#خاطرات_شهید_مصطفی_صدرزاده
خاطرات #علی_اکبر_فرهنگیان
(شاعر آئینی و دوست شهید)
#قسمت_سوم
🌹(حق باتوست .برو بخواب !)
ظاهرا توی محله شان مسئول پایگاه بود.
پدر میگفت: یک شب دیر آمد خانه... به شدت ازدستش عصبانی بودم. پشت در قدم میزدم تا بیاید. تا در را باز کرد. سرش فریاد زدم کجا بودی تا این موقع شب؟ در اوج غرور جوانی خیلی آرام آمد جلو و دست من را بوسید و گفت :باباجان چرا عصبانی هستی؟... من دو کلام با شما حرف دارم اگر حرف هایم شمارا قانع کرد که هیچ اگر نه هر تنبیهی در نظر داشتید من در خدمتم...
من جوانمو پر انرژی و باید آن را تخلیه کنم.حالا هم در مسجد برنامه های فرهنگی و گاهی ایست بازرسی که میگذاریم سرم گرم است و به لطف خدا این نیروی جوانی را در این مسیر خرج میکنم حالا اگر اشتباه میکنم شما بگویید چه کنم؟
پدرش گفت: آنقدر مردانه حرف زد و کم صحبت کرد که حرفی برای گفتن نداشتم.
گفتم: هیچی حق با توست برو بخواب!
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
#خاطرات_شهید_مصطفی_صدرزاده
خاطرات #علی_اکبر_فرهنگیان
(شاعر آئینی و دوست شهید)
#قسمت_چهارم
(به دنبال گمشده)
🌹سید مصطفی وقتی وارد حوزه شد محاسنی نداشت و خیلی چهره اش به نوجوان ها میخورد. اما هر کسی با او هم صحبت میشد متوجه میشد که او از سنش بیشتر میفهمد.وهمه میگفتند: واقعاعین گمشده ها دنبال مرادش میگردد.
به همه گفته بود دنبال گمشده ام هستم. اگر اینجا پیدا نکنم حتما جای دیگر پیدا میکنم!
به نظرم به دلیل فیزیک و توانایی که داشت راهش را درست انتخاب کرد.اصلا به قدو قواره سید مصطفی میخورد که یک چریک باشد و اهل مبارزه... چرا که همیشه مثل یک سرباز منتظر و آماده بود.
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
خاطره ای از شهید ایوب رحیم پور🕊
چندماه قبل از شهادتش، برا سفر کاری رفته بود ترکیه.نماز هاش رو تو هتل نمی خوند. میگفت معلوم نیست اینجا چه کارهایی کردن. شاید نجس باشه. هتل دار بهش گفته بود اولین ایرانی هستی که میبینم برا نماز صبح هم میری مسجد. همه اون ساعت، مست از دیسکو ها بیرون میومدن.
یه مسجد پیدا کرده بود. نماز هاش رو میرفت اونجا میخوند. با اینکه مسجد اهل تسنن بود. با چند نفر رفیق شده بود و هدایتشون کرده بود.با یه نفر از کشور هلند دوست شده بود و دعوتش کرده بود به سمت شیعه. بهش گفته بود برو سرچ کن نهج البلاغه رو پیدا کن بخون ببین علی چی گفته. بهش دعای کمیل رو نشون داده بود....
انسان وقتی آماده پرواز باشه فرق نمیکنه چند ماه آخر رو کجای این کره خاکی باشه...ایوب آماده بود...باند پرواز مهم نیست...ترکیه یا سوریه......
شهید ایوب رحیم پور
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
#خاطرات_شهید_مصطفی_صدرزاده
#خاطرات_دوستان_شهید
#قسمت_اول
مصطفی آدم خاصی بود و روی بچه ها کار میکرد.
✅ دو تا ویژگی خاص داشت:
یکی این که مال دنیا براش مهم نبود،
اون زمان که کسی ضبط صوت و موبایل نداشت مصطفی داشت و همیشه گوشی و ضبطش دست همه بود به جز خودش.😊
دوم این که مصطفی آدم فرهنگی ای بود.
یادمه اون زمان که کسی کلاس نمیذاشت،ما به عنوان کار فرهنگی کلاس های تابستانه ی طرح میثاق را گذاشتیم.
البته اون کلاس ها بیشتر برای من و مصطفی برکت داشت تا بچه ها.
آقا مصطفی خودش هم کلاس داشت و با بچه ها بود، ولی چون مسئول کار بود، قائدتا بیشتر، کارهای حاشیه ای و اردو ها رو انجام میداد.
از امشب باخاطرات دوستان شهید همراه ما باشید🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
#توشه_اخرت 📿📖
سلام !
میخواییم ان شاءالله با عنایت حضرت زهرا(س) ولطف اقا سید ابراهیم یه ختم قرآن داشته باشیم...
به نیت ظهور وسلامتی امام زمان (عج) و هدیه به شهید مصطفی صدرزاده
هرکی دلش ثواب میخواد بسم الله...
جزء 1:✅
جزء 2:✅
جزء 3:✅
جزء 4:✅
جزء 5:✅
جزء 6:✅
جزء 7:✅
جزء 8:✅
جزء 9:✅
جزء 10:✅
جزء 11:✅
جزء 12:✅
جزء 13:✅
جزء 14:✅
جزء 15:✅
جزء 16:✅
جزء 17:✅
جزء 18:✅
جزء 19:✅
جزء 20:✅
جزء 21:✅
جزء 22:✅
جزء 23:✅
جزء 24:✅
جزء 25:✅
جزء 26:✅
جزء 27:✅
جزء 28:✅
جزء 29:✅
جزء 30:✅
هرکس مایله جزء انتخابی رو به ایدی خادم کانال اطلاع بده☺️
👇👇👇
@Shahid_seyedebrahim
التماس دعا
یاعلی
هر دو نفر ما خادم حرم حضرت معصومه (سلاماللهعلیها) بودیم. دفعه آخر که برای خداحافظی رفتیم حرم، وقتی برمیگشتیم، گفت: دفعات قبلی خودم کار را خراب کردم عزیز! گفتم: چرا؟ گفت: چون همیشه موقع خداحافظی میگفتم یا حضرت معصومه (سلاماللهعلیها) من را دو ماهی قرض بده تا برای حضرت زینب (سلاماللهعلیها) نوکری کنم. ولی اینبار از حضرت خواستم من را ببخشد به حضرت زینب (سلاماللهعلیها). من هم خندیدیم و گفتم: خب چه فرقی کرد؟ گفت: اینها دریای کرم هستند، چیزی را که ببخشند دیگر پس نمیگیرند.
شهید پس از چهارمین اعزامش به سوریه روز شنبه ۲۹ مهر سال ۱۳۹۶ در منطقه دیرالزور توسط تکتیراندازان تکفیری به شهادت رسید.
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
(به نقل از همسر بزرگوار شهید):
.وقتی دوستان دانشگاهی بهش زنگ میزدن که فقط یه مدت سوریه نرو
.فقط یک ترم از درست باقی مونده مدرکت رابگیر بعد برو...
.درجواب میگفت من میخوام مدرکم را از دست بی بی حضرت زینب سلام الله علیها بگیرم ...
.
"مبارکت باشه فارغ تحصیلی ومدرکی که از دست بی بی گرفتی"
.
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#دانشجوی_رشته_ادیان_و_عرفان
#دانشگاه_آزاد_واحد_تهران_مرکز
.
.
."ايوب که خود کشتي رنج و غم دنياست...
.در مرتبه صبر مثل بر همه لبهاست...
.
.با اين همه وصف و مثل و شهره آفاق....
.شاگرد کلاس اول زينب کبري است...."
.https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
#خاطرات_شهید_مصطفی_صدرزاده
#خاطرات_دوستان_شهید
#قسمت_دوم
✳️ پایگاه نوجوانان از خیلی سال قبل شکل گرفته بود، یکی از این نسل ها نسل خود مصطفی بود، و حالا نسلی که مصطفی خودش تربیت می کرد.
✅ مصطفی استعدادش در کار کردن با نوجوان ها بود. به هر حال هرکس یک استعدادی دارد و استعداد مصطفی هم در کار کردن با نوجوان ها و کارفرهنگی بود و ما هم کمکش می کردیم.
🔷 آقامصطفی یه ویژگی ای که داشت این بود که تو کار فرهنگی به شدت به کسایی که هیچ کس حسابشون نمیکرد بها میداد و حسابشون میکرد.
یادمه یک پسری بود کلاس سوم راهنمایی بود، درس نمیخوند. مصطفی بهش گفت اگه قبول بشی برات موتور میخرم و خرید.
🔹به بچه ها خیلی حساس بود.
یکی از بچه ها تجدید آورد، دینارآباد ثبت نامش نمیکردن، مصطفی آوردش مدرسه ی کهنز اسمش رو بنویسه، گفتن نمی نویسن چون خونه اش کهنز نیست. مصطفی رفته بود به بنگاهی یک پولی داده بود، گفته بود یک سندی بدهید که خونه اش کهنزه و بعد اسمش را نوشت.
🔶عملا خیلی از بچه هایی که توی اون نسل با مصطفی بودن و تربیت شدن، مصطفی حتی براشون لباس هم می خرید.
یا مثلا اون زمانی که هیچکس تفنگ بادی نداشت، مصطفی از جیب خودش برای بچه ها تفنگ بادی خرید.
ما سربه سرش میذاشتیم بهش میگفتیم اسپانسر پایگاه .😊
هرکس هرچیزی نداشت براش میخرید. خودش میگفت من میرم بین فامیل گدایی میکنم، پول جمع میکنم میارم برای مسجد خرج میکنم.
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
امیدوارم حضورم در سوریه مرا به #امام_زمان(عج) نزدیک کند...
خیلی اهل نصیحت و توصیه نیستم چون خودم بیشتر از همه به آن نیاز دارم، فقط جهت یاد آوری:
۱. نماز که انسان را از فحشا و منکر دور مے کند
۲. روزه که سپر آتش است
۳. یادآورے مرگ
۴. جهاد با نفس
۵. ولایت مدارے و گوش به فرمان رهبر بودن
۶. دعا براے سلامتے و فرج آقا
۷. طلب شهادت...
شهید رسول پورمراد
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 وقتی شهید مالک رحمتی در خیابانهای تبریز، از مردم عذرخواهی میکرد...
@shahid_mostafasadrzadeh
#خاطرات_شهید
از وقتی ازدواج کرده بود، قناری و سُهرههایش را هی کم و کمتر میکرد. محدثه میگفت: «دلم میگیرد طفلیها را توی قفس میبینم.»
از آنهمه پرندهِ قفسی که روزی جانش به جانشان بسته بود، یک سُهره مانده بود برایش که آنرا هم همان روز بعدازظهر، قبل رفتنش برد با محدثهسادات رهایش کرد.
شب، وقتی میخواست برود، با همه که آمده بودند برای بدرقهاش، تک به تک خداحافظی و دیدهبوسی کرد و آخر از همه، خم شد و کف دستهایم را گذاشت روی صورتش و بوسیدشان.
دستهایم را حلقه کردم دور گردنش و یک دل سیر بویش کردم. درِ گوشم گفت: «ننه! دعا کن شهید برگردم...» و زل زد توی چشمهایم و گفت: «اگر شهید شدم، رخت سیاه نپوش و نگذار کسی رخت سیاه بپوشد. توی مجلسم جای خرما و حلوا، شیرینی و شکلات خیرات کنید...»
و تنگ در آغوشم کشید و لحظهای بعد، از حلقه دستهایم بیرون خزید و رفت که رفت...
✍به روایت مادربزرگوارشهید
#شهید_صادق_عدالت_اکبری🌷
●ولادت : ۱۳۶۷/۲/۲ تبریز ، آذربایجانشرقی
●شهادت : ۱۳۹۴/۲/۴ دلامه ، سوریه
#شبتون_شهدایی
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
#خاطرات_شهید_مصطفی_صدرزاده
#خاطرات_دوستان_شهید
#قسمت_سوم
❤️ یکی از خاطرات جالب مصطفی زلزله ی بم بود که یکی از جاهای ناشناخته ی مصطفاست.
مصطفی سه روز زمان زلزله ی بم، رفت بم.
از اونجا که اومد توی 12متری کهنز واسه بمی ها پول جمع کرد.
✅ یک بار بهم گفت جشن عاطفه هاست، بیا بریم پول جمع کنیم. من گفتم مصطفی ولش کن ولی گفت بیا بریم.
ماه رمضان بود، رفتیم وسط 12 متری یه بوق گذاشتیم ، با زبون روزه کلی داد و فریاد کردیم. کلی هم پول جمع شد.
دیگه اون شد برامون عرف،
هر 6 ماه یک بار این کار رو انجام میدادیم برای فقیرا.
جشن عاطفه های ما با کل ایران فرق میکرد.☺️
✅ مصطفی اصلا خجالت نمی کسید.
اون حدیثی که میگن آدم نباید یه جاهایی حیا کنه رو واقعا داشت.
با هم میرفتیم نماز جمعه.
یه بار داشتیم برای نماز جمعه پول جمع میکردیم، ما چون واسه مسجد خودمون پول جمع میکردیم بلد بودیم، اما یکی دوتا از بچه ها بلد نبودن. مصطفی رفت بهشون گفت اینجوری داد نمیزنن، اینجوری داد میزنن ...
و شروع کرد چند دقیقه ای داد و فریاد کردن و برای نماز جمعه پول جمع کرد.
این که مصطفی جرات داشت این کار رو بکنه خیلی مهمه. شاید من اگر بودم این کار رو نمیکردم.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh