eitaa logo
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
636 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1هزار ویدیو
20 فایل
❁﷽❁ ✳️ما در کانال «شهید عبدالرحیم فیروزآبادی» گامی هرچند کوچک در زمینه اجرایی شدن انتظارات مقام معظم رهبری در زمینه زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا برداشته ایم و از شهدای عزیز مطالبی هرچند کوتاه منتشر میکنیم.🌹 ارتباط باما: @khademe_shahid
مشاهده در ایتا
دانلود
📿 [ همین الان برای شفای همه بیماران به خصوص بیمار مورد نظر ۸ تا صلوات به نیت آقا امام رضا(ع) بفرستیم ]💛🌸 •••♡•••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻✨ ✨ آفتاب به بالای سرمان رسیده و وقت رفتن است. محمد دارد مادر را راضی می کند تا برخیزد. طول می کشد تا دل همگی رضا دهد و به خانه برسیم. شرمنده‌ی خانم همسایه می شوم و از دیر آمدن مان خجالت زده هستم. محمد حسین و زینب خودشان را به چادرم آویزان می کنند و ملودی خنده هایشان روحم را نوازش می کند. شامی که دیشب درست کرده ام را به همراه کمی دمپختک به عنوان ناهار آماده می کنم. مجبورم تک تک افراد را به نشستن سر سفره دعوت کنم. خودم برای مادر لقمه می پیچم و به دستش می دهم. هر بار که لقمه را پس می زند دل من را آزار می دهد. آخرین باری که بی اعتنایی را تحویلم می دهد، برایش می گویم: _بخور فدات شم! اگه نخوری ناراحت میشم. اخم پیشانی ام محو می شود و مادر لقمه ای به دهان می گذارد. ذوق در دلم کیلو کیلو ذوب می شود! مرتضی به بچه ها غذا می خوراند. بعد از غذا مادر رو به همگی مان می گوید: _اینجا که کسو کاری نداریم. من برمی گردم مشهد و یه مراسمی اونجا میگیریم. فقط موندم چجوری به خانم جان بگیم... طفلی، سید مجتبی که دامادش نبود! پسرش بود و همدم و عصای دستش بود. لیلا با دست های پوشیده از کف اش در جواب مادر می گوید: _آره... سخته... شانه به شانه‌ی هم ایستاده ایم و لیلا برایم از روزهایی می گوید که پدر بخاطر نبود من خانم جان را آرام می کرده! این حجم از گنجینه‌ی صبر در هر کسی تعبیه نمی شود! حالا که موشکافانه به کارهای آقاجان خیره می شوم می فهمم هیچ کارش بی حکمت نبود! حتی نفس هایش هم حکم ساعت ها کلاس درس را برایمان داشت. عصر هنگامی که بچه ها را سرگرم می کنم متوجه می شوم لیلا، مادر را صدا می زند. مادر گفتن لیلا مصادف می شود با صدای قیژ در! دستش روی در مانده است و با نگرانی از من می پرسد: _مامانو ندیدی؟ به بچه ها نگاهی گذرا می کنم و جواب می دهم: _نه! من تموم مدت پیش اینا بودم. لیلا فاطمه را صدا می زند و سوالش را می پرسد اما او هم اظهار بس اطلاعی می کند. کم کم ترس خودش را در دلم جا می کند. میان مادر گفتن هایم مرتضی را هم صدا می زنم. اما خبری نیست! شستم خبردار می شود هر چه هست، این دو نفر باهم هستند. دوان دوان خودم را به کوچه می رسانم و از زن های محل که در حال پچ پچ هستند، بریده بریده می پرسم: _سلام! شما شوهر و مادر منو ندیدین؟ چند نفری از میان جمع شانه‌ی بی اطلاعی بالا می اندازند اما یکی شان در جوابم می گوید: _والا من داشتم آشغالا رو می برم که دیدم آقاتون با مادرتون از خونه اومدن بیرون. نفسی از روی آسودگی می کشم و تشکر کنان به خانه برمی گردم. صدای لیلا میان باغچه و حوض کوچکمان می چرخد. جلو می روم و شانه هایش را با سر انگشتانم لمس می کنم: _نگران نباش لیلا، همسایه میگه مامان با مرتضی بیرون رفته. _آقامرتضی کجا رفته خب؟ بی اطلاعیم را تبدیل به کلمه‌ی نمی دانم می کنم و پسش می دهم. زینب با پاهای کوچکش خودش را به ایوان می رساند و از ترس این که از پله ها نیافتد، به طرفش حرکت می کنم و دستانم را دور کمرش حلقه می کنم. تنور آغوشم با وجود او گرمای مهر به خود می گیرد و همان طور که در بغلش گرفته ام کلی قربان صدقه اش می روم. لیلا که بدجور دلواپس مادر شده است؛ میان حیاط زیر انداز پهن می کند. کمرش را به بالشت تکیه می دهد و چای را به لبش نزدیک می کند‌. _ولی ریحانه خوشم اومد! _از چی؟ _از این که یه سخنرانی مفصل در مورد بابا کردی دیگه! نمیدونی چقدر روی اعصابم راه می رفتن اینای که چرت سرهم می کردن. حق را با کمال احترام تقدیمش می کنم که صدای در ما رو به خود می خواند. مادر با چهره ای که به گرد غم نشسته است وارد می شود. رو به لیلا سفارش می کند: _همین حالا وسایلتونو جمع کنین که بریم مشهد. دلیل این همه عجله‌ی مادر را نمی فهمم. یک لحظه گمان می کنم شاید مرتضی کاری کرده که او را رنجانده اما باز صرف نظر می کنم و می گویم نه! مرتضی نمیتواند از برگ گل به مادر بیشتر بگوید. با قدم های بلندم خود را به او می رسانم. _چیزی شده مامان؟ همان طور که از پله ها بالا می آید در جوابم می گوید: _نه مادر! چیزی نشده. _آخه از کسی ناراحتین؟ چشمانش رنگ بی تفاوتی می گیرند. _وا نه! _پس چرا میگی میخواین برین؟ _میخواین برین نه! میخوایم بریم. مادر جان، هر چی بگذره وضع بدتره. یکی باید به چشمای منتظر خانم جان بگه که دیگه... بغض به گلویش چنگ می اندازد و دانه های اشک از آسمان چشمش فرو می ریزند. بازو اش را میان دستم می گیرم و باهم وارد می شویم. آقامحسن دست از صحبت کردن با محمد می کشد و دو هر شان به مادر نگاه می سپارند. زینب با دیدن او به طرفش می دود و سریع روی زانوهای مادر می نشیند. مادر هم تبسمی شیرین تحویلش می دهد و موهایش را ناز می کند. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🌻✨ ✨ محمد کلاهش را از زمین جدا می کند و بی مقدمه به طرف در می رود. مادر صدایش می کند و از حرکت باز می ایستد. _محمد! محمد با تردید می ایستد و به طرف مادر قدم کج می کند. دو زانو مقابل می نشیند و با بغض نهفته در گلویش، می گوید: _جانم. _وسایلتو جمع کن فردا میریم مشهد. بابد اونجا هم مراسم بگیریم و مقدمات آماده کنیم. دلم نمیخواد برای پدرت سنگ تموم نزاریم. حیف... حیف که دوری ازش... چشمه چشمانش جوشیدن می گیرد. راست می گوید، دوری از مزار آقاجان سخت است. سخت است عزیزت را نبینی و آن وقت سنگ قبری هم نباشد که با دیدنش دلت بلرزد. گاهی دوست داری همان یک تکه زمین باشد برای رفع دلتنگی بی پایاب... روی سنگ قبر آب بریزی و بالای سرش قرآن و دعا بخوانی. دلت به این خوش است که مهر دلت گوشه ای آرام خفته است که تو بالای سرش هستی. من هم اگر تهران نبودم دق می کردم از این جدایی اجباری. ظاهراً تصمیم مادر برای گرفتن یک مراسم آبرومند جدی است که فردای آن روز به همراه دو ماشین راهی مشهد می شویم. دایی بعد از سال ها دوری باری دیگر چشمش به گنبد طلایی آسمان مشهد می افتد. دلتنگی چاقوی کندی است که از قفا آدمی را سر می برد. من بارها طعم این شوکران تلخ را چشیده ام و مزه اش بدجور به دهانم چسبیده. با رسیدن به مشهد مادر آرام و قرار ندارد. خودش زودتر از همه برای مراسم آستین بالا می زند‌. دایی می رود تا خانم جان را از دره گز بیاورد. لحظه ای دلشوره دست از سرم برنمی دارد و خیلی دلواپس خانم جان هستم. پیرزن بیچاره پس نیافتد خوب است! آقا محسن به دنبال مسجد محل می رود و برای دو روز بعد برنامه مان را اعلام می کند. تا عصر خبر گوش به گوش می چرخد و سیل پارچه های تسلیت شروع می شود. همسایه ها به تنهایی برای پدر حجله شهادت می گذارند. تا شب دیوار خانه پر شده است پارچه های تسلیت... شب که دلم می گیرد می خواهم دور از چشم همه کمی با خودم خلوت کنم. بی اختیار به طرف در می روم و با دیدن دیوار پر از نوشته بیشتر دلم می گیرد. یادم می آید جوان تر که بودم یکی از همسایه هایمان بر اثر بیماری فوت کرد. آن همسایه کس و کاری نداشت و بخاطر اخلاق تند اش هم کسی برایش پارچه نزد. اما آقاجان پارچه‌ی بلندی با هزینه‌ی زیاد سفارش داد و با کمک محمد روی دیوار شان نصب کرد. زن همسایه از این که به فکر شان بودیم خوشحال شد. پدر برای مراسم ختم هم خیلی کمک آن زن کرد. وقتی از او پرسیدم چرا همچین کاری می کند، آخر همسایه اخلاق بدی داشت. اول تذکر داد که پشت سر مرده حرف بدی نزنم و دوم با لبخند زیبایش تعریف کرد که پارچه که بزنیم رهگذری که رد می شود فاتحه ای، صلواتی یا خدا بیامرزی می گوید و روح آن مرده شاد می شود. اگر من این کار را نکنم حق همسایگی را به جا نیاوردم. همسایه اگر بد هم باشد باز هم همسایه است و باید حقش را ادا کرد. بخاطر همین مرامش است که هیچ کس از او بدی ندید. همه‌ی کوچه و حتی چند کوچه‌ آن طرف تر از خبر شهادتش بسیار ناراحت شدند. هنوز چشمم به پارچه ها است که در میان نسیم رقصان می شوند. چند نفر از همسایه ها با دیدنم شوکه می شوند و حال و احوال می کنند. بعضی ها هم شهادت پدر را تسلیت می گویند و می روند چمدان خاطرات را بدون بستن رها می کنم و به خانه وارد می شوم. مادر لیست مهمان هایی که باید دعوت شوند را می نویسد و همان شب به چند نفرشان زنگ می زند. گاهی سعی دارد بغض را در گلو خفه کند اما موفق نمی شود و جوبیار اشک از گونه هایش روان است. با شنیدن صدای برخی دوستان پدر که یاد او را برایش تازه می کنند، بیشتر بی تابی می کند اما دست بردار نیست. حتی حاج حسن را هم دعوت می کند. شب، خانم جان به خانه می رسد. پیرزن با دیدن من به مویه می افتد و به زبان محلی می خواند: _یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور... قد خم می کنم و در آغوشش جا می گیرم. اشک ها در آغوشم می ریزد و زمزمه ها می کند. _دلم روشن بود برمیگردی دختر! آخ خدا جواب دعاهای مادر و پدرتو داد. الحمد الله که سالمی. با خم شدنش پیش پایم ناراحت می شوم. سریع دست هایش را می گیرم و بوسه ای به آن می زنم. _این چه کاریه خانم جان! تو رو خدا بلند شین. با دستان ترک خورده اش گونه هایم را لمس می کند و همراه با بغض می نالد: _وایستا خوب نگات کنم. آخ نمیدونی چقدر سر سجاده از خدا خواستم که برگردی. مادر پیش می آید و او را به بغل می گیرد. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🌻✨ ✨ خانم جان همانطور که می رود، دست دراز می کند و مرا می خواند ‌. دستان چروکیده اش را می گیرم و باهم وارد خانه می شویم. نمی گذارد لحظه ای از کنارش دور شوم. محکم دست هایم را به دستانش گره زده و در صورتم دقیق می شود. دایی را هم طرف دیگر اش نشانده و یکی در میان قربان صدقه مان می رود. مادر کمی تن صدایش را بالا می برد تا خانم جان بشنود. _خانم جان، شوهر ریحانه رو دیدی؟ آقامرتضی رو دیدی؟ خانم جان صورتش را جمع می کند و با چشمانی تنگ می پرسد: _شوهر؟ نه... ندیدم. مرتضی از اتاق دیگر وارد می شوم و من هم به طرفش قدم برمی دارم. قاب چهره اش در چشمانم هویدا می شود و مادر با اشاره ای به مرتضی می گوید: _اینم داماد من. مادر، آقامرتضی ایشونن. خانم جان نگاهی به سراپای مرتضی می اندازد و برای این که چشمان کم سوی اش او را بهتر ببینند، دست به زانو می گیرد و برمی خیزد‌. با کمان قد خمیده اش به مرتضی می رسد. لبخند محجوبانه ای از پس چارقد گل گلی اش می زند و به او خوش آمد می گوید. بالاخره با وساطتت مادر، خانم جان دل از من می کند و برای کمک در پهن کردن سفره می روم. هنگامی که سفره پهن می شود، خانم جان غیبش می زند! به همگی می گویم من به دنبالش می روم و تمام اتاق ها را می گردم. در میان کلاف سرگردمی قدم برمی دارم که خانم جان با صدایش مرا می خواند. توی سالنی که منتهی می شود به دو اتاق، ایستاده. به چادر های مادر که روی جا لباسی صف کشیده اند، دستی می زند: _مادر، به نظر این قهوه ای رو بردارم یا مشکی؟ شانه بالا می اندازم و می پرسم: _چیزی شده خانم جون؟ همه که بتونم محرمن! چادر چرا؟ سرش را به پایین سوق می دهد و با لبخند گونه هایش گل می اندازد. بعد با دستان چروکیده اش که گرد مهر و تجربه بر آن نشسته است، دو چادر را برمی دارد. _نگفتی، کدوم؟ حدس می زنم هنوز نتوانسته با مرتضی کنار بیاید. آخر زن های قدیم خلق و خوی شان کمی متفاوت است. خانم جان عادت کرده توی خانه هم روسری سر می کند! قهوه ای را برایش انتخاب می کنم و روی سرش می کشم‌. از اتاق بیرون می آیم و او بالای سفره می نشیند. با جمع شدن سفره، بچه ها را برمی دارم و به اتاق می برم تا بخوابانم. خانم جان با عصای لرزانش به اتاق وارد می شود و با دیدن بچه ها از نوزادی مادر و دایی یاد می کند. گاهی اوقات ریز ریز می خندیم که از ترس بیدار شدن شان خنده مان را می خوریم‌. وقتی لب های خندان خانم جان را می بینم دلم نمی آید بعد این که کمی به آرامش رسیده، طوفان نبود پدر ویرانش کند. صبح بعد از نماز روی سجاده نشسته ام و به یاد پدر دعای عهد می خوانم. در احوالات روحانی سیر می کنم که صدای تق تق در بلند می شوم. تا می خواهم برخیزم متوجه ‌ی صدای گام هایی می شوم که به طرف در می رود. دانه های تسبیح را با سر انگشتانم لمس می کنم و ذکر الله اکبر زیر لب سر مس دهم که صدای جیغ از حیاط بلند می شود. چادر روی سرم را به خود می چسبانم و گذاشتن پایم به روی موزائیک های حیاط، دلم می لرزد. زن همسایه بدن خمیده‌ی خانم جان را زیر دست گرفته و او را صدا می زند. مادر بی معطلی خودش را به او می رساند و آوای ناله بر روی خانه سایه می اندازد. به بالای سر خانم جان که می رسم قلبم از شدت تپش انگار می خواهد بیرون بپرد. با این حال کنارش زانو می زنم و کمی بعد با کاسه ای آب برمی گردم و آب به صورتش می پاشیم. چشمانش با هاله ای از رنج و دلتنگی باز می شود. لبخند تلخی به روی لب های ترک خورده اش می نشیند و لب می زند: _سید مجتبی رفت؟ زن همسایه با استرسی که لحنش را تکان می دهد؛ تعریف می کند: _روم سیاه زهرا خانم! بخدا اگه میدونستم بهشون تسلیت نمی گفتم. مادر اشک هایش را از گونه هایش محو می کند. همانطور که خم شده است و دست به زیر سر خانم جان برده، لب می زند: _ممنون، کار ما رو راحت کردین. لنگ لنگان خانم جان را به دوش می کشم و وارد خانه می شویم. حالا دایی، مرتضی و محمد هم بیدار شده اند و دور خانم جان حلقه زده اند. اندوه بر دل هایمان تار تنیده و در حال تسخیر آن است. خانم جان لب می گزد و افکارش را به زبان می چرخاند: _این پارچه ها که زده بودن برا سید مجتبی بوده؟ مشت محکمی هواله‌ی سینه اش می کند و ادامه می دهد: _من فکر کردم برای برگشتن کمیلو ریحانه است! او... اون حجله رو بگین! اونم مال سید مجتبی بود؟ ای بمیرم برات سید مجتبی، مثل جد غریبت تو خاک غربت دفن شدی. وای سید مجتبی، کفنت کردن یا مثل اربابت بی کفن شدی؟ آتش دلمان با حرف های خانم جان زبانه می کشید. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی و ظهور حضرت مَهدی(عج)🌸 صفحه۱۴۸ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
○بعضی انسانها به زمین آمده اند تا زمین قابل تماشا شود... ○آمده اند که تاریخ؛ شکوه شرافت و آزادگی شان را به نظاره بنشیند... ○آمده اند تا آبرو و اعتبار دنیا باشند اصلا زمین، از آمدن بعضی انسانها به خود می بالد... و عزیز ما یکی از همین انسانها بود.. •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🔻آیت‌الله بهاءالدینی: مقام حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها فوق‌العاده‌ است؛ اگر ایشان امضاء کند، همه امضاء می‌کنند ♥️ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📿 [ همین الان ۱۰ تا صلوات هدیه کن به شهید عبدالرحیم فیروزآبادی ] 💙💌 •••♡•••
✍آیت‌الله‌مصباح‌یزدی🌱 اگـر تمـام باقیمـانـده عمرمان را تسبیح دست بگیریم و بـه خاطر همیـن نعمت ( ) شکرگزاری کنیـم ؛ نمےتوانیـم حقش را ادا کـنیم‼️ سلامتیشون‌صلوات❤️ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
شرط اول قدم آن است که | ♥️مجنون | باشی... / •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻✨ ✨ بیشتر به روضه هایش می گریستیم. انقدر صدای مان بلند می شود که بچه ها با گریه ما از خواب برمی خیزند. مرتضی وقتی حال بدم را می بیند بلند می شود تا آن ها را آرام کند. به کنجی از خانه پنهان می برم. دمخور با دلتنگی هستم و آتش دلم شعله ور تر می شود. خانم جان دست هایش را دراز می کند و تکان می دهد: _آخ کمرمونو خم کردی سید مجتبی! اشک های خانم جان غیرقابل کنترل است. جوری اشک از چشمانش سُر می خورد که انگار نه تنها داماد بلکه پاره‌ی تنش را از دست داده. روز مراسم آقا جان از غریبه و آشنا به مسجد آمده اند. هر کس از خوبی های آقاجان چیزی می گوید و خیلی ها هم پای ما اشک می ریزند. دم در مسجد ایستاده ام که زنی به همراه دو بچه وارد می شود. با دیدن عکس پدر آن هم دم در اشک از گونه هایش پایین می ریزد. به من که می رسد، دستش را روی شانه ام می گذارد و می گوید: _شما دختر آقاسید هستین؟ بله ام مصادف می شود با تعریف و تمجید های او. نگاهش را در چهره ام می چرخاند و لب می زند: _خدا بیامرزتشون. عجب مرد دست به خیری بودن‌. ما خونمون جنوب شهره اما ایشون بخاطر بچه هام تمام راه رو هر هفته میامدن و برامون خوراکی و میوه می گرفتن. بعدا که اومدم خونتون رو دیدم فهمیدم ایشون وضعیت مالی شون بهتر از ما نبوده اما کم برامون نمیزاشتن. تا پایان مراسم چند نفر دیگر هم از کارهای پسنیدیده‌ی آقاجان برایم گفتند. من که سه سال نبودم هیچ، مادر که همیشه با آقاجان بوده هم نمی دانسته و حالا متوجه می شویم که او چه کارها که برای رضای خدا انجام نداده است‌. روضه خوان از اباعبدالله می خواند و دلم به سوی گنبد کربلا پر می کشد. بعد از پاک کردن آخرین قطره‌ی اشک احساس میکنم صبری به کنج دلم سنگینی می کند. حالا دیگر با بی تابی دلم را خون نمی کنم. خانم جان غش کرده و چند خانمی دورش را گرفته اند. به سمتش می روم و می گویم یکی آب قند بیاورد. زنی به کاسه‌ی آب در دستانش اشاره می کند و دستم را داخل آب می برم و قطراتی روی لب ها و گونه های خانم جان می ریزم. آب قند را توی دهانم می ریزم که به حال می آید و ذکر حسین را از سر می گیرد. به زور راضی اش می کنم قرص زیر زبانی اش را قورت بدهد. بعد از رفتن مردم به اطرافم نگاه پرت می کنم. مادر و خانم جان بی رمق گوشه ای نشسته اند و سر در گریبان هم فرو برده اند. مادر زیر لب چیزی می گوید و خانم جان ریز ریز اشک می ریزد. با لیلا کمک می کنم تا خرما های باقی مانده را توی کارتون هایش برگردانم. خادم مسجد وقتی مرا می بیند پیش می آید و تسلیت می گوید. تشکر می کنم که ادامه می دهد: _از این به بعد جای سید مجتبی میون مسجدیا خیلی خالیه. خدا بیامرزدش عجب مرد بزرگی بود. با این حرف های شیشه‌ی اشک زیر چشمان درشت لیلا لرز می کند و دانه اشکی فرو می پاشد. دستم را روی دستش می گذارم و با لبخندی تلخ دلداری اش می دهم. مرتضی کارتون ها و وسایل باقی مانده را در صندوق عقب جا می دهد و به خانه برمی گردیم. پارچه های سیاه از همان ابتدا سایه غم را روی خانه می اندازند. هیچ کس حال ندارد و گوشه ای زانوی غم بغل می گیرد. فاطمه با چهره‌ ای گرفته به طرفم می آید و با بغض گیر کرده‌ در گلویش می گوید: _خاله؟ راسته مامانم میگه، آقاجون دیگه برنمی گرده؟ یعنی دیگه نمیاد با من بازی کنه؟ لب ور می چینم و هاله‌ی اشک پرده‌ی چشمانم را در خود می گیرد. سرش را میان دستانم می گیرم و بوسه ای به موهای بسته شده اش می زنم. _خاله جون، آقاجون رفته پیش خدا. ازون بالا میتونه ما رو ببینه. تازه اگه دیگه باهات بازی نکنه میتونه ازت نگهداری کنه. به حالت قهر رویش را از من می دزد و می گوید: _من نمیخوام آقاجون ازم مراقبت کنه. من میخوام مثل قدیما با من بازی کنه و باهم تو باغچه گل بکاریم. سر انگشتانم لپ های تپل اش را لمس می کند. دوست ندارم دل بچه را بشکنم. _خب با من توی باغچه گل بکار. آقاجونم ازون بالا برای دختر خوشگلش دست میزنه. اگه دختر خوبی باشی میتونی آقاجونو توی خواب ببینی. اون وقت خود آقاجون بهت میگه که همیشه باهاته ولی تو نمی بینیش. مرتضی محمدحسین و زینب را به دستم می دهد و خودش می رود تا به همراه دایی برای ناهار فردا فکری کنند. زینب از این که در آغوشم است خوشحال به نظر می رسد. دست هایش را روی صورتم می کشد و مامان صدایم می کند. محمدحسین با دیدن زینب در بغلم، حس حسودی اش گل می کند. هر دوتایشان را روی زانو ام می نشانم و برایشان شعر می خوانم. بعد هم با فاطمه اتل متل بازی می کنیم و خنده بر لب های کوچک شان نقش می بندد. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🌻✨ ✨ آن روز هم با تمام سنگینی اش می گذرد. نزدیکی های ظهر برای سرکشی به آشپزخانه به همراه مرتضی روانه‌ی مسجد می شوم. همه چیز خوب است، مادر بهترین ها را برای مراسم پدر خواسته. از آشنایان، غریبه ها و فامیل هایی که در نیشابور و دره گز داریم برای ناهار دعوت می کنیم. همه چیز آبرومند پیش می رود. غذاهایی هم که اضاف می آید من و مرتضی به نیابت از آقاجان به محله های فقیر نشین می بریم. همه چیز دست به دست هم داد و زمان همچون برق و باد از پیش چشمانم دور شد. ثانیه ها شتابان سوار بر قطار زمان شده و برایم دست تکان دادند. روزهای داغ اول انقلاب مصادف شده بود با بهمن و اسفند یخبندان. کم کم نوای اولین سال نو در زیر بیرق اسلام همه جا را پر کرد. آن سال شکوفه ها هم رنگ دیگری به خود گرفته بود . در اولین بهار اسلامی، مردم خانه های دل را تکان دادند و در کنار سفره‌ی هفت سین علاوه بر قرآن، عکس شهدا هم قاب شد. چشمان پدر از پشت شیشه‌‌ی قاب همچون چشمه ای زنده می جوشید. هوای تهران مطبوع بود و باران های بهاری روی سر مردم جا می گرفت. صبح یازدهم فروردین دست بچه ها را گرفتم و به پایگاه جمع آوری رای ها رفتیم. ساعتی با بچه و در گرما ایستادم تا نوبتم شد. رنگ آبی جوهر، روی انگشت سبابه ام حاصل سرخی خون هزاران شهید بود. خون های سرخی که ریخته شد تا مرد و زن، محجبه و بی حجاب در صف بایستند و با این رنگ آبی، مهر تایید به بیرق اسلام بدهند. فردای آن روز نتایج رفراندوم اعلام شد. نود و نه و سی یک درصد مردم رای آری را به پای پرچم اسلام ریختند. مرتضی در حال گوش دادن به اخبار بود و رادیو را به طرفم گرفت و حرف های امام را شنیدم: _من به ملت بزرگ ایران که در طول تاریخ شاهنشاهی، که با استکبار خود آنان را خفیف شمردند و بر آنان کردند آنچه کردند، صمیمانه تبریک می‌گویم… صبحگاه ۱۲ فروردین – که روز نخستین حکومت الله است – از بزرگترین اعیاد مذهبی و ملی ماست. ملت ما باید این روز را عید بگیرند و زنده نگه دارند. روزی که کنگره‌های قصر ۲۵۰۰ سال حکومت طاغوتی فرو ریخت و سلطه شیطانی برای همیشه رخت بر بست و حکومت مستضعفین که حکومت خداست به جای آن نشست. سر از پا نمی شناختم کمی بعد وقتی مرتضی در سپاه پاسداران استخدام شده بود باز هم خوشحال شدم. هیچ گاه یادم نمی رود که با جعبه ای شیرینی وارد خانه شد و با شادی فریاد زد: _ریحانه کجایی؟ همانطور که ظرف می شستم هراسان به طرفش آمدم و پرسیدم: _چی شده؟ سلام! جواب سلام را سریع داد و جعبه را باز کرد. شیرینی زبان برداشتم و همانطور که گاز بردم، سوال کردم: _نگفتی برای چیه؟ به محمد حسین و زینب هم شیرینی داد و گفت: _سپاه استخدام شدم! آن روزها اوایل انقلاب بود و هنوز سپاه روزهای اولش را می گذارند. مرتضی روزها تا ظهر در سپاه کار می کرد و تا شب دنبال کار چاپ و مسافرکشی بود چون حقوقی از طرف سپاه نداشت. اما با این حال بدون هیچ چشم داشتی تمام تلاشش را در آن جا می کرد‌. سختی آن روزها در دهانم می چرخید و من بیشتر از این که نگران پر بودن یخچالم باشم، نگران تن خسته ای بودم که آخر شب روی فرش می افتاد. زینب نازهای دخترانه اش برای پدرش شروع می شد و مرتضی به سختی برای شان وقت می گذاشت. تابستان از راه می رسد. فصلی که درختان بار سنگین خود را به زمین می گذارند. مزارع پر از گندم های زرد رنگ می شود که مانند خورشید می درخشند. این دومین تابستان است که هندوانه را در تنهایی قاچ می کنم و به دهان می گذارم. مرتضی به کردستان رفته تا کردهای بی پناه را از چنگال پلید کومله ها۱ و کمونیست ها در آورد. گاهی آن قدر دلتنگش می شود که دوست دارم ساعت ها بگریم اما به خودم امید می دهم و با انداختن سکه ای در صندوق صدقات کمی خودم را آرام می کنم. محمد حسین را به زور از توی کوچه می آورم و دوچرخه ای را که پدرش برایش خریده گوشه ای می گذارم. زینب کنارم نشسته و با عروسک هایش خاله بازی می کند. در حال گوش دادن به غرهای محمدحسین هستم که صدای در بلند می شود. دایی کمیل با عجله وارد می شود و بعد از احوال پرسی سریع اصل مطلب را می گوید: _پاشو ریحانه، الان وقتشه! به دستپاچگی دایی نگاه می کنم و می پرسم: _وقت چیه؟ _مگه نگفتی میخوای خانم مرادی رو ببینی؟ ______________ ۱. سازمانی کمونیست در کردستان ایران است. این گروه از جمله گروه‌های مسلحی بود که همزمان با پیروزی انقلاب اسلامی، به همراه دیگر مسلحین در منطقه کردستان ایران دست به عملیات های مسلحانه زد. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🌻✨ ✨ با یادآوری ماجرا سریع باشه ای می گویم و می روم تا لباس عوض کنم. چادرم را روی سرم می اندازم که محمد حسین جلوی پله ها راهم را سد می کند و با غیض بچگانه ای می گوید: _مامان تو رو خدا بزار برم با بچه ها بازی کنم. تن اش را از جلویم کنار می زنم. _نه محمد حسین! گفتم که، نه! _آخه چرا؟ _چون که بسه! یک ساعت رفتی بازی کردی دیگه! مگه بابا نگفت تو مرد خونه ای؟ باید کنار آبجیت باشی تا برگردم. محمد حسینم نزدیک چهار سالش است اما با شنیدن حرفم بهانه گیری نمی کند. به دنبال دایی راه می افتم و ماشین اش جلوی موسسه‌ی قرآنی می ایستد. پیاده می شوم و به دایی می گویم بماند. وارد حیاط آموزشگاه می شوم. حوض فیروزه ای رنگ و درختان توی باغچه فضا را شاداب کرده اند. در حال دید زدن حیاط هستم که صدای زنی توجه ام را جلب می کند: _کاری داشتین خانم؟ برمی گردم تا صاحب صدا را پیدا کنم. خانم چادری از پشت ساختمان ظاهر می شود. صورت استخوانی و اندام لاغرش از پس چادر هم معلوم است. تیله های خاکستری رنگش، همچون دو ماه در آسمان چشمانش است. فکر کنم از تعریف های دایی باید خود خانم مرادی باشد. با عجله لبخندی روی لبانم می نشیند. نگاهم را میان زمین و آسمان می چرخانم و همراه دست پاچگی می گویم: _من اومدم برای دختر و پسرم کلاس ثبت نام کنم. بدون هیچ فکری این حرف بر زبانم جاری می شود. لبانش کشیده می شود و با روی خوش مرا به اتاق مدیر راهنمایی می کند. مدیر، زنی میانسال است با هیکلی درشت و عینک های ته استکانی! خانم مرادی کنارم می نشیند و به مدیر می گوید: _این خانم اومدن بچه شونو ثبت نام کنن. مدیر سری تکان می دهد: _عه؟ خوبه! بچه تون چند سالشه؟ _یکم دیگه چهار سالشون تموم میشه. خانم مرادی نگاهش را به من می سپارد و با لحن رضایت بخشی لب می زند: _من بچه های چهار تا پنج سال رو آموزش میدم. خلاصه توی بد مخمصه ای می افتم و توی رودربایستی مجبور می شوم نام بچه ها را بنویسم. البته وقتی با خودم فکر می کنم می بینم بد هم نشد! اتفاقا توفیق اجباری نصیب مان شد تا بچه ها را قرآنی بار بیاوریم. خانم مدیر و مرادی مرا تا دم در راهنمایی می کنند و می روند. سر کوچه، سوار ماشین دایی می شوم و تصوراتم را از خانم مرادی کنار هم می چینم. دایی امان نمی دهد و با پا گذاشتن من توی ماشین مرا سین جین می کند. _خب چیشد؟ چطور بود؟ اول قیافه ام طوری نشان می دهم که خوشم نیامده و بعد با خنده می گویم: _نه خوشم اومد! سلیقت خوبه دایی! دایی که از حالات چهره ام رنگش عوض می شود. با نگرانی زبان می چرخاند: _وای ریحانه! فکر کردم چی شده که قیافه تو اینجوری کردی! خب... خوبه! خدا رو شکر که خوشت اومده. _البته علف باید به دهن بزی شیرین بیاد. دایی دست می گذارد روی زانوم و با شادی همانطور که مشغول روشن کردن ماشین است، می گوید: _شیرین میاد، تو فقط دعا کن. حالا بیا یه شیرینی بت بدم. هر چه اصرار می کنم هنوز نه به بار و نه به دار، اثری ندارد. دایی خیلی غرق خیال بافی شده و پیش پیش خطبه‌ی عقدش را هم برای خود خوانده! با جعبه ای از شیرینی خامه ای برمی گردد. _کامتو شیرین کن دایی. دستم را روی چشم می گذارم و لب می زنم: _ای به چشم، ولی به یه شرط! _چی؟ _بهم بگو از کجا باهاش آشنا شدی؟ لپ هایش گل می اندازد انگار که کلی سیلی خورده است. گوش هایم در انتظار شنیدن به سر می برد که دایی لب می گشاید: _راستش خواهر دوستمه. یه بار داشتیم از ماموریت برمی گشتیم که من رسوندمش. آبجیش رو دم در دیدم و یه نگاه... از حجب و حیای دایی خنده ام می گیرد. _بله! یه نگاه کردی و عاشق شدی! تا خود خانه دایی حرفی نمی زند اما از چشمانش حیا می بارد. حال دایی را می توانم لمس کنم، آخر من هم عاشقم... من هم قریب به چهار سال و نه ماه است که دلم خلاصه شده در قامتی مردانه و صورتی مظلوم که تزئین شده به ریشی ملقب به ریش بسیجی! آخ که بدجور آسمان دلم هوای مرتضی را بهانه کرده. با ایستادن دایی جلوی خانه نگاهم را از حلقه‌ی نقره‌ی توی دستم می گیرم‌. حلقه ای که اگر چه از طلا کم دارد اما از عشق و محبت هیچ چیز کم ندارد! از دایی خداحافظی می کنم و قول می دهم بیشتر به او در شناخت خانم مرادی کمک کنم. دایی که حرکت می کند، متوجه‌ی محمدحسین می شوم که توی کوچه با بچه ها در حال مسابقه دادن است. سعی دارم آتش خشمم فروکش کند و به طرفش گام بر دارم. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی و ظهور حضرت مَهدی(عج)🌸 صفحه۱۴۹ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
‏به این فکر میکردم چرا نمیاد اونی که باید بیاد؟ به این نتیجه رسیدم شاید نیستیم اونی که باید باشیم...! + ببخش اگه به جایِ سرباز ، سربارت بودم(:💔 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
•|💌|• نگزارید غبارهاى فراموشى [ که عمداً گاهى این غبارها را میخواهند بر روى این خاطره‏‌هاى گرامى بپاشند و قرار بدهند ] روى این خاطره‏‌هاى گرامى را بگیرد . از نام شهید و از افتخار به شهید هرگز غفلت نکنید ...‼️ 💛• 🙃🦋• •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱👌 📹 🍃شهوت را بخُشکانید❗️ 🎙 به روایت 🌷 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
‏گرچه خاکی ست، ولی مرقد او کعبه ماست نام آن گرچه بقیع است، ولی عرش خداست :) 🍃 💚 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
شهـــدا🕊 ما جا مانده ایم! وا مانده ایم 😔 حواستان هست⁉️ ما اینجا گیر کرده ایم💔 دقیقا وسط سه راهی گناه و غفلت و پوچی😔... | 🌿 | •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻✨ ✨ من را از دور می بیند و با دیدن نگاه سردم همه چیز را می فهمد. دوچرخه اش را توی دست می گیرد و به طرفش خانه برمی گردد. با لحن بچگانه اش مامان صدایم می زند و جوابش را نمی دهم. دوچرخه را توی حیاط زمین می زند و با گریه مرا صدا می کند‌. از این که حرفم را نادیده گرفته است ناراحتم. کلی دلجویی ام می کند اما من توجه اش نمی کنم تا این که با گریه می گوید:" مامان اشتبا کردم." دستم را روی گونه های ملتهبش می گذارم و لب می زنم: _اخه من که گفتم نرو، چرا رفتی؟ با شرمندگی نگاهم می کند و او و زینب را بغل می گیرم. مثل هر شب قبل از خواب در حیاط و در خانه را قفل می کنم و بعد سر روی بالشت نگذاشته خواب مرا با خود می برد. با صدای در چشمانم را باز می کنم از پشت پنجره می پرسم: _کیه؟ صدای زن همسایه را تشخیص می دهم و دستم را به شیلنگ توی حیاط می رسانم و صورتم را آب می زنم. زن همسایه بعد از احوال پرسی مختصری می گوید مرتضی به خانه شان زنگ زده. سریع کشوی در را می کشم و نمیفهمم چطور قدم برمی دارم و به خانه‌ی همسایه می رسم. گوشی تلفن را کنار دهان می گیرم و می گویم: _الو؟ صدای شلیک قلبم را می خراشد و دریای وجودم را متلاطم می سازد. با شنیدن صدای مرتضی کمی دلشوره ام آرام می یابد. _سلام ماهرو خانم. خوبی؟ شیشه‌ی چشمانم می لغزد و اشک دوان دوان از گونه هایم سر می خورد. _سَ... سلام. خوبم تو خوبی؟ با صدای نسبتا بلندی احوال بچه ها را جویا می شود. خبر سلامتی شان را به گوشش می رسانم. انگار وقتش تنگ است و بعد از کمی مکث می گوید: _عزیزم، من شاید دو هفته ای نتونم بهت زنگ بزنم. نگرانم نشی. آب پاکی را روی دستم می ریزد و پای تلفن وا می روم. دلم به تلفن زدن های نصفه و نیمه اش خوش بود که هر چند روزی امید به تحمل سختی ها را وارد جریان زندگی مان می کرد. حالا همین دلخوشی کوچکم را می خواهد بگیرد و مرا با دلهره هایم تنها بگذارد. بغض گلویم را می فشارد و چیزی نمی توانم بگویم. صدای مرتضی گوش هایم را نوازش می دهد و ماهرو صدا کردنش با ضربان قلبم گره می خورد. بیش از این نمی توانم او را منتظر بگذارم و از طرفی فکر روحیه اش را می کنم. اگر من نق به جانش بزنم که نمی تواند درست و حسابی کار کند. خودم را با وعده‌ی برگشتنش قانع می کنم و با خنده ای مصنوعی جان می گویم. _ناراحتی از دستم؟ _ناراحت که هستم اما از دست اون آشوبگرایی که نمیزارن زندگیمونو بکنیم. خنده اش مرهم زخم های دلم است. آهنگ صدایش ساز قلبم را کوک می کند و می گوید: _این نیز بگذرد... _آره ان شاالله. نگران منو بچه ها هم نباش. خداروشکر زیاد اذیت نمیکنن تو حواستو خوب جمع کن. خدا کنه قائله تجزیه هم بخوابه. _آره... ان شاالله که راحت بشیم. _راحت که نمیشیم هیچ وقت. ما هنوز کلی کار داریم، هر کسی باید یه گوشه‌ی کارو بگیره و پرچم اسلامو روی بلندترین قله‌ی دنیا به اهتزار دراریم. حرفم را تایید می کند و صدایی از پشت تلفن به گوشم می رسد که مرتضی را صدا می زند. می دانم برای او سخت است خداحافظی کند و مراعاتم را می کند برای همین پیش دستی می کنم و مخالف دلم می گویم: _مرتضی جان، برو دیگه که دیرت نشه. ان شاالله که موفق باشین. در ضمن من تلفن خونه رو میبرم تا درست کنن تو به اونجا زنگ بزن. _چشم... ممنون خانم. ان شاالله با بودن دکتر چمران دلمون خوشه به پیروز. لبخند و اشک هایم در هم فرو می روند و خداحافظ را به زور از زیر زبان می گویم. تلفن را سر جایش برمی گردانم و بدون توجه به نگاه های همسایه خداحافظی می کنم و به طرف خانه می روم. بچه ها بیدار شده اند و زینب با چهارپایه خودش را به کتری رسانده تا چای بریزد. هول می کنم و پیش می روم. دستم را دور کمرش حلقه می کنم و لب می زنم: زینب خطرناکه! بیا پایین. روی زمین می گذارمش و هم زمان که چای می ریزم؛ نصحیتش می کنم: _دیگه ازین کارا نکنی! اگه کتری روت چپه می شد چی؟ بعدشم کی زیرشو روشن کرد؟ محمد حسین پیش می آید و اعتراف می کند او بوده! متعجب به قد و بالای چهار ساله اش نگاه می کنم. _تو روشن کردی؟ با چی؟ _با کبریت. نفس عمیقی می کشم و دوباره نصیحت شان می کنم به گاز نزدیک نشوند. بعد از روی بار گذاشتن آبگوشت، لباس ها را توی تشت می ریزم و چنگشان می زنم. زینب به هوای کمک کردن لباس ها را برایم می آورد تا پهن کنم. کارهای خانه که تمام می شود شده است عصر. به دایی قول داده ام تا درمورد خانم مرادب تحقیق کنم برای همین بچه ها را پیش همسایه‌ی دیوار به دیوارمان می گذارم و سر خیابان وارد کیوسک می شوم. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🌻✨ ✨ آدرس خانه و چند سوال دیگر می پرسم و بیرون می آیم. به تاکسی می گویم جلوی کوچه شان بایستد و کرایه را می دهم. اولین بارم است که می خواهم تحقیق ازدواج کنم! دایی سی سالش شده و اگر همین امروزها دست به کار نشویم باید توی دبه برود تا ترشی شود! همان ابتدای کوچه چند پیرزن نشسته اند. گیس های حنایی رنگشان از زیر چارقدها بیرون زده، پیش می روم و مقابلشان می ایستم. لبخندی روی لب هایم می نشیند و به از سلام می پرسم: _خونه‌ی آقای مرادی کجاست؟ پیرزنی با دست انتهای کوچه را نشانم می دهد. سری تکان می دهم و پیش از این که قدم از قدم بردارم می گویم: _خونواده شون چجوریه؟ یکی از پیرزن ها کنج چادرش را با دست می فشارد و جواب می دهد: _برای دخترشون اومدی؟ من این موها رو تو آسیاب سفید نکردم مادر. میدونم که قصد همینه و به انتخابت احسنت میگم. خونواده ازین بهتر تو محله مون نیست؛ ماشاالله دخترشون هم مثل خودشون هست. با حیا و محجبه! تو خانومی کم نداره. دیگری ادامه‌ی کلام را به دست می گیرد و از کمالات خانواده شان آنقدر تعریف می کند که گوش هایم از تمجید پر می شود. تشکر می کنم و از آن ها دور می شوم. به بقالی سر کوچه می روم و تا حواس فروشنده از بقیه مشتری ها فارغ شود، گوشه ای می ایستم. وقتی مغازه خالی می شود از خانواده شان می پرسم. همه اش تعریف است از خوبی های پدر و مادر و حجب و حیای خواهر و برادر. از تحقیقات محلی دست می کشم و به موسسه قرآنی می روم. خدا خدا می کنم خانم مرادی نباشد. وارد حیاط می شوم و از آن جا به ساختمان می روم. خانم مدیر از پشت میزش بلند می شود و به هم دست می دهیم. قبل از این که بنشینم می گوید: _خانم مرادی چون هنوز کلاسا شروع شده نیومدن‌. اگه کارتون با من که درخدمتم. سر تکان می دهم و می گویم که این چه حرفیه! لب برمی چینم و از خانم مدیر همان سوالات را می پرسم. او هم می خندد و از کمالات خودش و خانواده اش می گوید و آخر سر دست روی دستم می گذارد. _روی خوب کسی دست گذاشتین ها! فقط بگم همون قدر که خوبه، سخت پسند هم هست. من چند نفر بهش معرفی کردم اما قبول نکرده. کم کم از شخصیتش خوشم می آید و وقتی می خواهم بیایم بیرون می گویم: _لطفا به خانم مرادی از این قضیه چیزی نگین. دست روی چشمش می گذارد و قبول می کند. نرسیده به خیابان اصلی کیوسک تلفن می بینم و به دایی زنگ می زنم. با شوق تعریف و تمجید های همسایه ها و همکارش را به دایی می گویم. دایی هم خدا خواسته از من می پرسد: _خب پس جور شد! ریحانه کی بگم بریم خواستگاری؟ خنده‌ی کوتاهی می کنم و از هول شدن دایی خنده ام می گیرد. یاد وقت هایی می افتم که تا حرف ازدواج را از دهن خانم جان و مادر می شنید سرخ می شد و می گفت هنوز وقتش نیست و من کلی کار دارم. حالا فکر کنم دیگر کارهای دایی تمام شده که اینقدر عجله دارد! _یکم یواش تر دایی! چقدر هول شدی! باید یه صحبتایی هم بکنین خب. تازه اگه پدرش اجازه بده! صدای آه دایی را از پشت تلفن می شنوم. باشه ای می گوید و خداحافظی می کنیم. در راه بازگشت به خانه از میان چندین مغازه کمی برای خانه خرید می کنم. وقتی دست بچه ها را می گیرم و به خانه می رسیم، محمدحسین می گوید: _مامان تو چرا ما رو پارک نمیبری؟ می مانم چه جوابی بهش بدهم. مجبور می شوم بهشان قول بدهم فردا آن ها را به پارک ببرم. هنوز یک هفته ای از تحقیقاتم نگذشته است که دایی زنگ می زند و می گوید فردا قرار است باهم برای صحبت های اولیه به خانه شان برویم. ذوق دایی وصف نپذیر است و تمام وجودش زیر این حجم از ذوق رفته. جلوی آینه‌ی شفاف می ایستم و آن قدر با روسری ام ور می روم تا بالایش گرد شود‌. بعداز ظهر است؛ دایی دسته ای گل خریده است. میان آن گل های رز برای نشان دادن خود مسابقه می دهند و یک دانه ژربرا نقشه هایشان را زمین می زند. به محمد حسین بسیار سفارش می کنم و از خانه بیرون می رویم. دایی جلوی خانه شان ایستاده و دستش می لرزد تا زنگ را بزند. دستان لرزانش کلید را فشار می دهند و به اشتباه کلید به داخل فرو می رود! حالا صدای زنگ پیوسته گوش مان را می خراشد و دایی با دستپاچگی سعی دارد کلید زنگ را درآورد. صدای مردانه ای می آید که از آمدن خبر می دهد. دایی دسته گل و جعبه‌ی شیرینی را برمی دارد و زنگ را به حال خودش رها می کند. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🌻✨ ✨ خنده از دهانم خداحافظی نمی کند و از روی اجبار با چادر دهانم را می پوشانم. مردی در را باز می کند. موهای سفید روی سرش او را نزدیک پنجاه سال نشان می دهد. دایی دست می دهد و وارد می شود و بعد از احوال پرسی به طرف خانه شان به راه می افتیم. خانه‌ی سنتی دارند که کف اش با خشت های آجر مربعی شکل پوشیده شده و بوی نم خاک می دهد. درخت انگور بر روی سقف حیاط سایه انداخته و حیاط را از نگاه خورشید دریغ کرده است. وارد خانه می شویم و خانم میانسال با چادر رنگی تیره پیش می آید و بهم دست می دهیم و روبوسی می کند. به پشتی تکیه می دهم و کنار دایی می نشینم. خانه‌ی کوچک و با صفاشان را از دید می گذارنم که صحبت را برادر عروس شروع می کند: _والا بابا، این رفیق ما... کمیل جان ازون انقلابیای دو آتیشش. نمیدونین چون نمیگه ولی من میگم اون چند سال هم زندانی سیاسی بوده. خلاصه که من نوکرشم هستم. پدر عروس در راستای تایید حرف های پسرش می گوید: _منم دور و نزدیک آقا کمیل رو میشناسم. پسر با دین و ایمونی هستش اما همونطور به خودشم گفتم تصمیم گیرنده‌ی نهایی دخترمه. همگی سر تکان می دهیم و من زیر لب زمزمه می کنم: _بله! از قدیم گفتن، علف باید به دهن بزی شیرین بیاد البته دو از جون این دوتا جوون! دوباره همه سر تکان می دهند و پدر عروس از شغل دایی می پرسد و او هم می گوید در کمیته انقلاب کار می کند و می تواند خرج خانواده اش را بدهد. کمی از صحبت ها می شوم و دختر و دایی به اتاق می روند. رفتن شان همان و برنگشتن شان همان. آن قدر به خیارم نمک می زنم که شوری اش بدجور اذیتم می کند. برای این که سکوت شکسته شود آن ها چند سوالی هم از من می کنند. وقتی از آمدن شان ناامید می شویم برادرش بلند می شود و به اتاق می رود. کمی بعد اول دایی و بعد عروس خانم بیرون می آیند. زیر گوشش دایی نجوا می کنم: _بیشتر صحبت می کردینا! سرش را با حیای خاصی به پایین می راند و می گوید: _اتفاقا هنوز حرف داشتیم. برای جلسه‌ی اول کافی است و از همگی خداحافظی می کنیم. شاخک های کنجکاوی ام فعال می شود و دوست دارم بدانم آن لحظات چه گفته اند و چه شنیده اند اما خجالت می کشم و تنها می پرسم: _چطور بود؟ حرفاتونو زدین؟ همان طور که با دستش دنده را جا به جا می کند و فرمان را چسبیده، مرا مخاطب خود می سازد. _خوب بود. هر دومون صادقانه حرف زدیم. از قیافه‌ی دایی می توان فهمید که کبکش خروش می خواند. به خیابان اصلی می پیچیم که متوجه جمعیت زیادی توی پیاده رو می شویم. دایی ماشین را پارک می کند و دوان دوان به طرف مردم می رود. من هم ماشین را خاموش می کنم و به دنبالش می آیم. با دیدن تن غرق به خون کسی هینی می کشم. دایی بی سیم اش را در می آورد و با کسی حرف می زند. یکی می گوید از کارمندان بانک بوده که بخاطر دزدی جلوی دزدان می ایستد و او را به قتل می رسانند. دستانم از ترس می لرزد و هر کس چیزی می گوید. تا آمبولانس برسد و بچه های کمیته برسند دیر می شوند. جنازه را برمی دارند و بدنش را روی برانکارد جا می دهند. دایی می گوید با تاکسی برگردم و همین کار را هم می کنم. خودم را با بازی با بچه ها سرگرم می کنم تا چشمان نیمه باز آن مرد را از ذهنم پاک کنم. خدا را شکر می کنم که شب اش دایی مهمان مان می شود و فرصت خیال کردن نمی کنم. دایی زینب و محمدحسین را دور خودش جمع کرده و گفته آن دو دستانشان را به سوی خدا بالا برند. بعد هم می گوید: _من هر چی که گفتم شما هم تکرار کنین. بچه ها هم به عشق او لبیک می گویند . _خدایا به ما زن عمو مونا بده! بگو الهی آمین! بچه ها همه اش را تکرار می کنند حتی جمله‌ی آخر! بعد از شام بچه ها بخاطر تحرکی که از صبح داشتند، خوابشان می برد. تشک شان را روی زمین پهن می کنم و برایشان لالایی میخوانم تا خواب شان سنگین شود. صبح با دیدن جای خالی دایی، بچه ها بهانه اش را می گیرند و مجبور می شوم آن ها را به پارک ببرم و با تاب سواری خودشان را سرگرم کنند. در راه بازگشت کوچه پر شده از صدای بچه ها. برای این که پول نداشتم برای تمام بچه ها بستنی بگیرم و از طرفی آن ها هم با دیدن بستنی در دست محمد و زینب دلشان می کشد ، راهمان را تا چند کوچه دور می کنم. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی و ظهور حضرت مَهدی(عج)🌸 صفحه۱۵۰ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•