🌷شهید نظرزاده 🌷
نهال! #آقا رو دیدی چےگفتی بهشون؟ گفتم کلاهتُ مامانت برات درست کرده؟ گفت آره گفتم میدی بہ من؟ گفت این
4⃣8⃣7⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠اخلاص
🌷در باقرآبادورامین، پیرزنی زندگی میکرد که سه فرزند #جانباز داشت، که یکی از پسرانش، جانباز #قطع_نخاعی بود؛ از گردن به پایین، قطع نخاع بود و اصلاً نمیتوانست🚫 تکان بخورد. سقف خانۀ این خانواده🏚، مشکل پیدا کرده و حسابی ترک برداشته بود.
🌷به مهدی گفتم: #مهدی. بیا یه کار خیری بکنیم، بریم سقف خونۀ این خانوادۀ جانباز رو درست کنیم🛠. مهدی هم بدون تأمل گفت: من #عاشق همین کارهام😍! کِی بریم⁉️گفتم: روز #جمعه که من هم بتونم بیام. اما من این مسئله را فراموش کردم🗯.
🌷جمعه ساعت هفت و نیم صبح بود که #مهدی به من زنگ زد📞. من هم حسابی گیج خواب بودم😴. گفت: کجایی پس، چی شد برنامه⁉️گفتم: کدوم برنامه؟
🌷گفت: همون #پیرزن که گفتی بریم سقف خونهشون رو درست کنیم دیگه. من رفتم گچ گرفتم با یه نفر #ایزوگامکار هم صحبت کردم که بیاد و با هم بریم👌. وقتی این را گفت، تازه یادم افتاد که با مهدی قرار داشتم.
🌷خیلی شرمنده شده بودم😥 و با شرمندگی تمام به مهدی گفتم: حقیقتش من این موضوع رو یادم رفته بود، با خانواده قرار گذاشتم بریم #مهمونی. بدون اینکه ناراحت بشود و یا به روی خودش بیاورد گفت: پس هیچی، اشکالی نداره🚫، من #خودم میرم خودش رفت و تا عصر هم کارها را تمام کرد✅.
🌷جالب اینکه وقتی کارش تمام شده بود، آن #خانوادۀجانباز از او خواسته بودند خودش را معرفی کند و از او پرسیده بودند: اسم شما چیه❓ مهدی هم به جای اسم خودش، #اسم_من را گفته بود.تا مدتها، هر کسی به دیدن آن خانوادۀ جانباز میرفت، میگفتند: آقای #علی_رمضانی اومد اینجا و سقف خونۀ ما رو درست کرد؛ خدا خیرش بده☺️!
📚بابامهدی، زندگینامه و خاطراتی از
#شهید_مدافع_حرم_مهدی_قاضیخانی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
روزهایی که بیتو میگذرد ... گرچه با #یادتوست ثانیه هاش... ولی #آرزو باز میکشد فریاد: در کنار تو م
5⃣9⃣7⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
📚برشی از کتاب #سـربلنـد
📝عادت نداشت کفشش👞 را بگذارد توی پلاستیک و #دست_بگیرد. فقط کفشداری.
💥حتی در زمان های شلوغی که باید توی صف میایستاد. میگفت:اگه جایی بری #مهمونی با کفشات میری تو خونه⁉️ ادب حکم میکنه بذاری دم در🚪.
📝یکی دو دفعه به مادرش گوشه آمدم برای رفتن و #شهادتش. حرف هایم را به شوخی میگرفت و میگفت:بره ولی شهید نشه❌
دسته جمعی داشتیم کنار حوض وسط صحن آزادی زیارتنامه📖 میخواندیم. صدای بلند بگو "لا اله الا الله"به گوشمان خورد. تابوتی⚰ ترمهپوش از حرم🕌 بیرون آوردند.
📝وقتی از کنارمان رد شدند #مادرشوهرم از یکی پرسید:کی بوده؟طرف گفت:جوان بوده و از خودش یک بچه 👶بهجا گذاشته.اشک دوید توی چشمان😢 مادرش. سریع از آب گلآلود ماهیاش را گرفت:میبینی مامان دنیا همینه! #اگه_شهید_نشیم_میمیریم!
📝اگه جوونت شهید بشه🌷 دیگه خیالت راحته که عاقبتبهخیر شده؛ اگه #تصادف کرد و مرد میخوای چهکار کنی❓شب #بیستویکم قبل از نمازمغرب رفتیم حرم. افطاری🍱 را بردیم داخل صحن توی راه به مادرش پیام داده بود که امشب برای #شهادتم دعاکن❤️.
📝توی #صحن جامعرضوی زد به پهلویم: به مادرم بگو دعا کنه.خودش را با گلهای فرش🌸 #امامرضا(ع) سرگرم نشان داد. به مادرشوهرم گفتم:مامان! این #محسن من رو دیوونه کرد! میشه الان دعاش کنی؟
📝وسط اذان مغرب بود که دل مادرش شکست💔. با اشک چشم😭 برایش #دعاکرد. ذوق کرد.
توی آن دهروز یک دور #قرآن را ختم کرده بود. شب آخر تا سحر توی حرم 🕌ماندیم. باهم نماز خواندیم دعا خواندیم قرآن خواندیم📖 حدیثکساء خواندیم. آخر سر هم یک #روضهی_دونفره.
📝آن شب ورد زبانش شده بود:خدایا من رو #ببخش گناهام چشمام... این زیارت بهش چسبیده بود👌.شب بیستوسوم را توی قطار🚞 گذراندیم. وقتی پدر و مادرش خواب رفتند یواشکی #چراغقوهی گوشیاش📱 را روشن کرد. او تخت بالا بود و من پایین روبهرویش👥. آرام مناجات میخواند و اشک میریخت😭. اشک من هم میچکید روی بالشت😔.
#شهید_محسن_حججی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💐زنـدگـی ... چقدر زیبـاتر میشود با گلِ لبخنــد تو لبخنـدِ عزیـزی ڪہ تڪرار نخواهـد شـد ...❤️ #شهی
9⃣9⃣0⃣1⃣ #خاطرات_شهدا🌷
✍دوست شهید نوری:
💠توجه و عنایت شهید به دوستش
🌺🍃یک روز قبل از #سالگرد شهادت بابک بود..هرطور برنامه ریزی📋 میکردم نمیتونستم خودم را به مراسم برسانم..از این که کارهام #پیچیده شده بود خیلی ناراحت بودم.😔به خودم میگفتم شاید بابک #دوست ندارد به مهمونیش برسم.
🌺🍃 شب 🌙موقع خواب دوباره یادم افتاد و گفتم:خیلی بی #معرفتی ، دلت نمیخواهد من بیام؟باشه ماهم خدایی داریم 😢ولی بابک خیلی دوستت دارم هرچند ازت #دلخورم.توی همین فکر ها بودم که خوابم برد.😴خواب بابک را دیدم:#بهت زده شده بودم زبانم بند امده بود..بابک خونه🏡 ی ما بود.
🌺🍃میخندید میگفت: چرا ناراحتی⁉️گفتم:بابک همه فکر میکنن تو #مُردی.گفت: نترس، اسیر شده بودم ازاد شدم.☺️
با #هیجان بغلش کرده بودم به خانوادم میگفتم: ببینید بابک نمرده..اسیر بوده.😍بابک گفت: فردا بیا مهمونیم..گفتم : چه #مهمونی؟!گفت: جشن سالگرد ازادیم..گفتم : یعنی چی❓
🌺🍃گفت:جشن ازادیم از اسارت این دنیا.🌏بغضم گرفت شروع به #گریه کردم..از شدت اشک صورتم خیس شده بود از #خواب بیدار شدم..با چشمام پر از اشک😭 نماز صبح خوندم..برخلاف🔁 انتظار تمام مشکلات حل شد #ونفهمیدم چطوری رسیدم به سالگرد بابک.گفتم بابک خیلی مردی.👌
#شهید_بابک_نوری_هریس🌷
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh