eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
241 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
حزب الله! هرچند وطن خویش را دوست می دارد اما از تعلقات جغرافیایی آزاد است و برای آب و خاک نیست که می جنگد! میهن او اسلام است. 🦋 @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💔🌱 به واژگانم نگاه میکنم الفبای زندگی ام تو را کم دارد پدر با این واژگان تهی، با این کلمه های بی کلام چه بنویسم؟؟! چه بنویسم که نستعلیق قامتت را برای محمدحسین کوچک تدایی کند!؟ و لالایی شب هایش باشد؛ آن هنگام که سر بروی دامن مادر می گذارد و بهانه ات را می گیرد... ✍مهدی پاشاپور 📲برداشت از صفحه رسمی پسر بزرگ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
🍎🌱 خاطرم نیست چه شد دل به تو دادم آقا بی سر و پا چو منی در ره تو شد راهی... @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو دهنی جوانان لبنانی به غربزده‌ها! آقای ما حسینه، ماییم فرزندان خمینی/ هدف ما ولایته، از طریق علی خامنه‌ای؛ این کل داستان ماست... @beinesh @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_سی_و_هفتم 🌷عباس بی‌معطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده
✍️ در را که پشت سرش بستم، حس کردم از قفس سینه پرید. یک ماه بی‌خبری از حیدر کار دلم را ساخته و این نفس‌های بریده آخرین دارایی دلم بود که آن را هم عباس با خودش برد. 🔺پای ایوان که رسیدم امّ جعفر هنوز به کودکش شیر می‌داد و تا چشمش به من افتاد، دوباره تشکر کرد : «خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ کنه!» او می‌کرد و آرزوهایش همه حسرت دل من بود که شیشه چشمم شکست و اشکم جاری شد. 😢چشمان او هم هنوز از شادی خیس بود که به رویم خندید و دلگرمی داد : « و جوونای شهر مثل شیر جلوی وایسادن! شیخ مصطفی می‌گفت به حاج قاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!» ✔️سپس سری تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان می‌کرد، به گوشم رساند : «بیچاره مردم ! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پیش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو کشته، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!» 😥با خبرهایی که می‌شنیدم کابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیک‌تر می‌شد، ناله حیدر دوباره در گوشم می‌پیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد : «شوهرم دیروز می‌گفت بعد از اینکه فرمانده‌های شهر بازم رو رد کردن، داعش تهدید کرده نمی‌ذاره یه مرد زنده از بره بیرون!» او می‌گفت و من تازه می‌فهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما آورده و از چشمان خسته و بی‌خوابش خون می‌بارید.... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱 کیست میثم؟ او که در عصر ستم... از حقیقت گفت و سر بر دار شد... 🏴سالروز شهادت را تسلیت عرض می کنیم. @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
حاج اصغر❣ می دانم از اینجا که من نشسته ام تا آنجا که تو ایستادہ ای فاصله بسیار است اما کافیست تو فقط دستم را بگیری دیگر فاصله ای نمی ماند . . . @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃 👤حسن ارتشی بود و بعد از عقد باید برای گذراندن دوره، می رفت اهواز. بنا بود بعد از دوره اش، بیاید تهران و مراسم عروسی را برگزار کنیم. 💌هر چهارشنبه برای هم نامه می نوشتیم. هفت روز انتظار برای یک نامه! خیلی سخت بود. بالاخره صبرم تمام شد. دلم طاقت نمی آورد؛ گفتم: «من می رم اهواز!» پدرم قبول نمی کرد؛ می گفت : «بدون رسم و رسوم؟! جلوی مردم خوبیّت نداره. فامیل ها چی می گن؟! 🍃گفتم: جشن که گرفتیم! چند بار لباس عروس و خنچه و چراغانی؟! 🌷دخترعمو (مادر شوهرم) گفت: خودم عروسم رو می برم. اصلاً کی مطمئن تر از مادر شوهر؟! این طور شد که با اصرار من و حمایت دخترعمو، زندگی مان بدون عروسی رسمی شروع شد. ✍راوی: همسر 💍 ✔️خبرگزاری @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_سی_و_هشتم در را که پشت سرش بستم، حس کردم #قلبم از قفس سینه پرید. یک ماه ب
✍️ 💔از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که دیگر ترس در دلم خاکستر شد و اینها همه پیش غم حیدر هیچ بود. اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت بیش از بلایی که عدنان به سرش می‌آورد، عذاب می‌کشید و اگر شده بود، دلش حتی در از غصه حال و روز ما در آتش بود! 💣با سرانگشتان لرزانم نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد. 🔸نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر می‌توانست یوسف را کند. به‌سرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمی‌دانستم با این نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد. 😍حس کردم عباس برگشته، نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان گذاشتم و به دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم. همانطور که به سمت در می‌دویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکی آینه نگاهم را گرفت. خشکم زد و لب‌های او بیشتر به خشکی می‌زد که به سختی پرسید : «حاجی خونه‌اس؟»... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹