شرط اول قدم آن است
که | ♥️مجنون | باشی...
#استوری / #پروفایل
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🌻✨
✨
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت237
بیشتر به روضه هایش می گریستیم.
انقدر صدای مان بلند می شود که بچه ها با گریه ما از خواب برمی خیزند.
مرتضی وقتی حال بدم را می بیند بلند می شود تا آن ها را آرام کند.
به کنجی از خانه پنهان می برم.
دمخور با دلتنگی هستم و آتش دلم شعله ور تر می شود.
خانم جان دست هایش را دراز می کند و تکان می دهد:
_آخ کمرمونو خم کردی سید مجتبی!
اشک های خانم جان غیرقابل کنترل است.
جوری اشک از چشمانش سُر می خورد که انگار نه تنها داماد بلکه پارهی تنش را از دست داده.
روز مراسم آقا جان از غریبه و آشنا به مسجد آمده اند.
هر کس از خوبی های آقاجان چیزی می گوید و خیلی ها هم پای ما اشک می ریزند.
دم در مسجد ایستاده ام که زنی به همراه دو بچه وارد می شود.
با دیدن عکس پدر آن هم دم در اشک از گونه هایش پایین می ریزد.
به من که می رسد، دستش را روی شانه ام می گذارد و می گوید:
_شما دختر آقاسید هستین؟
بله ام مصادف می شود با تعریف و تمجید های او.
نگاهش را در چهره ام می چرخاند و لب می زند:
_خدا بیامرزتشون. عجب مرد دست به خیری بودن.
ما خونمون جنوب شهره اما ایشون بخاطر بچه هام تمام راه رو هر هفته میامدن و برامون خوراکی و میوه می گرفتن.
بعدا که اومدم خونتون رو دیدم فهمیدم ایشون وضعیت مالی شون بهتر از ما نبوده اما کم برامون نمیزاشتن.
تا پایان مراسم چند نفر دیگر هم از کارهای پسنیدیدهی آقاجان برایم گفتند.
من که سه سال نبودم هیچ، مادر که همیشه با آقاجان بوده هم نمی دانسته و حالا متوجه می شویم که او چه کارها که برای رضای خدا انجام نداده است.
روضه خوان از اباعبدالله می خواند و دلم به سوی گنبد کربلا پر می کشد.
بعد از پاک کردن آخرین قطرهی اشک احساس میکنم صبری به کنج دلم سنگینی می کند.
حالا دیگر با بی تابی دلم را خون نمی کنم.
خانم جان غش کرده و چند خانمی دورش را گرفته اند.
به سمتش می روم و می گویم یکی آب قند بیاورد.
زنی به کاسهی آب در دستانش اشاره می کند و دستم را داخل آب می برم و قطراتی روی لب ها و گونه های خانم جان می ریزم.
آب قند را توی دهانم می ریزم که به حال می آید و ذکر حسین را از سر می گیرد.
به زور راضی اش می کنم قرص زیر زبانی اش را قورت بدهد.
بعد از رفتن مردم به اطرافم نگاه پرت می کنم.
مادر و خانم جان بی رمق گوشه ای نشسته اند و سر در گریبان هم فرو برده اند.
مادر زیر لب چیزی می گوید و خانم جان ریز ریز اشک می ریزد.
با لیلا کمک می کنم تا خرما های باقی مانده را توی کارتون هایش برگردانم.
خادم مسجد وقتی مرا می بیند پیش می آید و تسلیت می گوید.
تشکر می کنم که ادامه می دهد:
_از این به بعد جای سید مجتبی میون مسجدیا خیلی خالیه.
خدا بیامرزدش عجب مرد بزرگی بود.
با این حرف های شیشهی اشک زیر چشمان درشت لیلا لرز می کند و دانه اشکی فرو می پاشد.
دستم را روی دستش می گذارم و با لبخندی تلخ دلداری اش می دهم.
مرتضی کارتون ها و وسایل باقی مانده را در صندوق عقب جا می دهد و به خانه برمی گردیم.
پارچه های سیاه از همان ابتدا سایه غم را روی خانه می اندازند.
هیچ کس حال ندارد و گوشه ای زانوی غم بغل می گیرد.
فاطمه با چهره ای گرفته به طرفم می آید و با بغض گیر کرده در گلویش می گوید:
_خاله؟ راسته مامانم میگه، آقاجون دیگه برنمی گرده؟
یعنی دیگه نمیاد با من بازی کنه؟
لب ور می چینم و هالهی اشک پردهی چشمانم را در خود می گیرد.
سرش را میان دستانم می گیرم و بوسه ای به موهای بسته شده اش می زنم.
_خاله جون، آقاجون رفته پیش خدا.
ازون بالا میتونه ما رو ببینه. تازه اگه دیگه باهات بازی نکنه میتونه ازت نگهداری کنه.
به حالت قهر رویش را از من می دزد و می گوید:
_من نمیخوام آقاجون ازم مراقبت کنه.
من میخوام مثل قدیما با من بازی کنه و باهم تو باغچه گل بکاریم.
سر انگشتانم لپ های تپل اش را لمس می کند.
دوست ندارم دل بچه را بشکنم.
_خب با من توی باغچه گل بکار.
آقاجونم ازون بالا برای دختر خوشگلش دست میزنه.
اگه دختر خوبی باشی میتونی آقاجونو توی خواب ببینی.
اون وقت خود آقاجون بهت میگه که همیشه باهاته ولی تو نمی بینیش.
مرتضی محمدحسین و زینب را به دستم می دهد و خودش می رود تا به همراه دایی برای ناهار فردا فکری کنند.
زینب از این که در آغوشم است خوشحال به نظر می رسد.
دست هایش را روی صورتم می کشد و مامان صدایم می کند.
محمدحسین با دیدن زینب در بغلم، حس حسودی اش گل می کند.
هر دوتایشان را روی زانو ام می نشانم و برایشان شعر می خوانم.
بعد هم با فاطمه اتل متل بازی می کنیم و خنده بر لب های کوچک شان نقش می بندد.
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
🌻✨
✨
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت238
آن روز هم با تمام سنگینی اش می گذرد.
نزدیکی های ظهر برای سرکشی به آشپزخانه به همراه مرتضی روانهی مسجد می شوم.
همه چیز خوب است، مادر بهترین ها را برای مراسم پدر خواسته.
از آشنایان، غریبه ها و فامیل هایی که در نیشابور و دره گز داریم برای ناهار دعوت می کنیم.
همه چیز آبرومند پیش می رود.
غذاهایی هم که اضاف می آید من و مرتضی به نیابت از آقاجان به محله های فقیر نشین می بریم.
همه چیز دست به دست هم داد و زمان همچون برق و باد از پیش چشمانم دور شد.
ثانیه ها شتابان سوار بر قطار زمان شده و برایم دست تکان دادند.
روزهای داغ اول انقلاب مصادف شده بود با بهمن و اسفند یخبندان.
کم کم نوای اولین سال نو در زیر بیرق اسلام همه جا را پر کرد.
آن سال شکوفه ها هم رنگ دیگری به خود گرفته بود .
در اولین بهار اسلامی، مردم خانه های دل را تکان دادند و در کنار سفرهی هفت سین علاوه بر قرآن، عکس شهدا هم قاب شد.
چشمان پدر از پشت شیشهی قاب همچون چشمه ای زنده می جوشید.
هوای تهران مطبوع بود و باران های بهاری روی سر مردم جا می گرفت.
صبح یازدهم فروردین دست بچه ها را گرفتم و به پایگاه جمع آوری رای ها رفتیم.
ساعتی با بچه و در گرما ایستادم تا نوبتم شد.
رنگ آبی جوهر، روی انگشت سبابه ام حاصل سرخی خون هزاران شهید بود.
خون های سرخی که ریخته شد تا مرد و زن، محجبه و بی حجاب در صف بایستند و با این رنگ آبی، مهر تایید به بیرق اسلام بدهند.
فردای آن روز نتایج رفراندوم اعلام شد.
نود و نه و سی یک درصد مردم رای آری را به پای پرچم اسلام ریختند.
مرتضی در حال گوش دادن به اخبار بود و رادیو را به طرفم گرفت و حرف های امام را شنیدم:
_من به ملت بزرگ ایران که در طول تاریخ شاهنشاهی، که با استکبار خود آنان را خفیف شمردند و بر آنان کردند آنچه کردند، صمیمانه تبریک میگویم… صبحگاه ۱۲ فروردین – که روز نخستین حکومت الله است – از بزرگترین اعیاد مذهبی و ملی ماست. ملت ما باید این روز را عید بگیرند و زنده نگه دارند. روزی که کنگرههای قصر ۲۵۰۰ سال حکومت طاغوتی فرو ریخت و سلطه شیطانی برای همیشه رخت بر بست و حکومت مستضعفین که حکومت خداست به جای آن نشست.
سر از پا نمی شناختم کمی بعد وقتی مرتضی در سپاه پاسداران استخدام شده بود باز هم خوشحال شدم.
هیچ گاه یادم نمی رود که با جعبه ای شیرینی وارد خانه شد و با شادی فریاد زد:
_ریحانه کجایی؟
همانطور که ظرف می شستم هراسان به طرفش آمدم و پرسیدم:
_چی شده؟ سلام!
جواب سلام را سریع داد و جعبه را باز کرد.
شیرینی زبان برداشتم و همانطور که گاز بردم، سوال کردم:
_نگفتی برای چیه؟
به محمد حسین و زینب هم شیرینی داد و گفت:
_سپاه استخدام شدم!
آن روزها اوایل انقلاب بود و هنوز سپاه روزهای اولش را می گذارند.
مرتضی روزها تا ظهر در سپاه کار می کرد و تا شب دنبال کار چاپ و مسافرکشی بود چون حقوقی از طرف سپاه نداشت.
اما با این حال بدون هیچ چشم داشتی تمام تلاشش را در آن جا می کرد.
سختی آن روزها در دهانم می چرخید و من بیشتر از این که نگران پر بودن یخچالم باشم، نگران تن خسته ای بودم که آخر شب روی فرش می افتاد.
زینب نازهای دخترانه اش برای پدرش شروع می شد و مرتضی به سختی برای شان وقت می گذاشت.
تابستان از راه می رسد.
فصلی که درختان بار سنگین خود را به زمین می گذارند.
مزارع پر از گندم های زرد رنگ می شود که مانند خورشید می درخشند.
این دومین تابستان است که هندوانه را در تنهایی قاچ می کنم و به دهان می گذارم.
مرتضی به کردستان رفته تا کردهای بی پناه را از چنگال پلید کومله ها۱ و کمونیست ها در آورد.
گاهی آن قدر دلتنگش می شود که دوست دارم ساعت ها بگریم اما به خودم امید می دهم و با انداختن سکه ای در صندوق صدقات کمی خودم را آرام می کنم.
محمد حسین را به زور از توی کوچه می آورم و دوچرخه ای را که پدرش برایش خریده گوشه ای می گذارم.
زینب کنارم نشسته و با عروسک هایش خاله بازی می کند.
در حال گوش دادن به غرهای محمدحسین هستم که صدای در بلند می شود.
دایی کمیل با عجله وارد می شود و بعد از احوال پرسی سریع اصل مطلب را می گوید:
_پاشو ریحانه، الان وقتشه!
به دستپاچگی دایی نگاه می کنم و می پرسم:
_وقت چیه؟
_مگه نگفتی میخوای خانم مرادی رو ببینی؟
______________
۱. سازمانی کمونیست در کردستان ایران است. این گروه از جمله گروههای مسلحی بود که همزمان با پیروزی انقلاب اسلامی، به همراه دیگر مسلحین در منطقه کردستان ایران دست به عملیات های مسلحانه زد.
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
🌻✨
✨
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت239
با یادآوری ماجرا سریع باشه ای می گویم و می روم تا لباس عوض کنم.
چادرم را روی سرم می اندازم که محمد حسین جلوی پله ها راهم را سد می کند و با غیض بچگانه ای می گوید:
_مامان تو رو خدا بزار برم با بچه ها بازی کنم.
تن اش را از جلویم کنار می زنم.
_نه محمد حسین! گفتم که، نه!
_آخه چرا؟
_چون که بسه!
یک ساعت رفتی بازی کردی دیگه!
مگه بابا نگفت تو مرد خونه ای؟
باید کنار آبجیت باشی تا برگردم.
محمد حسینم نزدیک چهار سالش است اما با شنیدن حرفم بهانه گیری نمی کند.
به دنبال دایی راه می افتم و ماشین اش جلوی موسسهی قرآنی می ایستد.
پیاده می شوم و به دایی می گویم بماند.
وارد حیاط آموزشگاه می شوم.
حوض فیروزه ای رنگ و درختان توی باغچه فضا را شاداب کرده اند.
در حال دید زدن حیاط هستم که صدای زنی توجه ام را جلب می کند:
_کاری داشتین خانم؟
برمی گردم تا صاحب صدا را پیدا کنم.
خانم چادری از پشت ساختمان ظاهر می شود.
صورت استخوانی و اندام لاغرش از پس چادر هم معلوم است.
تیله های خاکستری رنگش، همچون دو ماه در آسمان چشمانش است.
فکر کنم از تعریف های دایی باید خود خانم مرادی باشد.
با عجله لبخندی روی لبانم می نشیند.
نگاهم را میان زمین و آسمان می چرخانم و همراه دست پاچگی می گویم:
_من اومدم برای دختر و پسرم کلاس ثبت نام کنم.
بدون هیچ فکری این حرف بر زبانم جاری می شود.
لبانش کشیده می شود و با روی خوش مرا به اتاق مدیر راهنمایی می کند.
مدیر، زنی میانسال است با هیکلی درشت و عینک های ته استکانی!
خانم مرادی کنارم می نشیند و به مدیر می گوید:
_این خانم اومدن بچه شونو ثبت نام کنن.
مدیر سری تکان می دهد:
_عه؟ خوبه!
بچه تون چند سالشه؟
_یکم دیگه چهار سالشون تموم میشه.
خانم مرادی نگاهش را به من می سپارد و با لحن رضایت بخشی لب می زند:
_من بچه های چهار تا پنج سال رو آموزش میدم.
خلاصه توی بد مخمصه ای می افتم و توی رودربایستی مجبور می شوم نام بچه ها را بنویسم.
البته وقتی با خودم فکر می کنم می بینم بد هم نشد!
اتفاقا توفیق اجباری نصیب مان شد تا بچه ها را قرآنی بار بیاوریم.
خانم مدیر و مرادی مرا تا دم در راهنمایی می کنند و می روند.
سر کوچه، سوار ماشین دایی می شوم و تصوراتم را از خانم مرادی کنار هم می چینم.
دایی امان نمی دهد و با پا گذاشتن من توی ماشین مرا سین جین می کند.
_خب چیشد؟ چطور بود؟
اول قیافه ام طوری نشان می دهم که خوشم نیامده و بعد با خنده می گویم:
_نه خوشم اومد! سلیقت خوبه دایی!
دایی که از حالات چهره ام رنگش عوض می شود.
با نگرانی زبان می چرخاند:
_وای ریحانه!
فکر کردم چی شده که قیافه تو اینجوری کردی!
خب... خوبه!
خدا رو شکر که خوشت اومده.
_البته علف باید به دهن بزی شیرین بیاد.
دایی دست می گذارد روی زانوم و با شادی همانطور که مشغول روشن کردن ماشین است، می گوید:
_شیرین میاد، تو فقط دعا کن.
حالا بیا یه شیرینی بت بدم.
هر چه اصرار می کنم هنوز نه به بار و نه به دار، اثری ندارد.
دایی خیلی غرق خیال بافی شده و پیش پیش خطبهی عقدش را هم برای خود خوانده!
با جعبه ای از شیرینی خامه ای برمی گردد.
_کامتو شیرین کن دایی.
دستم را روی چشم می گذارم و لب می زنم:
_ای به چشم، ولی به یه شرط!
_چی؟
_بهم بگو از کجا باهاش آشنا شدی؟
لپ هایش گل می اندازد انگار که کلی سیلی خورده است.
گوش هایم در انتظار شنیدن به سر می برد که دایی لب می گشاید:
_راستش خواهر دوستمه.
یه بار داشتیم از ماموریت برمی گشتیم که من رسوندمش.
آبجیش رو دم در دیدم و یه نگاه...
از حجب و حیای دایی خنده ام می گیرد.
_بله! یه نگاه کردی و عاشق شدی!
تا خود خانه دایی حرفی نمی زند اما از چشمانش حیا می بارد.
حال دایی را می توانم لمس کنم، آخر من هم عاشقم...
من هم قریب به چهار سال و نه ماه است که دلم خلاصه شده در قامتی مردانه و صورتی مظلوم که تزئین شده به ریشی ملقب به ریش بسیجی!
آخ که بدجور آسمان دلم هوای مرتضی را بهانه کرده.
با ایستادن دایی جلوی خانه نگاهم را از حلقهی نقرهی توی دستم می گیرم.
حلقه ای که اگر چه از طلا کم دارد اما از عشق و محبت هیچ چیز کم ندارد!
از دایی خداحافظی می کنم و قول می دهم بیشتر به او در شناخت خانم مرادی کمک کنم.
دایی که حرکت می کند، متوجهی محمدحسین می شوم که توی کوچه با بچه ها در حال مسابقه دادن است.
سعی دارم آتش خشمم فروکش کند و به طرفش گام بر دارم.
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️
"روزانه"
🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی و ظهور حضرت مَهدی(عج)🌸
#قرآن_کریم
صفحه۱۴۹
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
به این فکر میکردم چرا نمیاد
اونی که باید بیاد؟
به این نتیجه رسیدم شاید نیستیم
اونی که باید باشیم...!
+ ببخش اگه به جایِ سرباز ، سربارت بودم(:💔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
•|💌|•
نگزارید غبارهاى فراموشى
[ که عمداً گاهى این غبارها را میخواهند
بر روى این خاطرههاى گرامى بپاشند
و قرار بدهند ]
روى این خاطرههاى گرامى را بگیرد .
از نام شهید و
از افتخار به شهید
هرگز غفلت نکنید ...‼️
#حضرتآقا 💛•
#خاطراتشهدا 🙃🦋•
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پیشنهاد_مشاهده🌱👌
📹 🍃شهوت #شهادت را بخُشکانید❗️
🎙 به روایت
#حاج_حسین_یکتا🌷
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
گرچه خاکی ست، ولی مرقد او کعبه ماست
نام آن گرچه بقیع است، ولی عرش خداست :)
#دوشنبه_های_امام_حسنی 🍃
#امام_حسنی_ام 💚
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
شهـــدا🕊
ما جا مانده ایم!
وا مانده ایم 😔
حواستان هست⁉️
ما اینجا گیر کرده ایم💔
دقیقا وسط سه راهی گناه و غفلت و پوچی😔...
| 🌿#رفیق_شهیدم |
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🌻✨
✨
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد #قسمت240
من را از دور می بیند و با دیدن نگاه سردم همه چیز را می فهمد.
دوچرخه اش را توی دست می گیرد و به طرفش خانه برمی گردد.
با لحن بچگانه اش مامان صدایم می زند و جوابش را نمی دهم.
دوچرخه را توی حیاط زمین می زند و با گریه مرا صدا می کند.
از این که حرفم را نادیده گرفته است ناراحتم.
کلی دلجویی ام می کند اما من توجه اش نمی کنم تا این که با گریه می گوید:" مامان اشتبا کردم."
دستم را روی گونه های ملتهبش می گذارم و لب می زنم:
_اخه من که گفتم نرو، چرا رفتی؟
با شرمندگی نگاهم می کند و او و زینب را بغل می گیرم.
مثل هر شب قبل از خواب در حیاط و در خانه را قفل می کنم و بعد سر روی بالشت نگذاشته خواب مرا با خود می برد.
با صدای در چشمانم را باز می کنم از پشت پنجره می پرسم:
_کیه؟
صدای زن همسایه را تشخیص می دهم و دستم را به شیلنگ توی حیاط می رسانم و صورتم را آب می زنم.
زن همسایه بعد از احوال پرسی مختصری می گوید مرتضی به خانه شان زنگ زده.
سریع کشوی در را می کشم و نمیفهمم چطور قدم برمی دارم و به خانهی همسایه می رسم.
گوشی تلفن را کنار دهان می گیرم و می گویم:
_الو؟
صدای شلیک قلبم را می خراشد و دریای وجودم را متلاطم می سازد.
با شنیدن صدای مرتضی کمی دلشوره ام آرام می یابد.
_سلام ماهرو خانم. خوبی؟
شیشهی چشمانم می لغزد و اشک دوان دوان از گونه هایم سر می خورد.
_سَ... سلام. خوبم تو خوبی؟
با صدای نسبتا بلندی احوال بچه ها را جویا می شود.
خبر سلامتی شان را به گوشش می رسانم.
انگار وقتش تنگ است و بعد از کمی مکث می گوید:
_عزیزم، من شاید دو هفته ای نتونم بهت زنگ بزنم.
نگرانم نشی.
آب پاکی را روی دستم می ریزد و پای تلفن وا می روم.
دلم به تلفن زدن های نصفه و نیمه اش خوش بود که هر چند روزی امید به تحمل سختی ها را وارد جریان زندگی مان می کرد.
حالا همین دلخوشی کوچکم را می خواهد بگیرد و مرا با دلهره هایم تنها بگذارد.
بغض گلویم را می فشارد و چیزی نمی توانم بگویم.
صدای مرتضی گوش هایم را نوازش می دهد و ماهرو صدا کردنش با ضربان قلبم گره می خورد.
بیش از این نمی توانم او را منتظر بگذارم و از طرفی فکر روحیه اش را می کنم.
اگر من نق به جانش بزنم که نمی تواند درست و حسابی کار کند.
خودم را با وعدهی برگشتنش قانع می کنم و با خنده ای مصنوعی جان می گویم.
_ناراحتی از دستم؟
_ناراحت که هستم اما از دست اون آشوبگرایی که نمیزارن زندگیمونو بکنیم.
خنده اش مرهم زخم های دلم است.
آهنگ صدایش ساز قلبم را کوک می کند و می گوید:
_این نیز بگذرد...
_آره ان شاالله. نگران منو بچه ها هم نباش.
خداروشکر زیاد اذیت نمیکنن تو حواستو خوب جمع کن. خدا کنه قائله تجزیه هم بخوابه.
_آره... ان شاالله که راحت بشیم.
_راحت که نمیشیم هیچ وقت.
ما هنوز کلی کار داریم، هر کسی باید یه گوشهی کارو بگیره و پرچم اسلامو روی بلندترین قلهی دنیا به اهتزار دراریم.
حرفم را تایید می کند و صدایی از پشت تلفن به گوشم می رسد که مرتضی را صدا می زند.
می دانم برای او سخت است خداحافظی کند و مراعاتم را می کند برای همین پیش دستی می کنم و مخالف دلم می گویم:
_مرتضی جان، برو دیگه که دیرت نشه.
ان شاالله که موفق باشین.
در ضمن من تلفن خونه رو میبرم تا درست کنن تو به اونجا زنگ بزن.
_چشم... ممنون خانم. ان شاالله با بودن دکتر چمران دلمون خوشه به پیروز.
لبخند و اشک هایم در هم فرو می روند و خداحافظ را به زور از زیر زبان می گویم.
تلفن را سر جایش برمی گردانم و بدون توجه به نگاه های همسایه خداحافظی می کنم و به طرف خانه می روم.
بچه ها بیدار شده اند و زینب با چهارپایه خودش را به کتری رسانده تا چای بریزد.
هول می کنم و پیش می روم.
دستم را دور کمرش حلقه می کنم و لب می زنم:
زینب خطرناکه! بیا پایین.
روی زمین می گذارمش و هم زمان که چای می ریزم؛ نصحیتش می کنم:
_دیگه ازین کارا نکنی! اگه کتری روت چپه می شد چی؟
بعدشم کی زیرشو روشن کرد؟
محمد حسین پیش می آید و اعتراف می کند او بوده!
متعجب به قد و بالای چهار ساله اش نگاه می کنم.
_تو روشن کردی؟ با چی؟
_با کبریت.
نفس عمیقی می کشم و دوباره نصیحت شان می کنم به گاز نزدیک نشوند.
بعد از روی بار گذاشتن آبگوشت، لباس ها را توی تشت می ریزم و چنگشان می زنم.
زینب به هوای کمک کردن لباس ها را برایم می آورد تا پهن کنم.
کارهای خانه که تمام می شود شده است عصر.
به دایی قول داده ام تا درمورد خانم مرادب تحقیق کنم برای همین بچه ها را پیش همسایهی دیوار به دیوارمان می گذارم و سر خیابان وارد کیوسک می شوم.
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
🌻✨
✨
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت241
آدرس خانه و چند سوال دیگر می پرسم و بیرون می آیم.
به تاکسی می گویم جلوی کوچه شان بایستد و کرایه را می دهم.
اولین بارم است که می خواهم تحقیق ازدواج کنم!
دایی سی سالش شده و اگر همین امروزها دست به کار نشویم باید توی دبه برود تا ترشی شود!
همان ابتدای کوچه چند پیرزن نشسته اند.
گیس های حنایی رنگشان از زیر چارقدها بیرون زده، پیش می روم و مقابلشان می ایستم.
لبخندی روی لب هایم می نشیند و به از سلام می پرسم:
_خونهی آقای مرادی کجاست؟
پیرزنی با دست انتهای کوچه را نشانم می دهد.
سری تکان می دهم و پیش از این که قدم از قدم بردارم می گویم:
_خونواده شون چجوریه؟
یکی از پیرزن ها کنج چادرش را با دست می فشارد و جواب می دهد:
_برای دخترشون اومدی؟ من این موها رو تو آسیاب سفید نکردم مادر.
میدونم که قصد همینه و به انتخابت احسنت میگم.
خونواده ازین بهتر تو محله مون نیست؛ ماشاالله دخترشون هم مثل خودشون هست.
با حیا و محجبه! تو خانومی کم نداره.
دیگری ادامهی کلام را به دست می گیرد و از کمالات خانواده شان آنقدر تعریف می کند که گوش هایم از تمجید پر می شود.
تشکر می کنم و از آن ها دور می شوم.
به بقالی سر کوچه می روم و تا حواس فروشنده از بقیه مشتری ها فارغ شود، گوشه ای می ایستم.
وقتی مغازه خالی می شود از خانواده شان می پرسم.
همه اش تعریف است از خوبی های پدر و مادر و حجب و حیای خواهر و برادر.
از تحقیقات محلی دست می کشم و به موسسه قرآنی می روم.
خدا خدا می کنم خانم مرادی نباشد.
وارد حیاط می شوم و از آن جا به ساختمان می روم.
خانم مدیر از پشت میزش بلند می شود و به هم دست می دهیم.
قبل از این که بنشینم می گوید:
_خانم مرادی چون هنوز کلاسا شروع شده نیومدن.
اگه کارتون با من که درخدمتم.
سر تکان می دهم و می گویم که این چه حرفیه!
لب برمی چینم و از خانم مدیر همان سوالات را می پرسم.
او هم می خندد و از کمالات خودش و خانواده اش می گوید و آخر سر دست روی دستم می گذارد.
_روی خوب کسی دست گذاشتین ها!
فقط بگم همون قدر که خوبه، سخت پسند هم هست.
من چند نفر بهش معرفی کردم اما قبول نکرده.
کم کم از شخصیتش خوشم می آید و وقتی می خواهم بیایم بیرون می گویم:
_لطفا به خانم مرادی از این قضیه چیزی نگین.
دست روی چشمش می گذارد و قبول می کند.
نرسیده به خیابان اصلی کیوسک تلفن می بینم و به دایی زنگ می زنم.
با شوق تعریف و تمجید های همسایه ها و همکارش را به دایی می گویم.
دایی هم خدا خواسته از من می پرسد:
_خب پس جور شد!
ریحانه کی بگم بریم خواستگاری؟
خندهی کوتاهی می کنم و از هول شدن دایی خنده ام می گیرد.
یاد وقت هایی می افتم که تا حرف ازدواج را از دهن خانم جان و مادر می شنید سرخ می شد و می گفت هنوز وقتش نیست و من کلی کار دارم.
حالا فکر کنم دیگر کارهای دایی تمام شده که اینقدر عجله دارد!
_یکم یواش تر دایی! چقدر هول شدی!
باید یه صحبتایی هم بکنین خب. تازه اگه پدرش اجازه بده!
صدای آه دایی را از پشت تلفن می شنوم.
باشه ای می گوید و خداحافظی می کنیم.
در راه بازگشت به خانه از میان چندین مغازه کمی برای خانه خرید می کنم.
وقتی دست بچه ها را می گیرم و به خانه می رسیم، محمدحسین می گوید:
_مامان تو چرا ما رو پارک نمیبری؟
می مانم چه جوابی بهش بدهم.
مجبور می شوم بهشان قول بدهم فردا آن ها را به پارک ببرم.
هنوز یک هفته ای از تحقیقاتم نگذشته است که دایی زنگ می زند و می گوید فردا قرار است باهم برای صحبت های اولیه به خانه شان برویم.
ذوق دایی وصف نپذیر است و تمام وجودش زیر این حجم از ذوق رفته.
جلوی آینهی شفاف می ایستم و آن قدر با روسری ام ور می روم تا بالایش گرد شود.
بعداز ظهر است؛ دایی دسته ای گل خریده است.
میان آن گل های رز برای نشان دادن خود مسابقه می دهند و یک دانه ژربرا نقشه هایشان را زمین می زند.
به محمد حسین بسیار سفارش می کنم و از خانه بیرون می رویم.
دایی جلوی خانه شان ایستاده و دستش می لرزد تا زنگ را بزند.
دستان لرزانش کلید را فشار می دهند و به اشتباه کلید به داخل فرو می رود!
حالا صدای زنگ پیوسته گوش مان را می خراشد و دایی با دستپاچگی سعی دارد کلید زنگ را درآورد.
صدای مردانه ای می آید که از آمدن خبر می دهد.
دایی دسته گل و جعبهی شیرینی را برمی دارد و زنگ را به حال خودش رها می کند.
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
🌻✨
✨
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت242
خنده از دهانم خداحافظی نمی کند و از روی اجبار با چادر دهانم را می پوشانم.
مردی در را باز می کند.
موهای سفید روی سرش او را نزدیک پنجاه سال نشان می دهد.
دایی دست می دهد و وارد می شود و بعد از احوال پرسی به طرف خانه شان به راه می افتیم.
خانهی سنتی دارند که کف اش با خشت های آجر مربعی شکل پوشیده شده و بوی نم خاک می دهد.
درخت انگور بر روی سقف حیاط سایه انداخته و حیاط را از نگاه خورشید دریغ کرده است.
وارد خانه می شویم و خانم میانسال با چادر رنگی تیره پیش می آید و بهم دست می دهیم و روبوسی می کند.
به پشتی تکیه می دهم و کنار دایی می نشینم.
خانهی کوچک و با صفاشان را از دید می گذارنم که صحبت را برادر عروس شروع می کند:
_والا بابا، این رفیق ما... کمیل جان ازون انقلابیای دو آتیشش.
نمیدونین چون نمیگه ولی من میگم اون چند سال هم زندانی سیاسی بوده.
خلاصه که من نوکرشم هستم.
پدر عروس در راستای تایید حرف های پسرش می گوید:
_منم دور و نزدیک آقا کمیل رو میشناسم.
پسر با دین و ایمونی هستش اما همونطور به خودشم گفتم تصمیم گیرندهی نهایی دخترمه.
همگی سر تکان می دهیم و من زیر لب زمزمه می کنم:
_بله! از قدیم گفتن، علف باید به دهن بزی شیرین بیاد البته دو از جون این دوتا جوون!
دوباره همه سر تکان می دهند و پدر عروس از شغل دایی می پرسد و او هم می گوید در کمیته انقلاب کار می کند و می تواند خرج خانواده اش را بدهد.
کمی از صحبت ها می شوم و دختر و دایی به اتاق می روند.
رفتن شان همان و برنگشتن شان همان.
آن قدر به خیارم نمک می زنم که شوری اش بدجور اذیتم می کند.
برای این که سکوت شکسته شود آن ها چند سوالی هم از من می کنند.
وقتی از آمدن شان ناامید می شویم برادرش بلند می شود و به اتاق می رود.
کمی بعد اول دایی و بعد عروس خانم بیرون می آیند.
زیر گوشش دایی نجوا می کنم:
_بیشتر صحبت می کردینا!
سرش را با حیای خاصی به پایین می راند و می گوید:
_اتفاقا هنوز حرف داشتیم.
برای جلسهی اول کافی است و از همگی خداحافظی می کنیم.
شاخک های کنجکاوی ام فعال می شود و دوست دارم بدانم آن لحظات چه گفته اند و چه شنیده اند اما خجالت می کشم و تنها می پرسم:
_چطور بود؟ حرفاتونو زدین؟
همان طور که با دستش دنده را جا به جا می کند و فرمان را چسبیده، مرا مخاطب خود می سازد.
_خوب بود. هر دومون صادقانه حرف زدیم.
از قیافهی دایی می توان فهمید که کبکش خروش می خواند.
به خیابان اصلی می پیچیم که متوجه جمعیت زیادی توی پیاده رو می شویم.
دایی ماشین را پارک می کند و دوان دوان به طرف مردم می رود.
من هم ماشین را خاموش می کنم و به دنبالش می آیم.
با دیدن تن غرق به خون کسی هینی می کشم.
دایی بی سیم اش را در می آورد و با کسی حرف می زند.
یکی می گوید از کارمندان بانک بوده که بخاطر دزدی جلوی دزدان می ایستد و او را به قتل می رسانند.
دستانم از ترس می لرزد و هر کس چیزی می گوید.
تا آمبولانس برسد و بچه های کمیته برسند دیر می شوند.
جنازه را برمی دارند و بدنش را روی برانکارد جا می دهند.
دایی می گوید با تاکسی برگردم و همین کار را هم می کنم.
خودم را با بازی با بچه ها سرگرم می کنم تا چشمان نیمه باز آن مرد را از ذهنم پاک کنم.
خدا را شکر می کنم که شب اش دایی مهمان مان می شود و فرصت خیال کردن نمی کنم.
دایی زینب و محمدحسین را دور خودش جمع کرده و گفته آن دو دستانشان را به سوی خدا بالا برند.
بعد هم می گوید:
_من هر چی که گفتم شما هم تکرار کنین.
بچه ها هم به عشق او لبیک می گویند .
_خدایا به ما زن عمو مونا بده!
بگو الهی آمین!
بچه ها همه اش را تکرار می کنند حتی جملهی آخر!
بعد از شام بچه ها بخاطر تحرکی که از صبح داشتند، خوابشان می برد.
تشک شان را روی زمین پهن می کنم و برایشان لالایی میخوانم تا خواب شان سنگین شود.
صبح با دیدن جای خالی دایی، بچه ها بهانه اش را می گیرند و مجبور می شوم آن ها را به پارک ببرم و با تاب سواری خودشان را سرگرم کنند.
در راه بازگشت کوچه پر شده از صدای بچه ها.
برای این که پول نداشتم برای تمام بچه ها بستنی بگیرم و از طرفی آن ها هم با دیدن بستنی در دست محمد و زینب دلشان می کشد ، راهمان را تا چند کوچه دور می کنم.
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️
"روزانه"
🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی و ظهور حضرت مَهدی(عج)🌸
#قرآن_کریم
صفحه۱۵۰
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
⭕️ #گناههای_کوچک
💢یک روز مریم آمد و گفت: به من یک روز مرخصی بده. رفت و شب برگشت، دیدم سخت راه می رود! پرسیدم: تصادف کردی⁉️
💢جوابی نداد... پاپیچش شدم تا بالاخره گفت که روی لولههای نفت که خدا میداندتوی آفتابـ☀️داغ خوزستان چقدر داغ میشدند پابرهنه راه رفته!
💢پرسیدم: چرا این کار رو کردی؟
گفت: غافل شده بودم این کار رو باید می کردم تا یادم بیاید چه آتشی🔥 در آخرت منتظر من است. گفتم: تو که کاری جز خدمتکاری نمی کنی.
💢گفت: فکر میکنی! بعضی اشارهها، بعضی سکوت های نابه جا؛ همهی اینها گناهای کوچیکیه که تکرار می کنیم و برامون عادی میشن😔
#شهیده_مریم_فرهانیان
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
به چیزی وابستهِ باش؛
که بَرات بِمونه
ارزش داشته باشه که
"وابستهش بِشی"
به یه چیز مِثل نِگاههای مهدی صاحب الزمان✨
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#سه_شنبه_های_امام_زمانی 💕
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
#ثواب_یهویی📿
[ همین الان دعای فرج بخون(الهی عظم البلاء..) ] 💛🍃
•••♡•••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕💕💕💕💕
یااباصالح المهدی💚
دلم آشفتـــــه و
غم بی امان است
که غم ازدوری
صاحب زمان است
سه شنبه شب شور و
حالم فرق دارد
دلم مهمــــــان💚
صحن جمکران است🕌
اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلِیکَ الْفَرَج✨
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
#تلنگر
🦋دوست داشتن خدا، مثل دوست داشتن یه معـشوقه
نمیشه عاشق معشوقتون باشید و بهش خیانت کنید!
نمیشه عاشق معشوقـتون باشید و بهش فکر نکنید!
نمیشه عاشق معشوقتون باشید و به حرفاش گوش ندید!
نمیشه عاشق معشوقتون باشید و باش در ارتباط نباشید!
چون دلش میگیره ازتون ...
مگه میشه به معشوقتون بگید من عاشقتم ولی... بهت پیام نمیدم، زنگ نمیزنم و نمیام دیدنت...؟!!
به خدا هم باید پیام داد
زنگ زد گاهی
و رفت به دیدارش ...
موقع رفتن به دیدارش باید به بهترین شکل ممکن بریم
همه توجهمون بهش باشه
به هیچ چیزی جز نگاهش نگاه نکنیم و به هیچ چیزی جز وصالش فکر نکنیم!
که از نگاهمون عشقـو حس کنه
و دلتنگی هردومون رفع شه.
دقیقا مثل دو تا معشوق ...
پیام دادن همون دعا کردن و قرآن و نماز خوندنه...
اینکه بشینی توی خلوت عاشقانه خودت چند کلمه باهاش حرف بزنی...
پس تو ارتباطت با خدا کم نزار
نزار دلتنگ بشید ،
ک حال زندگیت زار میشه ..
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🌻✨
✨
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت243
محمدحسین سوال کردنش گل می کند و صدایم می زند:
_مامان؟ چرا از توی کوچه نرفتیم؟
من میخواستم بستنی مو به رضا نشون بدم.
لب می گزم و به او می گویم که کار اشتباهی است.
محمدحسین با زبانش به بستنی لیس می زند و با زبان بچگانه اش می گوید:
_آخه اون سری که تو کوچه بودم.
رضا بستنی داشت، بستنی شو بهم نشون داد و منم میخواستم اما بهم نداد!
دستی به موهای پر کلاغی اش می کشم و کمی قربان صدقه اش می روم.
_محمد جانم، رضا کار درستی نکرد که دل شما رو آب کرد.
تو نباید کار زشتشو تکرار کنی.
_آخه منم دلم میخواست.
به خانه می رسیم و کلید را توی قفلش می چرخانم و با کفش در را هل می دهم.
نایلون ها را روی کابینت می گذارم و به نشیمن وارد می شوم.
همانطور که پیراهن محمدحسین را از تنش در می آورم، جوابش را می دهم:
_میدونم عزیزم. تو هم دلت خواسته اما ما الان از توی کوچه می رفتیم دل بقیه بچه ها هم بستنی میخواست ولی من پول نداشتم براشون بخرم.
این کار بدیه که ما با وسایلمونو به بچه ها پز بدیم!
خدا دوست نداره ما دل بقیه رو بشکونیم. پس ما باید ببخشیمشون و کار زشتشونو تکرار نکنیم.
خب مامان جون؟
لب های بستنی شده است را تاب می دهد و چشم گفتنش دلم را می برد.
سارافن زینب را هم در می آورم و کمی قلقکش می دهم.
همه چیز به خوبی می گذرد اما نبود مرتضی تمام خوشی ها را از دلم می رباید.
گاهی که دلتنگی به قلبم حمله ور می شود با دعا سرم را گرم می کنم و برای سلامتی اش صلوات می فرستم.
دلتنگی تنها دل را تنگ نمی کند بلکه خُلق آدم را هم تنگ می کند آنقدر تنگ که چیزهایی که همیشه تو را شاد نگه می داشتند به یک باره بی اثر می شود.
دنیا، انعکاس جای خالی او می شود و بازتابش قلب را نابود می سازد.
از وقتی تلفن خانه را درست کرده ام یک زنگ خوردن دلم را زیر و رو می کند.
تا بیایم جوابش را بدهم درد قلبم شروع می شود و راه تنفس را بر من می بندد.
بد تر از همهی این ها وقتی است که نجوای محبوب گوشت را نوازش ندهد، آن گاه کاملا از زندگی سیر می شوی!
زندگی دایی هم روی ریل خوشبختی در حال حرکت شده است و با تمام سرعت به پیش می رود.
مشخص است که مونا خانم از دایی و روحیاتش خوشش آمده.
مادر، خانم جان و محمد از مشهد بار و بندیل می بندند تا به تهران بیایند و در مراسم خواستگاری حضور داشته باشند.
خانم جان مدام از من و دایی شکل و شمایل عروس را می پرسد.
دایی برعکس خانم جان به دل اخلاقیات می زند و با شوق فراوان بازگو می کند.
مادر با دیدن زن ذلیلی دایی اخم می کند و می گوید:
_حالا انگار چیشده!
این مونا خانم شما هم مثل بقیه! چه فرقی داره؟
دایی هم با آب و تاب بیشتر جوابش را می دهد.
بالاخره فرداشب راهی مجلس خواستگاری می شویم. به زور دایی را مجبور می کنم دل از اورکت لجنی اش بکند و کت و شلوار سرمه ای به تن کند.
همگی جلوی آینه ایستاده ایم و قد و بالای دایی را قربان صدقه می رویم.
دم آخر رو به محمد می کنم و می گویم حواسش را خوب جمع کند.
لب هایش آویزان شده و می پرسد:
_نمیشه ما هم بیایم؟
سرم را به علامت منفی تکان می دهم و او هم با قیافهی وا رفته اش خیالم را از جانب بچه ها راحت می کند.
مادر برخلاف آن حرف ها که زده بود، با اولین نگاه به مونا قربان صدقه هایش شروع می شود.
توی چشم از مونا تعریف می کند و دایی هم که آن طرف ما نشسته، حرف هایش را می شنود و با غرور سر بالا می گیرد.
خانم جان هم کم از مادر ندارد!
همه شان آن چنان مجذوب حجب و حیا و رفتار خانواده شان شده اند که تعارف کردن هایشان گل می کند.
عروس سینی چای را به همه تعارف می کند و بعد کنار مادرش می نشیند.
خیلی از صحبت ها گفته شده بود و کسی در مورد آن حرفی نزد.
بحث داغ مهریه فقط مانده بود!
مادر عروس نیم نگاهی به دخترش می اندازد و رو به جمع می گوید:
_راستش ما توی خونواده مون مهریه های زیادی گفته میشه اما دخترم میخواد مهریه اش پنج سکه باشه و یک سفر کربلا.
همهی نگاه را به لب های دایی دوخته می شود.
_من به نظرتون احترام میزارم فعلا که تکلیف سفر کربلا مشخص نیست.
میدونین که بعثی ها رابطهی خوبی با ما ندارن از وقتی هم که انقلاب پیروز شده اما هر وقت شرایطش فراهم بود حتما!
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
🌻✨
✨
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت244
پدر و مادر عروس سری تکان می دهند و می پذیرند.
خانم جان اجازه می گیرد تا عروس و داماد حرف های آخر شان را باهم بزنند.
برای همین دایی از کنارم بلند می شود اما هنوز نرفته که آهسته بهش می گویم:
_فقط مثل دفعه قبل نشه!
چشم غرهی ریزی به من می رود و کمی لبخند می زند.
سکوت سنگینی حاکم می شود که خانم جان آن را زیر پا می گذارد و از آقاجان خدابیامرز می گوید که زمانی از تاجران فرش بوده.
گذر زمانی که ورشکستگی را به ارمغان می آورد و آن ها مجبور می شوند به روستا شان برگردند و زندگی را از نو بسازند.
این بار حرف های مونا و دایی زودتر تمام می شود و عروس خانم از پس پردهی حیا رضایتش را اعلام می کند.
صبر را جایز نمی دانیم و همان روز قرار می گذاریم که فردا خطبه محرمیتی بین شان خوانده شود و هم را بهتر بشناسند.
خانم جان حلقهی فیروزه ای را از دستش می کَنَد و در انگشت عروس می گذارد.
صورت مهربانش پر از چین و چروک می شود و لب می زند:
_مبارکت باشه عروس گلم این انگشترو از مادرشوهرم هدیه گرفتم اما به تو میدم.
مونا خانم از خجالت گونه هایش گل می اندازد و تشکر می کند.
همگی بلند می شویم و با بدرقه خانوادهی مرادی از خانه شان بیرون می رویم.
ورد زبان مادر شده تعریف از مونا خانم!
شوخی به زبان می آورم:
_خواهر شوهر اینجوری ندیده بودیم!
آخه باید تعریف کنین یا اخم کنین تا عروس حساب کار دستش بیاد؟
مادر ویشگون ریزی می گیرد و رویش را ترش می کند.
_داداشم بعد عمری میخواد زن بگیره، حالا من زنشو بپرونم؟
با همین شوخی و خنده ها است که خانه می رسیم.
محمد هم لحظه ای از سوال کردن دربارهی مراسم خواستگاری دست برنمی دارد.
از چهرهی وا رفته اش می توانم بفهمم بچه ها حسابی از خجالتش درآمده اند.
آن شب تا دیر وقت مشغول وارسی خانوادهی عروس هستیم.
صبح زود به خشکشویی می روم و مانتوی جدید ام را بهشان می دهم تا برای عصر آماده باشد.
از بس همه چیز در خانه ولو شده، سردرگم هستم.
بازار همچون بازار شام شده و نمیتوانم چیزی که میخواهم را پیدا کنم.
ناهار خورده و نخورده باید حاضر شویم و به خانهی آقای مرادی برویم.
بچه ها بعد از حمام کردن، لباس های جدیدشان را می پوشند و از خانه به راه می افتیم.
لرزش دستان دایی نشان می دهد در درونش چه طوفانی به پا شده!
همه بخاطر تاخیری که شده نگران هستیم و ماشین انگار خالی از مسافر است!
به محض رسیدن زینب را به آغوشم می چسبانم و محمدحسین مشتاقانه دست مادر را می گیرد.
برادر عروس دم در ایستاده و با دیدن ما خوش آمدگویی می کند.
به حیاط که وارد می شویم با مادر و پدر عروس مواجه می شویم.
حیاط آبپاشی شده و رد های آب روی آجرها مانده است.
از ته دلم نفس می کشم و بازدم اش را بیرون می دهم.
داخل خانه چند زن و مرد هم هستند که از اقوام نزدیک خانم و آقای مرادی هستند.
روحانی هم بالای مجلس به پشتی تکیه داده و با دیدن ما از جا برمی خیزد.
همانطور که سرش پایین است به خانم جان و دایی تبریک می گوید.
ما خانم ها سمت چپ می نشینیم و آقایون سمت راست نشیمن نشسته اند و چیزی حدود دو متر فاصله است.
هر دو یا سه نفری که در کنار هم هستند باهم حرف می زنند.
هر کسی سرش دل لاک خودش است که با اهم و اهم روحانی سخن را رها کرده و به او توجه می کنند.
روحانی عینکش را جا به جا می کند و از مزایای ازدواج می گوید.
بعد هم مهریه و شرط و شروط ها را می پرسد و آن ها را تحسین می کند.
همه چیز روی روال است که صدا می آید عروس خانم وارد می شوند.
زن و مرد بلند می شویم.
دو دختر همسن و سال عروس دورش را گرفته اند که از سَر و سِر شان با خاله و زن عموی عروس میفهمم دخترخاله و دخترعموی مونا هستند.
خانم مرادی روی سر دخترش نُقل می پاشد و ورد زبانش این است که خوشبخت شود.
لحظهی خوشایندی است.
لحظه ای که فصل دوباره ای از زندگی ورق می خورد و به مرحلهی دیگری پا می گذاری.
یاد مجلس عقد خودم می افتم که هیچ آشنایی جز حمیده خانم و حاج خانوم نداشتم اما دور مونا را مادر و پدرش پر کرده اند.
خیلی با ارزش است که در این لحظات ناب و حساس، وقتی استرس تمام وجودت را می گیرد و نسبت به آینده ات ترس داری، مادرت بیاید و آرزوی خوشبختی اش دلت را قرص کند یا با گرم شدن دستانت توسط پدر تمام ترس ها را به فراموشی بسپاری.
خدا را شکر می کنم که زندگی خوبی دارم و مرتضی هم از منجلاب سازمان نجات پیدا کرد.
من تمام آن سختی ها و حسرت هایم را به هدف والا و رسیدن به پیروزی اسلام می بخشم و اگر بارها تکرار می شد همان ها را انتخاب می کردم.
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
🌻✨
✨
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت245
مونا و دایی در کنار هم می نشینند و بر سر سفرهی عقد که یک پارچهی ساتن سفید است؛ قرآن، آینه و شمعدان چیده اند.
همین قدر ساده و صمیمی!
لپ های لاله گون مونا را می توانم خوب ببینم.
ذکر زیر لب خانم جان قطع نمی شود و برای خوشبختی پسرش دعا می کند.
روحانی شروع می کند به خواندن خطبه عقد موقت، زمان و عقربه هایش مکث می کنند تا عروس بله را بگوید.
مونا لب می گزد و با صدایی که از ته چاه می آید می گوید:" با اجازهی پدر و مادرم بله!"
زن عمو و خالهی مونا کِل می کشند و ما هم دست می زنیم.
دایی هم بله را می گوید و تبریکات شروع می شود.
مرد روحانی رو می کند به دایی و پدر عروس که وقتی میخواهند خطبهی دائم را بخوانند اول باید این خطبه باطل شود.
آن ها هم تشکر می کند و روحانی با برداشتن یک شیرینی مجلس را با عجله ترک می کند.
لحظه های تکرار نشدنی است، دایی از خجالت سر در گریبان کرده و از آن هایی که تبریک می گویند تشکر می کند.
دایی حلقهی نامزدی را در انگشت مونا قرار می دهد و دوباره دست زدن ها تکرار می شود.
خانم جان، عروسش را به آغوشش می چسابند و قربان صدقه اش می رود.
من حواسم به صحبت های خانم جان است و وقتی سرم را برمی گردانم با لباس های چسبناک و صورت پر از شیرینی زینب مواجه می شوم.
دود از کله ام بلند می شود و دلم برای لباس جدید کباب می شود.
دست را می گیرم و به دستشویی می رویم.
مقابل روشوی می ایستم و شیر آب را می چرخانم.
مشت پر از آبم را به صورت زینب می زنم و زیر لب غرهایم را هم می گویم.
دستی به لباسش می کشم تا از ضایع بودن درآید و باهم به جمع می پیوندیم.
با اشاره به محمد می فهمانم که شیرینی ها را از محمدحسین دور کند.
نق زدن های محمدحسین شروع می شود و مجبور می شوم با احتیاط خودم شیرینی را در دهانش بگذارم.
بعد از پذیرایی کم کم همگی بلند می شویم.
خانم جان دستی به خانم مرادی می رساند و می گوید:
_دیگه زحمتو کم می کنیم رقیه خانم.
ان شاالله برای شام تشریف بیارین.
رقیه خانم اخمی به پیشانی اش می دهد.
_این چه حرفیه! ما تدارک دیدم شما حتما تشریف بیارین.
تا مادر آخه ای بگوید رقیه خانم اصرار هایش شروع می شود و خانم جان قبول می کند.
دایی سر به زیر پیش ما می آید و به خانم جان با هزار خجالت و شرم می گوید:
_اگه میشه من بمونم و کمک کنم.
مادر پشت چشمی نازک می کند و با شیطنت طعنه می زند:
_کمک دیگه؟
خنده ام را نمی توانم جمع کنم.
قطره ای عرق از روی پیشانی دایی ولو می شود و در جواب سر تکان می دهد.
خانم جان لبش را به دندان می گیرد و بعد رو به دایی می گوید:
_اشکالی نداره ما با تاکسی میریم.
دایی دستش را از توی جیب بیرون می کشد و فوراً سوئیچ را به طرف من می گیرد.
_نه! ریحانه شما رو میبره.
وحشت زده پلکی می زنم و آب دهان قورت می دهم.
_من؟
_آره دیگه... یاد داری.
چادرم را بیشتر جلوی صورتم می گیرم و میخواهم نه بگویم اما دلم نمی آید.
مطمئنم دایی حاضر نمی شود با تاکسی برویم و از طرفی شوق و ذوقش را که می بینم دوست ندارم نا امیدش کنم.
چند هفته قبل از اعزام مرتضی به کردستان او به من رانندگی را یاد داده بود تا در مواقعی که پیش می آید از ماشین استفاده کنم اما من دلش را نداشتم.
موقع تمرین که باهم به بیابان می رفتیم مرا با خواهش و تمنا پشت فرمان می نشاند و کمی رانندگی می کردم.
رانندگی را یاد گرفته ام اما نه آنقدر که در شهر هم برانم.
دیگر چاره ای نیست و با اکراه سوئیچ را از دایی می گیرم.
خداحافظی می کنیم و می گویم شب برمی گردیم.
تا رسیدن به ماشین، محمد مدام دور و برم می چرخید تا سوئیچ را بدهم و او براند اما ترس برم می دارد و این کار را نمی کنم.
برای همین سر سنگین صندلی عقب می نشیند.
نفس عمیق می کشم و سوئیچ را داخل قفل می چرخانم.
یکهو ماشین به لرزه می افتد و چند سانتی جلو می رود.
هول می کنم و ماشین را خاموش می کنم.
مسخره کردن های محمد بدجور ذهنم را بهم می پیچد اما اهمیت نمی دهم و دوباره سعی می کنم.
پایم را روی کلاژ فشار می دهم و ماشین را از دنده خارج می کنم.
لاستیک ها شروع به حرکت می کنند و با استرس از کوچه خارج می شویم.
مادر و خانم جان که عین خیالشان نیست و محمد هم سرگرم بچه هاست، تنها من در این میان در دلم رخت می شویند.
خلاصه با سلام و صلوات به خانه می رسیم و ماشین را رو به روی در پارک می کنم.
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️
"روزانه"
🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی و ظهور حضرت مَهدی(عج)🌸
#قرآن_کریم
صفحه۱۵۱
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
✨بسم الله النور✨
🥀به مناسبت شهادت #شهید_محمدرضا_دهقان_امیری
🍃در گفت و گوهایش با مادر گفته بود:
«قول میدهم مادر که #شهید شوم آخر»
سر را فدای #حرم عمه سادات کرد و قول او برای همیشه ماندگار و یادگار شد.
همسنگران گرامی :
▪️به مناسبت فرا رسیدن #سالگردشهادت شهید محمدرضا دهقان امیری ،روز #چهارشنبه ۲۱ آبان در کانال های رسمی شهیددهقان مراسم سالگرد به صورت #مجازی برگزار خواهد شد.
📌لازم به ذکر است مادر بزرگوار شهید به همین مناسبت به تعدادی از سوالات شما درباره شهید دهقان پاسخ خواهند داد.
🕐زمان مراسم:
روز ۲۱ آبان ساعت ۲۰ الی ۲۱:۳۰
🔹مراسم به صورت مجازی در کانال های رسمی شهید برگزار میگردد.
▪️از همه شما همسنگران خواهشمندیم در نشر این پست ما را یاری کنید.
#شهیدمحمدرضادهقان
#سالگردشهادت
#نشرحداکثری
#فروارد_واجب
🔹لینک کانال های رسمی شهید دهقان در پیام رسان های تلگرام، ایتاو سروش:👇
🆔 @shahid_dehghan
#استاد_پناهیان🌼
حسن ظن به پروردگار
دشواری های زندگی را آسان میکند
و قدرت انسان را
برای حل مشکلات
افزایش میدهد..
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•