را می‌پاییدم تا نمازش تمام شد و ظاهراً حضورم را حس کرده بود که بلافاصله به سمتم چرخید و پرسید : «چیزی شده خواهرم؟» انقدر با گوشه شالم بازی کرده بودم که زیر انگشتانم فِر خورده و نمی‌دانستم از کجا بگویم که خودش پیشنهاد داد : «چیزی لازم دارید امروز براتون بگیرم؟» صدای تلاوت مادرش از اتاق کناری به جانم آرامش می‌داد و نگاه او دوباره دلم را به هم ریخته بود که بغضم را فرو خوردم و یک جمله گفتم : «من پول ندارم بلیط بگیرم.» سرم پایین بود و ندیدم قلب چشمانش به تپش افتاده و کودکانه ادعا کردم : «البته برسم ، پس میدم!» که سکوت محضش سرم را بالا آورد و دیدم سر به زیر با سرانگشتانش بازی می‌کند. هنوز خیسی آب وضو به ریشه موهایش روی پیشانی مانده و حرفی برای گفتن نمانده بود که از جا بلند شد. دلم بی‌تاب پاسخش پَرپَر می‌زد و او در سکوت، را پیچید و بی‌هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت. اینهمه اضطراب در قلبم جا نمی‌شد که پشت سرش دویدم و از پنجره دیدم دست به کمر دور حوض حیاط می‌چرخد و ترسیدم مرا ببیند که دستپاچه عقب کشیدم. پشتم به دیوار اتاق مانده و آرزو می‌کردم برگردد و بگوید باید بمانم که در را به رویم گشود. انگار دنبال چشمانم می‌گشت که در همان پاشنه در، نگاه‌مان به هم گره خورد و بی‌آنکه حرفی بزند از نقش نگاهش دلم لرزید. از چوب‌لباسی کنار در کاپشنش را پایین کشید و در همین چند لحظه حساب همه چیز را کرده بود که شمرده پاسخ داد : «عصر آماده باشید، میام دنبال‌تون بریم فرودگاه . برا شب بلیط می‌گیرم.»... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃 باز آینه و آب و سینیِ چای و نبات باز پنج شنبه و یاد شهدا با صلوات 🌷مزار مطهر و در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊