eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
27.7هزار عکس
6.1هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem زیارت نیابتی @Shahid_nazarzade
مشاهده در ایتا
دانلود
خوب است #دیدنش . . . حتی بہ همین #قاب عڪس هـا اما دلمان برای خودش #تنگ میشود 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
0⃣3⃣6⃣ 🌷 💠تا آخر بخوانید (هو الحَقُّ المُبین) همیشه روضه شنیده ایم ⚡️اما هم عالمی دارد... 💢صحنه اول: محمدرضا از تماس گرفته☎️؛ پشت تلفن التماس میکند: -مامان! توروخدا دعا کن بشم. +تو شو، شهید میشی... -به خدا دیگه خالص شدم. دیگه یه ذره ناخالصی تو دلم نیست🚫. +پس شهید میشی🕊. _ حالا که راضی شدی، دعا کن برگردم. 💢صحنه دوم: مهمان شدیم. قرار است بدنِ پاره جگرمان را تحویل بگیریم و وداع کنیم😢. بعد از روز دلتنگی، با خودم گفتم محکم در آغوشش می گیرم💞 و التماسش میکنم سلام و ارادت و دلتنگی مرا به برساند. اما... ⇜ به سینه اش دست نزن🚫. ⇜نمی شود در آغوشش بگیری. ⇜صورتش را آرام ببوس و اذیتش نکن. ⇜به زیاد دست نزن. مضطر به روی ماهش نگاه کردم و پرسیدم: ! چه کردی با خودت⁉️😭 💢صحنه سوم: شب قبل از است. مادر بی تاب شده، قرار ندارد. دست به دامان شهدای شدیم . مادر با همرزم 👥محمدرضا در کهف خلوت کرده: _ بگو محمد چطور شهید شد؟ +بگذرید... _ خودش گفت دوست دارد بی سر برگردد. +همانطور که دوست داشت شد؛ و ... 💢صحنه چهارم: برای بدرقه اش نشسته ایم کنار منزل جدیدش بی ترس و بی درد و آرام😌. متحیر ایستاده و این پا و آن پا می کند، _ پس چرا نمیخوانی⁉️ _ نیست که تکان دهم و تلقین بخوانم... 🔸حالا میدانیم ⇜اربا اربا یعنی چه ⇜ یعنی چه، ⇜ یعنی چه، ⇜ یعنی چه 🔹از تو ممنونیم که به اندازه بال مگسی، سیدالشهدا را به ما چشاندی، گوارای وجودت نازنینم. 🌾آسان و سختِ عشق، سوا كردنى نبود! 🌾ما نيز مهر و قهر تو در هم خريده ايم 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
1⃣5⃣3⃣1⃣🌷 🌸 🔰داعش جلو و جلو تر آمد. را گرفت و به آتش کشید.🔥 خشاب های محسن تمام شده بود. نفس هایش هم به افتاده بود.😔 تشنه و بی جان و بی توان پشت خاکریز افتاد.به حالت نیمه بیهوش. 🔰داعشی ها او را دیدند. به طرفش رفتند. بالای سرش. دست هایش را از پشت، با هایش بستند.او را بلند کردند و به طرف ماشین🚍 بردند. خون هنوز داشت از خارج میشد.😭تشنگی فشارش را لحظه به لحظه بیشتر میکرد. محسن را سوار ماشین کردند و با خود بردند. 🔰چادر ها و خیمه 🏕های پایگاه چهارم، داشت در می سوخت و آسمانش🌫 مانند غروب عاشورا🏴 شده بود…محسن را بردند طرف شهر "القائم" عراق. تا برسند آنجا، مدام توی ماشین به سر و میزدند و فحشش میدادند. 🔰به القائم که رسیدند، محسن را بردند توی اتاقی و با او مصاحبه کردند. محسن نگاه به 📸 کرد و محکم و قرص گفت: "محسن حججی هستم. اعزامی از اصفهان. نجف آباد. فرمانده ی تانک هستم و یک فرزند دارم."💪🏻اول او را از آویزان کردند و بعد ها شروع شد. 🔰شکنجه هایی که ،مو را بر تن انسان سیخ میکرد… خوب که زجر کشش کردند، او را پایین آوردند. سرش را و دست هایش را جدا کردند. بعد هم پایش را به عقب یک بستند و توی شهر چرخاندند تا مردم کنند.😭 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh