❤️🍃
صبر من مانند صبر حضرت ایوب نیست
کربلا می خواهم آقا التماست می کنم...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱
وقتی خدا
کسی را از شدت عشق می کشد...
شهید می شود پیشوند نام او!
#شهیدانه🦋
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_سی_و_سوم هر چند [مادر] مثل همیشه کوتاه نیامد و برای اینکه لااق
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_سی_و_چهارم
بوی کتلتهای سرخ شده فضای #خانه را پر کرده و نوید یک شام رؤیایی به میزبانی ساحل خلیج فارس و میهمانی من و مجید را میداد. خیارشور و #گوجه_ها را با سلیقه خُرد کرده و نانهای باگت را برای پیچیدن #ساندویچ آماده کرده بودم. از قبل با مجید قرار گذاشته بودیم امشب شام را کنار ساحل #زیبای بندرعباس نوش جان کنیم، بلکه خستگی و دلخوری این مدت بیماری مادر و اوقات تلخیهای پدر را به دل دریا بسپاریم.
همچنانکه وسایل شام را #مهیا میکردم، خیالم پیش یوسف بود. دومین نوه خانواده با تولد اولین فرزند محمد و عطیه قدم به این دنیا گذاشته و امروز صبح، من و مادر را برای دیدن روی #ماهش به آپارتمان نوساز و شیک محمد کشانده بود. صورتش زیبایی لطیف و معصومانه ای داشت که نام #یوسف را بیشتر برازنده اش میکرد.
در خیال شیرین #برادرزاده عزیزم بودم که مجید در را گشود و با رویی باز سلام کرد. جواب سلامش را دادم و با اشاره ای به سبد وسایل شام که روی اُپن قرار داشت، گفتم: "همه چی آماده اس، بریم؟" #نفس بلندی کشید و با شیطنت گفت: "عجب بوی خوبی میده! نمیشه شام رو همینجا بخوریم بعد بریم؟ آخه من #طاقت ندارم تا ساحل صبر کنم!"
و صدای خنده شاد و #شیرینش اتاق را پُر کرد. لحظه های همراهی با حضور گرم و پرشورش، آنقدر شیرین و رؤیایی بود که حیفم می آمد باز هم با بحث و جدل حتی در مورد مسائل #اعتقادی خرابش کنم، هر چند به همان شدتی که قلبم از عشقش میتپید، دلم برای هدایتش به مذهب اهل تسنن پَر پَر میزد، اما شاید بایستی بیشتر حوصله به خرج داده و با #سعه_صدر فراختری این راه طولانی را ادامه میدادم.
از خانه که خارج شدیم، سبد را از دستم گرفت و با نگاهی به صورتم، گفت: "خداروشکر امشب خیلی سرحالی!" لبخندی زدم و #پاسخ دادم: "آره خدا رو شکر! آخه امروز چند تا اتفاق خوب افتاده!" و در مقابل نگاه کنجکاوش، با لحنی لبریز هیجان ادامه دادم: "اول اینکه مامان بلاخره راضی شد و #صبح زود رفتیم همه آزمایشها رو انجام داد و عکس هم گرفت. خدا رو شکر حالش هم بهتر شده. بعد رفتیم خونه محمد. مجید! نمیدونی #یوسف چقدر ناز و خوشگله!"
همانطور که با #اشتیاق به حرفهایم گوش میداد، با شیرین زبانی به میان حرفم آمد: "خُب به عمه اش رفته!" در برابر تمجید هوشمندانه اش خندیدم و گفتم: "وای! اگه من به خوشگلی یوسف باشم که خیلی #عالیه!" با نگاه عاشقش به عمق چشمانم خیره شد و با لبخندی شیرین جواب داد: "الهه! باور کن #جدی میگم، برای من تو #قشنگترین و نازنینترین زنی هستی که تا حالا دیدم!"
و آهنگ صدایش آنقدر بی ریا و صادقانه بود که باور کردم در نگاه پاک و زلال او، چهره #معمولی من این همه زیبا و دیدنی جلوه میکند. شاید عطر کلامش به قدری #هوشرُبا بود که چند قدمی را در سکوت برداشتیم که پرسید: "حالا جواب آزمایش مامان کی میاد؟"
فکری کردم و پاسخ دادم: "دقیقاً نمیدونم، ولی #فکر کنم عبدالله گفت شنبه باید بره دنبال جواب." حرفم که به آخر رسید، لبخندی زد و گفت: "همه مادرا عزیزن، ولی خدایی مامان تو خیلی #دوست داشتنیه!" با شنیدن این جمله، جرأت کردم و سؤالی که مدتها بود ذهنم را به خود مشغول کرده بود، پرسیدم: "مجید! تو هیچ وقت از پدر و مادرت چیزی برام #نگفتی."
لبخندی غمگین بر صورتش نشست و با لحنی غرق غم پاسخ داد: "از چیزی که خودم هم #نمیدونم، چی بگم؟!!!" در جواب جمله لبریز از اندوه و افسوسش ماندم چه بگویم که خودش با #صدایی که رنگ حسرت گرفته بود، ادامه داد: "من از مادر و پدرم فقط چند تا عکس تو آلبوم عزیز دیدم. عزیز میگفت قیافم بیشتر شبیه مامانمه، ولی #اخلاقم مثل بابامه."
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
باز
آینه و آب و سینیِ چای و نبات
باز پنج شنبه
و یاد شهدا با صلوات
🌷مزار مطهر #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور و #شهید_حاج_محمد_پورهنگ در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
هر چند دلے پر از مصائب داریم
اما دلمان خوش اسٺ صاحب داریم
ما هر #شب_جمعہ در هواےحرمٺ
انگار ڪه #لیلة_الرغائب داریم...
التماس دعا در این شب عزیز🌱
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
گر کویر لوط باشی، یار آبادت کند
کربلا را هم حسین بن علی، آباد کرد...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✨🕊
#رفیق_ترین_برادر (۳)
حاجاصغر خیلی زود شد فرمانده بسیج مسجد و ما هم شدیم نوچههایش. #شهید_حاج_محمد_پورهنگ هم که چند سال پیش در سوریه شهید شد، اوایل رفیقمان بود و چند سال آخرش شد دامادمان.
جنگ تازه تمام شده بود. به همت حاجاصغر و بقیه دوستان، نمایشگاه بزرگی از شهدا در مسجد برپا شد. من خیلی کمسن و سال بودم، اما دوست داشتم پا به پای برادرهایم در همهجا حضور داشته باشم. حاجاصغر هم از رفاقت و برادری، برایم کم نمیگذاشت...
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
#به_روایت_حمید_برادر_شهید
📲جنات فکه
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
#شهیدان
چشم به راهند تا ما سر به راه شویم
و از راهی که رفتهاند برویم و رو به راه شویم
این چشمها
چشمههای نورند
چشم انتظار جوشش ما برای پیوستن به لشگریان ظهور
چشمهای پاکی که
چشم از حرام بستهاند و در حرم یار چشم گشودهاند
چشمهایی که
بازماندگان را ندا میدهند که نه خوفی هست و نه حزنی
از شیطان نهراسید و در ابتلائات غم به دل راه ندهید
فَرِحِينَ بِمَا آتَاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَيَسْتَبْشِرُونَ بِالَّذِينَ لَمْ يَلْحَقُوا بِهِمْ مِنْ خَلْفِهِمْ أَلَّا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ
#شهیدانه🦋
#حاج_حسین_یکتا
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🔰 سخننگاشت | مردم در ۲۲ بهمن امسال با ابتکار جدید وارد میدان شدند
🔺️ ملّت ایران خسته نشدند، شما نمونههایش را در این تشییع جنازهی عجیب شهید سلیمانی، بعد هم در این بیستودوّم بهمن امسال با این شرایط کرونایی، با ابتکار جدید که چطور وارد میدان شدند و با شور و شوق نگذاشتند بیستودوّم بهمن تعطیل بشود و در قضایای گوناگون دیگر دیدهاید.
۹۹/۱۱/۲۹
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا دارم ✨🕊
شبتون مهدوی🍎☕️🍫
اَللهُمَ لَیِّن قَلبی لِوَلیِّ اَمْرک🦋
❤️🍃
با غزل هـایم چہ ڪردے قافیہ بر وزن توست
تا ڪہ گفتم یا حسین بیت الغزل شد شعر من
یا حسین گفتم ولے انگار مصراعے ڪم است
ذڪر یا مولا حسن بردم عسل شد شعر من
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱
همه یک روز می میرند...
یکی با ننگ...
یکی دلتنگ...
یکی دیگر شهیدی می شود؛ در جنگ!
#شهیدانه🦋
#شهید_محمودرضا_بیضایی🌷
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_سی_و_چهارم بوی کتلتهای سرخ شده فضای #خانه را پر کرده و نوید یک
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_سی_و_پنجم
ترسیم سیمای زنانه مادرش از روی چهره مردانه و آرام او کار ساده ای نبود و برای تجسم #اخلاق پدرش پرسیدم: "یعنی پدرت مثل تو انقدر صبور و مهربون بوده؟" از حرفم خندید و بی آنکه چیزی بگوید سرش را پایین انداخت. خروش غصه و ناراحتی را در دریای #وجودش حس کردم و نگران و پشیمان از تازیانه غصه ای که ندانسته و ناخواسته به جانش زده بودم، گفتم: "مجید جان #ببخشید! نمیخواستم ناراحتت کنم... فقط دوست داشتم در مورد پدر و مادرت بیشتر بدونم."
جمله ام که تمام شد، آهسته سرش را بالا آورد، نگاهم کرد و برای نخستین بار دیدم که قطره اشکی پای مژگانش زانو زده و سفیدی چشمانش به سرخی میزند. ولی باز هم دلش نیامد دلم را #بشکند و با چشمانی که زیر ستاره های اشک میدرخشید، به رویم خندید و گفت: "نه الهه جان! من روزی نیس که یادشون نکنم. هر وقت هم یادشون میافتم، دلم خیلی براشون #تنگ میشه!"
سپس باران بغض روی شیشه صدایش نَم زد و ادامه داد: "آخه اون کسی که پدر و مادرش رو دیده یا مثلاً یه خاطره ای ازشون داره، هر وقت #دلش میگیره یاد اون خاطره میافته. ولی من هیچ ذهنیتی از اونا ندارم. وقتی دلم براشون تنگ میشه، هیچ خاطره ای برام #زنده نمیشه. اصلاً نمیدونم صداشون چجوری بوده یا چطوری حرف میزدن. برا همین فقط میتونم با #عکسشون حرف بزنم ..."
سپس مثل اینکه چیزی به خاطرش رسیده باشد، میان #بغض غریبانه اش لبخندی زد و همچنانکه موبایلش را از جیبش بیرون می آورد، گفت: "راستی عکسشون رو تو گوشیم دارم. از روی آلبوم عکس گرفتم." و با گفتن "بیا ببین!" صفحه موبایل مشکی رنگش را مقابل چشمان مشتاقم گرفت. تصویر زن و مرد جوانی که کنار #رودخانه روی تخته سنگی نشسته و با لبخندی به یادماندنی به لنز دروبین چشم دوخته بودند.
با اینکه تشخیص شباهت او به پدر و مادرش در این عکس کوچک و قدیمی که کیفیت خوبی هم نداشت، چندان ساده نبود، ولی مهربانی چشمان #مادر و آرامش صورت #پدرش بیشترین چیزهایی بودند که تصویر مجید را مقابل چشمانم زنده میکردند.
با نگاهی که نغمه #دلتنگی_اش را به خوبی احساس میکردم، به تصویر پدر و مادرش خیره شد و گفت: "عزیز میگفت این عکس رو یک ماه بعد از #ازدواجشون گرفتن. کنار رودخونه جاجرود." سپس آه دردناکی کشید و زیر لب زمزمه کرد: "یعنی دو سال قبل از اینکه اون اتفاق بیفته ..."
از حال و هوای غمگینی که همه وجودش را گرفته بود، حجم سنگین غصه روی دلم ماند و بغض غریبی #گلویم را گرفت....
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
کوتاه با شهید مصطفی صدرزاده.mp3
1.82M
🔰سفارش #شهید_مصطفی_صدرزاده به مناسبت #ماه_رجب پیش از عملیات
🎙مصاحبه شهید مرتضی عطایی با شهیدان مصطفی صدرزاده، هادی تمامزاده و احمد مکیان
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💞🌱💞
🌱💍
💞
#زندگی_کوتاه_اما_شیرینِ_ته_تغاری (۴۳)
🦋دخترهایمان هم که تازه دو ماهه بودند. با این وجود وقتی حرف اعزام محمد پیش آمد هرچند همه نگران بودیم اما خانواده مخالفتی نکردند.
‼️با شنیدن حرفهایی از جنس این آدمها برای به دست آوردن پول میروند بیشتر از اینکه ناراحت بشوم تعجب میکردم. پیش خودم میگفتم چطور از خودشان نمیپرسند کدام عقل سلیمی دریافت پول در مقابل زیر آتش گلوله رفتن با جانی که از آن شیرینتر وجود ندارد آن هم در جایی که شاید امکان بازگشت و استفاده از آن پول اصلاً فراهم نشود را میپذیرد؟
⚠️شاید چون از دور به این مسئله نگاه میکنند پول را جبران کننده همه چیز میدانند و اگر خودشان همه این خطرات و سختیهایی را تجربه میکردند دیگر این چنین نتیجه گیری نمیکردند.
😕شاید هم در معیار مادی بعضیها هیچ چیز جز پول ارزش معامله با جان را ندارد غافل از اینکه برخی تجارتها کار دل است نه عقل. مثل همین معامله تاجرانه شهدا با خدا.
👌با این وجود شنیدن این حرفها به خصوص در شرایطی که میدیدم همسرم اعزام به سوریه را به بهای از دست دادن مادیاتی چون حقوق خوب و کار ثابت به دست آورد کمی آزاردهنده بود.
ادامه دارد...
🦋روایت همسر #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
❤️🍃
من از تو صبر ندارم که بی تو بنشینم
کسی دگر نتوانم که بر تو بگزینم
بپرس حال من آخر که بی خیال رخت
همی گذرد روزگار مسکینم...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
🌷اصغر نیرویی بود که هر فرماندهای آرزویش را دارد. اگر کاری به او محول میشد، شب و روز برایش یکی میشد. دیگر زمان و مکان برایش معنا نداشت، فقط تلاش میکرد کارش را به نحو احسن انجام بدهد.
👥نیروهای تحت امرش بیشتر سوری بودند. صدایش، حضورش و رفتارش روی همه اینها موثر بود. بودن اصغر برایشان قوت قلب بود. او یک فرمانده میدانی قوی و کاربلد بود.
#روایت_همرزم_شهید
#آقای_اصغر_حاج_قاسم
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
📸 مداح، شهید مورد نظر است.
🌙شبی همه دور هم جمع شده بودیم و از خاطرات گذشته می گفتیم، وقتی نوبت به حاج ملا رسید، مکثی کرد و گفت:
😔من حرفی برای گفتن ندارم اما تنها یک چیز مرا درخود فرو برده، من در این همه مدت که اینجا هستم هیچ مجروح نشده ام. انگار خدا همه را جمع کرده تا یکجا تلافی کند. تحمل آنهمه لیاقت عظیمی می خواهد. از خدا می خواهم لیاقتش را به من عطا کند...
🕊چند شب بعد وقتی بچه ها بدن پاره پاره و دست قطع شده اش را دیدند پی به لیاقت عظمای او بردند. اینچنین بود آمدن و رفتنش...
✨سلام بر وقتی که به دنیا آمد و سلام بر وقتی که ترکش های دشمن پهلوی راست و صورتش را شکافتند او که به عشق مادر سادات #حضرت_زهرا (س) نام تنها دخترش را فاطمه گذاشت. ایشان در دوم آذر ماه سال ۱۳۶۶ درمنطقه پاسگاه زید روحش از کالبد تن جدا شد و به آرامش رسید.
#خاطرات_شهدا📝
#شهید_حجت_الله_ملاآقایی🦋
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊