eitaa logo
•شهــیدمحمدرضا دهقان امیری•
240 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
363 ویدیو
27 فایل
بسمِ الله الرَحمٰن الرَحیم - محبانِ حسین وصالی"شهیددهقان" - وݪادٺـ💕: ۷۴/۱/۲۶ شہادٺـ🕊:۹۴/۸/۲۱ سال تاسیس : 99/3/20 خادم کانال : @mim_vesali
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃📚| خاطرات کتاب ابووصال 📝 یکی از همکارانم برای مدرسه ی غیر دولتی اش چند نیرو میخواست. تعدادی را معرفی کردم، هم در فهرست بود. از قبل به او گفتم که در مصاحبه اش اسم من را نیاورد. قول داد. وقتی که رفت و نوبت مصاحبه اش شد از او پرسیدند که اگر دانش آموز چهارم ابتدایی شیطنت کند، به عنوان یک مربی تربیتی چه می کنید..؟! او هم بدون هیچ ملاحظه ای برگشت و گفت: آن قدر بچه را کتک میزنم تا جانش درآید. به خاطر همین جمله اش رد شد. چند وقت بعد که از طریق همکارم جریان را شنیدم به او گفتم که چطور مربی میخواستی بشوی که بچه مردم را کتک بزنی..!!؟ برگشت و گفت من که نمیتوانم دروغ بگویم و کلی خندید. در حین جدّیت کار، شوخی میکرد و سخت نمیگرفت. کاری را که دوست داشت انجام میداد. 📝|نقل شده از 🍃📚| @shahiddehghan_amiri
🍃📚|خاطرات کتاب ابووصال 📝 با یکی از رفقایش برای خرید نان به سمت نانوایی محل میرفتند که میبینند که چند نفر ارازل و اوباش به نانوایی حمله کردند و با کتک زدن به شاطر میخواهند دخل را خالی کنند. ترس و وحشت عجیبی بین مردم افتاده بود. کسی جرأت نداشت، کاری کند. سریع خودش را وارد معرکه کرد تا مانع شود. اما یکی از ارازل شیشه نوشابه خالی که آنجا بود را به زمین کوبیده و با ته بطری شکسته به او حمله می کند. پشت گردنش میشکافد،زخمی به عمق یک بند انگشت. در بیمارستان سینا جراحی شد و سر و گردنش بیشتر از هجده بخیه خورد. اوموقع فقط چهارده سالش بود که می خواست کند. 📝| نقل شده از 💛| @shahid_dehghanamiri
| بسم رب الشهدا |🌷🍃 خیلے دوست داشتم اربعین ڪربلا باشم‌ اما پدرم موافق نبود. اما باز هربار ڪه حرف از رفتن میشد باز پدرم راضے نمیشد...💔 چند روز بیشتر به اربعین نمانده بود. دلم شڪست و با همان حال به دانشگاه رفتم، در گوشه اے با خودم خلوت ڪردم. عڪس را روبرویم گرفتم و شروع به درد و دل ڪردم و از او خواستم دست مرا بگیرد. ظهر ڪه شد، برادرم خبر داد پدر راضے شده. من زائر ڪربلا شدم.♥️ ♦️نقل از 🕊 💐 @shahiddehghan_amiri
📚| ڪتاب طلبه دانشجو، 🕊 •|از خانه تا مسجد|• دو ساله بود که او را همراه خودم برای نماز عید فطر به مسجد محل بردم؛ ڪه چند قدمی خانه وسط ڪوچه بود.ڪلی خوراڪی و اسباب بازی برایش برداشتم تا مشغول شود. در قنوت در رکعت‌اول؛حواسم به سمت محمدرضا کشیده شد و از لای انگشتان دستم نگاهش کردم. بچه خوش خوراکی بود؛ خوراکی هایش را مشت مےڪرد و می خورد. اواخر رڪعت اول بودم ڪه متوجه شدم محمدرضا نیست. با نگرانی نمازم را تمام کردم. را از صف اول بغل کردم و به سرعت از مسحد خارج شدم و حواس پرت پابرهنه به خانه برگشتم. محمدرضا همه مهره ها را برده به صف اول روی هم سوار کرده بود و داشت با آن ها بازی میکرد. بچه بازیگوشی بود و کنترلش سخت. تشخیص دادم او را با خودم به مسجد و هیئت نبرم؛اما سعے کردم خانه را شبیه مسجد و هیئت کنم💫 نقل شده از مادر شھید... •●|🌸 @shahiddehghan_amiri
مدتی بود که اصرار داشت یک مدل بالاتر بخرد و 5/3 میلیون پول لازم داشت، هر چه اصرار کرد من ندادم. اما روزی که زنگ زد تا برای پاسپورتش 2 میلیون واریز کنم از او سؤال کردم برای چه کاری می خواهی سریع و بی وفقه، توضیح داد برای ، ، ، ، برای پیاده روی و آنقدر تند تند توضیح می داد که من مبادا نه بیاورم. و من هم بلافاصله واریز کردم و دوستانش تعریف می کردند که بعد از پیامک من آنقدر 😍شد و تک و تک دوستانش را بوسید.🙂 در حقیقت من به خاطر احترام به باور و اینکه دیدم راه و حرف و عقیده اش، حق است، کمکش کردم و 2 میلیون را در اختیارش قرار دادم. را گرفت و کارهایش را کرد. یادم هست که هفته های آخر می رفت می خوابید که مبادا اعزام باشد و او جا بماند و نتواند برود. یکی از دوستانم بعد از همین سؤال را از من کرد. من در جواب گفتم اگر پسرت برای برای رسیدن به هدفش بخواهد به خارج از کشور، اروپا، امریکا و ... سفر کند، کمکش نمی کنی پولش را مهیا نمی کنی؟ جوابش مثبت بود. گفتم از عاقبتش باخبری؟ گفت نه. هم برای اعتقاداتش رفت، نمی دانستم چه عاقبتی دارد، خودش لیاقت داشت و به آن درجه رسیده بود و خدا انتخابش کرد. 👌 🌷 🌹 @shahiddehghan_amiri 🌹
📚| ڪتاب طلبه دانشجو، 🕊 چشمان سنگ در یکۍ از سفرهاے راهیان نور؛ڪنار یک پاسگاه پلیس در بیابانی خلوت توقف کردیم و چادر زدیم. همه داخل چادر خوابیدیم؛اما او بیرون خوابید. نیمه شب از صداے نفس هاے عجیبی از خواب پریدم و نگران شدم‌؛ لاے پرده چادر را کنار زدم و دیدم ڪه سگی عظیم الجثه با دهانی باز ڪه نفس‌نفس می زد بالای سر خم شده و باچشمانش به صورت او زل زده‌است، بیدار بود اما از ترس جنب نمی خورد؛آن لحظه تنها کارے ڪه توانستم انجام دهم این بود چند بار پشت هم دست بزنم؛سگ از صداے دست زدنم تـرسید و رفـت.وقتے اوضاع آرام شد مرا صدا زد و به سمتم آمد و باحالتی بهت زده می گفت که آن سگ چه از جانش مےخواسته که آنطور به او خیره شده بود. نقل شده از مادر شھید 🌹🍃| @shahiddehghan_amiri
🍃🌹| درد عشاق را به کجا باید برد.... بر در میکده ے یار وفا باید برد... چون که عاشق سر و دست مےبازد..... سخن باختنش را به خدا باید برد.... هیچگاه فکر نمےکردم دو بیتی که بعد از شهادت دومین شهید خانواده یعنی برادرم سرودم روزی و روزگاری مصداق عینی پیدا کند..... سال شصت و شش در آن شب سرد و بی روح پیکر بی جان برادرے نازنین که از جان بیشتر دوستش داشتم در آغوش کشیدم..... برادرے که فقط سرش آسیب دیده بود..... اما نمی دانم چرا در شعرم سخن از فدا کردن سر و دست به میان آوردم..... اما نه ..... می دانم.... چرا که در تقدیر من چنین نوشته بودند که بعد بیست و هشت سال .... شاهد در آغوش کشیدن فرزن برومندم،پسرم،پاره جگرم،باشم که هم سر را فداے یار کرده بود و هم دست را ..... خدایا قسم به قطره قطره هاے خون ها ،بر دل پر درد من مرهم باش.... امان از دل زینب صبور... 🍃🌹| به قلم . 💌| @shahiddehghan_amiri |💌
🍃بسمـ رب شهدا والصدیقین 🍃 🕊 چند ماهی از شهادت آقا رسول و آقا محمودرضا می گذشت. من در حد اسم دو شهید آشنایی داشتم، غافل از اینکه محمد، سخت به تکاپو افتاده برای شناختن این دو شهید و بعدها متوجه شدم سخت دلبسته ی هر دو شده. یه روز یادمه شروع کرد به توضیح دادن راجع به آقا محمودرضا بیضایی: "اسمش محمودرضاست اما اسم نظامیش حسین نصرتیه. اهل تبریز؛ یه دختر داره مثل فرشته ها، اسمش کوثره. می دونستی بعد از چند ماه اولین کسی که روز تاسوعا چراغ های حرم عمه ی سادات (س) رو روشن کرده، آقا محمودرضا بوده؟" چنان با هیجان و با حوصله از شهید بیضایی می گفت که اگر خبر نداشتم، فکر می کردم حتما باهاش آشنا بوده! آخرش گفت: "ببین! من سایت برادر شهید بیضایی رو دارم، می تونی ازش اطلاعات بگیری!" من مات مونده بودم! اطلاعات بگیرم برای چی؟!! گفت: "چی میشه صفحه ی اینستای خودتو بزنی به نامش؟ من آقا رسول رو معرفی می کنم توی اینستا، تو هم آقا محمودرضا" و شروع کرد از غربت این دو شهید گفتن... راست می گفت. با این که ماه ها از شهادت این دو عزیز می گذشت، اما کمتر کسی ازشون اطلاعات داشت. حتی یادمه یه روز ناراحت اومد و گفت: "امروز رفته بودم بهشت زهرا (س)؛ یه بنر زده بودن برای شهدای مدافع؛ دو طرف بنر دو تا عکس متفاوت از آقا محمودرضا بود. زیر یکی نوشته بود محمودرضا بیضایی؛ زیر یکی نوشته بود حسین نصرتی! مردم حتی انقدر نمی دونن که این دو نفر یکی اند!!!" خلاصه خودش شروع به کار کرد. اسم صفحه ی منم عوض کرد؛ صفحه شد به نام اوایل خودش صفحه رو اداره می کرد، تا بعدها که داد دست من. حدود بیست روز از شهادت برادرم گذشته بود که به خودم اومدم و دیدم صاحب پیج آقا رسول و آقا محمودرضا به رفقای شهیدش رسیده... حالا دیگه لازم بود آقا محمودرضا رو توی اینستا به همه معرفی کنم... کجای کار ما می لنگه؟! چرا محمدرضا با معرفی و شناسایی آقا رسول، به وصال رسید و ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم؟! 🍃همیشه یاد کوثر خانم بود. می گفت: "آقا محمودرضا یه رقیه ی کوچولو داره..." چقدر گاهی دلتنگ بود برای زیارت مزار آقا محمودرضا. اما دستش نمی رسید. محمدرضا دست دراز کرد و دست های آقا رسول و حسین آقای نصرتی رو گرفت... گاهی فکر می کنم نفر بعدی که دستش برسه به دستهای کیه؟ این زنجیره ادامه داره؟! 🌹 🌸 🍃🌷 @shahiddehghan_amiri
🍃🌹| وقتی در راه ِ شهید و برای رسیدن به شخصیت تلاش میکرد... گاهی به مشکلاتی برمیخورد یا یه سری افراد اذیتش میکردن یا طعنه میزدن، تیکه مینداختن، مسخره میکردن یا کلی فحش بهش میدادن... اما هیچ وقت از تلاشی که میکرد پشیمون نمیشد! چون برای شهید تلاش میکرد.... برای برای و بهش میگفتم ! آخه چرا ادامه میدی؟! انقدر خودتو کوچیک نکن... به اندازه کافی شهید رو شناختی! به چه قیمت آخه؟! انقدر مسخرت میکنن! لبخند میزد میگفت: "بابا چیزی نشده. چیز خاصی نیست برای شهیده...☺️" لبخند میزد و خیلی راحت میگذشت... : بعد شهادتش حرفشو درک کردم... هرکاری کرد برای بود در پایان شهادت روزیش شد... ♦️ 🌹🍃| @shahiddehghan_amiri
11.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ســلـام برادر گـلم🖐🌿 •||• اگـه سوال اعـتقادی بـراش پیش می اومد از مادرشون و اساتید دانشگاه و دبیرستان کمک می‌گرفتند بـرای دفاع از ولایت فقیـه دوتا کتاب مطالعه کردند و دوره آموزشی هم گذروندن [خداییش چقد کتاب خوندیم تا اصن ضرورت ولایت فقیه و بفهمیم؟!؟:)] ✨ |🌿@shahiddehghan_amiri🌿|
7.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•﷽• سـلـام داداش گـلم✨🌹 - به عنوان تکاور بسیجی اعزام شد. وقتی می گوییم تکاور، یعنی این کهه همه طور آموزش را گذرانده و دوره‌های فوق‌العاده سخت، جنگ‌های شهری و جنگ‌های تن به تن را گذرانده. انواع سلاح‌ها را آموزش دیده بود 🕊 |🌿@shahiddehghan_amiri🌿|
65.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
|🌸| اخـرش به من گـفت مامان یه چیزی بخوام دعا میکنـی میگفـت دعـا کن بی سر برگردم با عصبانیت سرش داد زدم دعا نمیکنم شهـید بشی ها!!!! می‌گفت پس دعا کن شهـید شم وقتـی پیکرش رو‌ آوردن اولین چیزی ك گفتم چرا با سر برگشتی؟ +بعداً گفتن سرش جدا شده بود و لایه ای از صورت محمدرضاست🥺 [شادی روح شهـید صلوات🌸🌿] |🌿@shahiddehghan_amiri🌿|