eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
248 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💎رفتارهای روح‌الله آنقدر پخته و سنجیده بود که من در کنارش کامل شدن و بزرگ شدن را خیلی خوب حس می کردم. ✨صبر زیادی داشت و این صبر زیادش فرصت برای رشد من فراهم می کرد تا جایی که اطرافیان این بزرگ شدن من را خیلی خوب حس می‌کردند و حتی به من گوش‌زد هم می‌کردند که رفتارهای من با قبل از خیلی متفاوت شده است. ✔️اختلاف نظر در هر زندگی مشترکی هست، اما چیزی که اصلاً بلد نبودیم قهر کردن بود. شاید باور نکنید بیشترین زمان ممکن که با هم حرف نمی‌زدیم از پنج دقیقه بیشتر نمی‌شد. 😅خیلی زود خنده‌مان می‌گرفت و می‌زدیم زیر خنده و هرچی بود همان‌جا تمام می‌شد. 👌بیشتر اوقات در ظــرف شسـتن به من کمک می‌کرد. نزدیک‌های عید که می‌شد حسابی کمک حالم بود. هر کاری که از دستش برمی‌آمد انجام می‌داد.... rajanews.com @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
2682935_631.mp3
2.38M
به خودش روی زمین مثل پدر می پیچد...😭💔 مظلوم وا اماما غریب وا اماما شهید وا اماما مسموم وا اماما.... ▪️مداحی (ع) 🎙محمود کریمی @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_چهارم 🍃در فضای تاریک و خاکی اتاق و با نور اندک موبایل، بلاخره حلیه
✍️ 👥ما زن‌ها همچنان گوشه آشپزخانه پنهان شده و دیگر کارمان از ترس گذشته بود که از وحشت اسارت به دست همه تن و بدن‌مان می‌لرزید. 👌اما عمو اجازه تسلیم شدن نمی‌داد که به سمت کمد دیواری اتاق رفت، تمام رخت‌خواب‌ها را بیرون ریخت و با آخرین رمقی که به گلویش مانده بود، صدایمان کرد :«بیاید برید تو کمد!» چهارچوب فلزی پنجره‌های خانه مدام از موج می‌لرزید و ما مسیر آشپزخانه تا اتاق را دویدیم و پشت سر هم در کمد پنهان شدیم. آخرین نفر زن‌عمو داخل کمد شد و عمو با آرامشی ساختگی بهانه آورد : «اینجا ترکش‌های انفجار بهتون نمی‌خوره!» 🍃اما من می‌دانستم این کمد آخرین عمو برای پنهان کردن ما دخترها از چشم داعش است که نگاه نگران حیدر مقابل چشمانم جان گرفت و تپش‌های قلب را در قفسه سینه‌ام احساس کردم. من به حیدر قول داده بودم حتی اگر داعش شهر را اشغال کرد مقاوم باشم و حرف از مرگ نزنم، اما مگر می‌شد؟ عمو همانجا مقابل در کمد نشست و دیدم چوب بلندی را کنار دستش روی زمین گذاشت تا اگر پای داعش به خانه رسید از ما کند. دلواپسی زن‌عمو هم از دریای دلشوره عمو آب می‌خورد که دست ما دخترها را گرفت و مؤمنانه زمزمه کرد : «بیاید دعای بخونیم!» در فشار وحشت و حملات بی‌امان داعشی‌ها، کلمات دعا یادمان نمی‌آمد و با هرآنچه به خاطرمان می‌رسید از (علیهم‌السلام) تمنا می‌کردیم به فریادمان برسند که احساس کردم همه خانه می‌لرزد. 😥صدای وحشتناکی در آسمان پیچید و انفجارهایی پی در پی نفس‌مان را در سینه حبس کرد. نمی‌فهمیدیم چه خبر شده که عمو بلند شد و با عجله به سمت پنجره‌های اتاق رفت. حلیه صورت ظریف یوسف را به گونه‌اش چسبانده و زیر گوشش آهسته نجوا می‌کرد که عمو به سمت ما چرخید و ناباورانه خبر داد : «جنگنده‌ها شمال شهر رو بمبارون می‌کنن!» 🤔داعش که هواپیما نداشت و نمی‌دانستیم چه کسی به کمک مردم در محاصره آمده است. هرچه بود پس از ۱۶ ساعت بساط آتش‌بازی داعش جمع شد و نتوانست وارد شهر شود که نفس ما بالا آمد و از کمد بیرون آمدیم. تحمل اینهمه ترس و وحشت، جان‌مان را گرفته و باز از همه سخت‌تر گریه‌های یوسف بود. حلیه دیگر با شیره جانش سیرش می‌کرد و من می‌دیدم برادرزاده‌ام چطور دست و پا می‌زند که دوباره دلشوره عباس به جانم افتاد. 📱با ناامیدی به موبایلم نگاه کردم و دیگر نمی‌دانستم از چه راهی خبری از عباس بگیرم. حلیه هم مثل من نگران عباس بود که یوسف را تکان می‌داد و مظلومانه گریه می‌کرد و خدا به اشک او رحم کرد که عباس از در وارد شد. مثل رؤیا بود؛ حلیه حیرت‌زده نگاهش می‌کرد و من با زبان جام شادی را سر کشیدم که جان گرفتم و از جا پریدم. 🦋ما مثل دور عباس می‌چرخیدیم که از معرکه آتش و خون، خسته و خاکی برگشته و چشم او از داغ حال و روز ما مثل می‌سوخت. یوسف را به سینه‌اش چسباند و می‌دید رنگ حلیه چطور پریده که با صدایی گرفته خبر داد : «قراره دولت با هلی‌کوپتر غذا بفرسته!» و عمو با تعجب پرسید : «حمله هوایی هم کار دولت بود؟» 🌷عباس همانطور که یوسف را می‌بویید، با لحنی مردد پاسخ داد : «نمی‌دونم، از دیشب که حمله رو شروع کردن ما تا صبح کردیم، دیگه تانک‌هاشون پیدا بود که نزدیک شهر می‌شدن.» 🍃از تصور حمله‌ای که عباس به چشم دیده بود، دلم لرزید و او با خستگی از این نبرد طولانی ادامه داد : «نزدیک ظهر دیدیم هواپیماها اومدن و تانک‌ها و نفربرهاشون رو بمبارون کردن! فکر کنم خیلی تلفات دادن! بعضی بچه‌ها میگفتن بودن، بعضی‌هام می‌گفتن کار دولته.» و از نگاه دلتنگم فهمیده بود چه دردی در دل دارم که با لبخندی کمرنگ رو به من کرد : «بچه‌ها دارن موتور برق میارن، تا سوخت این موتور برق‌ها تموم نشده می‌تونیم گوشی‌هامون رو شارژ کنیم!» 😇اتصال برق یعنی خنکای هوا در این گرمای تابستان و شنیدن صدای حیدر که لب‌های خشکم به خنده باز شد. به جوانان شهر، در همه خانه‌ها موتور برق مستقر شد تا هم حرارت هوا را کم کند و هم خط ارتباط‌مان دوباره برقرار شود و همین که موبایلم را روشن کردم، ۱۷ تماس بی‌پاسخ حیدر و آخرین پیامش رسید : «نرجس دارم دیوونه میشم! توروخدا جواب بده!» 💔از اینکه حیدرم اینهمه عذاب کشیده بود، کاسه چشمم لرزید و اشکم چکید. بلافاصله تماس گرفتم و صدایش را که شنیدم، دلم برای بودنش بیشتر تنگ شد. نمی‌دانست از اینکه صدایم را می‌شنود خوشحال باشد یا بابت اینهمه ساعت بی‌خبری توبیخم کند که سرم فریاد کشید : «تو که منو کشتی دختر!»... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
1_58669238.mp3
20.24M
🎤 روایتگری حجت‌الاسلام مهدوی‌ ارفع ⏳ تا دقیقه ۳:۱۲ روایتگری برادر مسلم نبی 🚩 یادمان 🗓 فروردین ۹۸ 🔰حجم ۱۹.۳۱ مگ @mahdavi_arfae 🌾 @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🌱 در کربلا کنارِ ضریحِ تو یا حسین با معرفت کسی است که یادِ کند . . . @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🏡روستای نوترکی شهرستان ایذه در سال ۱۳۴۳ شاهد ولادت فرزندی از تبار سربازان روح‌الله بود. پدر نامش را جهانگیر گذاشت و او را به حق سپرد تا فرزندی پاک و متدین باشد. 👦دوران کودکی را در زادگاهش سپری کرد و سپس برای ادامه تحصیل در دوره راهنمایی به شهرستان ایذه مهاجرت کرد. 🔸در زمان قیام امام امت به خیل مشتاقان حکومت اسلامی پیوست. ۱۵ ساله بود که انقلاب به پیروزی رسید اما او برای حفظ و حراست از دستاوردهای این نهضت عظیم مردمی از هیچ تلاشی فروگذار نکرد. با آغاز جنگ، درس و مدرسه را در سال اول دبیرستان رها کرد و به مرزهای جنوبی کشور راه یافت. 📆در تاریخ ۶۰.۰۳.۲۴ به استخدام سپاه پاسداران درآمد. مسئولیتهای بیشماری همچون فرماندهی گروهان، فرماندهی گردان و جانشین محور عملیاتی را بر عهده گرفت. سال ۱۳۶۵ ازدواج کرد در عملیات کربلای ۲ فرماندهی یکی از گردانهای لشگر ویژه شهدا را پذیرفت و در این عملیات به سختی مجروح شد اما دوباره در عملیات کربلای ۵ شرکت نمود. 💠سرانجام شلمچه محل عروج آن دریادل لشگر محمد رسول‌الله (ص) گشت و او مزد سالها تلاش خود را در سن ۲۲ سالگی در تاریخ ۶۵.۱۰.۳۰ از خداوند متعال گرفت. پیکر پاکش را در شهرستان ایذه به خاک سپردند. 🌷 @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
❤️🌱 💠 بعضی از اعمال روز ، در مفاتیح الجنان 🕊 تسبیحات عشر 🕊 غسل پیش از روز مستحب هست. 🕊 بعد از نماز عصر، قبل اینکه دعای عرفه رو شروع کنیم، دو رکعت نماز داره که زیر آسمون خدا می خونیم، و اعتراف و اقرار به گناه در نزد خدای متعال میکنیم. حالا چه جوری خونده میشه؟ 🔹 رکعت اول بعد از حمد سوره ی توحید 🔸 رکعت دوم بعد از حمد سوره ی کافرون رو خونیم. ✅بعد مشغول دعای عرفه میشیم. یه نماز دیگه هم داره این روز : 💫 چهار رکعتی، بعد از حمد ۵۰ تا توحید 📿یه سری دعا هم هست، در قسمت اعمال روز عرفه، قبل شروع دعای امام حسین (ع) در ، هست. باقی اعمال در تصویر🌷 التماس دعا @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 🌱❤️
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_پنجم 👥ما زن‌ها همچنان گوشه آشپزخانه پنهان شده و دیگر کارمان از ترس
✍️ 😢در این قحط ، چشمانم بی‌دریغ می‌بارید و در هوای بهاری حضور حیدرم، لب‌هایم می‌خندید و با همین حال به‌هم ریخته جواب دادم : «گوشی شارژ نداشت. الان موتور برق اوردن گوشی رو شارژ کردم.» توجیهم تمام شد و او چیزی نگفت که با دلخوری دلیل آوردم : «تقصیر من نبود!» و او دلش در هوای دیگری می‌پرید و با بغضی که گلوگیرش شده بود نجوا کرد : «دلم برا صدات تنگ شده، دلم می‌خواد فقط برام حرف بزنی!» و با ضرب سرانگشت طوری تار دلم را لرزاند که آهنگ آرامشم به هم ریخت. 💔با هر نفسم تنها هق هق گریه به گوشش می‌رسید و او همچنان ساکت پای دلم نشسته بود تا آرامم کند. نمی‌دانستم چقدر فرصت دارم که جام ترس و تلخی دیشب را یکجا در جانش پیمانه کردم و تا ساکت نشدم نفهمیدم شبنم اشک روی نفس‌هایش نم زده است. ✨قصه غم‌هایم که تمام شد، نفس بلندی کشید تا راه گلویش از بغض باز شود و نازم را کشید : «نرجس جان! می‌تونی چند روز دیگه تحمل کنی؟» از سکوت سنگین و غمگینم فهمید این تا چه اندازه سخت است که دست دلم را گرفت : «والله یه لحظه از جلو چشمام کنار نمیرید! فکر اینکه یه وقت خدای نکرده زبونم لال...» 😔و من از حرارت لحنش فهمیدم کابوس ما آتشش می‌زند که دیگر صدایش بالا نیامد، خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد و حرف را به جایی دیگر کشید : «دیشب دست به دامن (علیه‌السلام) شدم، گفتم من بمیرم که جلو چشمت به (سلام‌الله‌علیها) جسارت کردن! من نرجس و خواهرام رو دست شما می‌سپرم!» از و توکل عاشقانه‌اش تمام ذرات بدنم به لرزه افتاد و دل او در آسمان امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) پرواز می‌کرد : 🌷«نرجس! شماها امانت من دست امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) هستید، پس از هیچی نترسید! خود آقا مراقبتونه تا من بیام و امانتم رو ازش بگیرم!» 👌همین عهد آخرین حرفش بود، خبر داد با شروع عملیات شاید کمتر بتواند تماس بگیرد و با چه حسرتی از هم خداحافظی کردیم... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
👤سردار حاجی زاده فرمانده نیروی هوا فضای سپاه در رزمایش پیامبر اعظم در توضیحات نخستین درباره شلیک موشک های بالستیک از اعماق زمین گفت: برای اولین بار در دنیا شلیک موشک های بالستیک از اعماق زمین انجام شده است. این پرتاب ها بدون داشتن سکو و تجهیزات مرسوم انجام شده است. موشک های مدفون شده به یکباره زمین را می شکافند و اهداف خود را مورد اصابت قرار می دهند. ✌️ 😇🚀 @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🦋🍃 ❤️ ارادت و علاقه خاص و شدیدی به انقلاب و اهل بیت (ع) و حرم حضرت زینب (س) داشت. ✌️اصغر با سن نسبتاً کم وارد شد و در جوانی عازم سوریه شد، اما به دلیل لیاقت، ذکاوت و توانمندی های بالایش مسئولیت‌های حساسی بر عهده گرفت. 🌱در ۳۲ سالگی، از اولین نفراتی به شمار می‌آمد که به همراه سپهبد برای دفاع از حرم اهل‌بیت به کشور سوریه رفت. فرماندهی قرارگاه عملیاتی شمال سوریه از مهم‌ترین مسئولیتهایش بود. ✍basirat.ir @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌷 مهدی از شناسایی که آمد نیمه شب بود و خوابید. بچه ها که برای نماز شب بیدار شده بودند او را صدا نکردند چون میدانستند حسابی خسته است. اما او صبح که برای نماز بیدار شد با ناراحتی گفت مگر نگفته بودم مرا برای نماز شب بیدار کنید؟ دلیلش را گفتند، آه سردی کشید و گفت : افسوس شب آخر عمرم ، نماز شبم قضا شد . . . فردا شب مهدی هم به خیل شهیدان پیوست. ❤️ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
بسم الله الرحمن الرحیم به نام خدای حسین.mp3
6.49M
بسم الله الرحمن الرحیم به نام خدای حسین... 🎙سیدمجید بنی فاطمه 🏴شهادت 🕊روز @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
"-"-"-"-"-"-"-"-"-"-"-""-"-"-"-"-''-"-" ۸۸ و حاج محمد (۳)   👥حاج محمد و برادر خانمش به چند نفر مشکوک می شوند. گویا جز منافقین و مسلح بودند. دنبالشان می کنند تا میرسند به یک کوچه بن بست. 🔹آنهایی که دنبالشان بودند میروند در چندتا خانه و مخفی میشوند. هرچه دنبالشان میگردند پیداشان نمی کنند. ناگهان از بالای ساختمان ها شروع می کنند به سنگ زدند. 😓یک گلدان بزرگ را از لبه بام پرت می کنند سمت حاج محمد. برادر خانمش دستش را میکشد و مانع برخورد گلدان به ایشان میشود و جانشان را نجات میدهند. همسرِ خواهرِ ✍وب حریم حرم @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹 "-"-"-"-"-"-"-"-"-"-"-""-"-"-"-"-"-"-"
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_ششم 😢در این قحط #آب، چشمانم بی‌دریغ می‌بارید و در هوای بهاری حضور
✍️ از اتاق که بیرون آمدم دیدم حیدر با عمو تماس گرفته تا از حال همه باخبر شود، ولی گریه‌های یوسف اجازه نمی‌داد صدا به صدا برسد. حلیه دیگر نفسی برایش نمانده بود که عباس یوسف را در آغوش کشید و به اتاق دیگری برد. 🍂لب‌های روزه‌دار عباس از خشکی تَرک خورده و از رنگ پژمرده صورتش پیدا بود دیشب یک قطره آب نخورده، اما می‌ترسیدم این یوسف چهار ماهه را تلف کند که دنبالش رفتم و با بی‌قراری پرسیدم : «پس هلی‌کوپترها کی میان؟» 💔دور اتاق می‌چرخید و دیگر نمی‌دانست یوسف را چطور آرام کند که دوباره پرسیدم : «آب هم میارن؟» از نگاهش نگرانی می‌بارید، مرتب زیر گلوی یوسف می‌دمید تا خنکش کند و یک کلمه پاسخ داد : «نمی‌دونم.» و از همین یک کلمه فهمیدم در دلش چه شده و شرمنده از اسفندی که بر آتشش پاشیده بودم، از اتاق بیرون آمدم. حلیه از درماندگی سرش را روی زانو گذاشته و زهرا و زینب خرده شیشه‌های فاجعه دیشب را از کف فرش جمع می‌کردند. من و زن‌عمو هم حیران حال یوسف شده بودیم که عمو از جا بلند شد و به پاشنه در نرسیده، زن‌عمو با ناامیدی پرسید : «کجا میری؟» 🔹دمپایی‌هایش را با بی‌تعادلی پوشید و دیگر صدایش به سختی شنیده می‌شد : «بچه داره هلاک میشه، میرم ببینم جایی آب پیدا میشه.» از روز نخست ، خانه ما پناه محله بود و عمو هم می‌دانست وقتی در این خانه آب تمام شود، خانه‌های دیگر هم اما طاقت گریه‌های یوسف را هم نداشت که از خانه فرار کرد. 😔می‌دانستم عباس هم یوسف را به اتاق برده تا جلوی چشم مادرش پَرپَر نزند، اما شنیدن ضجه‌های کافی بود تا حال حلیه به هم بریزد که رو به زن‌عمو با بی‌قراری ناله زد : «بچه‌ام داره از دستم میره! چیکار کنم؟» و هنوز جمله‌اش به آخر نرسیده، غرش شدیدی آسمان شهر را به هم ریخت. 🚪به در و پنجره خانه، شیشه سالمی نمانده و صدا به‌قدری نزدیک شده بود که چهارچوب فلزی پنجره‌ها می‌لرزید. از ترس حمله دوباره، زینب و زهرا با از پنجره‌ها فاصله گرفتند و من دعا می‌کردم عمو تا خیلی دور نشده برگردد که عباس از اتاق بیرون دوید. 🍒یوسف را با همان حال پریشانش در آغوش حلیه رها کرد و همانطور که به‌سرعت به سمت در می‌رفت، صدا بلند کرد : «هلی‌کوپترها اومدن!» 😍چشمان بی‌حال حلیه مثل اینکه دنیا را هدیه گرفته باشد، از شادی درخشید و ما پشت سر عباس بیرون دویدیم. از روی ایوان دو هلی‌کوپتر پیدا بود که به زمین مسطح مقابل باغ نزدیک می‌شدند. عباس با نگرانی پایین آمدن هلی‌کوپترها را تعقیب می‌کرد و زیر لب می‌گفت : «خدا کنه نزنه!»... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
❤️🍃 کاش آنهایی که بودند و دیدند کاش آنهایی که نبودند ولی شنیدند به آنهایی که ندیدند و نشنیدند؛ بگویند : قهرمانان یک به یک به گِل افتادند تا به گِل نیفتیم... @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
❤️🍃 باز آینه و آب و سینیِ چای و نبات باز پنج شنبه و یاد شهدا با صلوات 🌷مزار مطهر و در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🍃 کجایی همه ی دار و ندارم...💔😭 در روز همه شیعیان برای تعجیل در ظهورت دعا کردیم آقاجان... کاش سربازت باشیم... خدا نیارد روزی را که بگویی فلانی تو هم برای ظهور من کاری نکردی و فقط با گناهت سربار بودی...😔 @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
🍃❤️ نوکری شغل شریفی است به شرط آنکه... فقط ارباب حسین ابن علی باشد و بس @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃 ای عزیزان به شما یزدان آمد عید فرخنده نورانی آمد... 🎊 بر همگی شما عزیزان مبارکباد @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔🍃 وضو گرفته‌ام از بهت ماجرا بنویسم قلم به خون زده‌ام تا که از منا بنویسم... 📹شعرخوانی حامد عسکری در رابطه با منا و شهدای منا در سال ۱۳۹۴ @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹