eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
27هزار عکس
5.8هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
7⃣2⃣4⃣ 🌷 🔹همسرم مهربان و رئوف بود☺️. قلبش به بزرگی دریا بود. در این پنج سال زندگی مشترک، من به ندرت عصبانیت ایشان را دیدم. 🔸بسیار بزرگ‌ترها به ویژه پدر و مادر و حتی مادربزرگ و پدربزرگش را داشت👌، طوری که من می‌خوردم. 🔹به امور دینی مثل و. .. اهمیت می‌داد و بیشتر تأکیدش بر رزق حلال✨ بود. اجازه نمی‌داد مال شبهه‌دار وارد زندگی‌مان بشود. بسیار مهربان بود. 🔸هر زمانی که از سرکار بر‌می‌گشت، با وجود تمام خستگی با دخترمان بازی می‌کرد. گاهی من می‌ماندم که این همه انرژی♨️ را از کجا می‌آورد. 🔹به جرئت می‌توانم بگویم، به اهل بیت و ارادت آقا محمد به آنها عاقبتی چون شدن را برای ایشان رقم زد✔️. 🔸محمد داشت. باتوجه به شناختی که من از ایشان داشتم می‌دانستم که یک روزی به آرزویش می‌رسد🕊، اما تصور نمی‌کردم ♨️به این زودی این اتفاق بیفتد😔. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💞همسر شهید محمد تقی سالخورده:  محمدم خیلی دوست داشت زینب #حافظ_قرآن شود. چند روزقبل از رفتنش #زینب خیلی شیرین‌زبانی می‌کرد😍 محمد به من گفت: زینب کم کم همه چیز را تکرار🔄 می‌کند. می‌توانی قرآن یادش بدهی⁉️ #محمدم وصیت‌هایش📜 را برای دخترمان روی عکس‌های یادگاری که با هم داشتند نوشت تا برای #همیشه بماند.! #شهید_محمدتقی_سالخورده 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💢مادر شهید: در تاکید داشت که از امر به "معروف و نهی از منکر" غافل نشویم❌ 🔰ما همیشه یک زندگی و بی‌آلایش داشتیم و سعی کردیم حداقل اصلی‌ترین👌 مسائل و دین را رعایت کنیم. سعی کردم به فرزندانم👥 همین مسائل را آموزش دهم، که امیدوارم موفق بوده باشم😊 🔰محمدحسین علاقه خاصی به داشت. شهادت🌷 محمد برای من بسیار سنگین بود، روز‌ها و شب‌های🌙 اول شهادت بی‌قراری و گریه‌های من پایان نداشت😭 🔰یک شب که به خوابم آمد، گفت: می‌دانی با اشک‌هایی که می‌ریزی من چقدر عذاب می‌کشم⁉️ می‌دانی چقدر ناراحتم۷ که این‌قدر بی‌قراری😔؟ اگرچه دلتنگی‌های💔 من پایانی نخواهد داشت، ولی به خاطر بر شهادت و دوری💕 از او می‌کنم. (پاکستانی) 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
0⃣8⃣1⃣1⃣ 🌷 💠 تولد جون 🔰محمدم برای یکسالگی🎈 دخترمون نبود. ماموریت بود. مبارزه باپژاک، روز تولدش، یکی از دوستام به من زنگ زد☎️ وگفت که قراره آقای امشب بیان خونه مون🏘و شما هم بیاین. 🔰توی راه حاج عبدالرحیم متوجه میشه که جونه. دیدم که یه جا نگه داشت و از قرار رفته بود کیک🎂 تولد و شمع یکسالگی🕯خریده بود و من . 🔰رسیدیم به مهمونی؛ بعد شام من و توو اتاق بودیم🚪 که دیدم صدام میکنن ومیگن بیاین تو و اتاق پذیرایی. زینب رو بغل کردم که ببرمش توو جمع، دیدم چراغا💡 رو خاموش کردن و تا ما اومدیم. همه یکصدا میگفتن تولد تولد زینب جون🌷 🔰جا خوردم وبا گفتم اینجا چه خبره😍 خلاصه بقول معروف سورپرایز شده بودیم. حاج یک ذوق وشوقی داشت که گفتنی نبود برای زینب و بچه هاش شعر میخوند و فیلم🎥 میگرفتیم. 🔰بعدش زنگ زدیم📞 به و زینب با باباش صحبت کردن. دو تا آدم👥 از جنس در کنارمون بودند و چه زود از بین ما رفتن🕊 اون شب با این کارش میخواست زینبم جای خالی باباش👤 رو احساس نکنه😔 🔰 ی اون سال، تو ذهن ما💭 موندگار شد تا ابد. خودش دوتا بچه بودی و میدونست تو دل چی میگذره. تولد🎊 یکسالگی دخترم رو شهید عبدالرحیم برگزار کرد، درسته که در تولدهای سالهای بعد هر دو دوست آسمانی شدن🕊، اما مطمئنم که در کنارش حضور دارن و با شادی زینب شادی میکنن♥️ خاطره ای از همسر شهید سالخورده از تولد یک سالگی زینب جان ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍂دوست داشت همسرش #سیده باشه و به آرزوش رسید. همیشه به اینکه داماد #خاندان_پیامبر بوده، افتخار میکرد😍 و به همین خاطر در تمام ماموریت هاش #شال_سبز همسرش💞 را به یاد او به همراه داشت 🍂چندماه بعد عقدمون من و #محمدم رفتیم بازار من دوتا #شال خریدم. یکیش شال سبــ🍃ـز بود که چند بار هم پوشیدمش یه روز محمد به من گفت: اون #شال_سبزت رو میدیش به من⁉️ 🍂حس خوبی💖 به من میده. شما #سیدی و وقتی این شال سبزت همراهمه قوت قلب♥️ می گیرم. هر ماموریتی که میرفت یا به #سرش می بست یا دور گردنش مینداخت. در ماموریت #آخرش هم همون شال دور گردنش بود🌷 #شهید_محمدتقی_سالخورده 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
4⃣4⃣2⃣1⃣ 🌷 🔰عاشق بود و خود را شرمنده شهدا می دانست. زمان جنگ بچه بود اما هر دفعه که حرف جبهه می شد می گفت جبهه, یادش بخیر شبهای🌙 عملیات, یادش بخیر صدای تیر و خمپاره💥 و …  . گفتم محمد جان تو که جبهه نبودی، تو که با نبودی چرا این حرف ها را می زنی؟ 🔰می گفت: مادرجان من عاشـ♥️ـق شهادت و هستم, عاشق جبهه و سنگر و خاکریزم برای همین اینطور حرف می زنم؛ می گفتم: پسرم در این زمانه شهید شدن خیلی ولی او می گفت: اگر خدا بخواهد می توان به شهادت نائل آمد✅ گوئی که او می دانست و ندایی شنیده بود اما من غافل بودم. 🔰یک/ دی ماه،/ هزارو سیصدو هشتاد وهشت خدمت سربازی را به پایان رسانید و دوباره عزم و رفتن به خوزستان را کرد هر چه تلاش کردم منصرفش کنم نتوانستم❌ هنگام رفتن اصرار عجیبی داشت که از من بطلبد و بارها میگفت حاجتی دارم, از خدا و جدت بخواه که حاجتم روا شود. من هم رو به آسمان کردم و گفتم خدایا منو شرمنده نکن حاجتش را روا کن. 🔰دهم/ بهمن ماه/ ۱۳۸۸ بود که به پادگان اعزام شد؛ پنجاه و چهار روز به زائران کربلای ایران🇮🇷 خدمت کرد و شش روز قبل از این که به اتمام برسد خود را به آقا امام زمان(عج) معرفی کرد و دعوت حق را لبیک گفت🕊 و خود را در میان جمع قرار داد. 🔰ساعت نُه صبح⏰ روز چهارشنبه چهار فروردین زنگ دروازه به صدا در آمد؛ به من گفتند که با کار داریم؛ گفتم آقا محمد به راهیان نور رفته, از من پرسیدند آقا محمد چکاره هستند⁉️ گفتنم یک مخلص چطور مگه؟ گفتند با داداش بزرگتر محمد کار داریم, به خدای احد و واحد فهمیدم به مراد دلش رسیده😭 🔰قرآن به سر گرفتم از خدا خواستم خدایا محمدم قطع بشه یا قطع نخاع بشه یک عمر کنیزی این عزیزم را می کنم فقط آن چهره معصومش💖 برایم بماند ولی نه✘ این طور نبود خداوند رحمان بیشتر از من محمد را دوست داشت, او بود و خدا هم عاشق او. از خدا خواستم شهادت محمدم را قسمتم کرده, را هم نصیبم بگرداند. 🔰روز تولدم خداوند پیکر پاک محمد⚰ را به من هدیه داد و به خاک سپرده شد, آنقدر تشییع جنازه عظیم و با شکوه بود و مردم بر سر و سینه می زدند به گمانم آنروز آقا امام زمان (عج) صاحب عزا بود🖤 محمد ارادت خاصی به آقا (عج) داشت گونه ای که در دفترچه ای که همیشه در کنارش داشت اینطور با امام خویش در "آخرین جمعه" از دفترچه اش به گفتگو پرداخت: 🔸همیشه نذر دلم این بود که همسفر باشیم        🔹کنون که وقت سفرشد مولا اینطور از برگ آخر این دفترچه وصیت نامه ای ذکر شده که: 🔸آمده ام سفـری سمت دیار شهدا🌷 🔹که طوافی بکنم دور شهدا       🔸که دل خسته♥️ هوایی بخورد             🔹و شود از گرد و غبار شـهدا 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃وقتى به مزار مى روم به تک تک مزار شهداء مى نگرم. خدایا! وقتى به عکسهایشان مى نگرم، ، اخلاقشان و خاطره هایشان در نظرم مجسم مى شود، وقتى بر سنگ مزار نگاه مى کنم، وقتى به عکس محمدم نگاه مى کنم، وقتى به آن چشمان گویاى مى نگرم، گویى فریاد مى زند که ، على، على، مگر تو همان کس نبودى که نیمه شب در قطار دست در دست من قرار دادى و گفتى: اگر شویم با هم مى شویم و اگر برگردیم با هم برمى گردیم. پس چه شد، چه شد، ها، چرا نیامدى؟ یا اصلا مى شود، گفت که مى گویند: چرا اصلا نتوانستى بیایى؟ 🍃و من جوابى ندارم جز اینکه سر به زیر افکنم و به حال آنها بخورم و به حال خود بنگرم و بگریم و در جواب بگویم: اى شهداء، اى محمد جان، اى محمدجان، جایى که شما رفتید، جایى نیست که همه کس بتواند بدانجا بیاید و اگر من هم نتوانستم در سر خود باشم، بدان که از خودم بود، از عملم بود، از کرده هاى خودم بوده و هست. 🍃 چرا که شما عمرى را در گذرانده بودید، ولى ما هنوز در لجن زار و بدبختى دست و پا مى زنیم و هر قدر بیشتر تلاش مى کنیم، بیشتر فرو مى رویم مگر نه، این چنین بود که شما خالص بودید که به رسیدید ولى، ولى ما ناخالصیهاى زیادى داشتیم و مطمئنا نمى توانستیم با شما باشیم ولى نه، نه، نه، هرگز از درگاه خداوندى که و است، ناامید نمى شوم، هیچ گاه از شفاعت شماها ناامید نیستم. هر چند بنده روسیاهم و و پستم، ولى، ولى، ولى، آن قدر در بخشش و لطف و کرم خدا را مى زنم، آن قدر آن در را مى زنم، تا در را به سوى ما نیز باز نمایند، زیرا خداوند ، زود راضى مى شود. ♡فرازی از وصیت نامه شهید علیرضا مولایی♡ 🥀به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۱۳۴۴ 📅تاریخ شهادت : ۴ آذر ۱۳۶۵ 📅تاریخ انتشار : ۵ آذر ۱۴۰۰ 🥀مزار شهید : زنجان 🕊محل شهادت : منطقه دزفول 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh