#شهید_مهدی_باکری:
انسان فراموش كار است.
امروز هر چه بگويی فردا از يادش می رود.
بنابراين بايستی دائم تذكر داد و مسائل بطور مرتب يادآوری شود و هی گفته شود..
سلسله مراتب فرماندهی بايد رعايت شود.
در جبهه، خودرأيی نيست.
هر كس بگويد من، اين تخلف كرده است..
شهدا به دور از خودرأیی بودند..
شهدا صاف و ساده بودند...
@shahidbakeri31
مقصد حرم امام رضا بود و زیارت بهانه ایی تا فرماندهان جنگ قبل از عملیات آینده از روح بلند ائمه معصومین کمک بگیرند و با استفاده از توجه آنان عملیاتی دیگر را آغاز کنند. در این سفر من درمیان همه فرماندهان مجذوب حالات آقامهدی شده بودم.در حرم حضرت معصومه(س) حالات عجیبی داشت، زیرلب چیزای را زمزمه میکرد واشک می ریخت، ومن نیز تحت تاثیر قرار گرفتم. آقای نیکخواه از برادران قراگاه کربلا وچند نفر دیگه از برادران دیگر هم مثل من متوجه او بودند. نیکخواه بعدها گفت بعداززیارت به خدمت آقامهدی رفتم و پرسیدم: آقامهدی از حضرت معصومه چه خواستی؟ با چشمان اشک بار رو بمن کرد و گفت از صمیم دل می خواستم که دراین عملیات #شهادت نصیبم شود.
وارد حرم امام رضا(ع) شدیم هرکس به طرفی رفت ومن باز در فکر او بودم ، مهدی داخل حرم با مهدی بیرون خیلی تفاوت داشت آن آرامش، سکوت و طمانیه بیرون درهم می شکست ومهدی به آتشفشانی خروشان تبدیل می شد وبا خود گفتم شاید به یاد #آقاحمید افتاده و یاد شهیدان لشکرش، ولی دقیق که می شدم می دیدم چیز دیگری درون او را به آشوب کشیده است.گرچه من نسبت به فرماندهان دیگر بامهدی زیاد محشور نبودم و ارتباط نزدیکی بااو نداشتم ولی در آن چند روز در دریای چشمان مهدی غرق شده بودم.
#بروایت: حاج صادق آهنگران
#ازکتاب: خداحافظسردار
#شهید_مهدی_باکرے
#جاویدالاثر
#فرمانده_لشکر_۳۱عاشورا
#خدایامراپاکیزهبپذیر🙏
#صلوات
@shahidbakeri31
شهدا زنده اند (صبح که داشتم میگفتم دلتنگ امام رضا هستم این خاطره رو یکی از دوستان فرستاد بفال نیک میگرم) ان شاالله بزودی به نیابت از شهدا واقا مهدی راهی حرم امام رضا ع بشیم صلوات❤️
خالی است دستانم هیچ ندارم
جز دوست داشتنت....
#یا_زهرا
#هدیهبهحضرتزهراسه صلوات❤️
#خاطرات
محل استقرار بهداری و درمانگاه لشکر در سمت راست ورودی پادگان نزدیک چادر فرماندهی بود. در چادر بودم که از بیرون کسی مرا به اسم صدا کرد. بیرون که آمدم آقا مهدی را جلو چادر
تدارکات بهداری دیدم. سرگونی نان را با یک دست گرفته بود و با دست
دیگرش لای خورده نانها را می گشت. تا آخر قضیه را خواندم.
سلام کردم، جواب سلامم را داد و تکه نانی را از گونی بیرون آورد و به من نشان داد و گفت:
- برادر رحمان! این نان را می شود خورد؟!
- بله، آقا مهدی می شود.
دوباره دست در گونی کرد و تکه نان دیگری را از داخل گونی بیرون
آورد.
- این را چطور؟ آیا این نان را هم میشود استفاده کرد؟
من سرم را پایین انداختم. چه جوابی می توانستم بدهم؟ آقامهدی
ادامه داد.
#اللهبندهسی!. پس چراکفران نعمت
می کنید؟.. آیا هیچ می دانید که این نان ها با چه مصیبتی از پشت جبهه به اینجا می رسد؟. . . هیچ میدانید که
هزینه رسیدن هر نان از پشت جبهه به اینجا لااقل ده تومان است؟ چه
جوابی دارید که بخدا بدهید
#راوی: رحمان رحمان زاده
#شهید_مهدی_باکرے
#فرمانده_لشکر_۳۱عاشورا
#هدیه_به_شهدا_صلوات
@shahidbakeri31
خاطرهایازآقامهدی #ارسالی
پدرم با اینکه سن بالایی داشت وعلی رغم مخالفت مادرم به صورت داوطلبانه در جبهه حضور داشت،
فرمانده گردان هم بخاطر اینکه دل پیرمرد نشکنه ایشون را در قسمت حمام صحرایی بعنوان نگهبان گذاشته بوده که برادران لشکر عاشورا برن دوش بگیرن ولی بخاطر کمبود آبِ گرم،بهشون میگن فقط دوش گرفتن مجاز است و لباسها باید در رودخانه شسته بشه،یه اسلحه کلاش هم روی دوشش،که ماههای اول،کلا سرپست بودن.
تعریف میکرد یه روز عصر که هوا تاریک شد یه آقایی آمد رفت داخل حمام دوش گرفت و دیدم لباسهاشو هم شست و بالای دربِ فلزی پهن کرد.
بابا که انسان بسیار مهربان ولی جدی بوده میره سراغ درب دوش که برادر بیا بیرون
چرا لباس شستی،بالاخره یکم هم جو گیر میشه و داد وبیداد،
ولی کسی که داخل دوش بوده میگه پدرجان کمی صبر کن آب لباس هام کشیده بشه بپوشم بیام بعد با من برخورد کن چون تخلف کردم.
میگفت اونقدر طول کشید واز داخل حمام صحرایی
شروع کرد بامن حرف زدن که چند سالته پدرجان،یکم هم شوخی که نمیشه ایندفعه را نادیده بگیری و تاریک هست به مسئولت بگی ندیدی منو.
منم دعات کنم؟
پیرمرد میگه یا بیا بیرون یا به درب حموم شلیک میکنم.
کمی طول میکشه وبالاخره پدرم شروع میکنه به شلیک
میگه برادرا اومدن و مسئول من ،داد زد چی شده چرا داری تیر میزنی
میگه یکی رفته داخل دوش دوش گرفته و لباس هاشو شسته وهنوز نمیخواد بیاد بیرون.
میان که صبر کن ببینیم چیه.
بابام هر وقت به اینجا میرسید بی اختیار اشک میریخت.
میگفت مسئول ما رفت صحبت کرد و اومد گفت حاجی چیکار کردی
میدونی کی داخل دوش هس؟
میگفت ،گفتم نه مگه فرقی داره خودتون گفتید قانون اینه،
میگه از داخل حمام اومد وبغلم کرد و گفت
آخه من همین یک دست لباس را دارم گفتم آبی بزنم و دوباره بپوشم.
بابام میگفت،آنقدر جذب صدا و صورتش شدم که اسلحه افتاد
مسئول اونجا توگوشم گفت پدرجان ایشون آقا مهدی هست نشناختی؟
آقا مهدی بابامو بغل میکنه ،میگه از روز اول گفته بودم به این پیرمرد فقط گلوله مشکی بدهید ولی تو حتی شلیک کردی.
پدرم عاشق آقا مهدی شده بود و چون هم سن برادر بزرگم بود چندین روز با بابا اونقدر صمیمی شده بودن که برادرمو صدا کرده بودن و گفته بودن یکی تون برگردید شهر خودتون،آنقدر با پدرم صمیمی شده بودند که وقتی آقا مهدی شهید شدندپدرم بیش از یک هفته تا صبح نمازشب وگریه که آقا مهدی هرشب به خوابم میاد...
بعداز چندبار مجروحیت در هویزه به جانبازی نائل آمدند و سالها درد وعاقبت به جمع شهدا پیوستند.
حالا من بیش از چهل وپنج سال دارم ولی در عمق جانم آقا مهدی زنده است،کسی که یک بار نامه پدرمو برای خانواده نوشته بود وآخرش هم جمله ایی با این مضمون
شما هم دعا کنیدنگارنده نامه به آرزویش برسد.
الله بنده سی.
#به_روایت: فرزند مرحوم محرمی
@shahidbakeri31
#آقای_شهردار
با شرمندگی آمده بود پیشم، میگفت: ما که نمیدونستیم شهرداره، بهش بیاعتنایی کردیم، خودش رفت مثل یه کارگر و ایستاد و کار کرد ما هم...
مسئول کارگاه شن و ماسه بود، ترسیده بود، گفتم: نگران نباش! ناراحت نمیشه، آخه ما خیلی اذیتش کردیم، قضیه را که برای مهدی تعریف کردم، برای همه شان تشویقی نوشت تا بفهمند از دست شان ناراحت نیست، گفت: کاش میتونستن بفهمن من دارم با نفسم میجنگم، به اون میخوام بگم فکر نکنی برای ریاست اومدی، فقط اومدی خدمت کنی!
کمی مکث کرد و دوباره گفت: اگه من میرم کنارشون کار میکنم میخوام رنج و سختیه کارگرها رو درک کنم، نمیخوام کسی فکر کنه برای ریاست اومدم.
🌷شهید مهدی باکری🌷
#شهید_مهدی_باکرے
#آقای_شهردار
#رفیق_شهید
#صلوات
@shahidbakeri31
#به_مناسبت_سالروز_تولد_امام_خمینی(ره)
شهیدمهدی باکری علاقه زیادی به امام داشت ایشان معتقد بود سخنان امام الهام گرفته از آیات الهی است،باید جلو چشمان ما باشد تا همیشه آنها را ببینیم و از یاد نبریم.
با تمام وجود خود را پیرو خط امام میدانست و سعی میکرد زندگیاش را براساس رهنمودها و فرمایشات آن بزرگوار تنظیم نماید، با دقت به سخنان حضرت امام ( رحمت الله علیه ) گوش میداد، آنها را مینوشت و در معرض دید خود قرار میداد و آنقدر به این امر حساسیت داشت که به خانوادهاش سفارش کرده بود که سخنرانی آن حضرت را ضبط کنند و اگر موفق نشدند، متن صحبت را از طریق روزنامه بدست آورند.
#فرندانامام
#شهید_مهدی_باکری
#هدیهبهشهداوامامشهداصلوات❤
@shahidbakeri31
#آخر_صف
بسیجی پیری داشتیم که متولی صحرایی پادگان دزفول بود پیرمرد باحالی بود وسعی می کرد به هر نحوی به بسیجی ها خدمت کند.
آقامهدی یک روز به قصد بازدید از وضعیت بهداشتی حمام ها به آنجا رفته و فارغ از همه جا وارد کانتینر شده بود و به داخل یک یک حمامها که خالی بود نگاه می کرد که آن بسیجی پیر سر رسیده بود...
آی برادر... کجا؟! بیا برو ته صف!
دست آقامهدی رو گرفته بود و تا آخر صف برده بود و در راه نصیحتش می کرد: تو که بسیجی خوبی هستی، چرا بدون نوبت می روی داخل حمام؟... اینها هم مثل تو بسیجی هستند که منتظرند تا حمام خالی شود و تو بروند....
پدرجان! من نمیخواستم به حمام بروم فقط می خواستم داخل حمام ها را نگاه کنم... آقامهدی وقتی دیده بود که پیرمرد متوجه منظورش نشده رفته بود و آخر صف ایستاده بود تا نوبتش شود وحمام ها را نگاه کند.یکی از بسیجی ها آقامهدی را شناخته بود و به پیرمرد گفته بود که ایشان آقامهدی هستند وقتی پیرمرد شنیده بود کسی که اخر صف ایستاده #فرمانده_لشکر است برگشته بود تا عذر خواهی کند ! دست هایش را دور گردن آقامهدی انداخت و تندتند گفت ببیخشید من شمارو نشناختم...
آقامهدی هم پیرمرد رابوسید و گفت : پدرجان شما کار خوبی کردید... شما وظیفه تان را انجام می دهید...
#کاشماهممثلشمااندکیمهربانبودیم...
#فرماندهلشکر۳۱عاشورا
#شهید_مهدی_باکرے
#صلوات
@shahidbakeri31
#چی_میگید_بهم_مگه⁉️
🍃خانه مان کوچک بود؛ گاهی صدايمان میرفت طبقه پايين. يک روز همسايه پايينی به من گفت: به خدا اين قدر دلم میخواد يه روز که آقا مهدی مياد خونه لاي در خونهتون باز باشه، من ببينم شما زن و شوهر به هم ديگه چی میگيد، که اين قدر میخنديد؟😊
❣عاشقانه های شهدا
📚يادگاران ، كتاب مهدی باكری
#شهیدمهدیباکری #الله_بندسی #زندگی_به_سبک_شهدا
@shahidbakeri31