9⃣1⃣2⃣ #خاطرات_شهدا🌷
#عاشقانه
#شهید_مهدی_زین_الدین❤️🕊
🌷میخواستم همونجوری باشم که دلش میخواست...
قرص و #محکم...
سعی میکردم گریه و زاری راه نندازم...
تموم مدت هم بالا سرش بودم...
وقتی تو خاک میذاشتنش...😔
وقتی #تلقین میخوندن...
وقتی روش خاک میریختن...😢
گاهی وقتا...
خدا آدمو پوست کلفت میکنه...
بچه های #سپاه و لشکرش...
میزدن تو سر و صورتشون...
نمیدونستم که ایییین همهههه آدم دوسش داشتن...❤️
🌷حرم بی بی #معصومه (س)...
پر شده بود از سینه زن و نوحه خون...
بهت زده بودم...
مدام با خود میگفتم...
آخه چرا نفهمیدم که #شهید میشه...!😞
خیلیا میگفتن...
"چرا #گریه نمیکنه....😕
چرا به سر و صورتش نمیزنه...؟!"
یه مدت تو خونه ی آقا مهدی موندم...
بعدش برگشتم پیش #خانوم #همت و #باکری...
حالا منم شده بودم مثه اونا...
دیگه منتظر کسی و چیزی نبودم...
اتفاقی که نباید،اتفاق افتاده بود...💔
🌷خیلی #هوامو داشتن و...
تجربه هاشونو بهم میگفتن...
بعد یه مدت #صبر اومد سراغم و آرومتر شدم...
میشِستیم و از خاطرات #شهیدامون میگفتیم...
اون روزا اونقده #مصیبت ریخته بود...
که گریه کردن کار خنده داری به نظر میرسید...
🌷یادگاریهای زندگی باهاش...💕
همین #خاطرات ریز و درشتیه که...
گاهی وقتا یادم میان و...
یه مرجان بزرگ و...
یه #قرآن و #تسبیح هم که بهم داده بود...💕
از دوستش گرفته بود که شهید شده...
🌷بازم انگار #اتاق ذهنم دو قسمت شده و...
داره پشت اون دیوار #کمیل میخونه...
باورتون میشه...
صدای کمیل خوندشو میشنوم...؟😔💚
#شهید_مهدے_زین_الدین🌸
شادی روحش #صلوات
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
0⃣3⃣6⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠تا آخر بخوانید
#خواهر_شهید
(هو الحَقُّ المُبین)
همیشه روضه شنیده ایم ⚡️اما #دیدنش هم عالمی دارد...
💢صحنه اول:
محمدرضا از #سوریه تماس گرفته☎️؛ پشت تلفن التماس میکند:
-مامان! توروخدا دعا کن #شهید بشم.
+تو #خالص شو، شهید میشی...
-به خدا دیگه خالص شدم. دیگه یه ذره ناخالصی تو دلم نیست🚫.
+پس شهید میشی🕊.
_ حالا که راضی شدی، دعا کن #بی_سر برگردم.
💢صحنه دوم:
مهمان #معراج_شهدا شدیم. قرار است بدنِ پاره جگرمان را تحویل بگیریم و وداع کنیم😢. بعد از #چهل روز دلتنگی، با خودم گفتم محکم در آغوشش می گیرم💞 و التماسش میکنم سلام و ارادت و دلتنگی مرا به #سیدالشهدا برساند. اما...
⇜ به سینه اش دست نزن🚫.
⇜نمی شود در آغوشش بگیری.
⇜صورتش را آرام ببوس و اذیتش نکن.
⇜به #سرش زیاد دست نزن.
مضطر به روی ماهش نگاه کردم و پرسیدم: #برادر! چه کردی با خودت⁉️😭
💢صحنه سوم:
شب قبل از #تشییع است. مادر بی تاب شده، قرار ندارد. دست به دامان شهدای #کهف_الشهدا شدیم . مادر با همرزم 👥محمدرضا در کهف خلوت کرده:
_ بگو محمد چطور شهید شد؟
+بگذرید...
_ خودش گفت دوست دارد بی سر برگردد.
+همانطور که دوست داشت شد؛ #بی_سر و #اربا_اربا...
💢صحنه چهارم:
برای بدرقه اش نشسته ایم کنار منزل جدیدش
#آرام_در_خاک_خفته
بی ترس و بی درد و آرام😌.
متحیر ایستاده و این پا و آن پا می کند،
_ پس چرا #تلقین نمیخوانی⁉️
_ #بازویی نیست که تکان دهم و تلقین بخوانم...
🔸حالا میدانیم
⇜اربا اربا یعنی چه
⇜ #ذبیح یعنی چه،
⇜ #خَدُّ_التَّریب یعنی چه،
⇜ #شکستن_صورت یعنی چه
🔹از تو ممنونیم که به اندازه بال مگسی، #درد سیدالشهدا را به ما چشاندی، گوارای وجودت نازنینم.
🌾آسان و سختِ عشق، سوا كردنى نبود!
🌾ما نيز مهر و قهر تو در هم خريده ايم
#شهید_محمد_رضا_دهقان
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
💠شهیدی که بعد از 16 سال پیکرش سالم ماند، آری #محمدرضا_شفیعی را میگویم...
مادر محمدرضا، #عقیقی به من میدهد و سفارش میکند آن را زیر زبانش بگذارم. لب، زبان و دندانهایش هیچ تغییری نکردهاند!
شانههایش را که برای #تلقین خواندن، در دست میگیرم، تمام گوشتهایش را حس میکنم. بعد از ۱۶ سال! گویی #تازه، روح از بدنش جدا شده است.
محمدرضا از موقعیت صفا و #اشکهایی که بعد از هر گریه برای سیدالشهدا بهصورت و بدنش میمالید، ارث زیبا و ماندگاری برد.
راوی: حاج حسین کاجی
#شهید_محمدرضا_شفیعی🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh