💍☘
☘
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت90
بغضم می گیرد ولی سعی می کنم خوددار باشم. حمیده را به خودم می چسبانم و می گویم:
_قشنگ درستش کردنا!
سری تکان می دهد و دستش را روی صورتش می گذارد.
شیر آب را باز می کند و صورتش را می شوید. گره ی روسری اش را کمی بازتر می کند و روی کُنده ی درخت می نشیند.
حالش که بهتر می شود برمی خیزد و به بچه ها می گوید:
_دور و بر دیگ نیاین ها! محمدرضا مراقب داداشت باش.
محمدرضا چشمی می گوید و حمیده از پله ها بالا می رود.
حمیده پله ی آخر می ایستد و رو به من می گوید:
_تو نمیای؟
مکث می کنم و فوراً می گویم:
_چرا الان میام!
پیازها را توی حیاط می آوریم تا کمتر چشمانمان را اذیت کند بعد هم هردو مشغول پیاز خورد کردن می شویم.
اشک از سر و رویمان می چکد و در عین حال خنده ی مان به هواست.
پیاز ها را حمیده می برد و خورشت هایش را درست می کند.
من هم سرگرم چیدن میوه ها و شیرینی ها می شوم که صدای در، در خانه می پیچد.
حمیده دست هایش را آب می کشد و چادر سرکنان در را باز می کند.
_کیه؟
_منم زهرا، عمه درو باز کنین!
حمیده لبخند می زند و در را باز می کند. زهرا و زهره وارد می شوند و عمه شان را بغل می گیرند.
کمی جلو تر که می آید به من دست می دهند و می گویند برای کمک آمده اند.
زهرا میوه ها را از دستم می گیرد و می گوید:
_تو دست نزن عزیزم، عروس که کار نمیکنه!
از خجالت لپ هایم گل می اندازد و به زور زهرا مرا از کار جدا می کند.
حمیده نگاهم می کند و از نگاهش خنده می بارد.
زهره توی حیاط می رود و سری به خورشت می زند.
زهرا دستم را می گیرد و کناری می نشاند؛ از عمه اش می پرسد:
_عمه دیگه چیکار داری؟
حمیده لبخند می زند و می گوید:" فعلا که کاری نیست ولی بعدا بهتون میگم."
کم کم خورشید جایش را به ماه می دهد و بانگ اذان مغرب به گوش می رسد.
همگی برای نماز آمده می شویم و بعد از نماز، حمیده می گوید:
_ریحانه جان آماده شو که دیگه میان.
چشمی می گویم و با احتیاط پیراهن و شلوار شیری رنگم را می پوشم که زهرا از راه می رسد و می گوید:
_به به! ماه شدی دختر!
لبخند روی لبانم جا خشک کرده است و از او تشکر می کنم.
با صدای زنگ ته قلبم خالی می شود و دست پاچه می شوم.
چادرم را برمیدارم و با حالت دو خودم را به آشپزخانه می رسانم. حمیده هم مثل من است، لبخند جزئی از صورتش شده و چشمکی به من می زند و می رود.
دستانم را بهم گره می زنم و زیر لب ذکر می گویم. زهره و زهرا دورم را گرفته اند و شعر می خوانند، دلم همچون دریایی طوفانی است که امواج خروشان متلاطم اش کرده اند.
صدای حاج آقا و احوال پرسی های حاج خانم به گوشم می خورد ولی من منتظر آوای دلنشینی هستم که قلبم را این چنین شخم زده است.
خیلی زود صدای او هم می آید و قلبم شوری دیگر به خود می گیرد.
همگی می نشینند و از جلوی در آشپزخانه کنار می روم.
حمیده خانم وارد آشپزخانه می شود و با لبخند به من می گوید:
_اومدن! یکم دیگه چایی بریز بیار. ببین، دقت کن روی چاییت کف نباشه ها!
آن قدر دلهره دارم که فکر می کنم اگر سینی را با این دستان لرزانم بگیرم؛ به مهمان ها نرسیده همه اش را چپه کنم!
نگاه مظلومانه ای به حمیده می اندازم و می گویم :
_میشه شما چایی رو ببرین؟
اخم می کند و می گوید:
_وا! مگه واسه من اومدن! نخیر، نمیشه!
_آخه...
انگار حرفم را نمی شنود و از آشپزخانه خارج می شود.
یک نگاهم به کتری است که قُل قُل می کند و یک نگاهم به دستانم. آخر هم از روی اجبار ولی با اکراه چای می ریزم و سعی می کنم کف نکند.
نفس عمیقی می کشم و چادرم را روی سرم می اندازم. دستانم را از چادر بیرون می اورم و یک سر چادر را با آرنجی که به پهلویم فشرده می شود، کنترل می کنم.
سینی را برمی دارم و سر به زیر وارد جمع می شوم.
اول به حاج آقا و حاج خانم تعارف می کنم بعد به حمید، وقتی به طرف مرتضی می روم دستانم بیشتر می لرزند.
خدا خدا می کنم با نگاهش آتشی در قلبم روشن نکند، همین طور می شود و بی این که نگاهم کند تشکر می کند.
در آخر هم میان حاج خانم و حمیده می نشینم و با نخی که از چادرم آویزان شده خودم را مشغول می کنم.
حاج آقا نگاهی به من و مرتضی می اندازد و می گوید:
_خب باید بگم جای مادر و پدر هردوی شما واقعا خالیه، مخصوصا که مادر آقا مرتضی در قید حیات نیستند و جان و جوانی شون رو صرف اسلام کردن.
ریحانه جان، دخترِ دوست و برادر من هستن و ایشونو مثل دختر خودم میدونم.
این چند وقتی که با آقامرتضی بودم واقعا یک جورایی میشه گفت ایشون رو شناختم.
پسری بسیار معتقد به دین و باحیا، که اگر ایشون رو اینطور نمی شناختم حتما اولین نفر خودم ایشون رو رد می کردم.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
💍☘
☘
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت91
بعد هم اینگونه حرف هایش را ادامه می دهد:
_ماشاالله هردوی شما هم با عقل و شعور هستین و هم دیگه خوب و بد رو میدونین، فقط میمونه یه صحبت هایی که اونم عرض می کنم.
اولا بحث مهریه و شرایط عروس خانم هستش، دوما یه صحبتم باید این دوتا جوون باهم داشته باشن.
واقعا در این شرایط به تنها چیزی که فکر نمی کردم همین مهریه بود! مغزم قفل کرده و نمی دانم چه بگویم.
حمیده مرا از این مخمصه نجات می دهد و می گوید:
_راستش ما در این مورد حرفی نزدیم، اگه اجازه بدید ریحانه جان یکم فکر بکنن و جواب بدن.
با حرف حمیده، نفسی از روی آسودگی می کشم و می گویم:
_با اجازه ی همگی من باید بگم، حمیده جان درست میگن. من شروطی دارم ولی درباره مهریه بعدا صحبت می کنم.
حاج آقا باشه ای می گوید و از مرتضی می پرسد:
_خب جوون، شما یه خونه داری که دست دختر ما رو بگیری و اونجا ببری؟
مرتضی که تا آن لحظه جیک اش در نیامده بود، با لحن بسیار آرامی می گوید:
_راستش خونه از خودم نیست و اجاره اس.
_خب اول ازدواج نباید سخت گرفت، ان شاالله با کمک هم خونه و زندگی می سازین.
یکهو یک عدد به عنوان مهریه توی ذهنم شکل می گیرد و از همه مهم تر یک جرقه ای متفاوت!
به آرامی به حمیده چیزی می گویم و او می گوید:
_مثل اینکه ریحانه خانم، عدد مهریه رو میخوان تعیین کنن.
همزمان تمام نگاه ها به من برمی گردد و دوازده مردمک مختلف به من زل زده اند.
من هم چپ چپ نگاهشان می کنم. زیر حجم نگاه های سنگین که روی من است، به آرامی می گویم:
_مهریه من ۲۰۰۰ تومان پول با یک دور قرآن به همراه تمام اعلامیه هایی که آیت الله خمینی از گذشته تا آینده خواهند داد، هستش.
همگی چشمان شان از تعجب گرد می شود.
چند دقیقه ای سکوت است که با خنده ی حاج آقا این سکوت شکسته می شود.
_به به! عجب مهریه ای!
حمیده در گوشم نجوا می کند:
_آفرین خوب مهریه ای جلو پاش گذاشتی.
مرتضی مهریه را قبول می کند و کم کم وقت آن می رسد که باهم صحبت کنیم.
حاج آقا ما را به اتاق می فرستد و او یک طرف اتاق و من طرف دیگر هستم.
نگاهم به قرص کامل ماه می افتد، انگار از آسمان به ما چشم دوخته.
طولانی ترین شب سال، شبی سرنوشت ساز برای من و مرتضی است.
هردو مان ساکت هستیم که این سکوت را مرتضی زیر پا می گذارد و می گوید:
_چیزی نمیخواین بگین؟ الان صدامون میزنن ها!
رشته کلام را به دست می گیرم و می گویم:
_ من ازتون یه درخواست دارم، شایدم یه شرط!
سرش را کمی بالاتر می آورد و می گوید:
_بفرمایین.
_من میدونم زندگی ما، عادی نیست. شاید همین فردا فرار کنیم شایدم همین امشب پس توقعی از شما ندارم که خونه و ماشین داشته باشین.
ولی به جز تموم اینا من میخوام، منو شما تحت هر شرایطی هم رو حمایت کنیم.
ببینین فکر نکنین اگه به شما جواب مثبت دادم بخاطر دوستی شما با داییم یا بی کسی که الان دارم هستش! نه!
من دنبال همسفر هستم توی مسیری که انتخاب کردم و میتونم هم تنها برم. از شما میخواهم همسفری برام باشید که مکمل هم باشیم.
من به دنبال تفاوت های شما با خودم نیستم چون میدونم اگه اینطور باشه؛ نمیتونم با شما زندگی کنم. من به دنبال اشتراکاتی هستم که بین خودم و شما هست. قبول می کنین؟
_خب منم همین طور! اتفاقا تفاوت های که شما با من دارین برام قابل ارزشه و ممنونم من رو با تفاوتام پذیرفتین.
_و یک چیز دیگه... ازتون میخوام هرگز بهم دروغ نگین، چون هیچ چیز مثل دروغ ارزش آدم ها رو پیش من پایین نمیاره و دوم اینکه اگه دعوا و قهر کردیم بیشتر از یک روز نباشه.
خنده اش می گیرد و می گوید:
_قبول می کنم.
_من حرفی ندارم. شما چطور؟
_من میخوام قولی بهتون بدم. میخوام بهتون بگم من تمام تلاشم رو برای خوشبختی شما میکنم... و قول میدم.
آن چنان کلمات را از ته قلبش ادا می کند که واقعا باورم می شود که تمام سعی اش می کند.
از جا بلند می شویم، دم در تعارف می کنیم که کی اول برود.
من و خودش متوجه نمی شویم اما با صدای حمیده که می گوید:" بیاین دیگه!" تعارف را ول می کنیم و اول من خارج می شوم!
زهرا شیرینی ها را دور می دهد و حاج آقا از من نظرم را می پرسد.
عرق شرم بر روی پیشانی ام می نشیند و به سختی می گویم:
_نظرم مثبته!
حاج آقا می پرسد:
_چی؟
با صدای حمیده که حرفم را تکرار می کند، تازه می فهمم چقدر صدایم آرام بوده!
همگی دست می زند و ما بیشتر خجالت می کشیم.
حاج آقا می گوید:
_خب! امر خیر رو نباید به تاخیر انداخت!
بنظر من شما فردا یه خرید کوتاه داشته باشین و شب یه مهمونی توی منزل ما بگیریم و تمام... چطوره؟
من با مهمانی ساده مشکلی ندارم ولی وقتی به فکر این می افتم که در آن مهمانی ساده خانواده ام نیستند، قلبم از درد فشرده می شود.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
💍☘
☘
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت92
مرتضی تایید می کند و می ماند جواب من.
من هم می گویم:
_مشکلی نیست ولی خودتونو به زحمت نندازین.
حاج خانم با صمیمیت تمام می گوید:
_زحمت چیه؟ اتفاقا خیلی هم خوبه.
بساط شام را پهن می کنیم و همگی کمک می کنند.
همه سر سفره نشسته اند و حمیده تعارف می کند. دلم میخواهد زیر چشمی نگاهش کنم اما این اجازه را به خودم نمی دهم ولی نمیدانم چطور که بیاختیار محو صورتش شده و پلکی هم نمیزنم.
او هم سرش را می چرخاند و نگاهم می کند و چه نگاه سنگینی که این بار من نگاهم را از چشمانش پس می گیرم و سر به زیر می اندازم.
تا آخر شام فقط با غذایم بازی می کنم و چیزی از گلویم پایین نمی رود.
بعد از شام میوه ها را تعارف می کنند. گاهی نگاهم را دور خانه می چرخانم تا با او چشم تو چشم نشوم.
وقتی حاج آقا بلند می شود و یاعلی می گوید، میفهمم می خواند بروند.
از زمین کمک می گیرم و بلند می شوم، با دستم چادرم را از زیر چانه می گیرم و با حمیده هم قدم می شوم.
مدام خداحافظی می کنم تا همگی می روند؛ دوست داشتم لحظه ی آخر مرتضی را ببینم اما چشمانم او را نیافتند.
حمیده که از کت و کول افتاده است همان جا توی آشپزخانه می نشیند تا نفسی چاق کند.
احساس می کنم به هوا نیاز دارم برای همین به طرف حیاط می روم و کنار نردبان می ایستم.
انعکاس نور مهتاب در میان حوض آن قدر تماشایی است که دوست دارم ساعت ها، فارغ از سردی هوا آنجا به تماشایش بایستم.
صدای قیژ قیژ در مرا از رویای مهتاب بیرون می کشد.
حمیده پتویی روی شانه ام می اندازد و می گوید:
_آخرین شبی که باهامون هستی، مریض نشی یه وقت.
دلم می گیرد، تا کمی خو می گیرم باید به جای دیگری کوچ کنم.
تمام اجزای صورت حمیده را از نگاهم می گذرانم و می گویم:
_دلم برای تو، بچه ها و این حیاط تنگ میشه. دلم برای تک تک گلدونای کنار پیش صحن تنگ میشه...
دستش را روی شانه ام می گذارد و می گوید:
_غصه نخور! هر وقت که بخوای میتونی بیای پیشمون.
_واقعا؟
_آره، چرا که نه.
مردمک چشمان حمیده همچون تیله ای درخشان میان آسمان چشمش خودنمایی می کند.
دلم میخواهد در سکوت این شب دل انگیز، دستانش را بگیرم و مثل شب های قبل باهم همین جا چای بخوریم.
او از هر دری صحبت کند و من گوش به نوای صوتش بدهم.
افسوس که دلم نمیخواهد مریض شود.
باهم به داخل خانه می رویم و او جایش را کنار بچه ها پهن می کند.
من هم روی تشک دراز می کشم و به آسمان تیره ای نگاه می کنم که تا ساعاتی دیگر غرق در نور می شود.
حمیده وارد اتاق می شود و بالا سرم می نشیند.
سرجایم نیم خیز می شوم و بعد می نشینم.
_راحت باش دختر!
_راحتم.
نفس های ممتد حمیده پرده ی گوشم را نوازش می دهد.
انگار سکوت بین مان گویاتر از هر سخنی ست. هر دومان بیم از فردایی داریم که دیگر نیستیم.
حمیده شیشه ی سکوت را می شکند و می گوید:
_یادش بخیر، شبی که به عقد جواد درومدم، ذوق اینو داشتم که فردا میبینمش و باهم کلی تو باغ های روستا قدم می زنیم و اگرم آقام ببینه دیگه اخم و تَخم نمی کنه. همین طور هم شد، فرداش توی باغ گیلاس هم رو دنبال می کردیم!
خنده ی کوتاهش بسیار شیرین بود.
هر موقع که از جواد می گفت چشمه ی چشمش می جوشید و تمامی نداشت.
از جایش بلند می شود و قبل از رفتن می گوید:
_فردا صبح میرین خریدا!
از لفظ "میرین" خوشم نمی آید و می گویم:
_مگه شما نمیای؟
_نه دیگه دوتای برین و سریع برگردین.
_میشه توهم بیای؟
کمی مکث می کنم و وقتی می بینم چیزی نمی گوید، "خواهش می کنم" هم به آخر جمله اضافه می کنم.
مردمکش را دور کاسه ی چشم می چرخاند و می گوید:
_حالا ببینم.
در را که می بندد در تنهایی خودم غرق می شوم.
ته ته قلبم چراغی از جنس شوق روشن است و طولانی ترین شب سال با بی خوابی که به سرم می زند، برایم واقعا طولانی ترین شب می شود.
تا صبح بیدار هستم و از پنجره به ماه نگاه می کنم. توی آسمان ستاره ی بخت و قبال خودم و مرتضی رو پیدا می کنم و کلی برنامه برای آینده ام می چینم.
تا دم دمای صبح پلک روی پلک نمی گذارم و صبح یکی، دو ساعتی می توانم بخوابم.
خورشید نورش را توی صورتم می پاشد و با تابش آفتاب چشمانم را باز می کنم.
حمیده صدایم می زند و سریع بلند می شوم.
آبی به صورتم می زنم و حمیده با طعنه می گوید:
_به به ساعت خواب! بیا صبحونه بخور که شادوماد از راه میرسه.
گل شرم روی گونه هایم می نشیند و سر به زیر چند لقمه ای برمی دارم.
صدای زنگ در که بلند می شود مثل فنر از جا بلند می شوم و میروم تا حاضر شوم.
حمیده به مرتضی تعارف می کند که بیاید داخل اما او می گوید توی ماشین منتظر است.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️
"روزانه"
🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸
#قرآن_کریم
صفحه۹۹
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
|•رفیقی داشتم ڪه می گفت:)
«اینجا جَزیرِه مَجنون
+ جآی دیوآنِه هاست..
دیوآنه هایی ڪه عاشِق اند.
عآشقانی ڪه می خواهند
از راهِ میآنبُر به خــدا برسند.»
+میانبـر، همان
«عشق حسینبن علیست»
ومقصد،چیزی جز رسیدن نیست
ورسیـدن چیزی به جز «شـهادت»
نیست...
|✍🏻 #حاج_حسین_یکتا
#ما_ملت_امام_حسینیم ❤️🌱
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
چشماٺو ببند😌
خیال کڹ الاڹ کربلایــے😭💔
#ماملت_امام_حسینیم
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
اى فرزند آدم! غم و اندوهِ روزى كه نيامده را بر آن روز كه در آن هستى تحميل مكن، چراكه اگر آن روز، از عمرت باشد خداوند روزىِ تو را در آن روز مى رساند. (و اگر نباشد، اندوه چرا؟)
#نهج_البلاغه
#حکمت۲۶۷
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🔷چله زیارت عاشورا
به نیابت ازشهیدفیروزآبادی
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
💍☘
☘
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت93
نمی فهمم چطور لباس می پوشم و آماده جلوی در می ایستم که حمیده چشمانش گرد می شود.
در را قفل می کند و به طرف ماشین می رویم. همان فلوکس است و در عقب را باز می کنم و حمیده می گوید جلو بنشینم اما چون هنوز نامحرم هستیم قبول نمی کنم.
مرتضی از توی آیینه نگاهم می کند و سلام می دهد.
آن چنان تیپ زده است که نگرانم چشم بخورد!
به طرف جواهری می رویم و در راسته ی جواهری ها قدم می زنیم.
احساس می کنم مرتضی می خواهد چیزی بگوید اما نمی گوید.
به ویترین مغازه ای خیره می شوم و یک انگشتر طلا با دونگین سفید مرا به خود خیره می کند.
انگشتر را به حمیده نشان می دهم و از سلیقه ام تعریف می کند.
با شرم مرتضی را صدا می زنم و انگشتر را نشانش می دهم. او هم می گوید خوب است.
وارد مغازه می شویم و مرتضی می گوید:
_شما برین منم میام.
حمیده انگشتر را به مرد فروشنده نشان می دهد و مرد مسن انگشتر را از توی ویترین در می آورد و نشانمان می دهد.
انگشتر را در انگشتم می گذارم و به حمیده می گویم نظرش را بگوید.
_خیلی بهت میاد!
کمی هم خودم نگاهش می کنم و به طرف در می روم تا به مرتضی هم نشان دهم.
با دیدن مرتضی آن هم با حالتی آشفته جا می خورم. بیچاره مقداری پول در دست دارد و همه اش می شمارد.
حساب کار دستم می آید و سریع برمی گردم. حمیده درگیر زرق و برق جواهر شده و می گوید:
_بیا ریحانه اینو ببین.
انگشتر را روی پیشخوان می گذارم و می گویم:
_نه از دور قشنگه، تو دستم جالب نیست.
مرد فروشنده مدل های دیگر را نشانم می دهد و من دردم چیز دیگری است.
حمیده در گوشم می گوید:
_اون که تو دستتم قشنگ بود!
دوباره حرفم را تکرار می کنم و از مغازه خارج می شویم.
مرتضی فوری جلو می آید و می گوید:
_الان میخواستم بیام.
انگشت اشاره ام را به دو طرف تکان می دهم و می گویم:
_خوب شد نیومدین، جالب نبود.
توی راسته ی بازار به هرچی طلا فروشی است پشت می کنم و به بهانه ای فراری می شوم.
حمیده خسته و کلافه وار به من تشر می زند:
_خسته شدم دختر!
جواب را نمی دهم و چند قدمی که برمی دارم با دیدن یک نقره سرا لبخند می زنم.
به طرف مغازه نقره می روم و انگشتری با نگین های ردیفی و ریز انتخاب می کنم.
حمیده چپ چپ نگاهم می کند و می گوید:
_آخه نقره؟ این همه طلا رو ندیدی، صاف اومدی اینجا!
خودم را کشته مرده ی انگشتر نشان می دهم و وارد مغازه می شویم.
انگشتر به دستم جلوه ی دیگری می دهد و همچون گلی که در بوستان جلوه می کند، دستم را زیبا نشان می دهد.
مرتضی هم حلقه ای نسبتا ساده برای خودش انتخاب می کند و هردو راضی خارج می شویم.
توی بازار هم مراعات می کنم و جز یک دامن کلوشِ سفید و پیراهن نگین کار شده ای چیزی نمی خرم.
دلم میخواهد خانم غلامی را برای مراسم دعوت کنم و از مرتضی می خواهم به خانه شان برود.
حمیده می گوید اول او را برسانیم و بعد سراغ آن کار برویم.
حمیده پیاده می شود و خداحافظی می کنیم.
آدرس را به او می دهم و به خرید هایمان نگاه می کنم که در عین سادگی ولی برایم لذت بخش بود.
مرتضی توی کوچه می ایستد و می پرسد:
_منم باهاتون بیام؟
_بیاین.
دوش به دوش هم حرکت می کنیم. از پله ها بالا می روم و زنگ را فشار می دهم.
صدای خانم می آید و خودم را معرفی می کنم.
در را باز می کند و با دیدن مرتضی جا می خورد.
میخندم و بغلش می کنم و می گویم:
_راستش امشب یه مراسم کوچیک داریم اگه وقت دارین شما هم بیاین.
خانم خوشحال می شود و قبول می کند.
آدرس را برایش می نویسم و خداحافظی می کنیم.
توی ماشین می نشینم و می گویم:
_من فقط همین یه آشنا رو داشتم. شما چی؟
_منم دوتا از دوستام میان.
آهانی می گویم و از کوچه های تنگ و کاه گلی محله رد می شویم.
قار و قور شکمم بلند می شود و افسوس می خورم چرا بیشتر صبحانه نخورده ام.
توی ماشین نشسته ایم که اذان از مسجدی بلند می شود.
رو به مرتضی می گویم:
_آقا مرتضی میشه بایستین تا نماز بخونیم؟
چشمی می گوید و اولین جا پارک می کند.
پرسان پرسان خودمان را به مسجد می رسانیم و در وضوخانه، وضو می گیرم.
وقتی آماده ی نماز می شوم که همگی به رکوع می روند؛ سریع چادرم را روی سرم می گذارم و نیت می کنم.
بعد از نماز از هول و ولای این که مرتضی منتظر نشود، سریع بلند می شوم تا دیر نرسم.
دعای فرج را زیر لب زمزمه می کنم و از مسجد بیرون می آیم.
مرتضی کنار تیر چراغ برق ایستاده و با دیدن من لبخند می زند.
به طرفش می روم و باهم به سمت ماشین می رویم.
وقتی در کنارش قدم می زنم انگار کوهی در نزدیکی ام هست که می توانم در پناهش احساس آرامش کنم.
توی ماشین می نشینم که می گوید:
_یه لحظه صبر می کنین تا برگردم؟
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
💍☘
☘
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت94
قبول می کنم و او می رود.
با نگاهم بدرقه اش می کنم تا وقتی که میان مردم گم می شود.
هوای ماشین خفه است و شیشه را پایین می کشم.
نگاهم به لباس عروسم است، همان پیراهن و دامن ساده که توی کاغذ پیچیده شده.
کاغذ را روی پایم می گذارم و دستم را روی نگین های پیراهنم می کشم.
لبخندی روی لبم می آید و سر بلند می کنم.
چشمانم تقلا می کنند تا او را بیابند اما پیداش نمی کنم.
حدود یک ربع بعد تقی به شیشه می زند که چون حواسم نیست، کمی می ترسم.
در را باز می کند و می نشیند.
لبخند دندان نمایی می زند که ردیف دندان های سفیدش به نمایش در می آید.
پاکتی را به طرفم می گیرد و می گوید:
_بفرمایین!
نگاهم به درون پاکت می رود و یک ساندویچی برمی دارم.
از آیینه نگاهم می کند و می گوید:
_ببخشید نمیدونستم چی میخورین، همون سوسیس گرفتم.
تشکر می کنم و می گویم:
_همین خوبه.
توی ماشین ساندویچ مان را می خوریم و به طرف خانه ی حاج آقا به راه می افتیم.
توی راه یک لحظه نگاهم را به آیینه می دهم که او هم سریع نگاهم را روی هوا می قاپد.
از پیوند نگاهمان چیزی نمی گذرد و با لبخند چشمانم را به جایی دیگر مشغول می کنم.
به کوچه شان که می رسیدیم شروع می کند به بوق زدن و ظهیر، محمدرضا و علیرضا از خانه بیرون می دوند و دور ماشین می چرخند.
خنده هر دومان بلند می شود و بچه ها هم شادمان دنبالم می آیند.
مرتضی می ایستد و پیاده می شویم.
علیرضا و محمدرضا را در آغوش می گیرم و اما ظهیر هنوز از من خجالت می کشد.
مرتضی با سنگ ریزه به در می زند و یاالله می گوید.
در را هل می دهد و با دست اشاره می کند.
_بفرمایین، شما اول برین.
از خجالت سرم را پایین می اندازد و چشم می گویم.
توی حیاط، حاج آقا به استقبالمان می آید و به داخل راهنمایی مان می کند.
وارد خانه که می شوم، زهرا و زهره دورم را می گیرند و حاج خانم و حمیده کِل می کشند.
دیگر خنده ام را نمی توانم پنهان کنم و مدام با همان خنده هیس هیس می کنم.
حمیده گوشش بدهکار نیست و با کِل مرا وارد اتاق می کند.
بساط چای و میوه را جلویم می گذارد و حمیده می گوید:
_سریع بخور که مونس خانم میاد.
با تعجب می پرسم:
_مونس خانم کیه؟
چشمکی می زند و می گوید:
_عروسیته دختر! یه آرایشگر نباید باشه، یه دستی به صورتت بکشه؟
امان از دست حمیده! کلی نقشه برایم کشیده است و من خبر ندارم.
مرتضی وارد نمی شود و فقط از پنجره می بینم با حاج آقا بیرون می روند.
چایم را که می خورم مونس خانم هم از راه می رسد، تبریکی به من می گوید و چایش را می خورد.
بهش می خورد سی و خورده ای باشد، خال وسط پیشانی اش اولین چیزی است که توجه ام را جلب می کند.
حمیده با ایما و اشاره به من می فهماند چادرم را در بیاورم.
چادرم را به دستش می دهم که مونس خانم چشمانش را ریز می کند و همچین توی صورتم زل می زند که انگار چیزی در من گم کرده!
نگاه سنگینش را نمی توانم تحمل کنم و جایی دیگر را نگاه می کنم.
مونس خانم رو به من می گوید:
_بی زحمت روسری تو هم دربیار که کارمو شروع کنم.
حمیده با گذاشتن چشمانش روی هم کارش را تایید می کند و با اکراه روسری ام را در می آورم.
موهای پر پشت و خرمایی ام را که می بیند، لبخندی می زند و می گوید:
_یه بافت قشنگ برات درس می کنم.
می خواهد موهایم را شانه بزند که خودم پیش قدم می شوم و بعد شروع می کند به بافتن.
یک بار از سمت چپ شروع می کند، یک بار از سمت راست و از کارهایش گیج می شوم با خودم می گویم یعنی آخرش چه می شود؟!
به زهرا که عصای دستش است می گوید که آب قند بیاورد تا مو پیچ بخورد.
اخم می کنم و می گویم:
_آب قند که موهامو کثیف میکنه!
هیسی به من می گوید و ادامه می دهد:
_نگران نباش خیلی نمیزنم.
زهرا می آید و کارش کمی بعد تمام می شود.
دوست دارم خودم را نگاه کنم که مونس خانم می گوید بعد از اتمام کار خودم را ببینم.
بعد از آن که صورتم را تر و تمیز می کند می خواهد آرایش کند که می گویم:
_من از آرایش زیاد خوشم نمیاد!
لبخندی می زند و می گوید:
_منم زیاد آرایشت نمی کنم، این صورت بدون آرایشم خوشگله!
تشکر می کنم و سرگرم کارش می شود.
از بس سرم را نگه داشته ام، گردنم درد می گیرد. حمیده لباس هایم را از کاغذ در می آورد و آویز می کند.
حاج خانم از سلیقه ام تعریف می کند و با پایین رفتن خورشید، خونابه ای آسمان را فرا می گیرد.
با غرغرهای من، مونس خانم بساطش را جمع می کند و آیینه را به دستم می دهد.
آیینه را جلوی صورتم می گیرم و با دیدن چهره ام لبخند رضایت بخشی می زنم و تشکر می کنم.
حمیده لباس هایم را می آورد و می گوید تا مرتضی نرسیده بپوشم.
لباس ها را می گیرم و در اتاق انباری میپوشم.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
💍☘
☘
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت95
جلوی آیینه می ایستم، زهرا با دیدنم دست می زند و از سلیقه ام تعریف می کند.
با صدای زهرا کم کم همگی جمع می شوند و ماشاالله گویان نگاهم می کنند.
یکهو دلم هوای مادر را می کند، کاش اینجا بود و مرا در این رخت و لباس می دید.
چقدر آرزو داشت که عروسیم را ببیند و اکنون در کنارم نیست که با دیدنم با همان لهجه مشهدی اش، ماشاالله و هزار الله اکبر بگوید.
لیلایی در کنارم نیست که از دیدن چهره ام به وجد بیاید و بگوید چقدر شبیه مادر شده ام.
با دیدن خودم در دل آیینه، بیشتر به این پی می برم که چقدر شبیه مادر بودم.
دوست دارم یک دل سیر توی آیینه خودم را نگاه کنم و به یاد مادر بیوفتم.
حمیده جلو می آید و می گوید:
_خوشگلی شدی عروس جان، لازم نیس به این آیینه اینقدر زل بزنی!
لبخند تلخی به حرف حمیده می زنم.
کسی در آن لحظه درد دلم را نمی داند، دوست دارم از همین جا تا مشهد به عشق مادر پیاده قدم بردارم تا یک بار دیگر، فقط و فقط یک بار دیگر بر دستان رنج کشیده اش بوسه ای از جنس عشق بزنم.
در آن لحظه تمام سعی ام این است که گریه نکنم که صدای اذان هوش از سرم می پراند.
انگار خدا فهمیده است در دلم چه می گذرد و می خواهد با حرف زدنِ با او، دردم را تسکین دهد.
همزمان صدای یا الله های چند مرد بلند می شود و سریع خودم را به اتاقی می اندازم.
زن ها هم چادر های رنگی شان را سر می کنند و پرده های نشیمن را می اندازند.
حمیده صدایم می زند و عاقبت پیدایم می کند و با خنده می گوید:
_قایم شدی مثلا؟
از خنده اش من هم خنده ام می گیرد و می گویم:
_نه! وقتی صدای مردا اومد هول شدم و خودم توی این اتاق انداختم.
آهانی زیر لب می گوید و بین مان سکوت میشود.
یکهو با هم شروع به حرف زدن می کنیم و بلافاصله ساکت می شویم.
خنده مان می گیرد و حمیده می گوید:
_خب بگو.
_نه تو بگو!
_نه دیگه امشب، شبه توعه پس تو بگو.
فهمیدم اگر بخواهم تعارف تکه پاره کنم باید تا فردا ادامه دهم.
پس تعارف را کنار می گذارم و خودم می گویم:
_میشه یه جا نماز بیاری تا نماز بخونم؟
حمیده لبخندی می زند و می گوید:
_اتفاقا میخواستم در مورد نماز باهات حرف بزنم.
_خب؟
_هیچی، حاج آقا گفتن یه نماز جماعت بخونیم.
با شنیدن حرف حمیده، خوشحال می شوم و فوراً باهم از اتاق خارج می شویم.
بین مردها و زنها پرده ای بود و همگی توی یک صف جا شدیم.
بعد از نماز مونس خانم با من دست می دهد و می گوید:
_تا حالا عقدی نرفته بودم که توش نمازِ جماعت بخونن. ان شاالله که خوشبخت بشی دختر!
لبخندی می زنم و شاد می شوم از این که زندگی ام را با بندگی خدا می خواهم شروع کنم.
حمیده هم چشمک می زند و می گوید:
_آره واقعا! منم تو همین فکر بودم.
برای این که راحت باشیم به اتاق گوشه می رویم و مردها در اتاق مشرف به حیاط می نشینند.
چند دقیقه بعد زهرا وارد اتاق می شود و می گوید:
_یه خانم اومدن! میگن فامیلشون غلامیه!
لبخندی به پهنای صورتم می زنم و به زهرا می گویم راهنمایی شان کنند.
خانم غلامی با عطیه وارد می شوند؛ تا می خواهم بلند شوم خانم دستم را می گیرد و نمی گذارد.
به ناچار نشسته، دیدهبوسی می کنیم و خانم با چشمان خندان می گوید:
_ان شاالله خوشبخت بشی عزیزدلم.
مونس خانم دف اش را برمی دارد و شروع می کند به زدن. همگی دست می زنند و گاهی کل می کشند.
حاضران خیلی زیاد نیستند و تنها کسی که من دعوتش کرده ام فقط خانم غلامی است.
کمی که می گذرد زهره وارد می شود در گوش مادرش چیزی می گوید.
حاج خانم لبخندی میزند و می گوید:
_خب میگن عروس خانم بیان که خطبه رو بخونن.
قلبم شروع می کند به تالاپ تلوپ کردن!
آنقدر استرس گرفته ام که احساس میکنم اتاق تنور است!
گونه هایم گُر می گیرد انگار که دو کفگیر داغ به آن چسباندن.
خانم غلامی و حمیده دورم را می گیرند و با سلام و صلوات به طرف نشیمن می رویم.
مرتضی روی صندلی نشسته است و کنارش هم صندلی دیگر گذاشته اند. چادر را آنقدر روی صورتم کشیده ام که برای دیدن مجبورم گاهی گوشه ی چادر را بالا بگیرم.
وقتی روی صندلی می نشینم احساس می کنم تمام بدنم می لرزد و چیزی نمانده سکته کنم!
کمی خودم را دلداری می دهم و می گویم ناسلامتی عروس هستم. نمی خواهند که دارم بزنند! یک "بله" می گویم و خلاص!
بله گفتن که اینقدر های و هوی ندارد!
وقتی همه جا ساکت می شود، حاج آقا خودش شروع می کند به خطبه خواندن.
حدیث پیامبر را که می خواند، شروع می کند به گفتنِ:
_خانم سیده ریحانه حسینی فرزند مجتبی! آیا وکیلم شما را با یک جلد کلام الله مجید و مبلغ دوهزار تومان پول به عقد آقای مرتضی غیاثی فرزند یدالله در بیاورم؟
دلم بدجور شور می زند، حال دیگری دارم.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️
"روزانه"
🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸
#قرآن_کریم
صفحه۱۰۰
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🥀"انالله و انا الیه راجعون"🥀
▪️حاجیه خانم «نصرت همت» مادر سردار شهید محمد ابراهیم همت، فرمانده لشکر محمد رسول الله(ص) دارفانی را وداع گفت و به فرزند شهیدش پیوست.
▪️به اطلاع میرسانیم مراسم تشییع صبح روز سه شنبه در گلزار شهدای شهرضا با رعایت پروتکل های بهداشتی برگزار می گردد.
🥀شادی روحش و فرزند شهیدش
صلوات
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
#تلنگـــــر
بچهها مثل حاج حسین یکتا باشید🌱
دفاع مقدس تقریبا ۴۰ سال است که تمام شده
اما او هنوز درحال #جهاد و ولایتمداری است
به هر نوعی او یک مجاهده
با سخنرانی
با توییت ها
با معرفی کتاب
و...
از او یک مجاهد کامل ساخته است⛏!
#ازتبارشهادت
#مسیرعشق
#ما_ملت_امام_حسینیم
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
بارالهـا !
یاریمان دہ ؛
که چون آنان باشیم
آنان که خوب بودند
نه برای یک هـفته ،
بلکه برای یک تاریخ ...
هفته دفاع مقدس گرامی باد.🌹
#هفته_دفاع_مقدس
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
4_5947536824485282311.mp3
7.32M
🎧 #مداحی
ای خوش عارفانی که رفتند
پی سلوک با خدا ...
ای خوش عاشقانی که گفتند
ارواحنا لک الفداه
#ما_ملت_امام_حسینیم #هفته_دفاع_مقدس
#مداح_سیدرضانریمانی
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🔷چله زیارت عاشورا
به نیابت ازشهیدفیروزآبادی
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
💍☘
☘
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت96
انگار استرس آن لحظه ام زیاد هم طعم تلخ نداشت. همه سکوت کرده اند که زهرا می گوید:" عروس خانم رفتن گل بچینن."
بار دوم که حاج آقا شروع می کند به خطبه خواندن چیزی نمی شنوم.
تنها چهره ی آقاجان و مادر است که جلوی چشمانم رژه می روند.
شیشه ی بغض در گلویم می شکند و چشمانم نم دار می شود.
وقتی به خودم می آیم که همگی سکوت کرده اند. گیج هستم که چرا حاج آقا چیزی نمی گوید؟
در همین فکرها هستم که حمیده دهانش را به گوشم نزدیک می کند و می گوید:
_اگه خواستی یه بله ای هم بگو!
خنده ام می گیرد و بعد ماجرا را می فهمم.
حاج آقا بعد از سکوت طولانی که می کند، دوباره تکرار می کند:
_آیا بنده وکلیم؟
چشمانم را می بندم و چهره ی آقاجان را تصور می کنم.
با صدایی که سعی دارم لرزش اش را کنترل کنم، می گویم:
_بسم الله الرحمن الرحیم. با اجازه پدرم و مادرم و بقیه بزرگترای جمع.... بله!
همگی دست می زنند و صدای کل کشیدن مونس خانم هم می آید.
نقل و گلبرگ روی سرمان می ریزند و مرتضی صدایم می زند. انگار که میخواهد چادر را از صورتم کنار بزند ولی بعد پشیمان می شود.
چند صلواتی پشت سر هم با صدای بلند می فرستند و بوی گل و اسپند همه جا را پر کرده است.
صدای جوانی می آید که تصنیف زیبایی درباره ی ازدواج حضرت علی(ع) با فاطمه زهرا(س) می خواند.
تصنیف که تمام می شود، مردها می روند و فقط مرتضی می ماند.
همگی در حال خوردن شربت و شیرینی هستند که می شنوم حمیده به مرتضی می گوید، چادرم را کنار بزند.
باز صدایم می زند و رویم را بهش می کنم.
با دستانی لرزان چادر را از صورتم کنار می زند و وقتی قیافه اش می بینم، می فهمم حالش بهتر از من نیست!
تا آخرین حد سرش را پایین انداخته و زل زده است به گل های قالی، گونه هایش هم مثل لبو سرخ شده اند!
حمیده جعبه ی انگشتر را به دستش می دهد و انگشتر را در دستم می گذارد. هر دومان دستمان می لرزد و باعث می شود چند دفعه ای حلقه وارد انگشتم نشود.
من هم دستان داغ مرتضی را می گیرم و انگشترش را به دستش می گذارم و همه شروع می کنند به دست زدن.
تا آن موقع نمی توانم ببینمش اما بعد نگاهم لباس هایش را می بیند.
موهایش را بالا زده و فری داده است!
کت و شلوار مشکی پوشیده که خط اتویش هندوانه را قاچ می کند! گره ی کراوات اش را هم آن چنان سفت کرده که نزدیک است خفه شود!
از حالاتش خنده ام می گیرد که این خنده هم از دیده اش پنهان نمی ماند.
سرم را پایین می اندازم و دیگر رویم نمی شود نگاهش کنم.
سفره ی عقدمان را تازه می بینم. لیوان عسل و شاخه های سنبل. سبد پر میوه و آیینه و شمدان بزرگ و چند چیز دیگر.
همین شد سفره ی عقد و عروسی مان!
شام را که می کشند از خجالت آب می شوم که هیچ کمکی نکرده ام!
حمیده خودخوری ام را که می بیند کنارم می نشیند و با حرف سرم را گرم می کند.
برای من و مرتضی سفره ی جداگانه ای پهن می کنند.
غذا را که می آورند می مانم چطور کنار مرتضی و چشمانِ دیگر غذا بخورم!
چاره ای نیست و سرم را از اول تا آخر پایین می اندازم و نصف غذایم را هم نمی خورم.
مرتضی انگار متوجه معذب بودنم می شود و کمی فاصله می گیرد.
بعد که می بیند فایده ای ندارد، زبانش را به حرکت در می آورد و می گوید:
_چرا غذاتونو نمیخورین؟ گرسنه میشین!
سرم را که بالا می آورم با چشم ها و پچ پچ ها مواجه می شوم.
برای این که چیزی به او نگویم سرم را تکان می دهم که مثلا نمی فهمم چه می گویی!
بیچاره دوباره تکرار می کند اما فقط یک کلمه می گویم و آن "نه" هست.
حاج خانم پیشم می آید و قبل از این که چیزی بگوید، من از او تشکر می کنم.
انگار حال و روزم را می فهمد و به همان کاری نکردم و وظیفه است؛ اکتفا می کند.
کم کم شام را هم می خوردند و چند نفری که مهمان هستند می روند.
خانم غلامی جعبه ای را کنارم می گذارد و میرود. چند نفری هم پول به دستم می دهند و من به مرتضی می دهم.
حمیده کنار گوشمان می گوید:
_پاشین که وقت رفتنه!
مبهوت نگاهش می کنم و انگار یادم رفته آمدنم رفتنی دارد!
مرتضی بلند می شود و دستم را می گیرد. دستانم از شدت استرس و شرم عرق می کند و لرزش اش که بماند!
همگی آرام دست می زنند و پشت سرمان می آیند.
حمیده و حاج خانم دم در با من رو بوسی می کنند و آرزوی خوشبختی شان را بدرقه ام می کنند.
مرتضی خم می شود و دستان حاج آقا را می بوسد.
دوستانش سر به سرش می گذارند و با او شوخی می کنند.
دوباره حمیده را در آغوش می گیرم و اشک می ریزم.
حاج خانم به حمیده می گوید:
_بسه عروسو به گریه انداختی! شعون نداره!
زهرا و زهره را هم بغل می گیرم و با راهنمایی های مرتضی به طرف ماشین می روم.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
💍☘
☘
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت97
فلوکس را نوار سرخ زده و گل به کاپوت اش چسبانده.
در جلو را برایم باز می کند و سوار می شوم.
همگی بدرقه مان می کنند و علیرضا کنار ماشین می ایستد و برایش دست تکان می دهم.
مرتضی ماشین را به حرکت در می آورد و می رویم.
حالا نه از هیاهویی خبری است نه از نگاهای خیره به ما.
یکهو مرتضی چشمانش را ریز می کند و از آیینه عقب را نگاه می کند.
می پرسم:" چیزی شده؟"
سری تکان می دهد و می گوید:
_مثل اینکه کارمون دارن!
دنده عقب می گیرد و به محمدرضا می رسیم. بیچاره از بس دویده رنگی به صورتش نمانده و بریده بریده می گوید:
_مامانم... ساکِ ریحانه خانم رو آوردن! یادشون رفته بهشون بدن.
مرتضی بپر بالایی می گوید و برمی گردیم.
حمیده ساکم را توی ماشین می گذارد و از پنجره هم را دوباره بغل می کنیم.
اشک اش را با گوشه ی روسری اش پاک می کند و با به سلامتی راهی مان می کند.
از توی ساک چادر مشکی ام را درمی آورم و سر می کنم.
مرتضی چند باری نگاهم می کند و من از نگاهش فرار می کنم.
آخر یک جا پارک می کند و مستقیم در چشمانم زل می زند، من هم رویم را به طرف خیابان برمی گردانم که صدایم می زند.
_ریحانه سادات!
لب ورمی چینم و می گویم:
_بله؟
سرش را روی صندلی می گذارد و از ته دل می خندد.
فقط با چشمان مثل وزق نگاهش می کنم که به چه میخندد!
یک لحظه نگاهم می کند و دوباره می خندد. اخم می کنم و فکر می کنم عیبی توی صورتم هست!
_چیه؟ چیزی شده؟
خودش را به طرفم می چرخاند و می گوید:
_نه! مگه باید چیزی بشه!
چشمانم را ریز می کنم و کُفری می شوم.
_توی صورتم نگاه می کنین بعد میگین چیزی نشده! پس این خنده برای چیه؟
_آدم شب عروسیش نخنده، کی بخنده؟ من خوشحالممم. امروز رویامو تو واقعیت دیدم.
بدون پلک زدن فقط نگاهش می کنم. ادامه می دهد:
_نمیدونی چقدر واسه ی همچین روزی انتظار می کشیدم! اصلا باورم نمیشه!
قربونت برم... قربونت برم خدا!
کمی این دست و آن دست می کنم و می گویم:
_خب کجا میریم الان؟
نگاهم می کند و می گوید:
_میای بریم پیش مادر و پدرم؟
نخواستم از او بپرسم مگر خانه نداری! گفتم شاید فکر کند با نامادری اش مشکل دارم. سری تکان دادم و به راه افتاد.
کم کم از شهر داشتیم خارج می شدیم که صدای ویراژ های ماشینی را از پشت سر شنیدم.
سرم را به عقب برگرداندم اما در سیاهی شب همه چیز گم شده بود و فقط سوسوی نور از دور می آمد که هر لحظه بزرگتر و بزرگتر می شد.
رو به مرتضی می گویم:
_اون ماشین خیلی تند نمیاد؟
از آیینه به پشت نگاه می کند و می گوید:
_چرا!
نمیدانم چرا استرس به جانم می افتد که چند لحظه ی بعد ماشین از ما سبقت می گیرد و دور می شود.
نفس راحتی می کشم و با خودم می گویم چه مردم آزارهایی پیدا می شوند.
از دور نور ماشینی می آید که هر لحظه به آن نزدیک تر می شویم.
با ترس و نگرانی به مرتضی می گویم:
_مرتضی! نگاه کن! اون ماشین انگار وسط جاده ایستاده!
مرتضی که از خشک و خالی صدا زدنش توسط من، تعجب می کند، می گوید:
_نه، اشتباه می بینی!
سرم را پایین می اندازم و می گویم حتما او بهتر از من میداند دیگر!
بعد هم از اینکه خیلی راحت با او حرف زده ام خجالت می کشم. تازه یادم می آید چه کار کردم!
هر چه می گذرد، شکم بیشتر می شود و سرعت مان هم بیشتر!
دوباره حرفم را تکرار می کنم که یکهو مرتضی داد می زند:
_یا حسین(ع)!
بخاطر سرعت زیادمان، لاستیک های ماشین هنگام ترمز قیژ صدا می کنند و با صدای گوم به ماشین جلویی می خوریم!
تنها کاری که از من برمی آید این است که دستم را روی سرم بگذارم که با سر به داشبورد می خورد.
صدای گاز ماشین جلویی می آید که فرار کرده!
در حالی که دستم کوفته شده و سرم از درد می ترکد، آه و ناله را کنار می گذارم و مرتضی را صدا می زنم.
_آقامرتضی؟
دود غلیظی بلند می شود و همه چیز را در خود می گیرد.
سرفه می کنم و به سختی در را باز می کنم. به طرف در راننده می روم و مرتضی که بی جان است، از ماشین بیرون می کشم.
در تاریکی شب چیزی دیده نمی شود و از ترس نزدیکاست قالب تهی کنم!
صدای زوزه ی گرگ ها را با به این سو و آن سو می برد. اشکم سرایز می شود و یقه مرتضی را در دست می گیرم و تکانش می دهم.
وقتی می بینم تکان نمی خورد، صندوق را باز می کنم و فلاسک را بیرون می کشم و آبی پیدا نمی کنم.
آب جوش را توی لیوانی خالی می کنم و مدام فوت می کنم تا سرد شود.
آب سرد شده را روی صورتش می پاشم اما تکانی نمی خورد.
خون از پیشانی اش سرازیر شده و صورتش را کثیف کرده است.
گریه ام تبدیل به هق هق می شود و دیگر اهمیت نمی دهم که چطور صدایش بزنم.
صدای مرتضی مرتضی گفتنم را فقط کوه ها می شنود و تمام جاده از صدایم پر می شود.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
💍☘
☘
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت98
به این طرف و آن طرف سرک می کشم تا شاید ماشینی رد شود و حتی چندین متری از ماشین فاصله می گیرم.
صدای سگ به زوزه ی گرگ ها اضافه می شود و مثل کودکی به پناه به خود می لرزم.
وقتی که فکر می کنم درهای امید به رویم بسته شده به طرف مرتضی برمی گردم و التماسش می کنم تا چشمانش را باز کند.
_چشماتو باز کن مرتضی! بخدا داره نفسم بند میاد توی این بیغوله که نه سر داره و نه ته!
همین طوری میخواستی خوشبختم کنی؟ تازه تو شده بودی همه ی کسو کارم.
سرش را به دامن می گیرم و گوشه ای از روسری حریرم را می کنم و روی زخمش می گذارم.
خدا خدا می کنم چشمانش را باز کند و دوباره از آن لبخندهای همیشگی اش روی لبانش بنشاند.
از بی کسی و غریبی ام می نالم که هر کس به من می رسد، نیامده می رود.
سرم را به سوی آسمان پر ستاره بالا می گیرم و داد می زنم:
_خدایا! من تنهام... فقط تو موندی برام! بغلم کن و منو با خودت ببر! نمیخوام تو این دنیا بمونم دیگه...
به سرفه می افتم و گلویم سوز عجیبی می گیرد.
دوباره آب سرد می کنم و روی صورتش می پاشم ولی باز هم هیچی به هیچی!
ضربان و نبضش را چک می کنم، از زنده بودنش خوشحال می شوم و برای به هوش آوردنش تلاش می کنم.
دستم را بالا می برم و سیلی محکمی به گونه اش می زنم که دستم به گیز گیز می افتد!
نگاهم را به چشمانش گره می زنم و منتظر اتفاقی می مانم اما دریغ از تکان خورد پلکی!
خودم را به ماشین می رسانم و به لاستیک اش تکیه می دهم.
شروع می کنم به حرف زدن با خدا و بازگو کردن درد.
_خدایا از وقتی چشم باز کردم گفتن تو هستی، گفتن تو مراقبمی و تو زندگی رو به من بخشیدی. یکم که بزرگتر که شدم گفتن وقت تشکر و باید از خدا تشکر کنی بخاطر تموم چیزایی که بهت داده. منم گفتم چشم...
از همون نه سالگی که آقام یه سجاده و چادر از مغازه های دور و اطراف حرم خرید و جلوم پهن کرد، یادم میاد نماز می خونم.
روز گرفتم، چادر سر کردم و شدم عزادار اهل بیتت. همه ی اینا رو با جون و دلم قبول کردم و گفتم چشم...
بزرگتر که شدم گفتن سعادت و خوشبختی دست خداست پس گله نکن. موفقیتی که به دست میاوردم، آقام می گفت برو سجده کن و از خدا تشکر کن، منم گفتم چشم...
وقتی حق رو از باطل تشخیص دادم فهمیدم باید برم طرف حق و بازم گفتم چشم...
بخاطر تموم عقایدم چه از حجاب و چه از مبارزه با طاغوت، کلی ضربه خوردم ولی چون میدونستم یه امتحانه بازم گله نکردم و گفتم چشم...
صدایم را بلند تر می کنم و می گویم:
_خدایا من همش گفتم چشم اما میشه فقط یه بار، یه بار هم تو بگی چشم؟
من میگم خدایا این یکیو دیگه ازم نگیر و تو بگو چشم...
دیگر نایی برای حرف زدن و داد کشیدن ندارم.
به پهنای صورت اشک می ریزم و با دستم قطره اشکی که به چانه ام رسیده را پاک می کنم. سرم را روی دو زانوام می گذارم و از ته دل زجه می زنم.
اول صدای خش خشی را می شنوم ولی فکر می کنم باد است و بهایی نمی دهم.
اما هر چه می گذرد، صدای خش خش بیشتر می شود تا این که سر بلند می کنم و با دیدن منظره ی پیش رویم زبانم بند می آید.
مرتضی سرش را گرفته و نگاهم می کند.
چهار دست و پا خودم را به او می رسانم و غرق در چهره اش می شوم.
گونه اش را مالش می دهد و زل می زند به چشمانم.
یکهو پقی می زند زیر خنده و می گوید:
_عجب دست سنگینی داری! فکر کنم نصف صورتم رفته.
من هم خنده ام می گیرد اما نه بخاطر حرف او بلکه بخاطر لطف خدا.
به یاد آقاجان، همان جا سجده شکر بجا می آورم و بلند می گویم:
_خدایا! قربون چشم گفتنت بشم من!
مرتضی هاج و واج نگاهم می کند و چیزی نمی گوید.
تکه پارچه ی روی سرش کاملا قرمز شده و از توی ساکم پارچه ای دیگر درمی آورم و روی زخمش می گذارم.
تمام این مدت مثل پسر بچه ای آرام و متین نشسته و فقط چشمانم را نگاه می کند.
_سرتون درد میکنه؟ بریم بخیه بزنیم؟
_آخرش میدونستم زخم قدیمی سر باز می کنه! ولش کن، خوب میشه!
_چی چی خوب میشه؟ پاشین بریم!
دستش را به ماشین می گیرد و به جلوی فلوکس نگاه می کند که تو رفته!
باد سردی می وزد که باعث می شود مثل بیدی به خود بلرزم.
مرتضی می گوید داخل ماشین بروم و من هم قبول می کنم.
کاپوت را بالا می دهد که دود ازش بلند می شود و به آسمان می رود.
نچی نچی می کند و خودش را سرگرم می کند و درد کشیدنش از نگاهم دور نمی ماند.
نیم ساعتی درگیر است که با عصبانیت در کاپوت را می کوبد و خم می شود و از پنجره نگاهم می کند و می گوید:
_این درست بشو نیست! باید برم کمک بیارم تا خوراک گرگ و شغال نشدیم!
_اینجا که چیزی نیست!
_یکم جاده رو پایین میرم، قول میدم که زود برگردم.
_اما تو سرتون...
نگاهی از جنس محبت به من می اندازد و می گوید:
_من خوبم تو مراقب خودت باش.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️
"روزانه"
🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸
#قرآن_کریم
صفحه۱۰۱
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- عشق یعنی پایین پا♥️
یعنی قند و چایی روضه ها :)
#استوری
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•