4_634875094962798715.mp3
1.84M
صحبتهای سردار سلیمانی درباره ی شهید صدرزاده(سید ابراهیم )
صدای گریه های شهید مرتضی عطایی(ابوعلی) در بین صحبت ها شنیده می شود...
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥#بدون_تعارف
با خوشقولترین و کمسنوسالترین کاندید انتخاباتی
@shahid_mostafasadrzadeh
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
به دلم فُتاده شوروشوق ِ مدافعان حرم
اشکم چکد ،زِ چشم ِ تَرم در فراق حرم
گویند که بهر پول رفتید تا شوید مدافعان حرم
پرسم زِ شما ،ساعتی چند غمِ
دوری از اهل حرم...!!!!
تو ای غافل،مکن تازه داغ همسران مدافعان حرم
گوش کن تا بگویم داستان ِ دلدادگان حرم
عشق بُوَد، تنها عامل جهادِ مدافعان حرم
عشق بُوَد ،تنها عامل جذب صاحبان حرم
عشق قیمت ندارد، عشق علّت دارد و بس
زینب کبری بُوَد علت این عاشقی
عاشقی نه ...، دلدادگی،شوریدگی،
بیدل و مجنون شدند
رفتند تا با زهرای بتول صحبت از
یاری و همراهی حضرت سقّا کنند...
رفتند تا جان به قربان فرزندان علیّ ابن ابی طالب کنند
ما که جا مانده ایم،،بهر فرمان سیّد علی آماده ایم
#تقدیم_به_مدافعان_عشق
ارسالی از کاربر: #بنت_الهدی
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
شهید مصطفی صدرزاده
به دلم فُتاده شوروشوق ِ مدافعان حرم اشکم چکد ،زِ چشم ِ تَرم در فراق حرم گویند که بهر پول رفتید تا
خواب کاربر #بنت_الهدی در شب سالگرد #سیدابراهیم به گفته خود ایشون 👇
بعد از ارسال شعر و اینکه تقدیم کردم به سید ابراهیم
خواب دیدم شهید بزرگوار
سر دیگ نذری بزرگ امام حسین هستن و لبخند برلب دارن دیگ نذری رو هم میزنن
و خیل جمعیت کاسه به دست تو صف ایستادن منم در صف اول بودم
ان شاءالله سید ابراهیم به همه ما نگاه کنن
التماس دعا
شهید مصطفی صدرزاده
به دلم فُتاده شوروشوق ِ مدافعان حرم اشکم چکد ،زِ چشم ِ تَرم در فراق حرم گویند که بهر پول رفتید تا
این شعر در شب اولین سالگرد شهید گفته شده و مال چندسال پیش هست
خواب هم برای چندسال پیشه
خواستیم یاداوری کنیم از مهربانی های
#سیدابراهیم
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
بسم رب الشهدا🌹
خاطرات مادر شهید #مصطفی_صدرزاده
زمانی که #محمد_علی به دنیا آمد،بعد از چند روز مشکل پیدا کرد 😔
.بیمارستان بستری شد. بیمارستان رفتم .
#مصطفی در بخش نوزادان پشت در اتاق نشسته بود ،ازش پرسیدم: مصطفی #محمدعلی بهتره؟ 😔🌹 گفت:#مامان الحمدلله خیلی بهتر شده، ولی من نگران بودم .
مصطفی متوجه نگرانی من شد.
گفت : مامان اینقدر که نگران
#سلامتی_جسمش هستی ؟🌹💕 کمی هم برای#عاقبت_بخیر شدنش دعا کن .✅ بهش گفتم: نگران نباش ،
قبل از اینکه شما به دنیا بیایی از #خداوند خواستم که اگر قرار است نسلی از من بوجود آید ، که در غیر راهت باشد اصلا بوجود نیاید .👏🌹👏 این #دعای همیشگی ام بوده .
بعد از چند دقیقه گفت: #مامان چه دعای اساسی کردی ، این دعای ریشه ای است ،خیلی #حال_کردم.👏💕
🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
بسم رب الشهدا🌹
خاطرات مادر شهید #مصطفی_صدرزاده
زمانی که #محمد_علی به دنیا آمد،بعد از چند روز مشکل پیدا کرد 😔
.بیمارستان بستری شد. بیمارستان رفتم .
#مصطفی در بخش نوزادان پشت در اتاق نشسته بود ،ازش پرسیدم: مصطفی #محمدعلی بهتره؟ 😔🌹 گفت:#مامان الحمدلله خیلی بهتر شده، ولی من نگران بودم .
مصطفی متوجه نگرانی من شد.
گفت : مامان اینقدر که نگران
#سلامتی_جسمش هستی ؟🌹💕 کمی هم برای#عاقبت_بخیر شدنش دعا کن .✅ بهش گفتم: نگران نباش ،
قبل از اینکه شما به دنیا بیایی از #خداوند خواستم که اگر قرار است نسلی از من بوجود آید ، که در غیر راهت باشد اصلا بوجود نیاید .👏🌹👏 این #دعای همیشگی ام بوده .
بعد از چند دقیقه گفت: #مامان چه دعای اساسی کردی ، این دعای ریشه ای است ،خیلی #حال_کردم.👏💕
🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
هدایت شده از شهید مصطفی صدرزاده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام حسین تو فاطمیه رفیقاشو میاره....😭💔
#فاطمیه
#حضرت_زهرا
هدایت شده از شهید مصطفی صدرزاده
CQACAgQAAx0CUyYOlAACJ0thvb8xHwmZNFWnsxKy0fZdRtG4qAACHQUAAnJXuVKNMLoB8FcPnCME.mp3
5.42M
🎧🎧
⏰ 3 دقیقه
#حتما_گوش_کنید👆
✅ دوستان باید برای فاطمیه زحمت بکشیم
🔹دم هر خونه ای یه پرچم حضرت زهرا (س) بزنیم
═══✼🍃🌹🍃✼═══
🎤 #حاج_اقا #دارستانی
🔹 #نشر_دهید
@shahid_mostafasadrzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽ویدئو کلیپی در مورد زندگی شهید صدرزاده
از زبان همسر شهید
🔴 بعداز شهدا ما چه کردیم؟؟
🔶به روی دفتردلم نوشته بودیک شهید...
🔸برای خاطرخدا،شماادامه اش دهید....
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
#خاطرات_شهید_مصطفی_صدرزاده
✅ "یک خاطره زیبا از زبان شهید صدرزاده"
تعریف میکرد تو حلب شب ها با موتور حسن(شهیدحسن قاسمی دانا) غذا و وسایل مورد نیاز به گروهش می رسوند.
ما هروقت میخواستیم شب ها به نیرو ها سر بزنیم با چراغ خاموش می رفتیم. یک شب که با حسن می رفتیم، غذا به بچه ها برسونیم چراغ موتورش روشن میرفت.
چندبار گفتم چراغ موتور رو خاموش کن، امکان داره قناص ها بزنند. خندید!
من عصبی شدم، با مشت تو پشتش زدم و گفتم ما رو می زنند.
دوباره خندید! وگفت مگر خاطرات شهید کاوه رو نخوندی؟
که گفت شب روی خاکریز راه می رفت و تیرهای رسام از بین پاهاش رد میشد. نیروهاش میگفتن فرمانده بیا پایین تیر میخوری. در جواب میگفت اون تیری که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده.
مصطفی میگفت: حسن میخندید و میگفت نگران نباش اون تیری که قسمت من باشد، هنوز وقتش نشده و به چشم دیدم که چند بار چه اتفاق هایی براش افتاد و بعد هم چه خوب به شهادت رسید.
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توی بیروت منزل یکی از شهدای جنگ سوریه مهمان بودیم ، با مادرشون صحبت میکردم، زنی بسیار باسلیقه و کدبانو ، تمام سالن پر از عکس های شهید «محمد باز» بود، پدر شهید اواسط مصاحبه رسید و اومد تو جمع ما نشست و مدام چای و قهوه تعارف میکرد ، کمی بعد رفت و تنها عکسی که از امام خامنه ای داشت آورد، پرسیدم این چیه ؟ گفت این رو داخل اطاق خواب میذارم ،صبح بخیر و شب بخیر میگم بهش ، چون امید ما رهبری هستن و ما نمیگذاریم کسی به ایران چپ نگاه کنه *
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
#خاطره_ای_از_سیدابراهیم
#دعوا_با_یکی_از_دوستان
#قسمت_اول
🌸🍁🍁🌻🍁🍁🌸
دهم رمضان سال 92 حرفهایش برای رفتن به سوریه شروع شد و دیگر تا 15 رمضان به اوج رسید🏃. حتی یکبار تا فرودگاه رفت و برگشت.😔 گذرنامهاش مشکل داشت و نتوانست به سوریه برود😢.گفت که میخواهد برود در آشپزخانه کار کند🍳 و هیچ خطری نیست. گفت فقط در حد پخت و پز برای رزمندهها است و خطری نیست😊. تا همین حد را رضایت دادم. تا فرودگاه رفت 🛫و همانطور که گفتم نتوانست برود و برگشت. خودمان به دنبالش رفتیم و مصطفی را از فرودگاه آوردیم🚗. در مسیر فرودگاه تا خانه فقط با صدای بلند گریه میکرد😭. روزه بود، سریع در خانه سفره افطار را پهن کردم😋. بعد از افطار مشغول جمع کردن وسایل بودم که گفت میخواهد برود و با یکی از دوستانش دعوا کند👊. مصطفی همیشه قربان صدقه دوستانش میرفت و لفظش در مقابل دوستانش «فدات شم» بود😍 تعجب کردم.😳 مصطفی ای که همیشه آرام بود و اهل دعوا نبود میخواهد با کدام دوستش دعوا کند؟🤔 او کم عصبانی میشد اما خیلی بد عصبانی میشد😡. به او گفتم که من هم همراهت میآیم، طبق روال همیشه زندگی.😊
#ادامه_دارد...
#قسمت_دوم تا دقایقی دیگر
#نقل_قول_از_همسر_شهید
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
شهید مصطفی صدرزاده
#خاطره_ای_از_سیدابراهیم #دعوا_با_یکی_از_دوستان #قسمت_اول 🌸🍁🍁🌻🍁🍁🌸 دهم رمضان سال 92 حرفهایش برای ر
#خاطره_ای_از_سیدابراهیم
#قسمت_دوم
🍁🍁🌸🌻🌸🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
آن زمان ماشین نداشتیم🚗.با آژانس به میدان شهدای گمنام در فاز 3 اندیشه رفتیم😊. آنجا اصلا محل زندگی نبود که مصطفی دوستی داشته باشد و بخواهد با او دعوا کند😳.یادمان شهدا، چندتا پله میخورد و آن بالا 5 شهید گمنام دفن بودند. من از پله ها بالا رفتم و دیدم که مصطفی حتی از پله ها هم بالا نیامد.
پایین ایستاده بود و با لحن تندی گفت: «اگر شما کار اعزام مرا جور نکنید، هرجا بروم میگویم که شما کاری نمیکنید.😞 هرجا بروم میگویم دروغ است که شهدا عند ربهم یرزقون هستند،😔 میگویم روزی نمیخورید و هیچ مشکلی از کسی برطرف نمیکنید. خودتان باید کارهای من را جور کنید».😎
دقیقا خاطرم نیست که 21 یا 23 رمضان بود. من فقط او را نگاه میکردم.گفتم من بالا میروم تا فاتحه بخوانم. او حتی بالا نیامد که فاتحهای بخواند؛ فقط ایستاده بود و زیر لب با شهدا دعوا میکرد.😐 کمتر از ده روز بعد از این ماجرا حاجتش را گرفت🤗. سه روز بعد از عید فطر بود که برای اولین بار اعزام شد.
اولین بار،مصطفی به همراه تعدادی از دوستانش به آشپزخانه ای در دمشق که پخت و پز غذای رزمنده ها را انجام می دادند رفت.🍛
بعد از چند هفته ای،آشپزخانه دیگر نتوانست خواستههای مصطفی را برآورده کند. مصطفی اصلا برای آشپزخانه نبود.
غذا پختن کار مصطفی نبود. او اصلا آشپزی بلد نبود.🍲 ممکن است اگر آقایان در خانه تنها باشند برای خودشان یک نیمرو درست کنند، مصطفی حتی نیمرو هم درست نمیکرد.🍳 آشپزخانه بهانهای برای رسیدن به چیز دیگری بود.زمانی که آمریکا، سوریه را تهدید به حمله هوایی کرد🚀،دستور رسیده بود که باید آشپزخانه تحویل داده شود و نیرو ها هم به تهران برگردند.ولی مصطفی اهل برگشت نبود. به خاطر این که به ایران برنگردد، به همراه یکی از افرادی که در آشپزخانه با او آشنا شده بود از آشپزخانه فرار کرده بودند🏃🏃.
همه افرادی که برای ماموریت آشپزخانه رفته بودند 20 یا 25 روزه برگشتند. از آنها پیگیر بودم که مصطفی کی بر میگردد؟ آنها به من نمیگفتند که هیچ خبری از مصطفی ندارند اما میگفتند که رفته و با کاروان بعد میآید.
بعد از چند روز تازه فهمیدیم مصطفی از آشپزخانه فرار کرده.
نگرانیم حالا چند برابر شده بود 😰😰
ذهنم پر شده بود از سوال های نگران کننده:
در کشور غریب و جنگ زده مصطفی کجا میتونه بره؟؟؟
اونکه اصلا کسی رو سوریه نمی شناخت؟؟؟
این سوال ها از یکطرف و از طرفی دیگه اصلا تو این مدت که از آشپزخانه رفته بود با هم تماس تلفنی نداشتیم، بد جوری آشوبم کرده بود.45 روز از مصطفی بی خبر بودیم
تا خودش برگشت...
#ادامه_دارد
#نقل_قول_از_همسر_شهید
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
شهید مصطفی صدرزاده
#خاطره_ای_از_سیدابراهیم #قسمت_دوم 🍁🍁🌸🌻🌸🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 آن زمان ماشین نداشتیم🚗.با آژا
#خاطره_ای_از_سیدابراهیم
ادامه ی فرار از آشپزخانه و
#سفر_مشهد
🌸🍁🍁🌻🌻🍁🍁🌸
بعد از 45 روز که آمد برایم تعریف کرد از آشپزخانه رفته و ده روزی را با رزمندگان عراقی بوده است.و با آن هابه عملیات میرفته.👥
رزمندگان عراقی 24ساعت عملیات میکردند و بعد بر میگشتند و 48 ساعت استراحت میکردند😳. مصطفی میگفت در این 48 ساعتی که عقب از میدان جنگ هست اذیت میشود.😔 میگفت که چرا باید 48 ساعت بیکار باشد؟ بار دوم رفت عراق و با عراقی ها به سوریه اعزام شد😊دومین ماموریتش 75روز طول کشید. بار دومی هم که با عراقیها رفت بخاطر آن 48 ساعتی که استراحت داشتند از آنها جدا میشود و در حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) با رزمندگان فاطمیون آشنا میشود😍.
مصطفی برای سومین اعزام میخواست همراه فاطمیون باشد.هر چند که حالا با رزمندگان عراقی آشنا شده بود و تقریبا دیگر مشکلی در اعزام نداشت.به همین خاطر قصد کرد به مشهد برود😊،منم همراه او به مشهد رفتم. اما فاطمیون رزمنده ایرانی راه نمیدادند.😕
فقط اینم به عنوان یه نکته عرض کنم با اینکه سری دوم اعزامش با ابوحامد آشنا شده بود و رضایت او را هم به دست آورده بود ولی خب آنها قوانین خاص خودشان را داشتند😉. مصطفی مهارت خاصی در یادگیری زبان و لهجه داشت. عربی را دوست داشت و کمتر از یکی دوماه یاد گرفت. خیلی سریع لهجه افغانستانی را هم یاد گرفت. فقط باید میخواست و اراده میکرد.اما در مورد سفر مشهد. زمانی که در هتل بودیم به بهانه سر زدن به دوستان
مجروحش از هتل خارج شد.🏃 رفت عکسی سه در چهاری گرفت و دیدم که این عکس با چهره او خیلی فرق میکند. مصطفی آدمی نبود که بخواهد محاسنش را کوتاه کند،😃 من هم خیلی به ظاهرش حساس بودم. وقتی آمد دیدم که محاسنش را کاملا کوتاه کرده است. علتش را پرسیدم، گفت که میخواست عکسی بگیرد تا کسی او را نشناسد. با خنده و شوخی ماجرا را تمام کرد و من هم دیگر اصراری برای فهمیدن داستان نکردم😊. برای اینکه آمادهام کند و کم کم بطور غیر مستقیم بگوید که قصدش چیست، من را به حرم برد.آنجا با دو نفر از رزمندگان فاطمیون که با همسرانشان آمده بودند نشستیم و صحبت کردیم.در صورتی که من تصور میکردم فقط برای زیارت رفته بودیم.
بعد که برگشتیم و سریع بعد با فاطمیون اعزام شد، فهمیدم که آن زمان میخواست غیر مستقیم من را با فضا آشنا کند. همه کارهایش را در همان سفر مشهد انجام داد.
#شهید_شهیدت_میکند✋
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
#خاطره_ای_از_سیدابراهیم
👈👈 خاطره #سید_ابراهیم از ابویاسین، پدر شهیدی که خواب فرزند شهیدش رو کنار اباعبدالله دید 👉👉👉
این خاطره رو سید ابراهیم در جواب سوال ما که ازش پرسیدیم تا حالا شده از خودتون بپرسید چرا تو سوریه میجنگید یا چرا باید بیاییم یه کشور غریب گفت.
قبل از گفتن این خاطره جواب داد تو مدتی که در سوریه هستیم خدا نشونه هایی رو جلوی چشممون گذاشت که عزممون رو برای موندن راسخ تر کرد، نمونش خاطره ی ابویاسین
روزی در حرم حضرت رقیه نشسته بودیم. ابویاسین مانیتورینگ حرم حضرت رقیه(س) است و پسرش از اعضای حزب الله بود که مدتی پیش شهید شد.
عکس پسرش را در گوشی تلفن همراهش نشانمان داد. گفتم کمی از یاسین که شهید شده است تعریف کن. فضای خوبی بود شروع کرد به تعریف و گریه کردن.
گفت یک هفته قبل شهادت، یاسین پیشم آمد و گفت که خواب امام زمان(عج) را دیدم. امام زمان لیستی در دست داشت که نام من هم جزو لیست بود. پدر برایم دعا کن تا شهید شوم و این لیست، لیست شهدا باشد. من هم برایش دعا کردم.
پدرش با گریه میگفت: یک هفته بعد شبی خواب دیدم آقا امام حسین(ع) سر یاسین را روی پایش گذاشته و او را میبوسد و با جام زیبایی به او آب میدهد. با گریه از خواب بیدار شدم تا نماز صبح صبر کردم. نماز صبح را خواندم و دیگر خوابم نبرد تا اینکه ساعت حدودا 9 صبح تلفن زنگ زد و خبر شهادت یاسین را دادند. درست همان جایی که امام بوسیده بود، تیر اصابت کرده بود.
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
#خلاصه_زندگی_نامه_
🍃شهید مصطفی صدرزاده با نام جهادی
سید ابراهیم🍃
مصطفی صدرزاده متولد ۱۹ شهریور1365 درشهرستان شوشتراستان خوزستان در خانواده ای مذهبی به دنیا آمد .
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
پدرش پاسداروجانبازجنگ تحمیلی و مادرش ازخاندان جلیله سادات هستند.
مصطفی 11 ساله بود که از اهواز به همراه خانواده به استان مازندران و پس ازدوسال به شهرستان شهریاراستان تهران نقل مکان ودرآنجا ساکن گردید .
==================
ایشان دوران نوجوانی خود را با شرکت درمساجد وهیئت های مذهبی، انجام کارهای فرهنگی وعضویت در بسیج و یادگیری فنون نظامی سپری کردند، دردوران جوانی درحوزه علمیه به فراگیری علوم دینی پرداخت، سپس در دانشگاه دانشجوی رشته ادیان و عرفان شدند، همزمان مشغول جذب نوجوانان و جوانان مناطق اطراف شهریار و برپایی کلاسها و اردوهای فرهنگی و نظامی وجلسات سخنرانی و.... برای آنان بودند.
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
نتیجه ازدواج ایشان در سال ۸۶،دختری ۷ ساله به نام فاطمه و پسری ۷ ماهه به نام محمد علی است.
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
مصطفی صدرزاده درسال۹۲برای دفاع از دین و حرم بی بی زینب (س) با نام جهادی سید ابراهیم داوطلبانه به سوریه عزیمت و به بعلت رشادت درجنگ با دشمنان دین، فرماندی گردان عمار و جانشین تیپ فاطمیون شد،
سرانجام پس از چندین بار زخمی شدن دردرگیری با داعش، ظهرروز#تاسوعامقارن با ۱ آبان 94 در عملیات محرم درحومه حلب سوریه به آرزوی خود، یعنی #شهادت در راه خدا رسید و به دیدار معبود شتافت و در گلزار شهدای بهشت رضوان شهریار آرام گرفت .
روحش شاد و یادش گرامی باد .🌷🍃
📌 محل شهادت
#شهید_مصطفی_صدرزاده در حلب سوریه
روز تاسوعای حسینی/1394
@shahid_mostafasadrzadeh
#تشابه_اسمی_برای_شهید_صدرزاده__نشانه_بود
#خاطراتی_شنیدنی_از_زبان_دوست_____شهید_مصطفی_صدرزاده
🔴#قسمت_اول
سید مرد خدا بود در یک جمله باید بگویم به واسطه شهادت این مرد بزرگ، ملت ایران او را به دست آورد و ما او را از دست دادیم.
🍃🍃🍃🍃🍃
به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس شهید سید مصطفی صدرزاده از رزمندگان مدافع حرم حضرت زینب(س) و فرمانده گردان عمار لشگر فاطمیون بود که در عملیات محرم به دست تروریستهای تکفیری به شهادت رسید. سید علی صدرزاده از دوستان این شهید عزیز است که خاطراتی شنیدنی از مصطفی داشت که اینگونه روایت میکند:👇
==================
🔻نحوه آشنایی با شهید صدرزاده
ما در هشت سال پیش با مشکلات متعدد مادی گریبانگیر شده بودیم، چند صباحی هم به علت تصادف از ناحیه ساق پا آسیب جدی دیدم و توانایی کار کردن را نداشتم. به سفارش یکی از دوستان به هیئت آقا سید مصطفی رفتم تا مشکلاتم را برایش بگویم. هیئت تمام شد و جوان باصفایی را دیدم که جلوی در ایستاده و مورد لطف و محبت همه جوانهای آن تکیه عزاداری بود. نمیدانستم که آن جوان سید مصطفی صدرزاده است. بعد از احوالپرسی جویای مصطفی شدم، سید به روی خود نیاورد و گفت: کارت را بگو من حتما خواستهات را به او انتقال میدهم. اما با تاکید من که میخواهم آقا مصطفی را ببینم، خودش را معرفی کرد و من برایش یک ساعتی درد و دل کردم.
از آن روز به بعد سید هر کاری از دستش بر آمد در حق ما دریغ نکرد و برادرانه به من و مادرم محبت کرد. جالب اینجاست که شهید صدرزاده در آن زمان 22 سال بیشتر نداشت.
#ادامه_دارد.....
=================
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh