بسم الله الرحمن الرحیم
سلام رفقا، عصرتون بخیر 💚🌱
ان شاءالله از امروز به حول و قوه الهی در مورخ ۱۴۰۳/۰۶/۱۷ کتاب راض بابا را شروع میکنیم. ✨
ان شاءالله با خواندن کتاب راض بابا،که زندگی نامه ی شهیده راضیه کشاورز هست.
بتوانیم با شناخت نحوه ی زندگی شهیده
رفتار و عمل شهیده رو سرلوحه و الگو زندگی خودمون قرار بدیم. ✅
و باعث خشنودیِ قلب امام زمان باشیم. 💕
ودر آخر...
شهیده راضیه کشاورز
از ما راضی و دعاگوی همه ی ما باشه♥
‼️عزیزان لطفا توجه داشته باشید که کتاب راض بابا فقط مختص این کانال هست و کپی یا انتشار آن شرعا جایز نمیباشد.❌❌❌
•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب راض بابا |•
#قسمت_اول / صفحه ۷
شما دختر من رو ندیدین؟
- چی؟ راضیه؟ چِش شده؟
....-
- باشه باشه. الان خودمون رو میرسونیم.
دستانش میلرزید که تلفن را قطع کرد.
اول اطرافش را پایید و بعد همین طور که سوئیچ را از جاکلیدی برمیداشت،حرف های مبهمی زد.
وقتی حال تیمور را دیدم، ناگهان در تمام بدنم احساس سردی کردم.
بدون هیچ سؤالی به طرف اتاق رفتم و چادرم را از سر چوب لباسی کشیدم. همینطور که میدویدم، بازش کردم.و به سر انداختم. در آن لحظه بدون گفتن حرفی به مرضیه و علی که در اتاق بودند، از خانه بیرون زدیم. پله ها را دو تا یکی رد کردیم و سوار ماشین شدیم. تیمور بدون ملاحظه سرعتش را زیاد میکرد. و با بوق زدن، ماشین های مقابلش را کنار میکشید. مدام با چپ و راست شدن سریع ماشین، تکان میخوردم.
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!🚫
#کتاب_راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz
•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب راض بابا |•
#قسمت_دوم / صفحه ۸
نمی دانستم چه بر سرش آمده است راضیه سه ساعت پیش که از خانه بیرون رفت، حالش خوب بود نگاهم را با شتاب از بین ماشینها رد کردم و بعد رو به تیمور برگشتم. با وجود هوای بهاری از صورت رنگ پریده اش عرق می ریخت.
- تو رو خدا درست بگو کی بود زنگ زد؟ چی گفت؟
- نمی دونم یه مردی بود فقط گفت راضیه حالش بد شده
- خب نپرسیدی چش شده؟
اون قدر سر و صدا می اومد و هول شده بودم که حواسم نبود چیزی بپرسم.
دلشوره چند ماهه ام آخر نقاب از چهره برداشته بود. دیشب وقتی از خانه پدرم برگشتیم، به خاطر هول و ولای دلم، به همه شان التماس دعا گفتم. وقتی
هم سوار ماشین شدیم، مدام آیة الکرسی میخواندم و برمیگشتم و به بچه ها، مخصوصاً راضیه که پشت سر پدرش نشسته بود، فوت میکردم. در نگاهم زیباتر از همیشه شده بود. با هر نگاه، صلواتی میفرستادم تا چشمش نزنم. وقتی به خانه رسیدیم، توانستم نفس راحتی بکشم و قبل از هر کاری، پولی برای صدقه کنار گذاشتم. اما این اضطراب، قصد نداشت دست از سرم بردارد.
به ساعت مچیام که نهونیم را نشانه گرفته بود، نگاهی گذرا انداختم. دیگر راهی نمانده بود، اما هرچه نزدیک تر میشدیم، حرکت کندتر می شد. تمام عرض خیابان را ماشین پوشانده بود. صدای آمبولانس ها که با فاصله ای کم از دور و نزدیک شنیده میشد، دلشوره ی دلم را هم میزد. به خیابان شهید آقایی رسیدیم. کمی که جلوتر رفتیم، چند نفر مقابل ماشین ها ایستاده بودند و اجازه عبور نمیدادند. هرکس ماشینش را رها میکرد و میدوید. تیمور دکمه شیشه را فشرد و سرش را بیرون برد.
- یا امام زمان! چه خاکی به سرمون شده؟ راضیه کجاس؟
ما با خبر بد حالی راضیه از خانه بیرون زده بودیم، اما حادثه ی بزرگتری همه
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫
#کتاب_راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz
#یک_جرعه_شعر🌱
﴿ذوق یک لحظه وصال تو به آن میارزد،
که کسی تا بِقیامت نگران بنشیند...﴾
رفیق شهیدم، دست مارا هم بگیر...♥️
#شهیدانه
#به_وقت_عاشقی
#راضیه_کشاورز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اینجوری منتظر امام زمان(عج) نباش ...
مگه نمیگن اگه امام زمان بیاد همه چی رو درست میکنه، خب ماهم منتظر میمونیم تا امام زمان که امد همه چی رو دست کنه !!!!!؟؟؟
🎙 استاد قرائتی
🤲🌱اللهم عجل لولیک الفرج🤲🌱
#امام_زمان
#ظهور
#راضیه_کشاورز
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz
•| 💌 |•
•|| خداوندا
کمکم کن از کسی که از من به بدی یاد کرده است،
به نیکی یاد کنم.
خوبی را سپاس گویم
و از بدی دوری کنم.
خداوندا
ای شنوا!
صدایم را بشنو؛
خواستهام را برآورده کن
و مرا از خودت نااُمید نگردان.
آمین
#شکرگذاری
#به_وقت_عاشقی
#مثل_شهدا
#راضیه_کشاورز
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz
30_ahd_01.mp3
1.82M
📌دعای عهد!
🗓روزشمارچله:روز ۴
به نیابت از شهید مهدی باکری ؛ و به نیت ؛
ظهور و خشنودی و سلامتی حضرت حجت 《عج》🤍"
🍂تردید ندارم غم ما میگذرد
یعنی غم هجران شما میگذرد...
🍂راه فرج آنگونه که گفتی با ما
راهی است که از بین دعا میگذرد...
🤲🌱اللهم عجل لولیک الفرج🤲🌱
#امام_زمان
#ظهور
التـماس دعـــاے فــــرج!🪴🌸
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz
آرزو میکنم ...🌱
ته ته ناامیدی یه جمله و حرفی
یه روزنه ی امید ته دلت ایجاد کنه♥
آرزو میکنم ...🌱
هرموقع ته دلت یه غمه بزرگی نشست
و غصه دار شدی
خدا یه نشونه برات بفرسه و بگه:🌼
بنده جونم یادت نرفته که🌱
من هستم
یادت نرفته که تا من رو داری
غصه ای به دلت راه ندی♥
🌱زیبـاترین آرزو
برایت من خــدا را آرزو دارم🌹
صبح زیبایتون بخیر و شادی😍❤️
کانال شهیده راضیه کشاورز🌱
♡@shahideRaziehkeshavarz♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐️رازی توی گنبد امام رضا جان علیه السلام هست که تا حالا نمی دونستی🕌
#امام_رضا
کانال شهیده راضیه کشاورز🌱
♡@shahideRaziehkeshavarz♡
•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب راض بابا |•
#قسمت_سوم / صفحه ۹
ما با خبر بد حالی راضیه از خانه بیرون زده بودیم، اما حادثه ی بزرگتری همه
را به اینجا کشانده بود.
داشت بغضم سر باز میکرد که تیمور ماشین را وسط خیابان متوقف کرد. با اندک جانی که در تنم مانده بود، دستگیره را کشیدم و چادرم را محکم در مشت گرفتم و شروع به دویدن کردم. از دور فقط سیاهی جمعیت دیده می شد. به چهارراه که رسیدیم، چند آمبولانس وسط خیابان ایستاده بودند. عدهای از دیوار حسینیه بالا رفته بودند و داخل را نگاه میکردند و بعضی ها هم به سر زنان و حسین گویان، از در ورودی برادران بیرون میدویدند. تیمور با چشمان سرگردانش، اطراف را برانداز کرد. از گوشه و کنار، صدای جیغ و داد و فریاد بلند بود. مبهوت به تیمور خیره شدم.
- گوشی... با گوشی زنگ بزن به راضیه ببین کجاس!
با عجله جیب شلوار و پیراهنش را وارسی کرد.
- نیاوردم. یادم رفت بیارمش....نگاه کن مریم، من میرم دنبال هدایت، تو هم برو دنبال راضیه.
شهین، خواهر تیمور و آقای باصری به خاطر ما به شیراز آمده بودند. به همین خاطر تیمور خیلی نگرانش بود. با چشمان مه گرفته ام، راه مستقیم خود را همین دویدم. ناگهان یادم به روز تولدش افتاد و با خودم گفتم:«راضیه تو بیمه شدهای، بیمه حضرت زهرا! تو رو به خودشون سپردم.
یازده شهریور، وقت اذان ظهر بود که خدا راضیه را بهمان بخشید. روی تخت بیمارستان نیمه حال افتاده بودم که پرستاری وارد اتاق شد و به سراغ دیگر تخت ها رفت. مادرم روی، صندلی کنارم نشسته و با نگاه روی صورتم مانده بود.
- بیدار شدی ؟
سرم را به نشان تأیید تکان دادم و گفتم: «ننه، بچه م کجاس؟ سالمه؟»
دستم را فشرد و گفت: «ها... یه مرضیه دیگه.»
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫
#کتاب_راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz
•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب راض بابا |•
#قسمت_چهارم / صفحه ۱۰
به آرامی پلک هایم را بستم؛ دستانم را به سمت آسمان بالا بردم و خدا را شکر کردم.
مادر با تعجب گفت «ننه خیلیخوشحالی! همه چشم انتظار پسر بودنا!
کمی مکث کرد.
- حتى تيمورا
لبخند کم رمقی روی لبانم نشست.
همیشه از خدا میخواستم دو تا دختر نصیبم کند و به نیت حضرت زهرا (سلام الله علیها) اسم هایشان را راضیه و مرضیه بگذارم و بیمه ی بی بی بشوند. دختر برایمان رحمت بود.
سر مرضیه که باردار شدم، تیمور توی پتروشیمی به عنوان راننده آتشنشان استخدام شد. میدانستم با آمدن دختر دوم هم اتفاقات خوبی خواهد افتاد؛ اما تیمور دوست داشت بچه مان پسر باشد. دست روی شکمم میکشید و میگفت میخواهم اسمش را مرتضی بگذارم و نوکر امام علی شود. وقتی راضیه به دنیا آمد و در بیمارستان، صورت روشن و چشمان بزرگ و قهوه ایش در چشمان تیمور جا گرفت، انگار چشم انتظار همین دختر بوده است. آن قدر وابسته اش شد که تحمل دوریش را نداشت. امشب
برای من هم این دوری سه ساعتهاش داشت غیر قابل تحمل می شد.
مقابل حسینیه همین طور که در جهت عکس بقیه جلو می رفتم، در چهرهی کسانی که از روبه رویم گذر میکردند دقیق تر میشدم تا شاید راضیه را بیابم. مادری مقابل دختر بچه گریانش ایستاده بود و خون سر و صورتش را پاک میکرد. چند دختر دیگر به دوستشان که به نقطه ای خیره شده بود و از چشمانش اشک می ریخت، دلداری میدادند. با هر چند قدمی، خبری میشنیدم که بر دلم
چنگ می انداخت.
- یعنی صدای چی بود؟ ما که اول حسینیه بودیم، چیزی نفهمیدیم.
- فکر کنم یه چیزی ترکید.
- وای! یه لحظه آخر حسینیه مثل روز روشن و داغ شد.
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫
#کتاب_راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اندکی_تأمل
ببینیدحجاب چقدر موثر بررفتار بقیه باخودمان است!!!
پیشنهاد دانلود🤌🏻🌿
#زن_عفت_افتخار
#راضیه_کشاورز
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz
Hossein Haqiqi - Khodaya Az To Mamnunam 128.mp3
4.44M
•◇ خدایا از تو ممنونم
به زیرِ بارش لطفت، ببین درگیرِ بارونم
بدی کردم، ولی هستی
خدایا از تو ممنونم
🎙حسین حقیقی
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مثل روز تولد پاک شو!!!
حجت الاسلام دکتر #عالی
کانال شهیده راضیه کشاورز🌱
♡@shahideRaziehkeshavarz♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماز دلتنگی....💔
بنظرم یموقعی امتحانش کنیم...🥺💚
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz
•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب راض بابا |•
#قسمت_پنجم / صفحه ۱۱
به کوچه حسینیه رسیدم. انتظامات مردم را هدایت میکردند تا هرچه سریع تر از آن جا دور شوند. خودم را به در حسینیه رساندم. انتظاماتی کنار در ایستاده بود و مدام میگفت: «خانما سریع تر! زود خارج بشین.»
به سمتش رفتم و شانه اش را گرفتم.
- شما دختر من رو ندیدین؟ راضیه رو ندیدین؟
با تعجب چشمانش را تنگ کرد
- کدوم راضیه ؟
- راضیه کشاورز.
- نمیشناسم
آن لحظه حس میکردم مثل ،مدرسه همه راضیه را می شناسند. در حسینیه با تعداد کمی دوست شده بود، اما در مدرسه همه سر صف با او آشنا شده بودند. خودش برایم تعریف کرد گفت: « در یکی از روزهایی که در حیاط بزرگ مدرسه صف کشیده بودیم، وقتی قرائت قرآن به پایان رسید، مدیر پشت تریبون قرار گرفت.
- خب بچه ها، امروز از دانش آموز موفق و منضبط مدرسه مون می خوایم که بیان این جا و رمز موفقیتشون رو برای شما بگن... خانم راضیه کشاورز تشریف
بيارين.
یک آن بدنم داغ شد. هول شده بودم. نمیدانستم جلو این همه چه بگویم. قبلاً سر صف، قرآن و دعای عهد خوانده بودم، اما صحبت نکرده بودم. نازنین که پشت سرم ایستاده بود، بازویم را گرفت و در گوشم گفت: «برو
دمت گرم. کلاسِ کلاسمون رو بالا بردی.»
پگاه دستم را گرفت و به جلو کشید.
- راضیه زود باش برو دیگه
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫
#کتاب_راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz
•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب راض بابا |•
#قسمت_ششم / صفحه ۱۲
از شرم، سرم را پایین انداختم. از مقابل ص ها عبور کردم و کنار مدیر ایستادم. خانم رکنی دست انداخت دور گردنم و سرش را پایین آورد تا هم قد شویم.
- برنامه روزانه ات رو برای بچه ها بگو میخوام بقیه هم ازت یاد بگیرن.
نگاهی در محوطه مدرسه گرداندم. توجه همه به سمتم بود. به میکروفن
نزدیک تر شدم. آب دهانم را فرو بردم و سینه ام را صاف کردم.
- بسم الله الرحمن الرحيم. راستش من... من یه ساعت قبل اذان صبح از خواب بیدار میشم و شروع میکنم به درس خوندن. بعد نمازم رو میخونم و آماده میشم برای مدرسه اومدن. بعد از مدرسه هم که ساعت دو تعطیل میشیم، دو روز در هفته کلاس زبان میرم و سه روز هم کلاس کاراته دارم.
جنب وجوش بچه ها شروع شد هرکس با نفر جلوییش پچ پچ می کرد.
- وقتی هم میرسم ،خونه یه کم استراحت میکنم و بعد شروع میکنم به درس خوندن و تست زدن کتابای تیزهوشان دیگه ساعت یازده هم میخوابم.
کسی از جلوی صف صدایش را بلند کرد.
- خانم مگه میشه؟ اصلاً غیر ممکنه.
چند نفر دیگر هم همراهیاش کردند.
- چه جوری آدم میتونه این قدر کم بخوابه؟
- مگه ما چقدر توان داریم؟ من که هشت ساعت خواب رو شاخشه.
تعجب بچه ها را که دیدم دوباره سرم را به بلندگو نزدیک کردم
- البته ما اکثرِ جمعهها یا میریم تفریح یا مهمونی و من در طول هفته درسام
رو میخونم.
باز مدرسه را روی سر گذاشتند.
- خانم شاید راضیه از به کُره دیگه اومده؟!
مدیر کنارم ایستاد و سعی کرد با حرکات دست، بچه ها را آرام کند.
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫
#کتاب_راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz
سلام رفقا 🌱💚
امیدوارم حالِ دلتون با شهیده خوب باشه و همراه باشید با کتاب راض بابا،
از خاطرات شهیده راضیه کشاورز. ✨
دوستان عزیزی پیام دادن که از زندگینامه شهیده بگذاریم.!!
در پاسخ: کتابِ راض بابا، همان زندگینامه شهیده است، بعد از شهادتشون.
که روزی دو صفحه در کانال شهیده ارسال میشود.
ان شاءالله در هفته های آینده هم، اگر توفیقی بود، بیشتر از زندگیِ شهیده صحبت خواهیم کرد.🙂🪴
همراه باشید با #کتاب_راض_بابا از زندگینامه شهیده، به قلمِ خوب طاهره کوه کن.👌🏻💖🌷