eitaa logo
•| #شهـღـیدانهـ⚘|•
1 دنبال‌کننده
159 عکس
17 ویدیو
1 فایل
گمنامی تنها برای #شهدا نیست می تونی زنده باشی و #سرباز حضرت زهرا(س) باشی اما یه شرط داره؛ باید فقط برای #خدا کار کنی نه ریا.. خآدمیݧ ڪاناݪ @Montazrrr_313 @banoo_yass
مشاهده در ایتا
دانلود
هروقت‌دیدی‌راھ‌ندارے چنددقیقہ‌پشت‌در‌بشین خدادر‌رو‌بـازمی‌ڪنہ...(: 🌱
[🍁🌗] دوستش‌می‌گفت: صیاد در قنوتش هیچ چیزی برای خودش‌نمی‌خواست بارها می‌شنیدم که می‌گفت: اللهم احفظ قائدنا الخامنه‌ای🙃🌱 بلند هم می‌گفت از ته دݪ.. :) | . .| @Shahidane_z
هدایت شده از شهدای مدافع حرم
🌼 مـیگفـت، [ إلـه ] یعنۍ‌ حـالا‌هۍبگـو[ الـهۍ]دلـبرم🤭 ببـین‌چـقدرعـاشقـانه‌سـت😍 وقتـۍڪه‌مـیگۍ[ لاإلـه‌إلااللّٰه ]یعنی مـیشه‌ازایـن‌عـاشقـانه‌تـر؟!🌻😍❣به خودش قسم نمیشھ😎 @moarefi_shohada
☔️ ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 بےحال وارد ڪوچہ شدم، عادت ڪردہ بودم چادر😕سر نڪنم، سہ هفتہ خودم رو حبس ڪردہ بودم تا نبینمش! تا بیشتر خورد نشم! حال جسمم بهم ریختہ بود مثل روحم! 😒 شهریار بازوم رو گرفت،برادرم شدہ بود خواهر روزای سختے! شروع ڪرد بہ قلقلڪ دادن گلوم،🙂لبخند ڪم رنگے زدم با خندہ گفت : ــ داری حوصلہ‌مو سر مےبری خانم ڪوچولو! 😄 وقتے با مادرم صحبت میڪرد صداش رو شنیدم ڪہ گفت خیلے حساس و وابستہ‌‌ام باید با سختے‌ها رو‌بہ‌رو بشم! 😔 دستش رو از بازوم جدا ڪردم و گفتم : ــ میتونم راہ بیام! رسیدیم سر ڪوچہ... عاطفہ👭با خندہ همراہ دختری مےاومد پشت سرشون امین😄 لبخند بہ لب اومد و دست دختر رو گرفت! نمیدونم چطور ایستادہ بودم، فقط صدای جیغ قلبم رو شنیدم! 😣💔 تنِ تب‌دارم یخ بست،شهریار دستم رو گرفت با تعجب گفت : ــ هانیه تب نداری! یخے،داری مےلرزی! 😐 نفس عمیقے ڪشیدم. ــ من خوبم داداش بریم...! 😕 تا ڪے میخواستم فرار ڪنم؟! قدم برداشتم،محڪم‌ترین قدم عمرم! 😒 عاطفہ نگاهمون ڪرد، لبخندش محو شد! رابطہ‌ام با عاطفہ بهم خوردہ بود، 😒 با امید دادن هاش تو شڪستم شریڪ بود!😐شهریار بلند سلام ڪرد، هرسہ شون نگاهمون ڪردن ولے من فقط 👀☝️دختر محجبہ‌ای رو میدیدم ڪہ با صورت نمڪین و لبخند ملایمش ڪنار مردِ من بود! 😥 هر سہ باهم جواب دادن،انگار تازہ میخواستم حرف بزنم بہ زور گفتم : ــ سلام دختر دستش رو آورد جلو،نمیدونست حاظرم دستش رو بشڪنم،باهاش دست دادم و سریع دستش رو رها ڪردم! با تعجب نگاهم ڪرد! 😳 ــ عزیزم چقدر یخے! عصبے شدم اما خودم رو ڪنترل ڪردم امین آروم و سر بہ زیر ڪنارش بود! ــ نشد تبریڪ بگم... خوشبخت بشید! مطمئنم دعا برای دشمن بدتر از نفرینہ! با لبخند ملیحے نگاهم ڪرد : ــ ممنون خانمے قسمت خودت بشہ...😊 بہ امین نگاہ ڪرد و دستش رو فشرد، چندبار خواب دیدہ بودم با امین دست تو دستیم! 😣حالم داشت بد میشد و دمای بدنم سردتر،اگر یڪ دقیقہ دیگہ مے‌ایستادم حتما مے‌مردم! دست شهریار رو گرفتم... شهریار لبخند زد و گفت :😊 ــ بہ همہ سلام برسونید خدانگهدار...! سریع خداحافظے ڪردیم و راہ افتادیم،با دستم،دست شهریار رو فشار میدادم!😢😥رسیدیم سر خیابون،چشم‌هام رو بستم امین و دخترہ دست‌تودست هم داشتن میخندیدن!😄 اون دخترہ بود نہ همسرش! احساس ڪردم روح دارہ از بدنم خارج میشہ، چشم‌هام رو باز ڪردم پشت سرم رو نگاہ ڪردم، امین و دخترہ جلوی در داشتن باهم حرف میزدن،🙄حتما عاطفہ سر بہ سرشون گذاشتہ بہ ڪوچہ پناہ آوردن تا راحت باشن! زیر لب گفتم : ــ آهای دخترہ... بہ جای من خیلے دوستش داشتہ باش! 😒 ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : لیلی سلطانی
☔️ ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 ماشین 🚖سرخیابون ایستاد،رو بہ بنیامین گفتم : ــ ممنون خدافظے! ☺️ دستم رو گرفت،عادت ڪردہ بودم! ــ فردا بیام دنبالت باهم بریم دانشگاہ؟ 😍بےحس دستم رو از دستش ڪشیدم بیرون. ــ با...بابا میرم بای! 😉 مثل بچہ‌ها گفت : ــ دلم تنگ میشہ خب! ☹️ حسے بهش نداشتم منتظر فرصت بودم تا باهاش بهم بزنم! 🙄بہ لبخند ڪم‌رنگے اڪتفا ڪردم و پیادہ شدم! بوق زد،نفسم رو با حرص دادم بیرون، برگشتم سمتش و براش دست تڪون دادم،با لبخند😀 دستش رو برد بالا و رفت! آخیشے گفتم، با دستمال ڪاغذی برق لبم💄رو پاڪ‌ ڪردم و راہ افتادم سمت خونہ، جدی رو بہ روم، رو نگاہ میڪردم و محڪم قدم برمیداشتم!😏 مریم همونطور ڪہ داشت چادرش رو مرتب میڪرد بہ سمتم مےاومد، نگاهم ڪرد،با لبخند گفت : ــ سلام هانیہ خوبے؟😊 دستم رو بہ سمتش دراز ڪردم و گفتم : ــ سلام ممنون تو خوبے؟😊 همونطور ڪہ دستم رو میگرفت گفت : _قوربونت... سرڪوچہ رو نگاہ ڪرد و گفت : ــ امین اومد من برم!😉 دیگہ برام مهم نبود،😌دیدن مریم و امین زیاد اذیتم نمے ڪرد، فقط رد زخم حماقتم بودن،😣ازش خداحافظے ڪردم و وارد خونہ شدم، مادرم داشت حیاط رو میشست آروم سلام ڪردم😊✋و وارد پذیرایے شدم! مادرم پشت سرم اومد داخل ــ هانیہ! 😊 برگشتم سمتش... ــ بلہ مامان! 😊 نشست روی مبل... بہ مبل ڪناریش اشارہ ڪرد.👈 ــ بیا بشین! بےحرف ڪنارش نشستم با غصہ نگاهم ڪرد... ــ قرارہ برات خواستگار بیاد! 🙂 پام رو انداختم رو پام. ــ مامان جان من تازہ هیجدہ سال رو تموم ڪردم... تازہ دارم میرم دانشگاہ رو دستتون موندم؟ با اخم نگاهم ڪرد : ــ نخیر! ولے بسہ این حالت! شدی عین یہ تیڪہ یخ، دوسالہ فقط ازت سلام،صبح بہ خیر، شب بہ خیر، خستہ نباشے، خداحافظ میشنویم!😐 هانیہ چرا این ڪار رو با خودت میڪنے؟😠 بےحوصلہ گفتم : _نمیدونم! روانشناس‌هایے ڪہ میری پیششون میگن شوڪہ! 😕 با عصبانیت نگاهم ڪرد : ــ بس نیست این شوڪ؟! هانیہ یادت بیارم ڪہ سال سوم همہ درس‌ها رو بہ زور قبول شدی؟ یادت بیارم بہ زور ڪنڪور قبول شدی ڪجا؟! دانشگاہ آزاد قم رشتہ حسابداری،خانم مهندس! بہ خودت بیا!😠 از رو مبل بلند شدم... ــ چشم بہ خودم میام... بہ در و دیوار ڪہ نمیام! 🙁 همونطور ڪہ میرفتم سمت اتاقم گفتم : ــ خواستگار بیاد فقط سنگ رو یخ میشید من از این اتاق تڪون نمیخورم! 😐 ــ شهریار چرا باید پای تو بسوزہ...؟!😠 با تعجب😳برگشتم سمتش! ــ مگہ شهریار رو چیڪار ڪردم؟! جدی نگاهم ڪرد... ــ شهریار عاطفہ رو دوست دارہ بخاطرہ تو....😐 نذاشتم ادامہ بدہ سریع اما با خونسردی گفتم : ــ میدونم مامان جان! اما لطفا ڪسے برای من فداڪاری نڪنہ! نگران نباشید عاطفہ رو ترور نمیڪنم،قرار خواستگاری رو بذار! 😐در اتاق رو بستم،بدون اینڪہ لباس هام رو عوض ڪنم نشستم روی تختم و بہ حیاطمون خیرہ شدم،👀دوسال پیش اولین ڪاری ڪہ ڪردم اتاقم رو با شهریار عوض ڪردم! ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : لیلی سلطانی
··|⚠️|·· یه‌بنده‌خدایی‌میگفت: همه‌میگن:شهدارفتن، تامابمونیـم...! ولی‌من‌میگم:شهـدا؛ رفتن‌تامادنبالشون‌بریم.👣 آره...! جـامـوندیــم...! :)💔 دل‌روباید‌صاف‌کرد !!!
🌷 🔅 سـربـاز صـاحب زمـان|عج| بودن یعنی همه جـوره خـودت را خـرجـش ڪنی ... 🔻مثـل همیشـه می‌گفت : 🔅 باید صـددرصـد وجـودت را بـرای امـام زمـان|عج|خـرج کنی که او یـار نیمـه تمـام نمی‌پسنـدد همیشه سخت‌ترین کارها را برمیگزید. یاد شهدا با صلوات🌷
🌷 🔅 سـربـاز صـاحب زمـان|عج| بودن یعنی همه جـوره خـودت را خـرجـش ڪنی ... 🔻مثـل همیشـه می‌گفت : 🔅 باید صـددرصـد وجـودت را بـرای امـام زمـان|عج|خـرج کنی که او یـار نیمـه تمـام نمی‌پسنـدد همیشه سخت‌ترین کارها را برمیگزید. یاد شهدا با صلوات🌷
حادثه‌های بزرگ، مقدمه‌های بزرگی دارند ...!🍃 @shahidane_z
° ﷽ ° ←°خود سازی🌱 در درجه اول☝️🏻، 🌀جواݩ دانشجو و دانش آموز ←باید خُودسـازۍ ڪند→ خودتاݩ را با تڔبیٺ دینۍ بسازید.اݦُور تربیتی خوب است.معݪم تربیتی خوب است.گوینده تربیتی خوب است؛ 🔸اݥا ← آن ڪس که از دڔوݩِ خود،موعظه کننده و تڔبيٺ کننده ای نداشته باشد،(واعظ من نفسه) این تربیت ها به کارش نمی آید. خودتاݩ را بسازید،با نَفْس مبارزه کنید،اجراۍ احکاݥ الهی را در محدوده ی شخص خودتاݧ بزرگ بشمارید و به نماز، به توجہ به خدا، به دعا و به توڪݪ اهمیټ بدهید. 💠این شما را پوݪادیݩ خواهد کرد.💠 بیانات ❤️•° ”دیدار با گروهی از دانشجویان و دانش آموزان“
🌱🌸 . . . . . . چآدرٺ بوے شـہــــادٺ مےدهد چرا ڪہ چشم شہدا بہ اوسٺ ڪہ مبادآ چادر مادرشان... فاطمہ(سلام الله علیها) خاکے شود.
گمنام: نمازصبح که میخونی یه دورکعت هم به نیت رفیق شهیدت بخون... نماز خوندن به سبک شهدا... عجب صفایی داره:) اصلا خدا یه جور دیگه تحویلت میگیره...♡ مثلا نمازخوندن به نیت حاج قاسم... لذت نداره؟!... 🕊🍃 شهیدانه
☔️ ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 وارد ڪافے شاپ🍹شدم، بنیامین از دور برام دست تڪون داد،👋 هم ڪلاسے دانشگاهم، حدود چهارماہ بود باهم در ارتباط بودیم، رفتم سمتش، بلند شد ایستاد... ــ سلام خانم خانما! دستش رو بہ سمتم دراز ڪرد، باهاش دست دادم و نشستم. ــ چے میخوری؟ نگاہ سرسری بہ منو انداختم و گفتم : ــ فعلا هیچے! 😕 ــ چہ عجب حرف زدی!😊 بےحوصلہ گفتم : ــ ڪش ندہ باید زود برم! 😐 بدون توجہ بہ من رو بہ گارسون گفت : ــ دوتا قهوہ ترڪ لطفا☕️☕️ دوبارہ برگشت سمتم،دستم رو گرفت هے دستم رو فشار میداد! ⚡️دستم رو از تو دستش ڪشیدم بیرون. ــ صد دفعہ نگفتم من خوشم نمیاد اینطوری نڪن؟!😡 ــ نخوردمت ڪہ! 😄 با عصبانیت گفتم: ــ نہ بیا بخور!😠 لبخند دندون‌نمایے زد و گفت :😁 ــ اتفاقا مامان و بابام چند روز خونہ نیستن! پوزخند زدم و بلند شدم... ــ دیگہ بہ من زنگ نزن! سریع بلند شد! ــ هانیہ! خب توام! شوخے ڪردم😕 ڪیفم👜 رو انداختم روی دوشم... ــ برو این شوخے‌ها رو با عمہ‌ت ڪن! با اخم نگاهم ڪرد. ــ گفتم شوخے ڪردم دیگہ ڪش‌ندہ!😐 همونطور ڪہ میرفتم سمت خروجے گفتم : ــ برو بابا دیگہ دور و بر من نباش! ــ حرف آخرتہ دیگہ؟! 😕 _حرف اول و آخر...! 😠☝️ با لبخند بدی نگاهم ڪرد ــ باشہ ببینم بابا و داداشت چے‌میگن!😏 آب دهنم رو قورت دادم😧 ولے حرڪتے از خودم نشون ندادم ڪہ بفهمہ ترسیدم! دوبارہ حرڪت ڪردم سمت خروجے، دو تا از دخترهای مذهبے ڪلاس داشتن نگاهم میڪردن و حرف میزدن! 🗣با خودم گفتم ڪارت بہ حراست نڪشہ! از ڪافےشاپ خارج شدم، حضور ڪسے رو پشت سرم احساسم ڪردم،برگشتم، بنیامین بود.😬 ــ شنیدی چے گفتم؟!😏 بیخیال بهش گفتم: ــ آرہ...ڪر ڪہ نیستم! 😏 دخترهای ڪلاس از ڪافے شاپ اومدن بیرون یڪے شون گفت : ــ خانم هدایتے مشڪلے پیش اومدہ؟😟 بہ نشونہ منفے سرم رو تڪون دادم،با شڪ راہ افتادن سمت دانشگاہ، 🏫 خواستم برم ڪہ بنیامین بازوم رو ڪشید با عصبانیت گفتم : ــ چتہ وحشے؟! برو تا ملتو سرت نریختم!😡 انگشت اشارہ‌ش رو بہ نشونہ تهدید سمتم گرفت 👈🙎 ــ ببین من دست بردار نیستم.😏 نگاہ چندش آوری بهم انداخت و گفت : ــ چیزی ڪہ ازت بهم نرسید! دیگہ نتونستم طاقت بیارم محڪم بهش سیلے زدم😡👋 خواست ڪاری ڪنہ ڪہ پشیمون شد! چندتا از طلبہ‌های👳 دانشگاہ ڪہ بہ معرفے استادها برای واحدهای دینے مےاومدن، بہ سمتمون اومدن، حتما ڪار دخترها بود! یڪےشون با لحن ملایمے گفت : ــ سلام اتفاقے افتادہ؟ 😐 بنیامین با عصبانیت گفت : ــ بہ تو چہ ریشو؟! 😠 با لبخند زل زد بہ بنیامین :😊 ــ چہ دل پری از ریش من داری..! سریع گفتم : ــ این آقا مزاحمم شدہ...!😏 پسر بدون اینڪہ نگاهم ڪنہ گفت : ــ شما بفرمایید ما حلش میڪنیم!😏 توقع داشتم اخم ڪنہ😕 و با عصبانیت بتوپہ بہ بنیامین بہ من هم بگہ خواهرم چادرت ڪو؟! 🙁با تعجب راہ افتادم سمت دانشگاہ🚶‍♀ پشت سرم رو نگاہ ڪردم، داشت با لبخند با بنیامین حرف میزد! ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : لیلی سلطانی
☔️ ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 با عجلہ وارد دانشگاہ شدم، در ڪلاس رو زدم و وارد شدم...🏃‍♀ پسری ڪہ پای تختہ بود برگشت بہ سمتم،با دیدنش رنگم پرید😨 ڪمے استرس گرفتم! همون پسری بود ڪہ با بنیامین صحبت ڪرد،بےاختیار دستم رو بردم سمت مقنعہ‌ام،همونطور ڪہ برگشت سمت تختہ گفت : ــ بفرمایید بشینید! آروم رفتم بہ سمت یڪے از صندلے های خالے،بنیامین با اخم نگاهم😠مےڪرد توجهے نڪردم! نگران بودم چطور برخورد ڪنہ،نڪنہ بخاطرہ اون روز سر درس ها ڪاری ڪنہ یا بہ دوست های حراستیش بگہ؟!😰 محمدی،یڪے از پسرهای ڪلاس دستش رو برد بالا و گفت :😏✋ ــ ببخشید برادر... بہ خانم هدایتے نذری ندادین؟! با تعجب😳نگاهشون ڪردم،پسر برگشت سمتش و گفت : ــ بعد از ڪلاس بدید! محمدی با پررویے گفت : ــ اول وقتش فضلیت خاصے دارہ!😏 بیشتر بچہ های ڪلاس باهم گفتن صحیح است صحیح است! پسر لبخندی زد و گفت : ــ مگہ نمازہ؟ 😊 محمدی شونہ‌ای بالا انداخت و گفت : ــ نمیدونم والا! ما از ایناش نیستیم!😕 و بہ یقہ پسر طلبہ اشارہ ڪرد، پسر قد بلند و متوسط اندامے ڪہ شلوار پارچہ‌ای مشڪے با پیرهن یقہ آخوندی سفید پوشیدہ بود،ریش ها و موهای قهوہ‌ایش مرتب بود و هروقت صحبت میڪرد سفیدی دندون هاش مشخص میشد! ✨ ملایم اما جدی گفت : ــ ما حق سلیقہ داریم درستہ؟ سلیقہ‌ای ڪہ بہ جامعہ مون آسیب نزنہ؟ 😊 ڪسے چیزی نگفت! یقہ پیرهنش رو گرفت و گفت : ــ همونطور ڪہ شما دوست دارین مدل یقہ پیرهنتون اونطور باشہ من هم این مدل یقہ رو دوست دارم! یقہ پیرهن من برای شما مشڪلے ایجاد میڪنہ؟ من حق انتخاب ندارم؟!😊 دیس خرما رو از رو$ میز برداشت و اومد بہ سمتم، همونطور ڪہ دیس رو جلوم گرفتہ بود رو بہ بچہ ها گفت : 🗣 ــ مطمئن باشید من اینطوری استخر نمیرم نگرانم نباشید!😄🏊 همہ باهم گفتن اووووو،😯خرمایے برداشتم و تشڪر ڪردم. یڪے از دخترها با خندہ گفت : ــ برادر مگہ استخر رفتن حروم نیست؟ 😄 بچہ ها شروع ڪردن بہ خندیدن!😀😃 برگشت ڪنار تختہ،با خندہ گفت : ــ شما برید اگہ گناهے داشت اون دنیا گردن من! 😄 با تعجب😳نگاهش ڪردم،این رفتار، رفتاری نبود ڪہ من از طلبہ‌ها میدونستم!🙁😟 یڪے از دخترها ڪہ دید هنوز متعجبم گفت : ــ خرما ڪار بچہ هاست! مثلا خواستن سر ڪلاس معارف مزہ بریزن!😊 مثل بقیہ نبود! ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : لیلی سلطانی
[🍁🌗] دوستش‌می‌گفت: صیاد در قنوتش هیچ چیزی برای خودش‌نمی‌خواست بارها می‌شنیدم که می‌گفت: اللهم احفظ قائدنا الخامنه‌ای🙃🌱 بلند هم می‌گفت از ته دݪ.. :) | . .|
ناراحت بود ... بهش گفتم محمدحسین چرا ناراحتی؟! گفت: خیلی جامعه خراب شده، آدم به گناه می افته! رفیقش گفت: خدا توبه رو برای همین گذاشته و گفته که من گناهاتون رو می‌بخشم. محمدحسین قانع نشد و گفت : «وقتی یه قطره جوهر می‌افته روی آینه، شاید دستمال برداری و قطره رو پاک کنی ولی آینه کدر میشه...» ✾━═━❖پِـلاڪ❖━═━✾ راه شـ‌هــــــــــــدا ادامه دارد... ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌ ┏━⊰✾✿✾⊱━═━═━═━┓ ❖ @Shahidane_z ❖ ┗━═━═━═━⊰✾✿✾⊱━┛
💔 همسرم شهید کمیل خیلی با محبت بود💟 مثل یه مادری که از بچه اش مراقبت میکنه از من مراقبت میکرد..🙃 یادمه تابستون بود و هوا خیلی گرم بود. خسته بودم، رفتم پنکه رو روشن کردم و خوابیدم "من به گرما خیلی حساسم" خواب بودم و احساس کردم هوا خیلی گرم شده😓 و متوجه شدم برق رفته... بعد از چند ثانیه احساس خیلی خنکی کردم و به زور چشمم رو باز کردم تا مطمئن بشم برق اومده یا نه.. دیدم کمیل بالای سرم یه ملحفه رو گرفته و مثل پنکه بالای سرم میچرخونه تا خنک شم و دوباره چشمم بسته شد از فرط خستگی..😴 شاید بعد نیم ساعت تا یک ساعت خواب بودم و وقتی بیدار شدم دیدم کمیل هنوز داره محلفه رو مثل پنکه روی سرم میچرخونه تا خنک بشم.. پاشدم گفتم کمیل تو هنوز داری میچرخونی؟ خسته شدی!😕 گفت خواب بودی ‌و برق رفت و چون تو به گرما حساسی میترسیدم از گرمای زیاد از خواب بیدار بشی و دلم نیومد..💖 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @Shahidane_z🕊
هروقت‌دیدی‌راھ‌ندارے چنددقیقہ‌پشت‌در‌بشین خدادر‌رو‌بـازمی‌ڪنہ...(: 🍁🍃 شہـــــــــــدا ادامہ دارد ღـیدانهـ
به وقت تبادل
📞••• 🌿 مـا به شرایط ظهور امام‌زمان نزدیک شده‌ایم‌؛☝️🏻 شمـا جوان‌ها خود را براۍ تمدن نوین اسلامے آماده کنید! آن روز را مے‌بینید⇓ که کار دشمن تمام اسٺ🍃 ♥\ @Shahidane_z🕊
جوری در فضای مجازی کار کنید که دشمن مجبور شود شما را فیلتر کند نه ما آنها را فیلتر کنیم. 🖇سنجاقش کن گوشه ی ذهنت✌🏻 @Shahidane_z🕊
☔️ ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 همراہ بهار رسیدیم سر ڪوچہ، هم ڪلاسے شیطون و مهربونم ڪہ تازہ ڪمے صمیمے شدہ بودیم! 😊 زنگ رو زدم،چند لحظہ ایستادیم اما ڪسے در رو باز نڪرد، دوبارہ زنگ رو زدم ڪہ عاطفہ از پشت پنجرہ گفت: ــ صبر ڪن! 😊 با تعجب نگاهش ڪردم،در خونہ عاطفہ اینا باز شد،عاطفہ اومد بیرون،معمولے سلام و احوال پرسے ڪردیم 🔑ڪلیدی بہ سمتم گرفت و گفت : ــ خالہ رفتہ بیرون ڪلید رو داد بدم بهت...!😊 ڪلید رو ازش گرفتم و تشڪر ڪردم، عاطفہ با ڪنجڪاوی بہ بهار نگاہ میڪرد،بهار با لبخند دستش رو گرفت جلوے عاطفہ و گفت : ــ بهار هستم،دوست هانیہ...!☺️ عاطفہ دست بهار رو گرفت _منم عاطفہ‌ام دوست صمیمے هانیہ!😄 خندہ‌م گرفت،😀بعداز این دوسال هنوز من و خودش رو صمیمے حساب میڪرد و حسود بود! خواستم حرفے بزنم ڪہ صدای بوق متوالے ماشینے باعث شد حواسم پرت بشہ!🙄برگشتم و پشت سرم رو نگاہ ڪردم بنیامین بود!😳😨دست بہ سینہ ایستادہ بود ڪنار ماشینش و با لبخند بدی نگاهم میڪرد، 😥خون تو رگ‌هام یخ بست با استرس رو بہ بهار گفتم : ــ بریم دیگہ! 😟 سریع در رو باز ڪردم،وارد حیاط شدیم بهار با شیطنت گفت :😉 ــ خبریہ ڪلڪ؟! بنیامین رو دیدم! با حرص گفتم : ــ خبر ڪدومہ؟! دیونہ‌م ڪردہ! 😬 بهار بغلم ڪرد و گفت : ــ الهے! عاشق شدہ خب! 😇 ــ عاشق ڪدومہ؟! دنبال چیزی هست ڪہ بیشتر پسرا دنبالشن! 😐 خواست چیزی بگہ ڪہ دست‌هاش رو از دور ڪمرم باز ڪردم و گفتم : ــ نگو فڪر منفے نڪن ڪہ خودش مستقیم بهم گفتہ! 😏 با تعجب نگاهم ڪرد : ــ دروغ میگے؟! 😳 همونطور ڪہ وارد پذیرایے میشدم گفتم: _دروغم ڪجا بود؟! بیا تو! یاالله گویان دنبالم اومد،با تعجب گفتم: _آخہ تو مردی؟! یا ڪسے خونہ ست؟! بےتعارف نشست رو مبل... ــ محض اطمینان گفتم! 🙄 همونطور ڪہ مقنعہ‌ام رو در مےآوردم وارد آشپزخونہ شدم ــ چے میخوری؟ 😋 ــ چیزی نمیخوام اومدم خیر سرم تو درس ڪمڪم ڪنے،راستے؟ ڪتری رو پر از آب ڪردم... ــ جانم! ــ خانوادت میدونن بنیامین مزاحمت میشہ؟!😟 ڪتری رو گذاشتم روی گاز و برگشتم پیش بهار! ✨ ــ نہ،فڪرڪردم خودم میتونم حلش ڪنم!😕 با حرص گفت : ــ بےجا ڪردی... باید بہ خانوادت اطلاع بدی! بہ دروغ باشہ‌ای گفتم،😒از خانوادم نمیترسیدم خجالت مےڪشیدم! ــ برای اردوی مشهد ثبت نام ڪردی؟! سردرگم گفتم : ــ اردوی مشهد؟! ــ اوهوم،سهیلے ترتیبش رو دادہ همہ ثبت نام ڪردن فردا بریم ثبت‌نام ڪنیم تا پر نشدہ!😊 با تعجب گفتم : ــ سهیلے دیگہ ڪیہ...؟! 😳 چشم‌هاش رو ریز ڪرد،با حرص نفسے ڪشید و گفت :😑 ــ حالت خوب نیستا! بابا همین طلبہ باحالہ دیگہ! امیرحسین سهیلے! 😁 سلول‌های مغز خستہ‌م بہ ڪار افتادن!همون طلبہ عجیب! ــ من نمیام تو ثبت نام ڪن!🙁 ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : لیلی سلطانی
☔️ ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 بهار از آغوشم بیرون اومد و گفت : ــ مطمئنى نمیخوای بیای؟ گونہ‌ش رو بوسیدم😘 و گفتم : ــ میخواستم مےاومدم عزیزم،برو بهت خوش بگذرہ! با حالت خاصے نگاهم ڪرد و گفت : ــ باشہ خیلے دعات میڪنم...!😊 چیزی نگفتم و لبخند زدم...! مثل بچہ ها لبش رو غنچہ😚ڪرد و گفت : ــ هانے بدون تو خوش نمیگذرہ! خواستم چیزی بگم ڪہ برگشت سمت راستش رو نگاہ ڪرد و بلند گفت : ــ آقای سهیلے! سهیلے برگشت بہ سمت ما،آروم و سر بہ زیر اومد ڪنارمون! 🙄 ــ بلہ در خدمتم... فقط میشد چند قدم بیاید اون ور تر آروم صدام ڪنید...😊 همونطور ڪہ نگاهش بہ زمین بود با چاشنے لبخند اضافہ ڪرد : ــ گوش هام سنگین نیست!🙂 شاید اگر ڪسے دیگہ بود با شنیدن این حرف ها عصبے میشدم و چندتا حرف سنگین بارش میڪردم اما لحنش طوری نبود ڪہ ناراحت بشے لحنش آروم بود✨ حتے بهار حساس،بہ جای اینڪہ عصبے بشہ خجالت زدہ گفت : ــ عذر میخوام! 😒😬 سهیلے تسبیح سفید رنگش رو دور مچش پیچید و گفت : ــ مثل اینڪہ ڪارم داشتید! ✨ بهار بہ خودش اومد و سریع گفت : ــ جا هست دوستم بیاد؟ سهیلے سریع گفت : ــ بلہ اتفاقا یہ جای‌خالے موندہ! بهار با خوشحالے☺️نگاهم ڪرد و گفت: ــ ببین میگم قسمتتہ! نفس عمیقے ڪشیدم سرم رو تڪون دادم و گفتم : ــ من دیگہ میرم،تو هم برو تا قطار🚞 نرفتہ! نگاهے بہ سهیلے انداختم،توقع داشتم با تعجب نگاهم ڪنہ یا نگاہ بدی بهم بندازہ ڪہ معنے نگاهش (بےلیاقت ڪافر) باشہ😐اما همونطور با چهرہ آروم نگاهش بہ زمین بود و خبری از تعجب یا حالت دیگہ ای تو چهرہ ش نبود! آروم گفت : ــ من دیگہ برم... شما هم سریع بیاید جا نمونید! 👌 رفت بہ سمت چندتا از دانشجوها👥 و مشغول صحبت ڪردن شد! بهار با ذوق گفت :😃 ــ دیدی چہ باحال امر بہ معروف و نهے از منڪر ڪرد؟! بیخود ڪہ بهش نمیگن طلبہ باحالہ! با شیطنت نگاهش ڪردم و گفتم : ــ مبارڪہ!😉 با آرنجش ڪوبید تو پهلوم و گفت : ــ چرا نمیای تو؟! آخے گفتم و دستم رو گذاشتم روی پهلوم! با صورت درهم رفتہ گفتم : ــ خیرہ سرت زائرى! پیچوندی! 😬 با ناراحتے نگاهم ڪرد...😒 ــ نپیچوندم، زدم تا ادب بشے پرت و پلا نگے،هانیہ تو دوست نداری بیای درستہ؟ ــ این ڪہ از اول مشخص بود! ــ باشہ...پس من برم! دوبارہ همدیگہ رو بغل ڪردیم،چادرش رو مرتب ڪرد و سوار قطار شد! 🚞 از پشت پنجرہ نگاهم👀 میڪرد،براش دست تڪون دادم! شیشہ پنجرہ رو ڪشید ڪنار! قطار شروع بہ حرڪت ڪرد! بهار گفت : ــ هانیہ بیا صدام بهت برسہ! 😄 شروع ڪردم دنبال قطار رفتن! صداش رو بہ زور میشنیدم،دستش رو گذاشت ڪنار دهنش و گفت : 🗣 ــ هانیہ هنوز یہ جای‌خالے موندہ! جالے خالیت پر نشدہ! ببین چقدر برای آقا عزیزی ڪہ جایگزین برات نذاشتہ! خیلے دعات میڪنم... خدافظے!😊😘 قطار رفت... 🚞 و من با حال عجیبے بہ قطاری ڪہ خیلے ازم دور شدہ بود... خیرہ شدم...! 👀 ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : لیلی سلطانی
اینم رمان زیبا تقدیم نگاههاتون😊🌫
نمازت‌سرد‌نشه‌رفیق🙃... ♥️ ...!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا