🥀▪️🥀▪️🥀▪️🥀▪️🥀▪️🥀
#یاد_یاران
#سردار_دلها
#سپهبد_شهید
#حاج_قاسم_سلیمانی
#قسمت_هفتم
💠 توصیف رهبری از سردار شهید حاج قاسم سلیمانی
"بهشت ، پاداش معامله با خداست "
آنچه در برابر مجاهدت در راه خدا وجود دارد و خدای متعال در مقابل تقدیم کردن و روی دست گرفتن جان و مال در راه خدا قرار داده، بهشت است، رضای خدا است .
آن چیزهایی که در دست و بال ماست ، چه تشکر زبانیمان، چه تشکر عملیمان، چه نشانمان، چه درجه هایی که می دهیم ، چیزهایی است که بر حسب محاسبات مادی و دنیایی قابل ذکر است ، اما برحسب محاسبات معنوی و الهی قابل ذکر نیست .
💠دریافت نشان ذوالفقار
امام خامنه ای نشان ذوالفقار را در ۱۹ اسفند ۱۳۹۷ش ، نشان ذوالفقار ( عالیترین نشان نظامی ایران ) را به سپهبد شهید سردار سلیمانی اهدا کرد .
طبق آئین نامه اهدای نشانهای نظامی جمهوری اسلامی ایران ، این نشان را به فرماندهان عالی رتبه و رؤسای ستادهای عالی رتبه در نیروهای مسلح اهدا می شود که تدابیر آنها در طرح ریزی و هدایت عملیاتهای رزمی موجب حصول نتایج مطلوب شده باشد .
انشاءالله خدای متعال به ایشان اجر بدهد و تفضل کند و زندگی ایشان را با سعادت ، و عاقبت ایشان را با شهادت قرار بدهد ، البته نه حالا ، هنوز سال ها جمهوری اسلامی با ایشان کار دارد . اما بالاخره آخرش انشاءالله شهادت باشد . انشاء الله مبارکتان باشد .
📚من قاسم_سلیمانی هستم
#ناصر_کاوه
#ادامه_دارد...
🥀▪️🥀▪️🥀▪️🥀▪️🥀
@shohadayemasgedehazratezeinab
امام زادگان عشق.محله زینبیه
مسجد حضرت زینب علیها السلام
🥀▪️🥀▪️🥀▪️🥀▪️🥀
#اسمتومصطفاست #قسمت_هفتم
باز خانه مادربزرگ بود و مرغ و خروس و اردک و تخم مرغ دو زرده و نان های دوبار تنور و بازی با غاز ها و اردک ها وخواندن کتاب و نشستن کنار درگاهیِ پنجره و تماشای بارانی که گرده افشانی میکرد و عطری غریب به سینه مان میپاشید.
((خونه ی مادر بزرگه،هزار تا قصه داره!))
خانه ای که فوقش هفتاد متر بود و حیاطش به زور دوازده متر،اما برای ما باغ بهشت بود.تابی فلزی گوشه حیاط بود که وقتی سوارش میشدیم،ما را با خود تا دل ابرها می برد.
بازی ما بچه ها،هفت سنگ و قایم با شک و گرگم به هوا بود .
عصرها زن ها روی ایوان خانه ها می نشستند و بساط چای به پا میکردند.
مادربزرگ هم گاه خانه ی یکی از آنها میرفت یا دعوتشان میکردکه بیایند.
در این دورهمی های زنانه روی چراغ خوراک پزی،شیرینی گوش فیل و خاتون پنجره و نان نخودچی میپختند.
خانه مادربزرگ همیشه از تمیزی برق میزد.این تمیزی از او به مادرم هم ارث رسیده و حالا من هم سعی میکنم این مورثه را حفظ کنم.مادربزرگ برای نماز صبح که بلند میشد دیگر نمیخوابید.
حیاط را آب و جارو میکرد،سفره صبحانه را می انداخت و با چای ونان و پنیر خانگی و گردو و حلوا ارده مغز دار،از همه پذیرایی میکرد.بعد موهایم را آب و شانه میزد.انگار با بافتنشان آرام و قرار میگرفت.این عادتش بود.
⬅️#ادامه_دارد....
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#پسرک_فلافل_فروش |
# شوخ_طبعی
#قسمت_هفتم
شوخ طبعی جمعی از دوستان شهید همیشه روی لبش لبخند بود. نه از این بابت که مشکلی ندارد. من خبر داشتم که او با کوهی از مشکلات دست و پنجه نرم می کرد که اینجا نمی توانم به آنها بپردازم. اما هادی مصداق واقعی همان حدیثی بود که می فرماید: مؤمن شادی هایش در چهره اش و حزن و اندوهش در درونش می باشد. همه رفقای ما او را به همین خصلت میشناختند. اولین چیزی که از هادی در ذهن دوستان نقش بسته،چهره ای بود که با لبخند آراسته شده. از طرفی بسیار هم بذله گو و اهل شوخی و خنده بود. رفاقت با او هیچ کس را خسته نمی کرد. در این شوخیها نیز دقت می کرد که گناهی از او سر نزند. یادم هست هروقت خسته میشدیم، هادی با کارها و شیطنت های مخصوص به خود خستگی را از جمع
ما خارج می کرد.
بار اولی که هادی را دیدم، قبل از حرکت برای اردوی جهادی بود. وارد مسجد شدم و دیدم جوانیسرش را روی پای یکی از بچه ها گذاشته و خوابیده. رفتم جلو و تذکر دادم که اینجا مسجد است بلند شو. دیدم این جوان بلند شد و شروع کرد با من صحبت کردن. اما خیلی حالم گرفته شد. بنده خدا لال بود و با آدهآده کردن با من حرف زد. خیلی دلم برایش سوخت. معذرت خواهی کردم و رفتم سراغ دیگر رفقا. بقیه بچه های مسجد از دیدن این صحنه خندیدند! چند دقیقه بعد یکی دیگر از دوستان وارد شد و این جوان لال با اونبود!؟
دوستم خندید و گفت: فکر کردی برای چی توی مسجد میخندیدیم. این هادی ذوالفقاری از بچه های جدید مسجد ماست که پسر خیلی خوبیه، خیلی فعال و در عین حال دلسوز و شوخ طبع و دوست داشتنی است. شما رو سرکار گذاشته بود. یادم هست زمانی که برای
#منوچهر_مدق
#به روایت فرشته ملکی همسر شهید
#مقدمه نویسنده
#قسمت_هفتم
علی روز تولد حضرت رسول به دنیا آمد. دعا کرده بودم آن قدر استخوانی باشد که استخوان هایش را زیر دستم
حس کنم. همین طور بود. وقتی بغلش کردم، احساس خاصی نداشتم. با انگشتهایش بازی کردم. انگشت گذاشتم روی پوستش، روی چشمش. باور نمی کردم بچه من است. دستم را گذاشتم جلوی دهانش. می خواست بخوردش. آن لحظه تازه فهمیدم عشق به بچه یعنی چه. گوشه دستش را بوسیدم. منوچهر آمد، با یک سبد بزرگ گل کوکب لیمویی. از بس گریه کرده
بود، چشمهایش خون افتاده بود. تا فرشته را دید، دوباره اشکهایش ریخت. گفت «فکر نمی کردم زنده ببینمت. از خودم متنفر شده بودم.»| على را بغل گرفت و چشمهایش را بوسید. همان شکلی بود که توی خواب دیده بودش؛ پسری با چشمهای مشکی درشت و مژه های بلند. علی را داد دست فرشته. روزنامه انداخت کف اتاق و دو رکعت نماز خواند. نشست، على را بغل گرفت و توی گوشش اذان و اقامه گفت. بعد بین دستهایش گرفت و خوب نگاهش کرد. گفت
«چشمهاش مثل توست. هی توی چشم آدم خیره می شود. آدم را تسلیم می کند.» تا صبح پای تخت فرشته بیدار ماند. از چند روز پیش هم که از پشت در اتاق بیمارستان تکان نخورده بود. چشمهایش باز نمیشد. از دو هفته بعد، زمزمه هایش شروع شد. به روی خودم نمی آوردم. هیچ وقت به منوچهر نگفتم برو، هیچ وقت هم نگفتم نرو. علی چهارده روزه بود. خواب و بیدار بودم. منوچهر سر جانماز سرش به مهر بود و زارزار گریه می کرد.
می گفت «خدایا، من چی کار کنم؟ خیلی بی غیرتی است که بچه ها آن جا بروند روی مین، من اینجا پیش زن و بچه ام کیف کنم.
#منوچهر_مدق
#به روایت فرشته ملکی همسر شهید
#مقدمه نویسنده
#قسمت_هفتم
از آشپزخانه سرک کشید. منوچهر پای تلویزیون نشسته بود و کتاب روی پایش باز بود. علی به گردنش
آویزان شد. اما منوچهر بی اعتنا بود!
چرا این طوری شده بود؟ این چند روز، علی را بغل نمی کرد. خودش را سرگرم می کرد. علی میخواست راه بیفتد. دوست داشت دستش را بگیرند و راه برود. اگر دست منوچهر را می گرفت و ول می کرد، می خورد زمین؛ منوچهر نمی گرفتش. شبها | چراغها را خاموش می کرد، زیر نور چراغ مطالعه تا صبح دعا و قرآن می خواند. فرشته پکر بود. توقع این برخوردها را نداشت. شب جمعه که رفته بودند بهشت زهرا، فرشته را گذاشته بود و داشت تنها
برمی گشت. یادش رفته بود او را همراهش آورده. این بار که رفت، برایش یک نامه مفصل نوشتم. هر چه دلم میخواست، توی نامه بهش گفتم. تا نامه به دستش رسید، زنگ زد و شروع کرد عذرخواهی کردن. نوشته بودم «محل نمی گذاری. عشقت سرد شده. حتما از ما بهتران را دیده ای.» می گفت «فرشته، هیچ کس برای من بهتر از تو نیست در این دنیا. اما می خواهم این عشق را برسانم به عشق خدا. نمی توانم. سخت است. این جا بچه ها
میخوابند روی سیم خاردارها، | می روند روی مین. من تا می آیم آرپی جی بزنم، تو و علی می آیید جلوی چشمم.» گفتم «آهان، می خواهی ما را از سر راهت برداری.» منوچهر هر بار که می آمد و میرفت، على شبش تب می کرد. تا صبح باید راهش میبردیم تا آرام شود. گفتم
می دانم. نمی خواهی وابسته شوی. ولی حالا که هستی، بگذار لذت ببریم. ما که نمیدانیم چقدر قرار است با هم باشیم. این راهی که تو میروی، راهی نیست که سالم برگردی.
#کتاب_با_بابا
براساس خاطراتی از
#سردار_شهید_حاج_محمد_طاهری
و فرزندش#مصطفی
#قسمت_هفتم
#ازدواج
روز بعد، وقتي ساعت ملاقات تمام شد، پدر همسرم خاطرات سال قبل را مرور کرد و گفت: یادت می آید وقتي در خواستگاري جواب مثبت گرفتي، امام جمعه مشهد صیغه عقد موقت شما را خواند؟ حال حرف زدن نداشتم و با علامت سر تأیید کردم. ایشان ادامه داد: خواب دیدي مقام معظم رهبري گفتند: مي خواهي من صیغه عقد شما را بخوانم؟ و تو گفتي: خيلي دوست دارم اما نمی خواهم وقت ارزشمند شما را بگیرم. من بار دیگر باتکان دادن سر، حرف هایشان را تأیید کردم. آقاي پيروي ادامه داد: من خواب دیدم که شهید طاهري آمد و گفت: مصطفاي ما پسر خوبیه، شک نکن. پسرم به خواستگاری دخترتان می آید و... دخترم نیز خواب دید که شهید طاهري براي پسرش از او خواستگاری کرده و گفتند:مصطفي داره میاد، من این ازدواج را تضمین می کنم.» براي همين دیگر حرفي نزدیم. ایشان می گفت و خاطرات يكي يكي در ذهنم مرور ميشد.بعد ادامه داد: من با دفتر رهبري مکاتبه کردم که آیا رهبري عزیز با دم مسیحایي خود صیغه عقد این فرزند شهید را می خوانند؟ ناباورانه جواب آمد که براي نیمه شعبان تهران باشید. من موضوع رهبري را به تو نگفته بودم، اما تو آن خواب رهبري را دیده بودي.یادت هست با قطار به تهران رفتیم و همگی در بیت رهبري منتظر خواندن صیغه عقد از سوي رهبر بودیم؟ یادت هست به حضرت آقا | گفتي مي توانم از شما چیزی بخواهم و انگشتر از آقا گرفتي؟
آقاي پيروي ماجراهاي عقد را بیان می کرد و من تأیید می کردم. او خوشحال بود که من خيلي از
خاطرات را به یاد می آورم. البته تا مي شد از من حرف مي کشید.
#کتاب_آرام_جان
#خاطراتی_از_شهید
#محمد_حسین_حدادیان
#به_روایت_مادر
#نویسنده: محمد علی جعفری
#نشر_شهید_کاظمی
#قسمت_هفتم
پذیرش این شرط برایش مثل آب خوردن بود. طمع کردم گفتم پس» باید پیش آقای خامنه ای هم بریم به سادگی قبول کرد پیشنهاد داد که میتوانیم پیش آقای رفسنجانی هم برویم سرم پایین بود
.نفهمیدم میخواهد من را دست
بیندازد یا جدی میگوید به دلم نشست گفتم: «لازم نکرده زود برید» گفت: که اول باید از دفترخانه سند ازدواج بگیریم طاقچه بالا گذاشتم باشه... ولی به شما بگم؛ من زمانی خودم رو رسماً همسرشما میدونم که حضرت امام ما رو عقد کنن . عاقدمان سید وارسته و قدبلندی بود به نام تعالی . وقتی فهمید میخواهیم برویم خدمت امام، خیلی ذوق کرد.با اینکه با امام هیچ صنمی نداشت با چشمان برق زده گفت: به ایشون
بگید تعالی به شما سلام رسوند من و پدرم و مهدی رفتیم جماران با همان پژو ۵۰۴ کاهویی درب وداغانی که فقط چهارچرخش میچرخید با همان لباسهای خواستگاری آمده بود. من هم با چادر مشکی کشدار و مقنعه چانه دار هیچ کدام ریخت و قیافه عروس و داماد نداشتیم
بعد از ایست و بازرسی راهنماییمان کردند داخل کوچه باریکی دو تا خانه کنار هم قرار داشت وارد یکی از آنها شدیم. داخل حیاط کوچکی منتظر ایستادیم. دیوار به دیوار حیاطی بود که امام نشسته بودند عروس و دامادهای دیگری هم مثل ما دل تو دلشان نبود برای دیدار امام آقای مجید انصاری آمد و گفت: «امام عقد رو بدون هیچ شرطی انجام میدن عروس خانم ها برای امام شرط نذارن آن طور که متوجه شدم امام
وکیل عروس میشدند و یک نفر
دیگر وکیل داماد.
👇👇👇👇
1028333313_1005304843.mp3
5.69M
🎙 #قسمت_هفتم از کتاب #دکل
📚 #کتاب_صوتی 🔊
«قبل از خواب کتاب خوب بشنوید»
🕒 مدت: ۱۱ دقیقه ۵۱ ثانیه
💾 حجم: ۴ مگابایت
اولین مستند داستانی گام دوم انقلاب
به قلم: روح الله ولی ابرقوئی
ناشر: انتشارات شهید کاظمی
قسمت هفتم
7⃣#قسمت_هفتم
🚩#هیئت_بانوان_پیشکسوت_زینبی_س
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠
07.mp3
2.51M
#کتاب_صوتی
#خاطرات_ارتشبد_فردوست
💐 #قسمت_هفتم💐
#کپی و #استفاده از صوت با ذکر #صلوات ، #بلامانع است .
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
🔻اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰🌷
#خار_و_گل_میخک
از شهید یحیی السنوار
#قسمت_هفتم
صدای ضربه های در می آید برادرم محمود بیرون میرود تا ببیند چه کسی در میزند و گروهی از همسایه ها صدای جیغ و زاری را شنیده بودند و از این خبر مطلع شدند و آمده بودند که در غم شریک شوند.
اتاق پر از زنانی شد که ایستاده بودند و من در میان جمعیت گم شده بودم روزها گذشت و از سرنوشت پدرم خبری نشد، آخرین افرادی که او را دیده بودند، تایید کردند که او و گروهی از مردان مقاومت مردمی در زمان اشغال شهر توسط یهودیان زنده بوده و به سمت جنوب عقب نشینی کرده اند.
پدربزرگم پس از روزها سوگواری برای عمویم رحمه الله دوباره سفر خود را برای جستجوی خبر سرنوشت پدرم آغاز کرده بود و با گذشت روزها به این نتیجه رسید که باید صبر کند. او از گرفتن هرگونه خبر جدید منصرف شده بود و تصمیم گرفت منتظر بماند. شاید اخبار به تنهایی بیاید و همه باید منتظر بمانند تا خبری .بیاید این تنها چیزی بود که به دست آورده بود که باید صبر کند پدرم موقعیت ما را می فهمید و ما موقعیت او را نمی دانستیم با گذشت روزها زندگی باید مسیر همیشگی خود را طی می کرد و همه باید خود را با واقعیت جدید و داده های آن وفق میدادند. مدارس دوباره بازشدند و برادران خواهران و پسر عمویم که بزرگتر بود شروع کردند به رفتن مدرسه صبح مادرم و زن عمویم از خواب بلند می شدند تا آنها را برای مدرسه آماده کنند بنابراین آنها با هم میرفتند و من بچه ها و پسر عمویم ابراهیم نزد خواهرم می ماندیم و با پیشروی ساعات روز پدربزرگم از خانه بیرون می رفت و گاهی با چند دسته ،سبزی مقداری بادمجان رومی یا (دمه) اسفناج (تره معروف) یا چند کچالو (سیب زمینی) برمی گشت تا مادرم یا زن عمویم بپزد و آماده زمانی باشد که بچه ها از مدرسه بازگردند و غذا بخورند.
مادرم با زن عمویم هر روز صبح کوزههای آب سفالی و آبگرمکن آهنی را بیرون می آورد تا در ردیف وسایل مشابه جلوی شهر آبیتل (آب که سازمان خیریه در حیاط محله قرار داده بود) قرار دهند. آب روزی دو سه ساعت می آمد و به نوبت هر شخص ظرفهایش را پر میکرد و هرکس به آن نمی رسید باید تا روز بعد صبر میکرد و از همسایه ها آب قرض می گرفت.
و روز دیگر ظروف او را در اولین صف قرار میداد همیشه سعی میکردند نوبت همسایه ها را بدزدند، با قرار دادن ظروف یکدیگر به شکل بی نوبت این موضوع فاش میشد و دعوا شروع میشد نزاعی که با عبارت (نوبت من است و نوبت من است) شروع میشد و سپس به مشت زدن و کشیدن احساسات و سخنان ناپسند و حتی گاهی به شکستن کوزه های سفالی هم می رسید و گسترش پیدا میکرد آنجا کف سر شیر ،آب با یک لایه سفال پوشانده شده بود، وقتی برادرانم و بچه های همسایه از مدرسه برمی گشتند و بعد از خوردن غذای چاشت برای انجام بازی هفت شقف بیرون می رفتند. تکه های سفال از محل شیر آب و از آن هفت قطعه مدور هر کدام بزرگتر را می شمردند و روی هم می گذاشتند، بزرگ ترین را زیر بعد کوچک ترین سپس یک عدد میآورند. گلوله پارچه ای که از یکی از جورابهای فرسوده تهیه میکردند. لباسهایی که سالی دو بار از وسایل سازمان خیریه برایمان میدادند آن را با پارچه پر میکردند، سپس آنرا می بستندو آن را به شکل توپی که آن را پر میکند میدوختند و با دست به دو تیم تقسیم میشدند بازیکنی از یک تیم در چند متری انبوهی از قطعات سفالی می ایستاد و توپی را به سمت آن پرتاب میکرد و سعی میکند آن را به زمین بزند. اگر موفق نشد بازیکنی از تیم دیگر او را تعقیب میکند و اگر موفق شود او و اعضای تیم به دنبال یکی از اعضای تیم که مهره ها را رها کرده می دویدند و بازیکنی که روی مهره ها ایستاده به رهنمایی شروع میکند که توپ را به سمت اعضای تیم دیگر رهنما .کنند و سعی میکند به آن ضربه بزند اگر ضربه خورد به نوبت تیمش بازی میکند تا مهره ها را رها کند، اگر ضربه نخورد منتظر میماند تا اعضای تیمش توپ را به زمین برگردانند.
در اینجا اعضای تیم اول حمله می کنند و سعی می کنند مهره ها را دوباره مرتب کننددار اگر موفق شدند دوباره بازی می کنند و اگر موفق نشدند و وقتی توپ را در مسیر خود به مرکز بازی به برگشت می دیدند، دوباره سعی می کنند که فرار کنند تا توپ به آنها اصابت نکند و دخترها هایسکاچ (یک نوع بازی محلی اطفال) بازی میکردند و یک تکه کاشی یا سنگ می آوردند که باید یک طرف آن صاف میبود و سه مربع پشت سر هم روی زمین میکشیدند که طول هر کدام حدود یک متر بود. و عرض آن یک متر سپس یک دایره در بالای مربع سوم می کشیدند.
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷