🦋🌿
❤️پدرم جانباز بود و به هر بهانهای مثل موفقیت در امتحانات مدرسه یا کنکور و… برخی از اطرافیان سعی داشتند با حرفهایی که همه بارها درباره سهمیه داشتن و امتیازات میزنند موفقیتهایم را در نظرم کم رنگ کنند اما من یاد گرفته بودم در کنار این حرفها مسیر خودم را طی کنم.
🌱وقتی همسرم تصمیم به رفتن گرفت حتی به خود او هم میگفتند که با بچه کوچک و بدون حکم جهاد شاید نیاز و الزامی به رفتنش نباشد اما ما تصمیم خودمان را گرفته بودیم و هیچکدام از این حرفها نه تأثیری میگذاشت و نه منصرفمان میکرد.
‼️با شنیدن حرفهایی از جنس این آدمها برای به دست آوردن پول میروند بیشتر از اینکه ناراحت بشوم تعجب میکردم. پیش خودم میگفتم چطور از خودشان نمیپرسند کدام عقل سلیمی دریافت پول در مقابل زیر آتش گلوله رفتن با جانی که از آن شیرینتر وجود ندارد آن هم در جایی که شاید امکان بازگشت و استفاده از آن #پول اصلاً فراهم نشود را میپذیرد؟
🍃شاید چون از دور به این مسئله نگاه میکنند پول را جبران کننده همه چیز میدانند و اگر خودشان همه این خطرات و سختیهایی را تجربه میکردند دیگر این چنین نتیجه گیری نمیکردند.
⚠️شاید هم در معیار مادی سنجی بعضیها هیچ چیز جز پول ارزش معامله با جان را ندارد غافل از اینکه برخی تجارتها کار دل است نه عقل. مثل همین معامله تاجرانه #شهدا با خدا.
✔️با این وجود شنیدن این حرفها به خصوص در شرایطی که میدیدم همسرم اعزام به سوریه را به بهای از دست دادن مادیاتی چون حقوق خوب و کار ثابت به دست آورد کمی آزاردهنده بود.
🥀 #شهید_حاج_محمد_پورهنگ به روایت همسر
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹مستند غیر رسمی| دیدار رهبر معظم انقلاب با پیشکسوتان، جانبازان و راویان #دفاع_مقدس
پخش به مناسبت #هفته_دفاع_مقدس
4⃣قسمت چهارم - آخر
پ.ن : دیدار مربوط به پاییز سال ۱۳۹۸ است.
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🦋🌱
ای طنین گام هایت
بهترین آواز عشق
روح ما در انتظارِ
یک سبد لبخند توست...
#شهید_بی_سر
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور💓
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
این جان امانتی است که بر تو فدا کنم
تا کی به مقتل شهدا می برد مرا
تدبیر عاشقان چو بدستان دلبر است
باشد که میل یار به کجا می برد مرا...
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
#ما_ملت_امام_حسینیم💔✌️
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_نهم
دیگر نمیخواستم دنبال سعد #آواره شوم که روی شانه سالمم تقلاّ میکردم بلکه بتوانم بنشینم و مقابل چشم همه با گریه به پای سعد افتادم : «فقط بذار امشب اینجا بمونیم، من میترسم بیام بیرون!»
طوری معصومانه تمنا میکردم که قدم رفته به سمت در را پس کشید و با دست و پایی که گم کرده بود، خودش را بالای سرم رساند. کنارم نشست و اشک چشمم قفل قلدریاش را شکسته بود که دست زیر سر و گردنم گرفت و کمکم کرد تا دوباره در بستر بخوابم و #عاشقانه نجوا کرد : «هرچی تو بخوای!»
انگار میخواست در برابر قلب مرد غریبهای که نگرانم بود، تصاحب #عشقم را به رخش بکشد که صدایش را بلندتر کرد تا همه بشنوند : «هیچکس به اندازه من نگرانت نیست! خودم مراقبتم عزیزم!»
میفهمیدم دلواپسیهای اهل این خانه به خصوص مصطفی عصبیاش کرده و من هم میخواستم ثابت کنم تنها #عشق من سعد است که رو به همه از #همسرم حمایت کردم : «ما فقط اومده بودیم سفر تا سعد #سوریه رو به من نشون بده، نمیدونستیم اینجا چه خبره!»
صدایم از شدت گریه شکسته شنیده میشد، مصطفی فهمیده بود به بهای عشقم خودزنی میکنم که نگاهش را به زمین کوبید و من با همین صدای شکسته میخواستم جانمان را نجات دهم که مظلومانه قسم خوردم : «بخدا فردا برمیگردیم #ایران!»
اشکهایم جگر سعد را آتش زده و حرفهایم بهانه دستش داده بود تا از مخصمه مصطفی فرار کند که با سرانگشتش #اشکم را پاک کرد و رو به من به همه طعنه زد : «فقط بخاطر تو میمونم عزیزم!»
سمیه از درماندگیام به گریه افتاده و شوهرش خیالش راحت شده بود میهمانش خانه را ترک نمیکند که دوباره به پشتی تکیه زد، ولی مصطفی رگ دیوانگی را در نگاه سعد دیده بود که بیهیچ حرفی در خانه را از داخل قفل کرد، به سمت سعد چرخید و با خشمی که میخواست زیر پردهای از صبر پنهان کند، حکم کرد : «امشب رو اینجا بمونید، فردا خودم میبرمتون #دمشق که با پرواز برگردید تهران، چون مرز #اردن دیگه امن نیست.»
حرارت لحنش به حدی بود که صورت سعد از عصبانیت گُر گرفت و نمیخواست بازی بُرده را دوباره ببازد که با سکوت سنگینش تسلیم شد. با نگاهم التماسش میکردم دیگر حرفی نزند و انگار این اشکها دل سنگش را نرم کرده و دیگر قید این قائله را زده بود که با چشمانش به رویم خندید و خیالم را راحت کرد : «دیگه همه چی تموم شد نازنین! از هیچی نترس! برمیگردیم #تهران سر خونه زندگیمون!»
باورم نمیشد از زبان تند و تیزش چه میشنوم که میان گریه کودکانه خندیدم و او میخواست اینهمه دلهره را جبران کند که با مهربانی صورتم را نوازش کرد و مثل گذشته نازم را کشید : «خیلی اذیتت کردم عزیزدلم! اما دیگه نمیذارم از هیچی بترسی، برمیگردیم تهران!»
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🍃
راه شهدا چیه؟
راه شهدا کجاست؟
در کلام #شهید_احمد_کاظمی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💔روز عرفه بود. حس و حال عجیبی داشت. تب کرده بود. تازه از بیمارستان مرخص شده بود، اما حالش هنوز مساعد نبود.
😞پزشکان نمیتوانستند علت مسمومیتش را تشخیص بدهند، برای همین هم درمانها اثر نمیکرد. روی تخت دراز کشیده بود و درد داشت. گفت : «خیلی برایم دعا کن که #امام_حسین (ع) یک نگاه به من هم بکند.»
📿دعای عرفه را که خواندیم موبایلش زنگ خورد. یک دفعه منقلب شد. بغض کرد و اشکش جاری شد. پرسیدم : «چه شده؟»
😢گفت: «مرتضی عطایی معروف به ابوعلی شهید شد. خوش به حالش که امام حسین دعوتش کرد.»
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ به روایت همسر
✍حریم حرم
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🌱
و فقط کافی است خداوند متاع وجود کسی را خریدنی بیابد، شهید خواهد شد…
دل اگر لایق شد سر را می ستانند…
#یادش_بخیر💔
#شهید_بی_سر
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💔🍃
تشنه لب شد کشته و جاری زِ چشم شیعیان
تا قیامت چشمه ی آب بقا دارد حسین
در هجوم نیزه ها حق را عبادت می کند
به چه خوش در موج خون حال دعا دارد حسین
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#عصرتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_دهم
از اینکه در برابر چشم همه برایم خاصه خرجی میکرد خجالت میکشیدم و او انگار دوباره عشقش را پیدا کرده بود که از چشمان خیسم دل نمیکَند و #عاشقانه نگاهم میکرد. دیگر ماجرا ختم به خیر شده و نفس میزبانان هم بالا آمده بود که برایمان شام آوردند و ما را در اتاق تنها گذاشتند تا استراحت کنیم.
از حجم مسکّنهایی که در سِرُم ریخته بودند، چشمانم به سمت خواب خمیازه میکشید و هنوز خوابم نبرده بود که با کابوس #خنجر، پلکم پاره میشد و شانهام از شدت درد غش میرفت.
سعد هم ظاهراً از ترس اهل خانه خوابش نمی برد، کنارم به دیوار تکیه زده و من دیگر میترسیدم چشمانم را ببندم که دوباره به گریه افتادم : «سعد من میترسم! تا چشمامو میبندم فکر میکنم یکی میخواد سرم رو ببره!»
همانطور که سرش به دیوار بود، به سمتم صورت چرخاند و همچنان در خیال خودش بود که تنها نگاهم کرد و من دوباره ناله زدم : «چرا امشب تموم نمیشه؟» تازه شنید چه میگویم که به سمتم خم شد، دستم را بین انگشتانش گرفت و با نرمی لحنش برایم لالایی خواند : «آروم بخواب عزیزم، من اینجا مراقبتم!»
چشمانم در آغوش نگاه گرمش جا خوش کرد، دوباره پلکم خمار خواب شد و همچنان آهنگ صدایش را میشنیدم : «من تا صبح بالا سرت میشینم، تو بخواب نازنینم!» و از همین ترنم لطیفش خوابم برد تا هنگام #سحر که صدایم زد.
هوا هنوز تاریک و روشن بود، مصطفی ماشین را در حیاط روشن کرده، سعد آماده رفتن شده و تنها منتظر من بود. از خیال اینکه این مسیر به خانهمان در تهران ختم میشود، درد و ترس فراموشم شده و برای فرار از جهنم #درعا حتی تحمل ثانیهها برایم سخت شده بود.
سمیه محکم در آغوشم کشید و زیر گوشم #آیتالکرسی خواند، شوهرش ما را از زیر #قرآن رد کرد و نگاه مصطفی هنوز روی صورت سعد سنگینی میکرد که ترجیح داد صندلی عقب ماشین پیش من بنشیند...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🦋تشکر و محبت سوری ها🦋
خیلی خوب یادم هست یک بار یکی از دختران جوان سوری از طرف همه مردم کشورش از من و همه ایرانیها تشکر و به خاطر همه بداخلاقیهای بعضی از هم وطنانش عذرخواهی کرد. یا همسایههایی داشتیم که به انواع مختلف با هدیه دادن انواع خوراکیها تا جویا شدن احوالمان و گذراندن اوقات زیادی در کنار مان این حس قدردانی را بیان میکردند این محبتهای به ظاهر ساده اما عمیق حس خوشایندی از بودن در یک کشور در حال جنگ برای من داشت.
✍زینب پاشاپور همسر #شهید_حاج_محمد_پورهنگ و خواهر #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
🖥 dafapress.ir
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🍃
اگر یکی از شهدا الان بیاد به این دنیا به ما چی میگه؟
میگه...
در کلام #شهید_احمد_کاظمی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🌱
اصغر، عزیز°برادرم...
هرکس که با خیال تو
یک دم به سر بَرد
بوی بهشت از نفَسش
می توان شنید . . .
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃❤️
حسین جان . . .
کاش جسمم دفن می شد در زمین کربلا
خاک زوار حریم با صفایت می شدم...
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃بیسیمچی گردانِ حنظله حاج همت را خواست. حاجی آمد پای بیسیم و گوشی را به دست گرفت.
⚡️صدای ضعیف و پر از خش خش…
از آن سوی خط شنیدم که میگوید :
احمد رفت، حسین هم رفت. باطری بیسیم دارد تمام می شود. عراقیها عنقریب می آیند تا ما را خلاص کنند. من هم خداحافظی می کنم.
😭حاج همت همانطور که به پهنای صورت اشک می ریخت، گفت:
بیسیم را قطع نکن…
حرف بزن.
هرچی دوست داری بگو، اما تماس خودت را قطع نکن...
📞صدای بیسیم چی را شنیدم که می گفت:
سلام ما را به امام برسانید. از قول ما به امام بگویید : همانطور که فرموده بودید حسینوار مقاومت کردیم، ﻣﺎﻧﺪﻳﻢ و ﺗﺎ ﺁﺧﺮ ﺟﻨﮕﻴﺪﻳﻢ.
.
.
.
🕊۳۰۰ تن از رزمندگان گردان حنظله درون یکی از کانالها به محاصرهی نیروهای عراقی در می آیند. آنها چند روز رو صرفا با تکیه بر ایمان سرشار خود به مبارزه ادامه میدهند و به مرور همگی توسط آتش دشمن و با عطش مفرط به شهادت میﺭﺳﻨﺪ...
شهید #دفاع_مقدس
#شهید_حسین_یاری_نسب
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_یازدهم
از حیاط خانه که خارج شدیم، مصطفی با همان لحن محکم شروع کرد : «ببخشید زود بیدارتون کردم، اکثر راههای منتهی به شهر داره بسته میشه، باید تا هوا روشن نشده بزنیم بیرون!»
از طنین ترسناک کلماتش دوباره جام #وحشت در جانم پیمانه شد و سعد انگار نمیشنید مصطفی چه میگوید که در حال و هوای خودش زیر گوشم زمزمه کرد : «نازنین! هر کاری کردم بهم اعتماد کن!»
مات چشمانش شده و میدیدم دوباره از نگاهش #شرارت میبارد که مصطفی از آیینه نگاهی به سعد کرد و با صدایی گرفته ادامه داد : «دیشب از بیمارستان یه بسته آنتیبیوتیک گرفتم که تا #تهران همراهتون باشه.» و همزمان از جیب پیراهن کِرِم رنگش یک بسته کپسول درآورد و به سمت عقب گرفت.
سعد با اکراه بسته را از دستش کشید و او همچنان نگران ما بود که برادرانه توضیح داد : «اگه بتونیم از شهر خارج بشیم، یک ساعت دیگه میرسیم #دمشق. تلفنی چک کردم برا بعد از ظهر پرواز تهران جا داره.» و شاید هنوز نقش اشکهایم به دلش مانده بود و میخواست خیالم را تخت کند که لحنش مهربانتر شد : «من تو فرودگاه میمونم تا شما سوار هواپیما بشید، به امید #خدا همه چی به خیر میگذره!»
زیر نگاه سرد و ساکت سعد، پوزخندی پیدا بود و او میخواست در این لحظات آخر برای دردهای مانده بر دلم مرهمی باشد که با لحنی دلنشین ادامه داد : «خواهرم، ما هم مثل شوهرت #سُنی هستیم. ظلمی که تو این شهر به شما شد، ربطی به #اهل_سنت نداشت! این #وهابیها حتی ما سُنیها رو هم قبول ندارن...» و سعد دوست نداشت مصطفی با من همکلام شود که با دستش سرم را روی شانهاش نشاند و میان حرف مصطفی زهر پاشید : «زنم سرش درد میکنه، میخواد بخوابه!»
از آیینه دیدم #قلب نگاهش شکست که مرا نجات داده بود، چشم بر جرم سعد بسته بود، میخواست ما را تا لحظه آخر همراهی کند و با اینهمه محبت، سعد از صدایش تنفر میبارید. او ساکت شد و سعد روی پلکهایم دست کشید تا چشمانم را ببندم و من از حرارت انگشتانش حس خوشی نداشتم که دوباره دلم لرزید.
چشمانم بسته و هول خروج از شهر به دلم مانده بود که با صدایی آهسته پرسیدم : «الان کجاییم سعد؟» دستم را میان هر دو دستش گرفت و با مهربانی پاسخ داد : «تو جادهایم عزیزم، تو بخواب. رسیدیم #دمشق بیدارت میکنم!»
خسته بودم، دلم میخواست بخوابم و چشمانم روی نرمی شانهاش گرم میشد که حس کردم کنارم به خودش میپیچد. تا سرم را بلند کردم، روی قفسه سینه #مچاله شد و میدیدم با انگشتانش صندلی ماشین را چنگ میزند که دلواپس حالش صدایش زدم.
مصطفی از آیینه متوجه حال خراب سعد شده بود و او در جوابم فقط از درد ناله میزد، دستش را به صندلی ماشین میکوبید و دیگر طاقتش تمام شده بود که فریاد زد : «نازنین به دادم برس!»
تمام بدنم از #ترس میلرزید و نمیدانستم چه بلایی سر عزیزدلم آمده است که مصطفی ماشین را به سرعت نگه داشت و از پشت فرمان پیاده شد. بلافاصله در را از سمت سعد باز کرد، تلاش میکرد تکیه سعد را دوباره به صندلی بدهد و مضطرب از من پرسید : «بیماری قلبی داره؟»
زبانم از دلشوره به لکنت افتاده و حس میکردم سعد در حال جان دادن است که با گریه به مصطفی التماس میکردم : «تورو خدا یه کاری کنید!» و هنوز کلامم به آخر نرسیده، سعد دستش را با قدرت در سینه مصطفی فرو برد، ناله مصطفی در سینهاش شکست و ردّ #خون را دیدم که روی صندلی خاکستری ماشین پاشید.
هنوز یک دستش به دست سعد مانده بود، دست دیگرش روی قفسه سینه از خون پُر شده و سعد آنچنان با لگد به سینه #مجروحش کوبید که روی زمین افتاد و سعد از ماشین پایین پرید.
چاقوی خونی را کنار مصطفی روی زمین انداخت، درِ ماشین را به هم کوبید و نمیدید من از #وحشت نفسم بند آمده است که به سمت فرمان دوید. زبان خشکم به دهانم چسبیده و آنچه میدیدم باورم نمیشد که مقابل چشمانم مصطفی #مظلومانه در خون دست و پا میزد و من برای نجاتش فقط جیغ میزدم.
سعد ماشین را روشن کرد و انگار نه انگار آدم کشته بود که به سرعت گاز داد و من ضجه زدم : «چیکار کردی حیوون؟ نگه دار من میخوام پیاده شم!» و #رحم از دلش فرار کرده بود که از پشت فرمان به سمتم چرخید و طوری بر دهانم سیلی زد که سرم از پشت به صندلی کوبیده شد، جراحت شانهام از درد آتش گرفت و او دیوانهوار نعره کشید : «تو نمیفهمی این بیپدر میخواست ما رو تحویل نیروهای امنیتی بده؟!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
ما کربلا ندیده ایم و هنوز زنده ایم...
"ما را به سخت جانی خود این گمان نبود..."😭💔
صلی الله علیک یااباعبدالله...
#به_تو_از_دور_سلام✋🌷
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃❤️
🌷پدرش هم از جانبازان دوران #دفاع_مقدس است. پسرم از کلاس دوم راهنمایی فعالیت بسیجی داشت.
📸یک عکس هم از او داریم که پرچم «یاحسین (ع)» بر دوش، اعتقاداتش را در نوجوانی نشان میدهد.
👌پسرم به راهپیماییها علاقه داشت و هیچ وقت از این فعالیتها جا نمیماند.
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور به روایت مادر معزز
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊