❤️🍃
مهرش نشست؛
در دل و دیده جا گرفت
آری گرفت هرچه زِ مهر رضا گرفت...
#محب_الرضا
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ🦋
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃❤️
دل ما خورده گره بر ورق دفتر عشق
درسها یاد گرفتیم از این منبر عشق
کسب تکلیف نمودیم اگر از در عشق
عشقمان بوده بمانیم فقط محضر عشق...
#ما_ملت_امام_حسینیم✌️
🍎🌱
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🦋🌿
بیمارستان شهید لبافی نژاد تهران بستری بودم. قرار بود چشمم را تخلیه کنند و کردند. مجید تا شنید خودش را رساند.
تا میخواستم از تخت پایین بیایم زیر بغلم را میگرفت. با پانسمان قلنبه روی چشمم، داخل حیاط بیمارستان قدم میزدم و مجید هم پا به پایم.
این قدر از ترس افتادن نگاهش به نامحرم سرش را پایین میانداخت که خندهام میگرفت. سر به سرش گذاشته، میگفتم: من با همین یک چشم هم باید تو را راه ببرم و هم مواظب باشم که به در و دیوار نخوری!
#شهید_مجید_صنعتی شهید #دفاع_مقدس به روایت جانباز معزز #حاج_حسین_یکتا
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_بیست_سوم اشکم تمام نمیشد و با نفسهایی که از گریه بند آمده بود، ناله زدم
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_بیست_و_چهارم
کنار حوض میان حیاط صورتم را شست، در آغوشش مرا تا اتاق کشاند و پرده را کشید تا راحت باشم و ظاهراً دختری در خانه نداشت که با #مهربانی عذر تقصیر خواست : «لباس زنونه خونه ما فقط لباسای خودمه، ببخشید اگه مثل خودت خوشگل نیس!»
از کمد کنار اتاق روسری روشن و پیراهن سبز بلندی برایم آورد و به رویم خندید : «تا تو اینا رو بپوشی، شام رو میکشم!» و رفت و نمیدانست از #درد پهلو هر حرکت چه دردی برایم دارد که با ناله زیر لب لباسم را عوض کردم و قدم به اتاق نشیمن گذاشتم.
مصطفی پایین اتاق نشسته بود، از خستگی سرش را به دیوار تکیه داده و تا چشمش به من افتاد کمی خودش را جمع کرد و خواست حرفی بزند که مادرش صدایمان کرد : «بفرمایید!»
شش ماه بود سعد غذای آماده از بیرون میخرید و عطر دستپخت او مثل رایحه دستان #مادرم بود که دخترانه پای سفره نشستم و باز از گلوی خشکم یک لقمه پایین نمیرفت.
مصطفی میدید دستانم هنوز برای گرفتن قاشق میلرزد و ندیده حس میکرد چه بلایی سرم آمده که کلافه با غذا بازی میکرد.
احساس میکردم حرفی در دلش مانده که تا سفره جمع شد و مادرش به آشپزخانه رفت، از همان سمت اتاق آهسته صدایم کرد : «خواهرم!»
نگاهم تا چشمانش رفت و او نمیخواست دیدن این چهره شکسته دوباره زخم #غیرتش را بشکافد که سر به زیر زمزمه کرد : «من نمیخوام شما رو #زندانی کنم، شما تو این خونه آزادید!» و از نبض نفسهایش پیدا بود ترسی به تنش افتاده که صدایش بیشتر گرفت : «شاید اونا هنوز دنبالتون باشن، خواهش میکنم هر کاری داشتید یا هر جا خواستید برید، به من بگید!»
از پژواک پریشانیاش ترسیدم، فهمیدم این کابووس هنوز تمام نشده و تمام تنم از درد و خستگی خمیازه میکشید که با #وحشت در بستر خواب خزیدم و از طنین #تکبیرش بیدار شدم.
هنگامه #سحر رسیده و من دیگر زینب بودم که به عزم #نماز_صبح از جا بلند شدم. سالها بود به سجده نرفته بودم، از خدا خجالت میکشیدم و میترسیدم نمازم را نپذیرد که از شرم و وحشت سرنوشتم گلویم از گریه پُر شده و چشمانم بیدریغ میبارید.
نمازم که تمام شد از پنجره اتاق دیدم مصطفی در تاریک و روشن هوا با متانت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت. در #آرامش این خانه دلم میخواست دوباره بخوابم اما درد پهلو امانم را بریده و دیگر خوابم نمیبرد که میان بستر از درد دست و پا میزدم.
آفتاب بالا آمده و توان تکان خوردن نداشتم، از درد روی پهلویم کز کرده و بیاختیار گریه میکردم که دوباره در حیاط به هم خورد و پس از چند لحظه صدای مصطفی دلم را سمت خودش کشید : «مامان صداش کنید، باید باهاش حرف بزنم!»
دستم به پهلو مانده و قلبم دوباره به تپش افتاده بود، چند ضربه به در اتاق خورد و صدای مادر مصطفی را شنیدم : «بیداری دخترم؟» شالم را با یک دست مرتب کردم و تا خواستم بلند شوم، در اتاق باز شد.
خطوط صورتم همه از درد در هم رفته و از نگاهم ناله میبارید که زن بیچاره مات چشمان خیسم ماند و مصطفی #صبرش تمام شده بود که جلو نیامد و دستپاچه صدا رساند : «میتونم بیام تو؟»
پتو را روی پاهایم کشیدم و با صدای ضعیفم پاسخ دادم : «بفرمایید!»
و او بلافاصله داخل اتاق شد. دل زن پیش من مانده و از اضطرار نگاه مصطفی میفهمید خبری شده که چند لحظه مکث کرد و سپس بیهیچ حرفی از اتاق بیرون رفت.
مصطفی مقابل در روی زمین نشست، انگشتانش را به هم فشار میداد و دل من در قفس سینه بال بال میزد که مستقیم نگاهم کرد و بیمقدمه پرسید : «شما شوهرتون رو دوست دارید؟»
طوری نفس نفس میزد که قفسه سینهاش میلرزید و سوالش دلم را خالی کرده بود که به لکنت افتادم : «ازش خبری دارید؟»
از خشکی چشمان و تلخی کلامش حس میکردم به گریههایم #شک کرده و او حواسش به حالم نبود که دوباره پاپیچم شد : «دوسش دارید؟»
دیگر درد پهلو فراموشم شده و طوری با تندی سوال میکرد که خودم برای #آواره شدن پیشدستی کردم : «من امروز از اینجا میرم!»
چشمانش درهم شکست و من دیگر نمیخواستم #اسیر سعد شوم که با بغضی #مظلومانه قسمش دادم : «تورو خدا دیگه منو برنگردونید پیش سعد! من همین الان از اینجا میرم!»
یک دستم را کف زمین قرار دادم تا بتوانم برخیزم و فریاد مصطفی دلم را به زمین کوبید : «کجا میخواید برید؟» شیشه محبتی که از او در دلم ساخته بودم شکست و او از حرفم تمام وجودش در هم شکسته بود که دلم را به محکمه کشید : «من کی از رفتن حرف زدم؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
سرخوش ز سبوی غم پنهانی خویشم
چون زلف تو سرگرم پریشانی خویشم
در بزم وصال تو نگویم ز کم و بیش
چون آینه خو کرده به حیرانی خویشم
لب باز نکردم به خروشی و فغانی
من محرم راز دل طوفانی خویشم
یک چند پشیمان شدم از رندی و مستی
عمری است پشیمان زِ پشیمانی خویشم
از شوق شکرخند لبش جان نسپردم
شرمنده جانان ز گران جانی خویشم
بشکسته تر ازخویش ندیدم به همه عمر
افسرده دل از خویشم و زندانی خویشم
هرچند «امین»، بستۀ دنیا نیَم اما
دلبستۀ یاران #خراسانی خویشم...
📸 #شهید_حاج_محمد_پورهنگ در دیدار با رهبر معظم انقلاب
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
36.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گفتم که پریشان نکنم اذهان را
رویِ جگرم گذاشتم دندان را
ماندم به خدا چگونه خون گریه کنم!
مرثیه ی کربلایِ خان طومان را...
چند روز پیش بود که خبرایی رسید از سوریه و خانطومان.
پیدا شدن پیکر پاک ۸ شهید که در خانطومان به شهادت رسیده بودند.
وقتی از مدافعان میپرسیم کمتر درباره خانطومان حرف میزنند و از خانطومان با عنوان کربلای خانطومان یاد میکنند.
خانطومان همان جایی است که حاج قاسم قبل از شهادت سفارش کرده بود که هرچه زودتر شهدا رو در خانطومان تفحص کنید.
🌷شهدایی از لشکر ۲۵ کربلای شمال کشور که تا آخرین دونه گلوله هاشون در مقابل نقض آتش بس ایستادگی کردن و به زمین افتادند.
روح همه ی شهدا مخصوصا #شهدای_خان_طومان شاد، اِن شالله
🎞در مستند پخش شده که حاصل دست رنج دوست عزیزمون هست، حاج اصغر هم هست. در اون قسمت از فیلم، حاج اصغر بعد از آزادسازی خانطومان با نیروهاش که فوج اصغر نام داشت به سمت خلصه حرکت میکنند برای عملیات...
▪️بخشی از مستند
🍃🌷🍃🌷🍃
پ.ن : روزی که این مستند پخش شد چقدر از دیدنت در آن تصویر و قدم های دلتنگت که گام برمیداشتی، دلم گرفت. میشد خوب فهمید در دلت چه میگذرد. آخر تازه فرمانده و محبوب دلت و دلهایمان پر کشیده بود...
تو عباس زینبی هستی که مزدت را گرفتی. حال فهمیدم رفته بودی یکی از ماموریت هایی که حاج قاسم میخواست عملی کنی... آری تو رهروی حاج قاسم هستی، ما چطور؟ به یقین میدانم حواست هست به ما...
#ما_ملت_امام_حسینیم اِن شاءالله
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
دامن نکِش از دست گداهای گرفتار
بگذار کمی دست به دامان تو باشیم
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊