هدایت شده از رسانه اجتماعی مسجد و محله
کمک مومنانه به آسیبدیدگان و ایتام در جبهه مقاومت بخصوص مردم غیور و آزادهی یمن
#منوچهر_مدق
#به روایت فرشته ملکی همسر شهید
#مقدمه نویسنده
#قسمت_هفتم
از آشپزخانه سرک کشید. منوچهر پای تلویزیون نشسته بود و کتاب روی پایش باز بود. علی به گردنش
آویزان شد. اما منوچهر بی اعتنا بود!
چرا این طوری شده بود؟ این چند روز، علی را بغل نمی کرد. خودش را سرگرم می کرد. علی میخواست راه بیفتد. دوست داشت دستش را بگیرند و راه برود. اگر دست منوچهر را می گرفت و ول می کرد، می خورد زمین؛ منوچهر نمی گرفتش. شبها | چراغها را خاموش می کرد، زیر نور چراغ مطالعه تا صبح دعا و قرآن می خواند. فرشته پکر بود. توقع این برخوردها را نداشت. شب جمعه که رفته بودند بهشت زهرا، فرشته را گذاشته بود و داشت تنها
برمی گشت. یادش رفته بود او را همراهش آورده. این بار که رفت، برایش یک نامه مفصل نوشتم. هر چه دلم میخواست، توی نامه بهش گفتم. تا نامه به دستش رسید، زنگ زد و شروع کرد عذرخواهی کردن. نوشته بودم «محل نمی گذاری. عشقت سرد شده. حتما از ما بهتران را دیده ای.» می گفت «فرشته، هیچ کس برای من بهتر از تو نیست در این دنیا. اما می خواهم این عشق را برسانم به عشق خدا. نمی توانم. سخت است. این جا بچه ها
میخوابند روی سیم خاردارها، | می روند روی مین. من تا می آیم آرپی جی بزنم، تو و علی می آیید جلوی چشمم.» گفتم «آهان، می خواهی ما را از سر راهت برداری.» منوچهر هر بار که می آمد و میرفت، على شبش تب می کرد. تا صبح باید راهش میبردیم تا آرام شود. گفتم
می دانم. نمی خواهی وابسته شوی. ولی حالا که هستی، بگذار لذت ببریم. ما که نمیدانیم چقدر قرار است با هم باشیم. این راهی که تو میروی، راهی نیست که سالم برگردی.
بگذار بعدها تأسف نخوریم.
اگر طوریت بشود، على صدمه می خورد. بگذار خاطره خوش بماند.» بعد از آن، مثل گذشته شد. شوخی می کرد، می رفتیم گردش، با على بازی می کرد. دوست داشت على را بنشاند توی کالسکه و ببرد بیرون. نمی گذاشت حتی دست من به کالسکه بخورد. نان سنگک و کله پاچه را که خریده بود، گذاشت روی میز. منوچهر آمده بود. دوست داشت هر چه دوست دارد برایش آماده کند. صدای خنده على از توی اتاق می آمد. لای در را باز
کرد. منوچهر دراز کشیده بود و على را با دو دستش بلند کرده بود و با او بازی می کرد. دو انگشتش را در گودی کمر علی میگذاشت و على غش غش میخندید. باز هم منوچهر همانی شده بود که میشناخت. بدنش پر از ترکش شده بود، اما نمیشد کاری کرد. جاهای حساس بودند. باید مدارا می کرد. عکس های سینه اش را که نگاه می کردی، سوراخ سوراخ بود. به ترکش هایی که نزدیک قلبش بودند غبطه میخوردم. می گفت «خانم، شما که توی قلب مایید.»
دیگر نمی خواستم ازش دور باشم، به خصوص که فهمیدم خیلی از خانواده های بچه های لشکر، جنوب زندگی می کنند. توی بازدیدی که از مناطق جنگی گذاشته بودند و بچه های لشکر را با خانواده ها دعوت کرده بودند، با خانم کریمی، خانم ربانی و خانم عبادیان صمیمی شدیم. آنها جنوب زندگی می کردند. دیگر نمیتوانستم بمانم تهران. خسته بودم از این همه دوری منوچهر دو، سه روز آمده بود مأموریت. بهش گفتم «باید ما را با خودت ببری.» قرار شد برود خانه پیدا کند و بیاید ما را
ببرد. شروع کردم اثاثها را جمع و جور کردن. منوچهر زنگ زد که خانه پیدا کرده؛ یک خانه دو طبقه در دزفول. یکی از بچه های لشکر، آقای موسوی، با خانمش قرار بود با ما زندگی کنند. همه وسایل را جمع کردم. به کسی چیزی نگفتم تا دم رفتن. نه خانواده من نه خانواده منوچهر؛ هیچ کس راضی نبود به رفتن ماه می گفتند
همه جای دنیا جنگ که میشود، زن و بچه را برمی دارند می روند یک گوشه امن. شما می خواهید بروید زیر آتش؟» فقط گوش میدادم. آخر
گفتم «همه حرفهاتان را زدید، ولی هر کس یک راهی دارد. من میخواهم بروم پیش شوهرم.» اما پدر و مادرم خیلی گریه می کردند، به خصوص پدرم. منوچهر گفت «من اینطوری نمیتوانم شما را ببرم. اگر اتفاقی بیفتد، چطوری توی روی بابا نگاه کنم؟ باید خودت راضیشان کنی.» با پدرم صحبت کردم. گفتم منوچهر این طوری می گوید. گفتم «اگر ما را نبرد بعد شهید شود، شما تأسف نمی خورید که کاش می گذاشتم زن و بچه ش بیشتر کنارش
می ماندند؟» پدر علی را بغل کرد و پرسید «علی جان، دوست داری پیش بابایی باشی؟» علی گفت «آره، من دلم برای بابا جونم تنگ میشه.» على را بوسید. گفت «تو که این همه پدر ما را درآوردهای، این هم روش. خدا به همراهتان. بروید.» صبح زود راه افتادیم. هنوز نرسیده، قال شان گذاشته بود. به هوای دو، سه روز مأموریت رفته بود و هنوز برنگشته بود. آقای موسوی و خانمش دو، سه روز بعد از رفتن منوچهر رفتند تهران. با على تنها مانده بودند توی شهر غریب.
کسی را آنجا نمی شناختند. خیال کرده بود دوری تمام شد. اگر هر روز منوچهر را نبیند، دو، سه روز یک بار که می بیند. شهر خلوت بود. خود دزفولیها همه رفته بودند. یک ماهی میشد که منوچهر نیامده بود. با علی توی اتاق پذیرایی بودیم که از حیاط صدایی آمد. از پشت پرده دیدم سه، چهار تا مرد توی حیاطند. از بالا هم صدای پا می آمد. علی را بردم توی اتاقش، در را رویش قفل کردم. تلفن زدم به یکی از دوستان منوچهر و جریان را گفتم. یک اسلحه توی خانه نگه
میداشتم. برش داشتم، آمدم بروم اتاق پذیرایی که من را دیدند. گفتند «ا، حاج خانم خانهید؟ در را باز کنید.» گفتم «ببخشید، شما کی هستید؟» یکیشان گفت «من صاحب خانه ام.» گفتم «صاحب خانه باش. به چه حقی آمدهای این جا؟» گفت «دیدم کسی خانه نیست، آمدم سری بزنم.»
⬅️#ادامه_دارد....
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
@nasimintezar نسیم انتظار - حسین خلجی_۲۰۲۲_۰۴_۲۱_۱۷_۰۲_۳۲_۳۶۶.mp3
9.77M
ماه آشتی
#تنظیم_استودیویی
#نواهنگ فوقالعاده👌
#ماه_رمضان 🌙
#اللهمالرزقناکربلا 🤲
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰🌷
•●🖇👌🏻●•
بهحرفآنهاییکهمیگویند
دلبایدپاکباشد،فریبمخور!
دلِ پاک،عملِپاکمیسازد... !!
-استادصفاییحائری🌱'
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پادکست | شب قدر امام زمانی
🔺️گفتاری از آیتالله #میرباقری
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 شاه رُخ
#حاج_حسین_یکتا
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
▪️▪️🏴▪️▪️
بسم الله الرحمن الرحيم
#تفسیر_یک_دقیقه_ای_قرآن_جلسه_161
🌷 #آیه_143_سوره_بقره
🌸 وَكَذَلِكَ جَعَلْناَكُمْ أُمَّةً وَسَطاً لِّتَكُونُواْ شُهَدَآءَ عَلَى النَّاسِ وَ يَكُونَ الرَّسُولُ عَلَيْكُمْ شَهِيداً وَمَا جَعَلْنَا الْقِبْلَةَ الَّتِى كُنْتَ عَلَيْهَآ إِلاَّ لِنَعْلَمَ مَنْ يَتَّبِعُ الرَّسُولَ مِمَّنْ يَنْقَلِبْ عَلَى عَقِبَيْهِ وَإِنْ كَانَتْ لَكَبِيرَةً إلاَّ عَلَى الَّذِينَ هَدَى اللَّهُ وَمَا كَانَ اللَّهُ لِيُضِيعَ إيمَانَكُمْ إِنَّ اللَّهَ بِالنَّاسِ لَرَءُوفٌ رَّحِيمٌ
🍀 ترجمه:و این چنین ما شما را امّتى میانه قرار دادیم تا بر مردم گواه باشید و پیامبر نیز بر شما گواه باشد. و ما آن قبله اى را كه قبلاً بر آن بودى برنگرداندیم،مگر براى آنكه افرادى را كه از پیامبر پیروى مى كنند از آنها كه به جاهلیّت باز مى گردند،بازشناسیم. و همانا این(تغییر قبله) جز بر كسانى كه خداوند آنها را هدایت كرده دشوار بود. وخدا هرگز ایمان شما را ضایع نمى گرداند. همانا خداوند نسبت به مردم، با رأفت و مهربان است.
🌺 #نصرانى ها در موقع عبادت، رو به محلّ تولّد حضرت عيسى در بيت المقدس مى ايستادند و #يهوديان رو به بيت المقدس عبادت مى كردند كه نسبت به محلّ سكونتشان، در طرف مغرب قرار مى گرفت،ولى #كعبه نسبت به آن دو در وسط قرار مى گيرد و قرآن با اشاره به اين موضوع، مى فرمايد:همانگونه كه ما كعبه را در وسط قرار داديم، شما #مسلمانان را نيز امّت ميانه قرار داديم. مفسّران بحث هاى گوناگونى را در ذيل اين آيه مطرح نموده اند و در تفسير«امّت وسط» برخى گفته اند:منظور امّتى است كه نه اهل افراط باشد نه تفريط ولى با چند مقدّمه، روشن مى شود كه منظور آيه از امّت وسط، افراد خاصّى هستند. #قرآن،امّت وسط را شاهد بر اعمال معرفى كرده است، پس بايد در قيامت بر اعمال مردم گواهى دهد. #گواه شدن،علم و آگاهى و عدالت مى خواهد. همه ى افراد امّت، آگاهى و عدالت ندارند. به همين دليل در روايات مى خوانيم كه منظور از امّت وسط، امامان معصوم هستند.
🌺 #تغيير_قبله،آزمايش الهى بود تا پيروان واقعى پيامبر شناخته شوند. زيرا آنها كه ايمان خالص ندارند، به محض تغيير يك فرمان،شروع به چون و چرا مى نمايند كه چرا اينگونه شد؟اعمال ما طبق فرمان سابق چه مى شود؟ اگر فرمان قبلى درست بود، پس فرمان جديد چيست؟ اگر دستور جديد درست است، پس فرمان قبلى چه بوده است؟ #خداوند نيز به كسانى كه در برابر فرامين او تسليم هستند، بشارت مى دهد كه اعمال گذشته ى شما ضايع نمى شود، زيرا مطابق دستور بوده است. در اين آيه به جاى كلمه #نماز، واژه ايمان بكار رفته است كه نشان دهنده ى اهميّت و مقام نماز و برابرى آن با تمام ايمان مى باشد. «وَ ما كانَ اللَّهُ لِيُضِيعَ إِيمانَكُمْ»
پيام های آیه 143 سوره بقره
✅ #اولیاى_خدا،بر اعمال ما نظارت دارند.
✅ هدف تغییر قبله امتحان و آزمایش الهی بود.
✅ #نماز خود ایمان است.
✅ #خداوند نسبت به مردم با رأفت و مهربانی برخورد مى کند.
#تفسیر_یک_دقیقه_ای_قرآن
▪️🏴▪️🏴▪️
Joze 21-Aghaie Tahdir_1395-8-18-9-44.mp3
33.02M
📖 تلاوت تحدیر (تندخوانی)
🌺 #جزء_21 #قرآن_کریم
📥توسط استاد معتز آقایی