#گزیده_کتاب_شهید_نوید📕
#شماره_۲۷
#فکر_می_کردی_هر_خانم_چادر_مشکی_منم
#از_دور_که_آمدی_همه_دنیا_آمد_به_سمت_من
دو سالگی ات هم زمان شد با #شهادت_برادرم. دایی محمد که شهید🌷 شد مامان بزرگ خیلی دلتنگ می شد. هرهفته می آمد سرخاکش. ما هم همراهش می آمدیم. من همیشه تو خواهرت را با خود می آوردم.
ما بزرگ ترها می نشستیم سرخاک و فاتحه می خو اندیم و خاطره مرور می کردیم. شما بچه ها هم می رفتید برای خودتان اطراف ما بازی می کردید و خوش می گذراندید.
💐بازی که می کردید من از دور نگاه تان می کردم و برایتان وَ اِن یَکاد و آیتَ الکُرسی می خواندم. همیشه چشمم دنبال تان بود؛ ولی آن روز توی بهشت زهرا چطور شد که از چشمم دور شدی؟ چقدر به خیر گذشت. همه بلند شدیم که برویم سمت ماشین، تو جلوتر از ماه راه افتاده بودی و همراه یک خانواده ی غریبه شده بودی.
🌼بچه بودی. سه چهار سالت بود. فکر می کردی هر خانم چادر مشکی منم. چقدر حرص و جوش خوردم تا پیدایت کردیم. چقدر بین این سنگها دنبالت گشتیم.
از دور که آمدی انگار همه ی دنیا داشت می آمد به سمت من. #بغلت_کردم سرو صورتت را بوسیدم.😘
به این فکر می کردم که اگر دیگر هیچ وقت نمی توانستم تو را بینم چه باید می کردم!!!
بقیه گفتند چرا عوض اینکه بزنی زیر گوشش بیشتر لوسش می کنی؟ ولی من که کاری به حرف های آنها نداشتم.
📚کتاب شهید نوید صفحه ۳۵
#به_نقل_از_مادر_محترم_شهیدنوید🌷
#مادرانه
#کودکانه
#نوღـیدانه
#به_ما_بپیوندید 👇
🌷 کانال رسمی شهید نوید صفری
🌱 @SHAHIDNAVID_safari