•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب راض بابا |•
#قسمت_سوم / صفحه ۹
ما با خبر بد حالی راضیه از خانه بیرون زده بودیم، اما حادثه ی بزرگتری همه
را به اینجا کشانده بود.
داشت بغضم سر باز میکرد که تیمور ماشین را وسط خیابان متوقف کرد. با اندک جانی که در تنم مانده بود، دستگیره را کشیدم و چادرم را محکم در مشت گرفتم و شروع به دویدن کردم. از دور فقط سیاهی جمعیت دیده می شد. به چهارراه که رسیدیم، چند آمبولانس وسط خیابان ایستاده بودند. عدهای از دیوار حسینیه بالا رفته بودند و داخل را نگاه میکردند و بعضی ها هم به سر زنان و حسین گویان، از در ورودی برادران بیرون میدویدند. تیمور با چشمان سرگردانش، اطراف را برانداز کرد. از گوشه و کنار، صدای جیغ و داد و فریاد بلند بود. مبهوت به تیمور خیره شدم.
- گوشی... با گوشی زنگ بزن به راضیه ببین کجاس!
با عجله جیب شلوار و پیراهنش را وارسی کرد.
- نیاوردم. یادم رفت بیارمش....نگاه کن مریم، من میرم دنبال هدایت، تو هم برو دنبال راضیه.
شهین، خواهر تیمور و آقای باصری به خاطر ما به شیراز آمده بودند. به همین خاطر تیمور خیلی نگرانش بود. با چشمان مه گرفته ام، راه مستقیم خود را همین دویدم. ناگهان یادم به روز تولدش افتاد و با خودم گفتم:«راضیه تو بیمه شدهای، بیمه حضرت زهرا! تو رو به خودشون سپردم.
یازده شهریور، وقت اذان ظهر بود که خدا راضیه را بهمان بخشید. روی تخت بیمارستان نیمه حال افتاده بودم که پرستاری وارد اتاق شد و به سراغ دیگر تخت ها رفت. مادرم روی، صندلی کنارم نشسته و با نگاه روی صورتم مانده بود.
- بیدار شدی ؟
سرم را به نشان تأیید تکان دادم و گفتم: «ننه، بچه م کجاس؟ سالمه؟»
دستم را فشرد و گفت: «ها... یه مرضیه دیگه.»
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫
#کتاب_راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz
•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب راض بابا |•
#قسمت_چهارم / صفحه ۱۰
به آرامی پلک هایم را بستم؛ دستانم را به سمت آسمان بالا بردم و خدا را شکر کردم.
مادر با تعجب گفت «ننه خیلیخوشحالی! همه چشم انتظار پسر بودنا!
کمی مکث کرد.
- حتى تيمورا
لبخند کم رمقی روی لبانم نشست.
همیشه از خدا میخواستم دو تا دختر نصیبم کند و به نیت حضرت زهرا (سلام الله علیها) اسم هایشان را راضیه و مرضیه بگذارم و بیمه ی بی بی بشوند. دختر برایمان رحمت بود.
سر مرضیه که باردار شدم، تیمور توی پتروشیمی به عنوان راننده آتشنشان استخدام شد. میدانستم با آمدن دختر دوم هم اتفاقات خوبی خواهد افتاد؛ اما تیمور دوست داشت بچه مان پسر باشد. دست روی شکمم میکشید و میگفت میخواهم اسمش را مرتضی بگذارم و نوکر امام علی شود. وقتی راضیه به دنیا آمد و در بیمارستان، صورت روشن و چشمان بزرگ و قهوه ایش در چشمان تیمور جا گرفت، انگار چشم انتظار همین دختر بوده است. آن قدر وابسته اش شد که تحمل دوریش را نداشت. امشب
برای من هم این دوری سه ساعتهاش داشت غیر قابل تحمل می شد.
مقابل حسینیه همین طور که در جهت عکس بقیه جلو می رفتم، در چهرهی کسانی که از روبه رویم گذر میکردند دقیق تر میشدم تا شاید راضیه را بیابم. مادری مقابل دختر بچه گریانش ایستاده بود و خون سر و صورتش را پاک میکرد. چند دختر دیگر به دوستشان که به نقطه ای خیره شده بود و از چشمانش اشک می ریخت، دلداری میدادند. با هر چند قدمی، خبری میشنیدم که بر دلم
چنگ می انداخت.
- یعنی صدای چی بود؟ ما که اول حسینیه بودیم، چیزی نفهمیدیم.
- فکر کنم یه چیزی ترکید.
- وای! یه لحظه آخر حسینیه مثل روز روشن و داغ شد.
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫
#کتاب_راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اندکی_تأمل
ببینیدحجاب چقدر موثر بررفتار بقیه باخودمان است!!!
پیشنهاد دانلود🤌🏻🌿
#زن_عفت_افتخار
#راضیه_کشاورز
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz
Hossein Haqiqi - Khodaya Az To Mamnunam 128.mp3
4.44M
•◇ خدایا از تو ممنونم
به زیرِ بارش لطفت، ببین درگیرِ بارونم
بدی کردم، ولی هستی
خدایا از تو ممنونم
🎙حسین حقیقی
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مثل روز تولد پاک شو!!!
حجت الاسلام دکتر #عالی
کانال شهیده راضیه کشاورز🌱
♡@shahideRaziehkeshavarz♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماز دلتنگی....💔
بنظرم یموقعی امتحانش کنیم...🥺💚
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz
•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب راض بابا |•
#قسمت_پنجم / صفحه ۱۱
به کوچه حسینیه رسیدم. انتظامات مردم را هدایت میکردند تا هرچه سریع تر از آن جا دور شوند. خودم را به در حسینیه رساندم. انتظاماتی کنار در ایستاده بود و مدام میگفت: «خانما سریع تر! زود خارج بشین.»
به سمتش رفتم و شانه اش را گرفتم.
- شما دختر من رو ندیدین؟ راضیه رو ندیدین؟
با تعجب چشمانش را تنگ کرد
- کدوم راضیه ؟
- راضیه کشاورز.
- نمیشناسم
آن لحظه حس میکردم مثل ،مدرسه همه راضیه را می شناسند. در حسینیه با تعداد کمی دوست شده بود، اما در مدرسه همه سر صف با او آشنا شده بودند. خودش برایم تعریف کرد گفت: « در یکی از روزهایی که در حیاط بزرگ مدرسه صف کشیده بودیم، وقتی قرائت قرآن به پایان رسید، مدیر پشت تریبون قرار گرفت.
- خب بچه ها، امروز از دانش آموز موفق و منضبط مدرسه مون می خوایم که بیان این جا و رمز موفقیتشون رو برای شما بگن... خانم راضیه کشاورز تشریف
بيارين.
یک آن بدنم داغ شد. هول شده بودم. نمیدانستم جلو این همه چه بگویم. قبلاً سر صف، قرآن و دعای عهد خوانده بودم، اما صحبت نکرده بودم. نازنین که پشت سرم ایستاده بود، بازویم را گرفت و در گوشم گفت: «برو
دمت گرم. کلاسِ کلاسمون رو بالا بردی.»
پگاه دستم را گرفت و به جلو کشید.
- راضیه زود باش برو دیگه
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫
#کتاب_راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz
•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب راض بابا |•
#قسمت_ششم / صفحه ۱۲
از شرم، سرم را پایین انداختم. از مقابل ص ها عبور کردم و کنار مدیر ایستادم. خانم رکنی دست انداخت دور گردنم و سرش را پایین آورد تا هم قد شویم.
- برنامه روزانه ات رو برای بچه ها بگو میخوام بقیه هم ازت یاد بگیرن.
نگاهی در محوطه مدرسه گرداندم. توجه همه به سمتم بود. به میکروفن
نزدیک تر شدم. آب دهانم را فرو بردم و سینه ام را صاف کردم.
- بسم الله الرحمن الرحيم. راستش من... من یه ساعت قبل اذان صبح از خواب بیدار میشم و شروع میکنم به درس خوندن. بعد نمازم رو میخونم و آماده میشم برای مدرسه اومدن. بعد از مدرسه هم که ساعت دو تعطیل میشیم، دو روز در هفته کلاس زبان میرم و سه روز هم کلاس کاراته دارم.
جنب وجوش بچه ها شروع شد هرکس با نفر جلوییش پچ پچ می کرد.
- وقتی هم میرسم ،خونه یه کم استراحت میکنم و بعد شروع میکنم به درس خوندن و تست زدن کتابای تیزهوشان دیگه ساعت یازده هم میخوابم.
کسی از جلوی صف صدایش را بلند کرد.
- خانم مگه میشه؟ اصلاً غیر ممکنه.
چند نفر دیگر هم همراهیاش کردند.
- چه جوری آدم میتونه این قدر کم بخوابه؟
- مگه ما چقدر توان داریم؟ من که هشت ساعت خواب رو شاخشه.
تعجب بچه ها را که دیدم دوباره سرم را به بلندگو نزدیک کردم
- البته ما اکثرِ جمعهها یا میریم تفریح یا مهمونی و من در طول هفته درسام
رو میخونم.
باز مدرسه را روی سر گذاشتند.
- خانم شاید راضیه از به کُره دیگه اومده؟!
مدیر کنارم ایستاد و سعی کرد با حرکات دست، بچه ها را آرام کند.
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫
#کتاب_راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz
سلام رفقا 🌱💚
امیدوارم حالِ دلتون با شهیده خوب باشه و همراه باشید با کتاب راض بابا،
از خاطرات شهیده راضیه کشاورز. ✨
دوستان عزیزی پیام دادن که از زندگینامه شهیده بگذاریم.!!
در پاسخ: کتابِ راض بابا، همان زندگینامه شهیده است، بعد از شهادتشون.
که روزی دو صفحه در کانال شهیده ارسال میشود.
ان شاءالله در هفته های آینده هم، اگر توفیقی بود، بیشتر از زندگیِ شهیده صحبت خواهیم کرد.🙂🪴
همراه باشید با #کتاب_راض_بابا از زندگینامه شهیده، به قلمِ خوب طاهره کوه کن.👌🏻💖🌷
💠اتفاقی جالب در تفحص یک شهید...
خوندی و دلت شکست اشک ازچشمات سرازیر شد التماس دعا...😢💔
🔹شهیدی که قرض ها و بدهی تفحص کننده خود را ادا کرد ....
🔹شهید سید مرتضی دادگر🌷
🔹می گفت : اهل تهران بودم و عضو گروه تفحص و پدرم از تجار بازار تهران.....
🔹علیرغم مخالفت شدید خانواده و به خاطر عشقم به شهداء حجره ی پدر را ترک کردم و به همراه بچه های تفحص لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) راهی مناطق عملیاتی جنوب شدم....
🔹یکبار رفتن همان و پای ثابت گروه تفحص شدن همان.... بعد از چند ماه ، خانه ای در اهواز اجاره کردم و همسرم را هم با خود همراه کردم....
🔹یکی دو سالی گذشته بود و من و همسرم این مدت را با حقوق مختصر گروه تفحص میگذراندیم.... سفره ی ساده ای پهن می شد اما دلمان ، از یاد خدا شاد بود و زندگیمان ، با عطر شهدا عطرآگین... تا اینکه....
🔹تلفن زنگ خورد و خبر دادند که دو پسرعمویم که از بازاری های تهران بودند برای کاری به اهواز آمده اند و مهمان ما خواهند شد... آشوبی در دلم پیدا شد... حقوق بچه ها چند ماهی می شد که از تهران نرسیده بود و من این مدت را با نسیه گرفتن از بازار گذرانده بودم ... نمی خواستم شرمنده ی اقوامم شوم....
🔹با همان حال به محل کارم رفتم و با بچه ها عازم شلمچه شدیم....
🔹 بعد از زیارت عاشورا و توسل به شهدا کار را شروع کردیم و بعد از ساعتی استخوان و پلاک شهیدی نمایان شد....
🔹شهیدسیدمرتضیدادگر...🌷
فرزند سید حسین... اعزامی از ساری... گروه غرق در شادی به ادامه ی کار پرداخت اما من....
🔹استخوان های مطهر شهید را به معراج انتقال دادیم و کارت شناسایی شهید به من سپرده شد تا برای استعلام از لشکر و خبر به خانواده ی شهید ، به بنیاد شهید تحویل دهم.....
🔹قبل از حرکت با منزل تماس گرفتم و جویای آمدن مهمان ها شدم و جواب شنیدم که مهمان ها هنوز نیامده اند اما همسرم وقتی برای خرید به بازار رفته بود مغازه هایی که از آنها نسیه خرید می کرد به علت بدهی زیاد ، دیگر حاضر به نسیه دادن نبودند و همسرم هم رویش نشده اصرار کند....
🔹با ناراحتی به معراج شهدا برگشتم و در حسینیه با استخوانهای شهیدی که امروز تفحص شده بود به راز و نیاز پرداختم....
🔹"این رسمش نیست با معرفت ها... ما به عشق شما از رفاهمان در تهران بریدیم.... راضی نشوید به خاطر مسائل مادی شرمنده ی خانواده مان شویم.... " گفتم و گریه کردم....
🔹دو ساعت در راه شلمچه تا اهواز مدام با خودم زمزمه کردم : «شهدا! ببخشید... بی ادبی و جسارتم را ببخشید... »
🔹وارد خانه که شدم همسرم با خوشحالی به استقبال آمد و خبر داد که بعد از تماس من کسی درب خانه را زده و خود را پسرعموی من معرفی کرده و عنوان کرده که مبلغی پول به همسرت بدهکارم و حالا آمدم که بدهی ام را بدهم.... هر چه فکرکردم ، یادم نیامد که به کدام پسرعمویم پول قرض داده ام.... با خودم گفتم هر که بوده به موقع پول را پس آورده...
🔹لباسم را عوض کردم و با پول ها راهی بازار شدم.... به قصابی رفتم... خواستم بدهی ام را بپردازدم که در جواب شنیدم :
🔹بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است... به میوه فروشی رفتم...به همه ی مغازه هایی که به صاحبانشان بدهکار بودم سر زدم... جواب همان بود....بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است...
گیج گیج بودم... مات مات... خرید کردم و به خانه بر گشتم و در راه مدام به این فکر می کردم که چه کسی خبر بدهی هایم را به پسرعمویم داده است؟ آیا همسرم ؟
🔹وارد خانه شدم و پیش از اینکه با دلخوری از همسرم بپرسم که چرا جریان بدهی ها را به کسی گفته .... با چشمان سرخ و گریان همسرم مواجه شدم که روی پله های حیاط نشسته بود و زار زار گریه می کرد....
🔹جلو رفتم و کارت شناسایی شهیدی را که امروز تفحص کرده بودیم را در دستان همسرم دیدم.... اعتراض کردم که: چند بار بگویم تو که طاقت دیدنش را نداری چرا سراغ مدارک و کارت شناسایی شهدا می روی؟
🔹همسرم هق هق کنان پاسخ داد : خودش بود.... بخدا خودش بود.... کسی که امروز خودش را پسرعمویت معرفی کرد صاحب این عکس بود.... به خدا خودش بود.... گیج گیج بودم.... مات مات....
کارت شناسایی را برداشتم و راهی بازار شدم... مثل دیوانه ها شده بودم.... عکس را به صاحبان مغازه ها نشان می دادم.... می پرسیدم : آیا این عکس ، عکس همان فردی است که امروز.....؟
🔹نمی دانستم در مقابل جواب های مثبتی که می شنیدم چه بگویم...مثل دیوانه هاشده بودم.. به کارت شناسایی نگاه می کردم....
🔹شهید سید مرتضی دادگر.... فرزند سید حسین... اعزامی از ساری...
وسط بازار ازحال رفتم...
🔹ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون🌹
❤️🩹اگر دلت شکست حداقل به یک نفر ارسال کن😭
#سیدعلی اکبرحسینی ازرزمندگان دفاع مقدس و ازنیروهای مقاومت لبنان و سوریه.
کانال شهیده راضیه کشاورز🌱
♡@shahideRaziehkeshavarz♡
Dua-Al-Ahd (1).mp3
8.25M
📌دعای عهد!
🗓روزشمارچله:روز ۴
به نیابت از شهید مصطفی صدرزاده؛ و به نیت ؛
ظهور و خشنودی و سلامتی حضرت حجت 《عج》🤍"
دل بیتو به جان آمد؛
وقت است که باز آیی...🧡
#یا_صاحب_الزمان
🤲🌱اللهم عجل لولیک الفرج🤲🌱
التـماس دعـــاے فــــرج!🪴🌸
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz
زخمهای دلت را فقط به خدا بسپار
خودش بهترین مرهمها را دارد
باور کن
آرام آرام همه چیز درست میشود👌🏻🙃
بنویس و تکرار کن:
«خدایا توکل به خودت»💚
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz
「شهیده راضیه کشاورز」
📌دعای عهد! 🗓روزشمارچله:روز ۴ به نیابت از شهید مصطفی صدرزاده؛ و به نیت ؛ ظهور و خشنودی و سلامتی ح
•
.
امام قلب عالم است و راهی برای وصال حضرت دوست :)
#بابا_مهدی (عج)🤍
.
شهیده راضیه کشاورز،
علاقه زیادی به آقا امام زمان (عج) و امام رضا داشت (علیه السّلام).
هر روز زیارت امین الله و دعای عهد می خوند.
حالاتش قابل توصیف نبود.
امین الله رو با تمام وجود و عاشقانه میخوند. و به پهنای صورت ،اشک میریخت. علاقه خیلی زیادی به خانم حضرت زهرا (س) داشت .
همیشه می گفت: مامان من به خاطر انس واقعی که به خانم دارم، حجاب میگیرم.
#معرفی_شهیده
#شهیده_راضیه_کشاورز
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz
•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب راض بابا |•
#قسمت_ششم / صفحه ۱۳
- بچهها، راضیه با تمرین به همه اینا رسیده. درسش رو مرتب خونده و نذاشته روی هم تلنبار بشه. شماهم مطمئن باشین با تمرین و پشتکار میتونین مثل راضیه، توی همه زمینه ها موفق بشین.
راضیه اینها را برایم تعریف میکرد و میخندید. اما امشب، من باید با گریه، راضیه را به انتظامات معرفی میکردم. وقتی از پرسوجو ناامید شدم، نگاهم را به داخل حسینیه بردم و سعی کردم از بین جمعیت وارد شوم که کسی با دست جلویم را گرفت. دستش را گرفتم و گفتم: «دختر من این جا بوده، باید برم دنبالش حالش بَده.
- خانم همه رو داریم بیرون میکنیم دیگه کسی توی حسینیه نمونده.
کلافه نگاهی به اطراف دواندم و دوباره سر برگرداندم.
- یه نفر زنگ زد خونه ی ما و گفت دخترتون حالش بده بیاین ببریدش.
با دست شانه بقیه را میگرفت تا زودتر خارج شوند.
- حتماً اشتباهی گرفته فقط ... دخترتون که از اعضای کادر نبوده!؟
سرم را به علامت منفی تکان دادم.
از عادیها کسی طوریش نشده فقط یکی از اعضای کادر حالش خوب نیست.
پس راضیه کجا بود؟ اگر حالش خوب است آن زنگ تلفن چه بود؟ نمیدانستم چه کنم. کناری ایستادم. همه را بیرون کردند و در حسینیه را بستند بدون راضیه کجا میرفتم؟ به تیمور چه میگفتم؟ تمام بدنم به لرزه افتاده بود. مدام راه میرفتم و صلوات میفرستادم. ناگهان آقای درشت هیکلی که سینه اش را جلو داده بود و دستانش را تکان تکان میداد، جلوی در ایستاد با مشت به در کوبید و فریاد زد:
واکنین این در لامصب رو مادر و خواهرَم این جا بودن مگه کرین؟!
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫
#کتاب_راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz
•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب راض بابا |•
#قسمت_هفتم / صفحه ۱۴
من هم نزدیک در حسینیه شدم. مرد پایش را بالا برد و با لگد به در کوبید.
- همه رو بیرون کردیم. از خواهرا کسی طوریش نشده.
تا صدا را از پشت در بسته شنید، چهرهاش از خشم سرخ شد و نعره زد: «یه مشت آدم دیوونه و علاف دور هم جمع شدن. شاید خودتون کاری کردین و مردم رو به کشتن دادین!
چند قدم عقب کشید و با تمام توان خود را به در زد. در باز و وارد شد. یکی از مسئولان حسینیه که کنار در ایستاده بود مقابل انتظامات ایستاد.
- بذارین بیاد داخل.
یک آن که در باز شد، چهره گریان راضیه پشت درِ اتاقش در نظرم آمد. همان صبح جمعه ای که خودش را قایم کرده بود. من در سالن، مقابل تلویزیون نشسته و منتظر شروع شدن دعا بودم. راضیه را صدا زدم و کتاب نیمه بازم را گشودم. دو صفحه ای خواندم اما خبری از راضیه نشد. نگاهم را سمت اتاق بردم و دوباره صدایش زدم. باز جوابی نیامد. با خودم فکر کردم، راضیه که خیلی دوست داشت دعای ندبه را گوش بدهد، حتماً خسته بوده و گرفته خوابیده. انگشتم را حایل صفحات قرار دادم و برخاستم دستگیره در را به داخل کشاندم. با نگاه اتاق را کاویدم مرضیه روی تختش خوابیده بود، اما تخت راضیه خالی بود. دستگیره را رها کردم و به اتاق کناری رفتم. به آشپزخانه، حمام و توالت هم نگاهی انداختم اما اثری از راضیه نبود. دوباره به اتاقشان برگشتم. تخت راضیه رو به در اتاق بود و اجازه باز شدنش را تا آخر نمی داد و پشت در فضای خالی مثلثی شکلی را درست کرده بود. سرم را جلو بردم و نیم نگاهی به پشت در انداختم. همان جا میخکوب شدم. زانوهایش را بغل گرفته بود و روی صورتش پر از ردّ اشک بود. صدای دعا از آن جا هم شنیده میشد. در و راضیه را به حال خودشان رها کردم و با قدمهای سنگین به طرف تلویزیون رفتم.
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫
#کتاب_راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz
زیارت+آل+یاسین+علی+فانی.mp3
5.82M
زیارت آل یس بخونیم به نیتِ رفیق شهیدمون راضیه کشاورز؟؟😍❤️✨
به امام زمان سلام بدیم و برای امام زمان دعا کنیم به نیت شهیده راضیه کشاورز، مشکلات و گرفتاری هایمان حل میشود.✨
مطمئن باشید،
اگه مستمر برای امام زمان دعا کنید و به نیابت از شهدا بخونید و به یادشان باشید؛ به یادتان هستند. شک نکنید.
دستمون رو میگیرن و حواسشون بهمون هست.💚🌱
#زیارت_آل_یس
#شهیده_راضیه_کشاورز
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz
•
.
از گلها یاد بگیر!
از هر شکست یه زندگی جدید بساز...! ☺️✌️
#تلنگر
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz