eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
237 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💔🍃 💬 کار با توسل حل میشه. اون موقع، همین بود؛ توسل‌ها و گریه‌ها کارو حل میکرد. از بچه جبهه‌ای‌ها بپرسید. هرجا گریه‌مون بیشتر میشد، بچه‌ها رفیق میشدن، میشدن "یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک" @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شبتون مهدوی☕️🍬 التماس دعا دارم دوستان✨ اَللهُمَ لَیِّن قَلبی لِوَلیِّ اَمْرک🦋🌱
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🍃 ... همه انگار که ناخواسته لبخند زدند نامت آن لحظه که در بین دهان شکل گرفت... حفره‌ای بود پر از خون وسط سینه‌ ی من مهرت افتاد به قلبم ضربان شکل گرفت ✍مهدی رحیمی @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
🕊✨ 👌یکی دیگر از خاطرات ماندگارم با حاج‌اصغر برمی‌گردد به عید سال ۹۰. قرار شد با سیزده‌تا از رفقای پ
🕊✨ 🙋‍♂با دل و جان قبول کردم و مشغول شدم. خودش هم رفت پادگان تا مرخصی بگیرد. کف مینی‌بوس را اول مشمع انداختم و روی آن چند لایه کارتن و بعد برزنت کشیدم و رویش دو ردیف فرش کناری انداختم. 🔹چندتا پشتی چیدم برای تکیه‌گاه. دیوارهای مینی‌بوس را هم با گونی پوشاندم. ☹️سقف مینی‌بوس خیلی توی ذوق می‌زد. یک پارچه مشکی به سقف زدم و با تیغ جای دریچه‌های کولر را بریدم و به کمک یکی از دوستان یک چراغ سبز به سقف آویزان کردم. 📺یک تلویزیون و دستگاه سی‌دی هم با چسب روی برآمدگی بین راننده و شاگرد نصب کردم. برای برقش هم از یک موتور برقی کوچک بدون صدا استفاده کردم. کارها که تمام شد به حاج‌اصغر زنگ زدم... ادامه دارد... (۲) 📲جنات فکه @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_پنجاه_و_پنجم سرم را به شیشه خنک پنجره هواپیما تکیه داده و از ز
💠 | عبدالله از چشمان به شک افتاده و گوشش برای شنیدن خبری ناگوار بیقراری میکرد که سرانجام مجید به زبان آمد: "دکتر گفت خیلی دیر کردیم، میگفت این شیمی درمانیها هم خیلی فایده نداره، گفت خیلی اذیتش نکنید..." و در برابر نگاه عبدالله که از ترس و غم به لرزه افتاده بود، تنها توانست یک جمله دیگر ادا کند: "گفت خیلی گسترده شده..." و شاید هم هق هق من اجازه نداد حرفش را ادامه دهد. با دست جلوی دهانم را گرفته بودم تا صدای گریه هایم به گوش نرسد و اوج غم و اندوهم را میان گریه فریاد میزدم. رنگ از صورت عبدالله پرید و لبهای خشک از روزه داری اش، شد. با صدایی که میان گریه گم شده بود، رو به عبدالله کردم: "عبدالله! دکتر گفت سرطانش خیلی کرده، گفت دیگه نمیشه جلوشو گرفت. عبدالله! من دارم دق میکنم..." و باز گریه راه گلویم را بست و چشمانم غرق اشک شد. مجید نگاهش را به زمین و هیچ نمیگفت که عبدالله با که دیگر شبیه ناله شده بود، صدایش کرد: "مجید! به هر حال دست درد نکنه! از دختر عمه ات هم تشکر کن..." و دیگر چیزی نگفت و با همین تلخ و غمگینش که بوی ناامیدی میداد، از جایش بلند شد و بی آنکه منتظر جوابی از باشد یا به گریه های من توجهی کند، با قدمهایی که به زحمت خودشان را روی زمین میکشیدند، از خانه بیرون رفت. حالا ما بودیم و بار مصیبت هولناکی که بر دوشمان سنگینی میکرد و اوج سنگینی اش را زمانی حس کردیم که شب، در پدر و ابراهیم قرار گرفتیم. پدر پای پیراهن عربی اش را بالا زده و تکیه به پشتی، نگاه شماتت بارش را بر سرِ مجید میکوبید که ابراهیم رو به من و مجید عتاب کرد: "این همه تهران کردید همین بود؟!!!! که برید و بیاید بگید هیچ کاری نمیشه کرد؟!!!" من اشکم را با سرانگشتانم پاک کردم و خواستم حرفی بزنم که مجید پیشدستی کرد: "من گفتم شاید با بیمارستان تهران بشه سریعتر مامانو درمان کرد..." که ابراهیم به میان حرفش آمد و عقده دلش را با عصبانیت خالی کرد: "انقدر تهران رو به ما نکش آقا مجید! امکانات تهران اینه که بگه طرف و هیچ کاری نمیشه براش کرد؟!!!" عبدالله به اتاقی که مادر خوابیده بود، نگاهی کرد و به ابراهیم هشدار داد: "یواشتر! مامان میشنوه!" و بعد با صدایی نجواگونه ادامه داد: "دکتر بیمارستان بندر هم گفته بود خیلی دیر شده!" پدر با اشاره دست به ابراهیم فهماند که باشد و خودش مجید را مخاطب قرار داد: "خُب شاید نظر یه دکتر این باشه. شاید یه دیگه نظرش چیز دیگه ای باشه." مجید مکثی کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد: "نمیدونم، شاید همینطور باشه که شما میگید ولی اونجا تو چند تا دکتر دیگه هم بودن که همه شون همین نظرو داشتن." که ابراهیم خودش را روی مبل جلو کشید و به سمت مجید خروشید: "پس کردی که اینهمه به مادر ما عذاب دادی و این چند روز آواره شهر کردیش!" و لحنش به قدری خشمگین بود که مجید ماند در جوابش چه بگوید و تنها با چشمانی نگاهش میکرد که پدر با صدایی بلند رو به ابراهیم عتاب کرد: "ابراهیم چته؟!!! ساکت شو ببینم چی میگن!" صورت سبزه ابراهیم از عصبانیت کبود شد و بی آنکه ملاحظه مادر را کند، فریاد کشید: "ساکت شم که شما هر کاری میخواید بکنید؟!!! ساکت شم که مادرم هم مثل سرمایه به باد بدید؟!!!" و همین کلمه نخلستان کافی بود تا هر دو بیماری مادر را فراموش کنند و هرچه در این مدت از جدید نخلستانهای خرما در دل عقده کرده بودند، بر سر هم فریاد بکشند. حتی پی در پی عبدالله و گریه های من و حضور فرد غریبه ای مثل مجید هم ذره ای از خشمشان کم نمیکرد و دست آخر ابراهیم در را بر هم کوبید و رفت و حالا نوبت پدر بود که حال وخیم مادر و زبان درازیهای ابراهیم را سر من و مجید خالی کند. از جایش بلند شد و همچنانکه به سمت دستشویی میرفت، با عصبانیت صدا بلند کرد: "شما هم هرچی باید میگفتید، گفتید. منم خسته ام، میخوام بخوابم." و با این سخن تلخ و تندش، رسماً ما را از خانه بیرون کرد و من و مجید با تنی که دیگر توانی برایش نمانده بود، به طبقه بالا رفتیم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🌱 حسن راهدار پاسدار جانباز قطع نخاعی مدافع حرم اهل روستای رودزیر باغملک، که چندسال پیش در سوریه تیر خورده و نخاعش آسیب دید، امروز با کمک کمربند توانست چند دقیقه ای سرپا به ایسته و بچه هاش از دیدن این لحظه اشک شوق میریزن... 🌱درود خدا بر شیر مردان بزرگ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱 چقدر خوبه که بعضی آدمای خوب، بدون اینکه خودت بفهمی... توی زندگیت ظاهر میشن و زندگیت رو تغییر میدن... اون وقته که میفهمی خدا، خیلی وقته جواب دعاهات رو، با فرستادن بنده هاش داده... ❤️🍃 🌷 🥀 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا 🌼🌱 شبتون شهدایے☕️🍪🍎
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤🍃 تعجبم... تو کجا؟ این حقیر ساده کجا؟ همیشه گفته ام: آقا! تو عزتم دادی... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💞🌱💞 🌱💍 💞 (۵۰) 👌خیلی خوب یادم هست یک بار یکی از دختران جوان از طرف همه مردم کشورش از من و همه ایرانی‌ها تشکر و به خاطر همه بعضی از هم وطنانش عذرخواهی کرد. 👥یا همسایه‌هایی داشتیم که به انواع مختلف با هدیه دادن انواع خوراکی‌ها تا جویا شدن احوال‌مان و گذراندن اوقات زیادی در کنارمان این حس را بیان می‌کردند... 💖این محبت‌های به ظاهر ساده اما حس خوشایندی از بودن در یک کشور در حال برای من داشت. ادامه دارد... 🦋روایت همسر @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱