eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
28.4هزار عکس
6.6هزار ویدیو
205 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
📆دوم اردیبهشت مبارک باد 🌺💐 🔻امام خامنه ای: یکی از بخشهای مهم کارنامه سپاه و انقلابی ماندن👌 است. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔴🔴🔴 ⬅️درگیری مسلحانه در "سیستان و بلوچستان"/ یک بسیجی 🔵روابط عمومی قرارگاه قدس در جنوب شرق کشور: در درگیری رزمندگان قرارگاه قدس با قاچاقچیان در شهرستان سراوان سه نفر از این به هلاکت رسیدند. 🔵در این درگیری یک طرح امنیت نیز به فیض شهادت نائل آمد🕊 و سه تن از مأموران مجروح شدند. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
شهید عاشق❣ خوش به حال که هم آمدنت را شاهدبود هم رفتنت را🕊🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌸عشق مهمان مقدسی است و قلب، میزبان مهربانی. که باشی، جان تازه میگیری از وجودش. گاهی دل با شنیدن روضه ای، ذکری هم چون ، یارقیه، یازهرا(س) می لرزد💓 و ناگهان می بینی "عاشق اهل بیت" شده ای. 💖صادق عاشق (س) بود. برای ازدواجش شرط کرد شریک زندگی اش حتما از باشد. با یک بانوی سیده ازدواج💍 کرد. به قول همسرش در جلسات خواستگاری هم حرف از بود. 🌸به یاد از همسرش خواست تا در روز عقد برای شهادتش دعا کند🤲 پس از بله گفتن، و شهیدی هم اسم ، دل عروس خانم را به بازی گرفت و او برای نیمه گمشده اش که به تازگی پیدا کرده بود با اشک خواند😢 💖با شهادت ، چهره آقای خانه، حسرت های دل اش را رسوا کرد😞 و آنجا بود که همسرش فهمید خودخواهی است را فقط برای خودش بخواهد. 🌸برات کربلای نوکر ارباب در امضا شد. همسرش نامه ای💌 نوشت و به جدش قسم داد که پاره تنش به آرزویش برسد و از اهل کربلا خواست که همچون شهد شیرین شهادت🌷 نصیب رفیق زندگی‌اش شود. نامه را به او داد تا در حرم امانتی را به "صاحبش" بسپارد. 💖صادق عاشق خدا♥️ بود و همسرش . می گویند دعای عاشق ها در حق هم می شود. راه شهادت🕊 برایش باز شد. در اسفند ماه عازم سوریه شد. همسرش لحظه وداع، در حضور وابستگی ها و دوست داشتن هایش، او را با قرآن📖 بدرقه کرد. می دانست او رفتنی بود. ندایی در درونش می گفت: من با دو خویشتن دیدم که می رود😔 💖۵۷ روز برای دعا کرد. گریه کرد😭 در ذهنش بارها مراسمی را تصور کرد که با حضور یار سفرکرده و خودش و خدا برگزار می شود. اما همین ۵۷ روز کافی بود برای کبوتر🕊 مدافع حرم 🌸بعضی آدم ها اهل زمین نیستند فقط می آیند تا تلنگری💥 باشند برای آن ها که قلب هایشان، شده است. صادق عدالت اکبری هم اهل همین بود. مراسم ‌، استقبال همسرش با "لباس سفید" و بی قراری دوستانش، دلهای بسیاری را منقلب کرد💗 💖حال یک سنگ قبر، لبخند زیبای شهید یک با دنیایی دلتنگی💔 قصه عشق را برای ساکنان زمین روایت می کند.. ✍نویسنده: منتظر 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
در چشم‌های خیره مانده‌ای شرم از تـو کُشت‌ِمان😔 را نگاه‌دار ... 🔹زخمی شده بود و به‌ دلیل ضربه به قدرت حرف زدن نداشت. زیر بغلش را گرفته بودند تا سوار ماشین🚑 کنند و بـه عقب بفرستـند. 🔸قـدرت بـدنی‌ اش را از دست داده و تمـام مدت، سـرش پایـین بود😔 و برای همین با این‌ که چند گرفتم، اما صورتش را نتوانستم ثبت کنم. 🔹اما وقتی روی صندلی جلو ماشین نشست، سـرش را بلـند کــرد و یـک آن نگاهـش🙁 در نـگاه مـن گـره خـورد، ایـن عکس حاصل آن لحظه‌ بود، چرا که خیلی‌ زود دوباره سرش روی‌ شانه‌اش خـم شد و بی‌ رمق در خـود فـرو رفـت😞 🔰این عکس را فروردین۱۳٦۰ در ارتفاعات ، مشرف به دشت ذهاب گرفتم. جایی که عملیات کوچک برای آزادسازی قله‌ی ۱۱۱۰ انجام شده بود. 📸عکاس: سعید صادقی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
13961123000724.mp3
1.86M
🔻طرح تلاوت روزانه قرآن کریم ✨سوره مبارکه هود✨ 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🕊بر بال خاطره ها 🕊 🌴چند وقت از شهادت علی جان می گذشت ساعت ۱۰ شب🕰 یکدفعه آمد گفت: بابا آمده. بابا آمده بیاید دنبالم 🌴همه با تعجب به امیر محمد نگاه می کردیم😟 که رفتیم داخل اتاق خواب گفت ببین اینجاست، پیراهن بابا👕 را گرفت و با اشک و خنده بومی کرد. 🌴می گفت بوی بابا میده. میده و آن شب پیراهن بابا را پوشید و بعد از مدتها با آرامش خوابید😴 راوی: پدر شهید امیر محمد فرزند شهید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
‍ بابای قشنگ امیرمهدی و نازنین زهرا جون؛ ، تولد تمام خوبیهاست🌺 هر شهید تولد میگیرد🎊 چقدر زیبا که تولد زمینی و تولد آسمانی تو، هر دو در ماه هست🌺 🎀تولد زمینی ۱۳۶۴/۲/۲ 🎀تولد آسمانی ۱۳۹۵/۲/۱۶ 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔊سَݪام رُفَقا✋😁 🔥پَنج شَنبِہ چہار ⏰ اُردیبِہِشٺ🔥 ٺَۅَݪُّدِه🎈شَہید حَمید سیاهڪاݪے مُرادے عَزیزہ❤️ میخایم رڪۅرد 🚴‍♂ خَٺمِ صَݪَۅاتِ🥇 ایٺا رۅ بِشڪَنیم.🔨 ٺِعداد صَݪَۅاٺِٺۅن🎁رۅ بِہ آے دے زیر بِفرِستین💯 📩 @cha2re_khaki ڪَم نَزارین🙏 داداش حَمید جَۅابِتۅنۅ میده👌
💔 •⇜برای‌آوینی •⇜برای‌چمران •⇜برای‌علم‌الهدی •⇜برای‌ •⇜برای‌ هاشـمی •⇜برای‌ابراهیم‌هادی‌ ↶دلم‌تنگ‌شده‌است‌برای‌باقری😔 ↵برای‌کاوه‌و‌ ↵برای‌ دیـالمــه ↵برای‌ کاظمی ↶دلم‌تنگ‌‌شده‌است‌برای‌بروسنی😞 🔻شجاعت‌سلیمانی 🔻غیـرت 🔻و بصیرت 🔻اخلاص، پشتکار، صفـا، محبت ، ایثـاروایمان آوینی‌وکاوه کجایید⁉️ که‌ ببینید‌ مـا‌ اینجا تیرخلاصی 😈 نصیبان‌می‌شود و مـا در‌ راه ماندگـانِ‌ مسیـر‌ خداییم 🌷شهید‌سیدمرتضی‌آوینی «راه‌کاروان‌ از‌میـان‌ تاریخ‌ می‌گذرد وهـر کس‌ در‌ هـر‌ زمره‌ که‌ میخواهد مـا‌ را بشناسد! داستـان را بخواند اگـر‌چه‌خواندن‌ داستـان‌‌ را‌ سودی‌ نیستــ اگـر کربلایی‌ نباشد😭 🤲 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
بودند از برادر هم نزديكتر💞 قرار مدارشان را گذاشته بودند يكی اما رفت رفيق يك شبه به قاعده ی ده سال پير شد😔 كسی چه داند كه برحال زار ما چه بگذرد 😭 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃🌷🍃🌷🍃 🔸مرام‌های خاص زیاد داشت اما بعضی چیزها برایش قانون بود و داشت⭕️ و یکی از آن خط قرمزها این بود: 🔹محمد حسین همیشه یکی از دیوارهای خوش اندازه که چشم‌خورش از بقیه جاها بیشتر بود👌 را به عکس تعلق می‌داد و تو باید قبول می‌کردی که به واسطه عکس شهدا حرمت حضور شهدا🌷 را در خانه رعایت کنی وگرنه ✘✘ 🔸قرارداد که تمام می‌شد و خانه🏡 را که می‌خواستیم عوض کنیم بعضأ عکس‌ها هم می‌شد! یادم هست وقتی پوسترهای کم عرض شهدا مد شده بود محمدحسین کلی ذوق زد😍 که بیشتری را می‌تواند در خانه جا بدهد. راوی: همسر شهید 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣﷽❣ 📚 1 ﺯﻧﺪگی 🔻به ﺭﻭﺍیت: ﻫﻤﺴﺮشهیــد 7⃣2⃣ 🔮گفتم مصطفی من نمی دهم و این دست شما نیست❌ خب هروقت خداوند اراده اش تعلق بگیرد من راضیم به "رضای خدا" و منتظر این روزم ولی چرا فردا؟ و او اصرار می کرد که من فردا از این جا می روم(شهید می شوم)، می خواهم با رضایت کامل تو باشد و آخر را گرفت✅ 🔮من خودم نمی دانستم چرا راضی شدم. نامه ای💌 داد که بود و گفت تا فردا باز نکنید. بعد دو سفارش به من کرد گفت اول این که ایران . گفتم ایران بمانم چه کار؟ اینجا کسی را ندارم. مصطفی گفت تعرب بعد از هجرت نمی شود. این جا دولت اسلامی داریم وشما تابعیت ایران دارید. نمی توانید برگردید به کشوری که حکومت اسلامی نیست🚫 حتی اگر آن کشور خودتان باشد 🔮گفتم پس این همه ایرانی ها که در خارج هستند چه کار می کنند؟ گفت آن ها اشتباه می کنند اما نباید به آن آداب و رسوم برگردید... . دوم هم این بود که بعد از او ازدواج کنم💍 گفتم نه مصطفی، زن های حضرت رسول(ص) بعداز ایشان... که خودش تند دستش را گذاشت روی دهنم. گفت این را نگویید این است، من رسول نیستم. گفتم می دانم می خواهم بگویم مثل رسول کسی نبود و من هم دیگر مثل شما پیدا نمی کنم😔 🔮غاده همیشه دوست داشت به مصطفی كند و مصطفی خیلی دوست داشت تنها👤 نماز بخواند. به غاده می گفت نمازتان خراب می شود و او نمی فهمید شوخی می کند یا جدی می گوید ولی باز بعضی نمازهای واجبش را به او اقتدا می کرد و می دید بعد از هر نماز به سجده می رود، صورتش را به خاک می مالد، گریه می کند😭 چه قدر طول می کشید این سجده ها... 🔮وسط شب که مصطفی برای بیدار می شد غاده طاقت نمی آورد می گفت بس است دیگر استراحت کن، خسته شدی و مصطفی جواب می داد "تاجر" اگر از سرمایه اش خرج کند بالاخره ورشکست می شود باید سود در بیاورد که زندگیش بگذرد. ما اگر قرار باشد نماز شب نخوانیم می شویم. 🔮اما او که خیلی شبها از های مصطفی بیدار می شد کوتاه نمی آمد. می گفت: اگر این ها که این قدر از شما می ترسند بفهمند این طور گریه می کنید... مگر شما چه معصيت دارید⁉️ چه گناه کردید؟ خدا همه چیز به شما داده، همین که شب بلند شدید یک است، آن وقت گریه مصطفی هق هق می شد، می گفت: آیا به خاطر این توفیق که خدا داده او را شکر نکنم؟ چرا داشت با فعل گذشته به مصطفی فکر می کرد؟ مصطفی که کنار او💞 است. نگاهش کرد ... ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
1 زندگی 🔻به روایت: همسرشهیــد ⃣2⃣ 🔮گفت: یعنی فردا که بروید دیگر تو را نمیبینم؟ مصطفی گفت . غاده در صورت او دقیقا شد و بعد چشم هایش را بست😌 و گفت: باید یاد بگیرم تمرین کنم چطور صورتتان را با چشم بسته ببینم. با مصطفی واقعاً عجیب بود نمی‌دانم آن شب چی بود‼️ صبح که مصطفی خواست برود من مثل همیشه لباس و اسلحه اش را آماده کردم و آب سرد دادم دستش برای تو راه. مصطفی اینها را گرفت و به من گفت: تو خیلی دختر خوبی هستی☺️ بعد یک دفعه یک عده آمدند توی اتاق و من مجبور شدم بروم طبقه بالا. 🔮صبح زود بود و هوا هنوز روشن نشده بود🌆 کلید برق را که زدم چراغ اتاق روشن و یک دفعه خاموش شد، انگار . من فکر کردم، یعنی امروز دیگر مصطفی خاموش می شود، این شمع دیگر روشن نمی شود😞 و نور نمی دهد. تازه داشتم متوجه می شدم چرا این قدر اصرار داشت و تأکید می کرد که امروز ظهر می شود. مصطفی هرگز شوخی نمی کرد❌ 🔮یقین پیدا کردم که مصطفی اگر امروز برود دیگر بر نمی گردد🚷 دویدم و کلت کوچکم رابرداشتم، آمدم پایین. نیتم این بود مصطفی را بزنم، بزنم به تا نرود. مصطفی در اتاق نبود. آمدم دم ستاد و همان موقع مصطفی سوار ماشین شد🚗 من هر چه فریاد می کردم، می خواهم بروم دنبال مصطفی، نمی گذاشتند. فکر می کردند دیوانه شده ام، كلت دستم بود. به هر حال، مصطفی رفته بود و من نمی دانستم چه کار کنم. 🔮در ستاد قدم می زدم، می رفتم بالا، می رفتم پایین و فکر می کردم، چرا این حرفها را به من می زند. آیا می توانم تحمل کنم که او شهيد شود و بر نگردد⁉️ خیلی گریه می کردم، گریه سخت😭 تنها زن ستاد من بودم. خانمی در اهواز بود به نام «خراسانی» که دوستم بود. با هم کار می کردیم. یک دفعه آرامشی به من داد. 🔮فکر کردم، خب، ظهر قرار است مصطفی بیاید، باید خودم را آماده کنم برای این صحنه. مانتو شلوار قهوه ای سیری داشتم آنها را پوشیدم و رفتم پیش "خانم خراسانی" حالم خیلی منقلب بود. برایش تعریف کردم که دیشب چه شد و این که مصطفی دیگر امروز شهید می شود🌷 ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
4_5764820660786299501.mp3
4.81M
✰هر کی که شد روسفیده ✯اون ❣ که از همه دنیا بریده ✰هر جا میرم ✯این روزا صحبت از 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
عشـ♥️ـق را خواهـی بسنجی بسنج آنکه پای خود جان می‌دهد عاشـق تر اسـت...😍 🌙 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ اگر چه و روزگار می گذرد دلم خوش است كه با یاد یار♥️میگذرد چقدر خاطره انگیزو شادو رویاییست😍 قطار عمر كه در می گذرد 🌸🍃 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃❤🍃🌼🍃❤️🍃 می‌خندد و من گریه کنان😢 از غم دوست ای دم صبح، چه داری⁉️ خبر از مقدم   🌺 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
شهید‌ سیدمیلاد مصطفوی شهیدی‌ که‌ پیکرش‌ به‌ دست‌ افتاد‌ و‌ "سر‌ و دست و پاهایش" را از تنش جدا کردند💔 و بعد از مدتها به‌ دوستش‌ آمد‌ و‌ محل‌ پیکرش‌ را‌ نشان‌ داد😔 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔹برای گذران زندگی من هم مجبور بودم همراه همسرم کنم و اصغر معمولا تنها در خانه🏡 می ماند. وقتی هم می امدم منزل خسته میشدم و البته بارها به زبان می اوردم که الان چایی☕️ می چسبه بعد هم درست میکردم و میخوردیم. 🔸یه روز وقتی از کار برگشتم دیدم اصغر برام چایی دم کرده😍 اما خیلی تفاله چایی هم رو استکان مشخص بود. من به اصغر سپرده بودم که در نبود من دست به اجاق گاز نزنه❌ 🔹واسه همین پرسیدم: فدات شم چطور چایی درست کردی⁉️ تمام قد و جدی جلوم ایستاد و گفت: هیچی مامان اب ریختم . توی حیاط گذاشتم جلو آفتاب ☀️داغ که شد چای ریختم قوری و برات آماده کردم 🔸نمی دونستم گریه کنم یا بخندم "الهی فدات بشه"، میخواست من رو خوشحال کنه. منم دلش رو نشکوندم چایی رو خوردم😋 و خندیدم. گفت: مامان در اومد؟؟ گفتم: اره عزیییزم♥️ راوی: مادرِ شهید 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh