#مهـــــدیجان
مـا همـانیـم ڪہ از
#عشـق تـو غفلـت ڪردیـم
بـا همہ آدمیـان غیـر
#تـو خلـوت ڪردیـم
سـال هـا مے گـذرد،
#منتظـرے بـرگـردیـم
و مشخـص شـده مـاییـم ڪہ
#غیبـت ڪردیـم
#اللّهُمّ_عَجّلْ_لِوَلیّکَ_الفَرجْ
#مهـــــدیجان🥀🥀🥀
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁┄
#چادریا_فرشته_ترند😊
#به_شرط_حیا😉
〰〰〰〰〰〰〰
〰〰〰〰〰〰〰
🎁چادرم موهبتی بود که مـ♡ـادر بخشید
#شهید علا حسن نجمه
✨@shahidalahasannajme✨
🌹السلام علیک یا بقیه الله🌹
💛🌱
و چه نَزدیک صدایِ قدمش می آیـد💐
حضرت مـآه شَمیـم نفسَش می آیـد🌸
♥️♡♥️♡♥️♡♥️♡♥️♡♥️♡♥️
#مولای_من!
•
جهانم آشفته است؛ جهانم میزان نیست.
جهانم پر از اضطراب است.
لحظات چموش اند.
تنها هنگامی که به شما میرسم،
رو به روی #توام و به #تو سلام میکنم،
آن زمان جهان به تعادل میرسد.
جواب بدهی یا نه،
#تو جهان مرا متعادل میکنی.
یه کانال عالی
پر از مطالب مهم در باره امام زمان
روز های مهم چالش ویژه
همراه با هدیه های ویژه
شعرهای مهدوی زیبا
دکلمه ها و دلنوشته های زیبا از شاعران برجسته
رمان های زیبای مذهبی
پروفایل های خاص
اطلاعات و زندگی نامه های شهدا
بگراند های خاص و مهدوی
همه و همه و همه را در کانال زیر دنبال کنید
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
#السلام_علی_المهـــــدی....💚
به امید روزی که
تویِ تقویـمای دنیـا ببینیم یھ روز
زیر یک جمعه نوشتن:
﴿ظهورِ بقیة الله :)♥️ ﴾
ان شاءالله🙏🏻
به کانال ݦنٺڟࢪٵن ڟہۅࢪ بپیوندید☺️
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
بزن رو لینک ضرر نمیکنێ😉👇🏻
https://eitaa.com/montazeranzohorzxcvbnm
❤️❤️❤️
#رمان_مدافع_عشق
#پارت4
کار نشریه به خوبی تمام شد و دوستی من با فاطمه سادات خواهر تو شروع...
آنقدر مهربان، صبور و آرام بود که بهراحتی میشد او را دوست داشت.
حرفهایش راجب #تو مرا هر روز کنجکاوتر میکرد.
همین حرفها به رفت و آمدهایم به حوزه مهر پایان زد.
گاها تماس تلفنی داشتیم و بعضی وقتها هم بیرون میرفتیم تا بشود سوژه جدید عکسهای من...
#چادرش جلوه ی خاصی داشت در کادر تصاویر.
کم کم متوجه شدم خانواده نسبتا پرجمعیت هستید.
علی اکبر، سجاد، علی اصغر، فاطمه، زینب با مادر و پدر عزیزی که در چند برخورد کوتاه توانسته بودم از نزدیک ببینمشان.
#تو برادر بزرگتری و مابقی طبق نامشان از تو کوچکتر...
نام پدرت حسین و مادرت زهرا
حتی این چینش اسمها برایم عجیب بود.
تو را دیگر ندیدم و فقط چند جمله ای بود که فاطمه گاهی بین حرفهایش از تو میگفت.
دوستی ما روز به روز محکمتر میشد و در این فاصله خبر اردوی #راهیان_نورت به گوشم رسید...
_فاطمه سادات؟
+جانم؟
_توام میری؟...
+کجا؟
_اممم... با داداشت... راهیان نور؟...
+آره! ما چند ساله که میریم.
با دو دلی و کمی مِن و مِن میگویم :
_میشه منم بیام؟
چشمانش برق میزند...
+دوست داری بیای؟
_عاوره... خیلی...
+چرا که نشه!... فقط...
گوشه ی چادرش را میکشم...
_فقط چی؟
نگاه معناداری به سر تا پایم میکند
+باید چادر سر کنی.
سر کج میکنم، ابرو بالا می اندازم...
_مگه حجابم بده؟؟؟
+نه! کی گفته بده؟!... اما جایی که ما میریم حرمت خاصی داره! در اصل رفتن اونها بخاطر همین سیاهی بوده... حفظ این...
و کناری از چادرش را با دست سمتم میگیرد.
دوست داشتم هر طور شده همراهشان شوم. حال و هوایشان را دوست داشتم.
زندگی شان بوی غریب و آشنایی از محبت میداد...
محبتی که من در زندگی ام دنبالش میگشتم؛ حالا اینجاست... در بین همین افراد.
قرار شد در این سفر بشوم عکاس اختصاصی خواهر و برادری که مهرشان عجیب به دلم نشسته بود
.
تصمیمم را گرفتم.
#حجاب_میکنم_قربة_الی_الله
✍#بقلم_محیاسادات_هاشمی
#شهید علا حسن نجمه
✨@shahidalahasannajme✨
#رمان_مدافع_عشق
#پارت6
فاطمه ببخشید کوتاهی میگوید و سمت تو با چند قدم بلند تقریبا میدود.
تو بخاطر قد بلندت مجبور میشوی سر خم کنی، در گوش خواهرت چیزی میگویی و بلافاصله چفیه آن را از ساک دستی بیرون میکشی و دستش میدهی...
فاطمه لبخندی از رضایت میزند و سمتم میآید.
+بیا....!!(و چفیه را دور گردنم میاندازد، متعجب نگاهش میکنم)
_این چیه؟؟
+شلوار! معلوم نیس؟؟
_هرهرهر!... جدی پرسیدم! مگه برای علی آقا نیست!؟؟؟
+چرا!... اما میگه فعلا نمیخواد بندازه.
یک چیز در دلم فرو میریزد،زیر چشمی نگاهت میکنم، مشغول چک کردن وسایل هستی
_ازشون خیلی تشکر کن!
+باعشه خانوم تعارفی. (و بعد با صدای بلند میگوید)... علی اکبر!!... ریحانه میگه خیلی با حالی!!
و تو لبخند میزنی، میدانی این حرف من نیست. با این حال سر کج میکنی و جواب میدهی:
_خواهش میکنم!
**
احساس آرامش میکنم، درست روی شانه هایم...
نمیدانم از چیست!
از #چفیه_ات یا #تو...
✍#بقلم_محیاسادات_هاشمی
#شهید علا حسن نجمه
✨@shahidalahasannajme✨
#رمان_مدافع_عشق
#پارت8
دوکوهه حسینیه باصفایی داشت که اگر آنجا سر به سجده میگذاشتی بوی عطر از زمینش به جانت مینشست
سر روی مهر میگذارم و بوی خوش را با تمام روح و جانم میبلعم...
اگر اینجا هستم همه از لطف #خداست...
#الهی_شکرت
فاطمه گوشه ای دراز کشیده و چادرش را روی صورتش انداخته...
_فاطمه؟!!!... فاطمه!!... هوی!
+هوی؟... لاالله الاالله... اینجا اومدی آدم شی!
_هر وخ تو شدی منم میشم!
+خو حالا چته؟
_تشنمه...
+وای تو چرا همش تشنته؟ کله پاچه خوردی مگه؟
_ واع بخیل!... یه آب میخوام...
+منم میخوام... اتفاقا برادرا جلو در باکس آب معدنی میدن... قربونت برو بگیر! خدا اجرت بده
بلند میشوم و یک لگد آرام به پایش میزنم
_خعلی پر رویی
از زیر چادر میخندد...
*
سمت در حسینیه میروم و به بیرون سرک میکشم،چند قدم آنطرفتر ایستاده ای و باکسهای آب مقابلت چیده شده.
#تو مسئولی؟!
آب دهانم را قورت میدهم و سمتت می آیم...
_ببخشید میشه لطفا آب بدید؟
یک باکس برمیداری و سمتم میگیری
+علیکم السلام!... بفرمایید
خشک میشوم... سلام نکرده بودم!
#چقدخنگم...
دستهایم میلرزد، انگشتهایم جمع نمیشود تا بتوانم بطری ها را از دستت بگیرم...
یک لحظه شل میگیرم و از دستم رها میشود...
چهره ات درهم میشود،از جا میپری و پایت را میگیری...
+آخ آخ...
روی پایت افتاده بود!
محکم به پیشانی ام میزنم
_وای وای....ترو خدا ببخشید... چیزی شده؟
پشت بمن میکنی، میدانم میخواهی نگاهت را از من بدزدی ...
+نه خواهرم خوبم!... بفرمایید داخل
_ترو خدا ببخشید...! الان خوبید؟... ببینم پاتونو!...
باز هم به پیشانی میکوبم! #چرا_چرت_میگی_عاخه
با خجالت سمت در حسینیه میدوم.
صدایت را از پشت سر میشنوم:
+خانوم علیزاده...!
لب میگزم و برمیگردم سمتت...
لنگ لنگان سمتم می آیی با بطری های آب...
+اینو جا گذاشتید...
نزدیکتر که میآیی، خم میشوی تا بگذاری جلوی پایم...
که عطرت را به خوبی احساس میکنم
#بوی_یاس_میدهی...
*
همه ی وجودم میشود استشمام عطرت...
چقدر آرام است... #یاس_نگاهت...
✍#بقلم_محیاسادات_هاشمی
#شهید علا حسن نجمه
✨@shahidalahasannajme✨
❤️❤️❤️
#رمان_مدافع_عشق
#پارت9
نزدیک غروب، وقت برای خودمان بود...
چشمانم دنبالت میگشت...
میخواستم آخرای این سفر چند عکس از #تو بگیرم...
گرچه فاطمه سادات خودش گفته بود لحظاتی را ثبت کنم...
زمین پر فراز و نشیب فکه با پرچم های سرخ و سبزی که باد تکانشان میداد حالی غریب را القا میکرد..
تپه های خاکی...
و تو درست اینجایی!... لبه ی یکی از همین تپه ها و نگاهت به سرخی آسمان است.
پشت بمن هستی و زیر لب زمزمه میکنی:
#از_هر_چه_که_دم_زدیم... آنها دیدند...
آهسته نزدیکت میشوم. دلم نمی آید خلوتت را بهم بزنم
اما....
_آقای هاشمی!...
توقع مرا نداشتی... آنهم در آن خلوت...
از جا میپری! می ایستی و زمانی که رو میگرداند سمت من، پشت پایت درست لبه ی تپه، خالی میشود و...
از سراشیبی اش پایین می افتی
سرجا خشکم میزند#افتاد!!...
پاهایم تکان نمیخورد... بزور صدا رو از حنجره بیرون میکشم...
_آ... آقا... ها... ها... هاشمی...!
یک لحظه به خودم میآیم و میدوم...
میبینم پایین سراشیبی دو زانو نشسته ای و گریه میکنی...
تمام لباست خاکی است...
و با یک دست مچ دست دیگرت را گرفته ای...
فکر خنده داری میکنم#یعنی_از_درد_گریه_میکنه!!
اما... تو... حتما اشکهایت از سر بهانه نیست... علت دارد... علتی که بعدها آن را میفهمم...
سعی میکنم آهسته از تپه پایین بیایم که متوجه و به سرعت بلند میشوی...
قصد رفتن میکنی به پایت نگاه میکنم... هنوز کمی میلنگد...
تمام جرئتم را جمع میکنم و بلند صدایت میکنم...
_آقای هاشمی... آقا #سید... یک لحظه نرید... تو رو خدا... باور کنید من!... نمیخواستم که دوباره... دستتون طوریش شد؟... آقای هاشمی با شمام...
اما تو بدون توجه سعی کردی جای راه رفتن، بدوی!... تا زودتر از شر #صدای_من راحت شوی...
محکم به پیشانی میکوبم...
#یعنیا_خرابکارتر_ازتوهست_عاخه؟؟؟
#چقدعاخه_بی_عرضهههههه
آنقدر نگاهت میکنم که در چهارچوب نگاه من گم میشوی...
#چقدرعجیبی...
یا نه... #تودرستی...
ما آنقدر به غلطها عادت کردیم که...
در اصل چقدر من #عجیبم...
✍#بقلم_محیاسادات_هاشمی
#شهید علا حسن نجمه
✨@shahidalahasannajme✨
#رمان_مدافع_عشق
#پارت35
+چیزی نیست عه... آفتاب زده پس کلم همین خواهرم! تو نگران نشو برات خوب نیست.
و بلند میشوی و از میز فاصله میگیری.
فاطمه بمن اشاره میکند
_برو دنبالش
و من هم از خدا خواسته به دنبالت میدوم. متوجه میشوی و میگویی:
+چرا اومدی؟... چیزی نیست که! چرا اینقد گندش میکنید!؟
_این دومین باره!
+خب باشه! طبیعیه عزیزم
می ایستم #عزیزم! این اولین باری است که این کلمه را میگویی.
_کجاش طبیعیه!
+خب وقتی تو آفتاب زیاد باشی خون دماغ میشی...
مسیر نگاهت را دنبال میکنم. سمت سرویس بهداشتی...!
_دیگه دستمال نمیخوای؟
_نه همرام دارم.
و قدمهایت را بلندتر میکنی...
*
پدر فنجان چایش را روی میز میگذارد و روزنامه ای که در دستش است را ورق میزند. من هم با حرص شیرینی هایی که مادرم عصر پخته را یکی یکی میبلعم! مادرم نگاهم میکند و میگوید:
+بیچاره ی گشنه! نخورده ای مگه دختر! آرومتر...
_قربونِ دست پخت مامان شم که نمیشه آروم خوردش...
پدرم از زیر عینک نگاهی به مادرم میکند
+مریم؟ نظرت راجب یه مسافرت چیه؟
_مسافرت؟ الان؟
+آره! یه چند وقته دلم میخواد بریم مشهد...دلمون وا میشه!
مادرم در لحظه بغض میکند
_مشهد؟... آره! یه ساله نرفتیم
+از طرف شرکت جا میدن به خانواده ها. گفتم مام بریم!
و بعد نگاهش را سمت من میچرخاند
+ها بابا!؟
پیشنهاد خوبی بود ولی اگر میرفتیم من چند روزم را از دست میدادم... کلن حدود پنجاه روز دیگر وقت دارم!
سرم را تکان میدهم و شیرینی که در دست دارم را نگاه میکنم...
_هرچی شما بگی بابا
+خب میخوام نظر تورم بدونم دختر. چون میخواستم اگه موافق باشی به خانواده آقا دومادم بگم بیان
برق از سرم میپرد
_واقعنی؟
+آره!جا میدن... گفتم که...
بین حرفش میپرم
_وای من حسابی موافقم
مادرم صورتش را چنگ میزند
+زشته دختر اینقد ذوق نکن!
پدرم لبخند کمرنگی میزند...
_پس کم کم آماده باشید. خودم به پدرشون زنگ میزنم و میگم...
شیرینی را در دهانم میچپانم و به اتاقم میروم. در را میبندم و شروع میکنم به ادا در آوردن و بالا پایین پریدن.
مسافرت فرصت خوبی ست برای عاشق کردن. خصوصا الان که شیر نر کمی آرام شده.
مادرم لیوان شیر کاکائو بدست در را باز میکند. نگاهش بمن که میافتد میگوید:
+وا دختر خل شدی؟ چرا میرقصی؟
روی تختم میپرم و میخندم
_آخه خوشااااالم مامان جووونی.
لیوان را روی میز تحریم میگذارد
+بیا یادت رفت بقیشو بخوری..
پشتش را میکند که برود و موقع بستن در دستش را به نشانه ی خاک بر سرت بالا میآورد:
یعنی... تو اون سرت! شوهر ذلیل!
میرود و من تنها میمانم با یک عالم #تو
**
مدتیستکهدرگیرسوالیشدهام
توچهداریکهمناینگونههواییشدهام
✍#بقلم_محیاسادات_هاشمی
#شهید علا حسن نجمه
✨@shahidalahasannajme✨
🌼🌱
برای من که پرم از فراق قصه نگو
اگر کتاب #تو باشی کتابخانه منم
#سید_تقی_سیدی
#شهید علا حسن نجمه
🖤@shahidalahasannajme🖤
🏴▪️◾️🕯◾️▪️🏴
غم #تو مى بَرداز دل
همه ى غم هارا...
🏴▪️◾️🕯◾️▪️🏴
#شهید علا حسن نجمه
@shahidalahasannajme