🧨داستان زمانی برای بزرگ شدن 😎 به حضور یک جوان 👱♂جنوب شهری در جبهه برای اعاده حیثیت از خانواده اش👨👩👦👦 میپردازد؛ حیثیتی که پیوستن برادر بزرگترش به نیروهای منافقین و شرکت در بمبگذاریها آن را لکهدار کرده است😔.
🧨محسن مومنی زبانی پاکیزه و نثری روان و منسجم دارد و در داستانش از توصیف دقیق جزئیات و روابط آدمها و فضای داستان 🙃لحظهای غافل نمیشود☺️.
🧨چرا که داستان او، داستانی مبتنی بر حادثه و اتفاقهای بزرگ نیست؛🤨 بلکه داستانی است که بر پایه روابط عادی میان آدمها در جنگ پیش میرود و در مسیر خود به تحولی آرام و درونی در قهرمان اصلی منجر میشود.🙋♂
#زمانی_برای_بزرگ_شدن
#رمان_نوجوان
#معرفی_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🧨پادگان امام حسن(ع) شلوغ تر از آن است که کسی کاری با ما داشته باشد. میان جمعیت گم شده ایم. تو هر یک وجب جا چند نفری دور هم جمع شده اند. و زیر آفتاب کم زور زمستانی گرم گرفته اند؛ اما من دل تو دلم نیست. خدا خدا میکنم هر چه زودتر وضعمان روشن شود و تا بابام بو نبرده، از تهران رفته باشیم بیرون.
🧨منصور میگوید: 《 بچه ها حواس مان باشه همدیگر را گم نکنیم. جبهه دیگر شوخی بردار نیست. هر کس قُد بازی در بیاره کارش ساخته است. 》 بچه ها به من نگاه میکنند و می خندند. انگار منظورش من هستم. جوابش را می دهم.
🧨_حالا لازم نکرده تو رئیس بازی در بیاری. یه جوری از جبهه می گی که انگار اونجا بزرگ شدی!
منصور گوش نمی دهد و فرمان دیگری صادر میکند.
🧨_حالا شما همین جا باشید تا من برم یه سر و گوشی آب بدم ببینم دنیا دست کیه و میخوان کجا بفرستنمون.
#زمانی_برای_بزرگ_شدن
#رمان_نوجوان
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🧨از این همه ترس و احتیاط خودم کفری میشوم. ای کاش نامه را به جای اینکه در صندوق بیندازم،میبردم و می دادم دست خودش. اما از ترس اینکه یک وقت برای خودم دردسر درست کنم، تنها یک نامه بی نام و نشان نوشتم و تمام ماجرا را گفتم و نشانی جلال را هم دادم و انداختم تو صندوق جلو چادر فرماندهی .
🧨در این چند روز که جلال را ندیده بودم، خیال میکردم قضیه تمام شده. ولی حالا... باز پاک گیج شده ام. می خواهم بی خیال باشم. بالاخره با نوشتن آن نامه به قسمی که خورده بودم، عمل کرده ام. حالا دیگر بقیه اش به من مربوط نیست. اما انگار یک کسی دیگر میگوید نه هنوز تمام نشده. تو قسم خورده ای!
🧨دل را به دریا می زنم و به دنبالش می دوم. باید امروز سرنخی پیدا کنم. وقتی بالای تپه می رسم، باز غیبش زده.
آن ور تپه یک عالم دیگر است. چادرهای سفید تمام دشت را گرفته اند و یک منظره دیدنی به وجود آورده اند.....
🧨از دره پیچ در پیچی به طرف دهکده سرازیر میشوم. یک شوق کودکانه مرا به طرف دهکده حضرت رسول(ع) می کشاند.دیگر حتی به جلال هم نمیخواهم فکر کنم.....هنوز به پایین دره نرسیده ام که صدای ضد هوایی ها دلم را می لرزاند....سابقه نداشت تو این مدت که اینجا بودیم در این وقت بعد از ظهر هواپیماهای دشمن بیایند. ناخود آگاه ذهنم به طرف جلال میرود. دیگر شکی
ندارم که آدم خطرناکی هست....
#زمانی_برای_بزرگ__شدن
#رمان_نوجوان
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🧨چشم هایم را باز میکنم، یک گلوله سرخ آر پی جی می خورد به تنه درختی که پشتش سنگر گرفته ایم. انزابی قطار فشنگ در دستش هست، اما صدایش را نمی شنوم. از همه جا در شیار آتش می بارد.
🧨فشنگ تیربار که تمام می شود، انگار یک لحظه سر و صدا می خوابد لوله تیربار سرخ شده.
_پس نارنجک چی شد؟
انزابی در حال که نوار فشنگ را جا می زند، بی خیال تر از همیشهی گوید: 《 بَه ساعت خواب! اگه به موقع بیرون ننداخته بودم که الان اینجا نبودیم! 》
🧨هنوز حرف انزابی تمام نشده بود که صدای پایی از پشت سر می شنوم. کلاش را بر می دارم. منصور است که از تو کانال می دود به طرف مان. نرسیده داد می زند: 《 دولتخانی گفت که چرا موضع تان را عوض نمی کنید؟ جاتون لو رفته...》
🧨انزابی تازه گرم شده چند بار عرض و طول شیار را به رگبار می بندد. من می روم تو کانال. منصور داد می زند:《 احتیاط کن! تندتر بیا! 》
اما من دیگر از گلوله ها نمی ترسم. فقط حالم خوب نیست. می خواهم بالا بیاورم.
#زمانی_برای_بزرگ_شدن
#رمان_نوجوان
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
✨﷽✨
🏴 مانند تو کسی تک و تنها نمی شود.
🏴 زندانی مصیبت و غم ها نمی شود.
🏴 جسمت اسیر ضربه شلاق و ناسزاست.
🏴 این زخم های کینه مداوا نمی شود.
🏴 این رسم میزبانی یک روزه دار نیست.
🏴 افطار او به مشت و لگد وا نمی شود.
🖤 #امام_کاظم علیهالسلام فرمودند:
🍀 مَن أرادَ أن یکن أقوَی النّاسِ فَلیتَوکل عَلی الله
🍃هر که میخواهد که قویترین مردم باشد بر خدا توکل نماید.
📖 بحارالانوار، ج. ۷، ص. ۱۴۳.
🖤شهادت امام موسی کاظم (ع) تسلیت باد.
#شهادت_امام_موسی_کاظم(ع)
#ماه_رجب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🌸بانگ تڪبیر زامواج فضا مےآید
💫گوش باشید ڪہ آواےخدا مےآید
🌸بوے عطر از نفس باد صبا مےآید
💫نفس باد صبا روح فزا مےآید
🌸پیڪ وحےاست ڪہ در غارحرا مےآید
💫بہ محمد ز خداوند ندا مےآید
🌸 #عید_مبعث مبارڪ 🌸
#رسول_الله
#ماه_رجب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😭ندبه واقعی 😭
😌 خسته از محل کار به خونه میای و تلوزیون رو روشن میکنی برای قدری استراحت که با دیدن انواع سریال ها خارجی و ایرانی با بازیگرانی آنچنانی قدری آرامش بگیری، اما وقتی دقت می کنی همه دارای زندگی آنچنانی و خوشگل و خوشتیپ با ماشینهای میلیاردی و ویلا های لاکچری😎 . نتیجه اینکه از آرامش خبری نیست، دغدغه ها و نگرانی ها بیشتر میشه.😟
به سراغ اخبار که می روی پرونده اختلاس و گرانی و کرونا دیوونه ترت میکنه 😲😲
از خیر تلوزیون میگذری به گوشی پناه می بری احساس می کنی اینجا بهتره و قدرت و اختیار داری. مدتی که بگذره و دقت کنی متوجه میشی که اینجا هم با خواندن هر مطلب و لایکی ، بیشتر داری کنترل می شی . فکر می کنی انتخاب می کنی در حالی که اون چیزی رو انتخاب می کنی که اونا بخوان انتخاب کنی؟!!!.😥😥
با عصبانیت 😡گوشی رو پرت میکنی و قصد دیدار آشنایان میکنی .
یادت می آید که چقدر دلتنگ پدر بزرگ و مادر بزرگ هستی و چمدان برای سفر می بندی که خبر می دهند وزیر دلسوز راه ها را بسته .🤢
قصد دایی و خاله می کنی که آنها هم به تماس تصویری رضایت می دهند.😦
برادر و خواهر اگه داشته باشی در رودر بایستی به خانه راهت می دهند و با چندین متر فاصله و دهان بندی بر دهان😷 لبخندی تحویلت میدهند. و یک سال است اجازه نداری در آغوششان بگیری، مبادا بیماری ای که خودشان هم نمیدانند چیست و هیچ علائمی هم هیچکدام نداریم به دیگری منتقل شود.
اگر کمی دیگر این بیماری را جهش دهند دیگر به آنجا خواهد رسید که همچون فیلم زامبی ها یی 😱که از قبل به خوردمان داده اند . همدیگر را همچون زامبی دیده و از ترس یکدیگر فرار کنیم.
خسته و نالان از این همه غل و زنجیر نامرئی که بر دست و پا و عقل و فکرمان بسته اند به دنبال چاره میگردی و خوب که دقت می کنی ندایی در درونت زمزمه می کند.
أَیْنَ طَامِسُ آثَارِ الزَّیْغِ وَ الْأَهْوَاءِ
کجاست محوکننده آثار انحراف و هواهای نفسانی
أَیْنَ قَاطِعُ حَبَائِلِ الْکِذْبِ [الْکَذِبِ]وَ الافْتِرَاءِ
کجاست قطع کننده دامهای دروغ و بهتان،
أَیْنَ مُبِیدُ الْعُتَاةِ وَ الْمَرَدَةِ
کجاست نابودکننده سرکشان و سرپیچی کنندگان،
أَیْنَ مُسْتَأْصِلُ أَهْلِ الْعِنَادِ وَ التَّضْلِیلِ
، کجاست ریشه کن کننده اهل لجاجت و گمراهی .
و وقتی این اضطرار را عمیقا درک می کنی دیگر منتظر صبح جمعه نمی شوی و اینگونه در شب پنجشنبه ندبه خوان می شوی و از سویدای دل و با تمام وجود به دنبال رها شدن از زندانی هستی که نمیبینی ولی با تمام وجود حسش می کنی.
و اگر باز دقیق تر بشوی نه هر روز که هر ساعت و نه هر ساعت که هر لحظه ناله و ندبه خواهی کرد که.
العجل العجل یا مولای یا صاحب الزمان.
#فضای_مجازی
🌐با ما همراه شو تا رهایی با:
✅بردگی مدرن
https://eitaa.com/joinchat/3317104724C831d7834ba
🧑🦽بالا رفت، بالای بالا. آنقدر که وقتی زیر پایش را نگاه می کرد، همه چیز به اندازه مورچه شده بود ریزِ ریز. میان آن همه ظلمت و تاریکی یک هو، حجم نوری چشمانش را پر کرد. طاقت نیاورد، چند بار پلک هایش را به هم فشارد. ناخواسته وارد آن حجم نور شد. باغی به رنگ سبز مخملی. هر چه فکر کرد، چنین منظره ای را تا به حال ندیده بود. صداهای خنده هایی شیرین، مثل نسیمی خنک، از لای شاخ و برگِ رقصانِ بیدهای مجنون خورد به صورتش. چند نفر زانو به زانوی هم نشسته صدای خنده شان باغ را پر کرده بود. حتی بیشتر از چهچه پرنده ها. چهره ها به چشمش آشنا آمد. حسن انتظاری و اصغر انتظاری را بین شان شناخت. چند تا از رفقای دیگرش هم از خنده ریسه رفته بودند. پا تند کرد، که پیش آن ها بنشیند. یک دفعه چیزی مثل شهاب از گوشه ذهنش گذشت. یادش آمد این ها ....! نکند من هم؟!
🧑🦽ناگهان صدایی بلندتر از همه صداها، گوشش را پر کرد؛ 《 آسید جواد عمری نداشتی. آقا امام زمان عمرت دادند. 》ماتش برده بود ! انگار باید بر می گشت. التماس کنان داد زد: 《 بگذارید اینجا باشم. 》 اما خواهش و اشکش هیچ فایده ای نداشت، بلندش کردند. خبر برگشتنش باعث خوشحالی اش نشده بود. نفهمید که آن صدا، مقدار عمرش را هم گفت بین بیست تا سی سال. انگار یک نفر کلید معکوس سفر را زده باشد. به سرعت برق از همان مسیر بازگشت.
🧑🦽اتاق عمل پر شده بود از نگاه های منتظر و مبهوتی، که صدای برگشت نبضش را بعد از چند لحظه شنیدند. و اشک شادی و شکری که روی چهره خانواده کمال نم نم باریدن گرفت.
#چشم_روشنی
#تجربه_پس_از_مرگ
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🧑🦽از همان پول طبقه بالای خانه را ساخت در حالی که آن زمان اصلا ضرورتش را احساس نمی کردم . ولی او همیشه آینده نگر بود .بعد از آن تصمیم گرفت تا وقتی مسجد ساخته نشده دهه اول محرم طبقه بالا زیارت عاشورا بخوانیم اوایل حرفی نداشتم. بعد ها که باید دو تا بچه مدرسه ای، چای و صبحانه را آماده می کردم صدای کمکم در آمد . من دیگه برات کاری نمی کنم .خودت نذر کردی خودت هم کار هایش را بکن . خسته شده بودم . تا اینکه حساب کار را دادند دستم .
🧑🦽صدای در خانه آمد بچه ها در را باز کردند. تا پرسیدم کی بود. همه با هم صدایشان را جمع کردند توی گلویشان. از هر کدامشان یک چیزی دستگیرم شد. پسر عموی آقایی آمده اسمش حسین است دو تا پسر هم داره. اسم هر دو تاشون هم علی هست. تعجب کردم. سید جواد همچین فامیلی نداشت.
🧑🦽یک راست رفته بودند طبقه بالا ( همانجایی که زیارت عاشورا خوانده می شد. ) خودش (حسین ) پایین آمد و رفت توی آشپز خانه. هر چه به چشم هایم فشار آوردم نتوانستم صورتش را ببینم. با خودم گفتم:《سید جواد نابینا است پس چرا چشم های من نمی بینه؟ یک پارچ بزرگ شربت درست کرد. دو سه لیوان ریخت. و بقیه پارچ را به بچه ها داد و گفت: این را به مادرتان بدهید. بگویید نمی خواهد برای ما کاری کند. ما هر جا برویم خودمان برای مجلس خودمان کار میکنیم. که یکدفعه از خواب پریدم. به پهنای صورت اشک می ریختم. از حرف هایم توبه کردم. حساب کار دستم آمد.
#چشم_روشنی
#امام_حسین(ع)
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🧑🦽سید جواد روزی با صد و هشتاد و خرده ای قد، هیکلی ورزیده و عنوانی دهن پُر کن می رود خواستگاری. اما بعد همه چیزش را از دست می دهد؛ جز مردانگی و اخلاق را...
🧑🦽همان اول زندگی فهمیدم به اندازه فامیل هایم او دوست و آشنا دارد. با اینکه آن زمان بیست و چهار پنج سال بیش تر نداشت، هر شب مهمان داشتیم. برایمان کادوی عروسی می آوردند. یک شب که مادرم آنجا بود گفت که زشته مهمان ها شام نخورده بروند، نگهشان دارید. مادر رفت سراغ مرغ پختن من هم با اعتماد به نفس رفتم سراغ برنج و قابلمه. پلویی پختم که توی تاریخ ثبت شد. دانه های برنج طوری به هم چسبیده بود که مثل کیک قالبی از قابلمه بیرون آمد. وقتی دیس پلو را سر سفره گذاشتیم. سید جواد مثل قطعه های کیک پلوی شفته شده را می گذاشت توی بشقاب مهمان ها و با خنده می گفت: به هر نیتی دوست دارید این پلو را بخورید، به نیت آش، کیک یا ... همه خندیدند.
🧑🦽خودم خنده ام گرفته بود. به خاطر این قضیه هیچ وقت سرزنش نشدم از بس که با همه خرابکاری هایم تشویقم می کرد.
🧑🦽حرف یکی دو روز نبود، ماجرای یک عمر بود. فکرش را هم نکن، که سید جواد یک جا بشیند و دست روی دست بگذارد. انگار ساخته بودنش، برای اینکه چشم همه را روشن کند. از بس که دلش روشن بود.»
#چشم_روشنی
#شهدا
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🧑🦽تازه داشتیم طعم شیرین زندگی را مزه مزه میکردیم، که سردردهای شبانه سید جواد شروع شد. شبها شبیه آدمهای مسموم، سرش را بین دستانش میگرفت و با صورت مچاله، از درد به خودش میپیچید و ناله میکرد. دل درد و حالت تهوع هم داشت. یک شب آنقدر دردش شدید شد، که فرصت نداد بروم پدرم را خبر کنم. با اینکه با هم یک کوچه بیشتر فاصله نداشتیم. مدام تکرار میکرد: « همین همسایه روبرویی! همین همسایه روبرویی! » ما تازه رفته بودیم توی آن کوچه، آن هم نصف شب، اصلاً دلم نمیخواست زنگ همسایه روبرویی را بزنم.
🧑🦽داشتم دست دست میکردم که توی آن اوضاع چه کنم. لیوان آب را دادم دستش؛ « حالا یه دونه قرص بخور شاید خوبشی. » خیلی عصبانی سرم داد زد: « میگم بروووو. ». چند بار دکمه زنگ را فشار دادم تا بالاخره در را باز کردند. «همسایه روبرویی هستم. آقای ما خیلی حالش بد هست، میرسونیدش بیمارستان؟!» آن شب با آمپول مُسکن آرام گرفت. ولی توی همان هفته سه بار این درد سراغش آمد.
#چشم_روشنی
#شهید_سید_جواد_کمال
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼شب ميلاد حسين است خداهم شاد است
💐هركه در بند حسين است زغم آزاد است
🌼جاده ى عاشقى ام راه حسين آباد است
💐دل بيچاره ام عمريست به پاش افتاد ست
#ماه_شعبان
💐💐 #میلاد_امام_حسین(ع)🍃🌺
🎊🌸 مبارک باد🌸🎊
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
✨حضرت على بن ابى طالب عليه السلام در شب ۲۱ رمضان سال چهلم هجرى (شب شهادت خويش) ابوالفضل العباس عليه السلام را در اغوش گرفت و به سينه چسبانيد و فرمود: پسرم بزودى در روز قيامت به وسيله تو چشمم روشن مى گردد.
✨آن گاه افزود: پسرم هنگامى كه روز عاشورا فرا رسيد و بر شريعه آب وارد شدى، مبادا آب بياشامى در حاليكه برادرت تشنه است.
🌊 آب فرات از ادب توست مات!
🌊 موج زند اشك به چشم فرات!
✍چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام جلد اول بخش ۱۱ص ۱
#ميلاد_حضرت_ابوالفضل
#قمر_بنی_هاشم
#روز_جانباز
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🍭کتاب آبنبات دارچینی به قلم مهرداد صدقی، به روایت داستان جوانی به نام محسن میپردازد که با ماجراهای پیشبینی نشدهای مواجه میشود. این ماجراها ناخواسته هم در زندگی خود او و هم زندگی اطرافیانش تاثیرگذار است.
🍭این اثر که جلد بعدی کتاب آبنبات هلدار محسوب میشود بین سالهای 72 تا 74 میگذرد. ماجراهایی که در این سالها برای محسن رقم میخورد موقعیتهای طنزآمیزی را به وجود میآورد.
🍭آبنبات دارچینی و دو جلد پیشین آن یعنی آبنبات هلدار و آبنبات پستهای صرفاً برای خنداندن مخاطب نوشته نشدهاند؛ بلکه با هدف داشتن شاخصههای داستانی به رشته تحریر درآمده و شما را با داستان همراه میکند. به علاوه هدف بعدی این بوده که به سمت لودگی نرود و طنز باشد.
🍭کتاب آبنبات هلدار برنده چهاردهمین جشنواره ادبیات شهید حبیب غنیپور و کتاب سال خراسان شمالی شده.
#آبنبات_دارچینی
#رمان_نوجوان
#معرفی_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🍭با تمام شدن کره محلی، تازه میخواستم در بحث مشارکت کنم که موضوع عوض شد و آقاجان و مامان شروع کردند به صحبت کردن درباره ماشین جدید ملیحه و آقای دکتر.
🍭آقاجان گفت: « حالا که وسیله هست، من مگم پنجشنبه جمعه همه با هم دستهجمعی یکی دو شب با ماشینشان بریم طبر ».
🍭من، چون خیلی درس داشتم و امتحانات پایان سال نزدیک بود، بلافاصله از پیشنهاد آقاجان استقبال کردم. با خودم گفتم آدم دو روز هم به خاطر سفر درس نخواند غنیمت است. حتی خودم را گول زدم که برای اینکه خیلی هم از درس عقب نمانم کتابهایم را برمیدارم و توی باغهای طبر زیر سایه درختها هم میوه دزدی میخورم هم درس میخوانم؛
🍭اما ته دلم میدانستم آنجا وقت نمیشود و اتفاقا وقتی کتاب همراهت باشد تفریح لذت بیشتری دارد.
🍭بی بی، در اعلام موافقت برای رفتن به طبر، گفت: « ای چی خوبه اگه بریم! باز از همون جا از گلبه رقیه کره محلی تازه مگیریم. ای خوش میآد دور هم کره و فتیر
مسكه بخوریم »! مامان گفت: « ها دیگه ... به خصوص که خیلی وقتم هست کره محلی نخوردیم. »
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
شهیدانه
🍭از ترس خشکم زد. اگر من را برق گرفته بود، آنقدر نمیترسیدم. حسین، که دیده بود از سیمها میترسم، برای اینکه ترسم بریزد، مثلاً شوخی کرده بود. اما همین کار باعث شد چوب به سیم بخورد. مخزن بالابر هنوز نصف هم نشده بود که به بالا حرکت کرد. کارگرهایی که آن پایین بودند، همه با هم، شروع کردند به داد زدن و سوت کشیدن و شعار دادن. یکی دو نفر هم با بیل به مخزن میکوبیدند.
🍭میتیکمون، که انگار باید کارش به نحوِ احسن انجام میشد، یک دفعه به مخزن آویزان شد تا مانع از بالا رفتن شود. حسین، که در کسری از ثانیه به نامهربان تبدیل شده بود، داد زد: « اون دکمه رِ بزن... اون دکمه رِ بزن...» آنقدر هول شده بودم که یادم رفته بود کدام پایین است و کدام بالا.
پایین همین بود؟
🍭حسین با عصبانیت چیزی گفت که نفهمیدم دارد فحش میدهد یا دارد میگوید « دستکش ». نیمۀ پر لیوان را در نظر گرفتم و فوراً دستکش را درآوردم تا به او بدهم. حسین چوب را گرفت. پیرمردِ معلق، مثل کسی که او را دار زده باشند، بین زمین و آسمان و در میانۀ راه، پاهایش را تکان میداد و همزمان از آن پایین به من فحش هم میداد. یک لحظه تصور کردم اگر زیاد فحش بدهد، ممکن است مثل داستان « لاکپشت و مرغابی »، ناخواسته، بالابر را رها کند و بیفتد.
🍭بالابر تا حدی آمده بود بالا که اگر پیرمرد آن را رها میکرد بلایی سرش میآمد. حسین، هر جور بود، بالابر را متوقف کرد و آرام آن را پایین فرستاد. صدای اوستای اصلی میآمد که از پایین داد میزد: « یک کار بهت سپردیما... نمخواد. بیا پایین، کارِت دارم. »
🍭تندتند از راهپلۀ شیبدارِ بدون پله پایین رفتم. بقیۀ کارگرها هم دست از کار کشیدند. ظاهراً وقتِ خوردن صبحانه بود. وقتی رسیدم پایین، اوستا و بقیۀ کارگرها دور هم نشسته بودند تا صبحانه بخورند.
#آبنبات_دارچینی
#رمان_نوجوان
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🍃قلم حکایت میکند از نسیم در میان شاخ و برگ درختها، درخت هایی که سایبان قبر شهدا، قبر #زینب هستند🥀
🍃صدای نسیمی را که میان برگ های آنان می پیچد میشنوم، رازی نهفته در پس حرفی نگفته است.
🍃اوایل #میترا صدایش میکنند اما بعد ها از میان تمامی نام ها زینب را انتخاب میکند و براستی که این نام برازنده او بود♡
🍃علاقه زیادی به #شهدا داشت، هربار که برای تشیع شهیدی میرفت مقداری از خاک مزار را به عنوان تربت بر میداشت هفت میوه درخت کاج و هفت خاک تبرکی مزار شهدا همیشه در وسایلش بود.
🍃قلم حکایت میکند از بزرگی و #صبوری اش. از ندا ها و ناله های شبانه به روی سجاده، از آخرین جمله وصیت نامه:《 خانه ام را ساخته ام، باید بروم🕊》
🍃۱۵ سال عارفانه زندگی کرد و در اولین بهار شانزدهسالگی برای همیشه زیر سایه درخت کاج آرام گرفت. رفت تا سر لوحه ایی از #ایمان باشد برای تمام دختران بعد از خود. تا بدانند #شهادت فقط در میدان و برای مرد جنگی نیست. شهید که باشی در آغوش #چادر هم میتوان تا آسمان ها پرواز کرد🌹
✍نویسنده: #فاطمه_زهرا_نقوی
🌺به مناسبت سالروز شهادت #شهیده_زینب_کمایی
📅تاریخ تولد : ۱۳۴۷
📅تاریخ شهادت : ۲ فروردین ۱۳۶۱
📅تاریخ انتشار : ۱ فروردین ۱۴۰۰
🥀مزار شهید : گلستان شهدای اصفهان
#گرافیست_الشهدا #استوری_شهدایی
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🇮🇷بخشی از دعای کمیل رو شروع کردم به خوندن. سعی می کردم تلفظم درست باشدکه برای فهمش مشکلی نداشته باشه. شاید ده خطی خوندم که متوجه شدم جیک نمی زنه!!!! نه صدایی، نه خنده ای، نه تکونی.....
🇮🇷یک دفه دستش رو گرفت سمت من و گفت: 《 بده ببینم این کتاب رو.... تو اصلن نمیتونی بفهمی اون چیه!!! 》کتاب رو از دستم گرفت.
🇮🇷چند ثانیه دنبال خطوط گشت و بعد شروع کرد به خوندن؛ مثل یک دکلمه، با همه احساسش، با ی لحن عربی غلیظ. ریاض دعا رو بلند بلند می خوند و سر تکون می داد. چقدر قشنگ خونده میشد: 《 یا الهی و سیدی و مولایی و ربی... صبرت علی عذاب فکیف اصبر علی فراقک....》.
🇮🇷نصف صفحه رو خوند و شروع کرد به گریه کردن. هق هق گریه می کرد؛ سرش رو گذاشت روی میز. یک کم حسودیم شد. انگار عرب بودنش باعث می شد چیزی رو از متن بفهمه که من نمی فهمیدم. رفتم توی آشپز خونه که راحت باشه. یه چرخی زدم، فکر کردم که آیا اینا همه اش اتفاقی بود؟؟
🇮🇷می تونست این دعا را هم بخونه و هیچی هم نشه! نمی تونست؟
خدا وقتی اراده می کنه، اتفاقی بیفته کسی جلو دارش نیست.
#خاطرات_سفیر
#نیلوفر_شادمهری
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98