مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَىٰ نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِيلًا
ولادت 1334/1/12🌷🍃
شهادت۱۳۶۲/۱۲/۱۷🌷🍃
نحوه شهادت اصابت ترکش🌷🍃
.
س ردار ش⭐ هـ⭐ یـ ⭐د محمدابراهیم همت در شهرضا متولد شد. تحصیلات خود را در همان شهر به پایان رساند و در سال ۱۳۵۲ دیپلم گرفت. در همان سال وارد دانشسرای تربیت معلم اصفهان شد و در سال ۱۳۵۴ مدرک فوق دیپلم خود را اخذ کرد. ۲ سال بعد برای گذراندن خدمت سربازی اقدام کرد. وی پس از سربازی به شهر خود بازگشت و مدتی در مدارس راهنمایی شهرضا و روستاهای اطراف به تدریس تاریخ پرداخت
⭐🍃⭐🍃⭐
فعالیتهای ضد رژیم وی باعث شد تا چندین نوبت از طرف سازمان امنیت و اطلاعات کشور (ساواک) به او اخطار شود. گوشه و کنار، حرفهای نیشدار او به گوش حکومت رسید و اخطار ساواک در پرونده او ثبت گردید. بخاطر فعالیتهای سیاسی اش ساواک وی را تعقیب کرده و او مدتی فراری بود. نخست به شهر فیروزآباد و بعد از چندی به یاسوج رفت. زمانی که در صدد دستگیری وی برآمدند به دو گنبدان عزیمت کرد و سپس به اهواز رفت و در آن جا سکنی گزید. با بالا گرفتن انقلاب ۱۳۵۷ به شهرضا بازگشت و سازماندهی تظاهرات مردمی را بر عهده گرفت. در پایان یکی از راهپیماییها، قطعنامه آن را قرائت کرد و شایع شد که حکم اعدامش را صادر کردهاند و همین مسئله، او را تا روز پیروزی انقلاب در مخفیگاهها نگه داشت
⭐🍃⭐🍃⭐
حاج همت پس از پیروزی انقلاب در ایجاد نظم و دفاع از شهر و راهاندازی کمیته انقلاب اسلامی شهرستان شهرضا نقش داشت. او از جمله کسانی بود که س پ اه شهرضا را با کمک دو تن از برادران خود و سه تن دیگر از دوستانش تشکیل داد
⭐🍃⭐🍃⭐
با آغاز جنگ، او و حاج احمد متوسلیان، به دستور آقای محسن رضایی؛ فرمانده وقت سپاه پ اس داران، مأموریت یافتند ضمن اعزام به جبهه جنوب، تیپ محمد رسولالله را تشکیل دهند. نخستین بار در عملیات فتح المبین، مسئولیت قسمتی از عملیات به عهده همت گذاشته شد. وی در موفقیت عملیات در منطقه کوهستانی «شاوریه» نقش مهمی داشت. ش⭐ه⭐ی⭐د همت در عملیات بیت المقدس در سمت معاونت تیپ ۲۷ محمدرسولالله فعالیت و تلاش قابل توجهی را در شکستن محاصره جاده شلمچه به خرمشهر انجام داد و یگان تحت امر او سهم بسزایی را در فتح خرمشهر برعهده داشتند
⭐🍃⭐🍃⭐
در جریان عملیات خیبر، همچنان که نیروهای ایرانی در برابر ارتش عراق مقاومت میکردند هنگامی که حاج همت برای بررسی وضعیت جبهه جلو رفته بود بر اثر اصابت گلولهٔ توپ در نزدیکیاش همراه با سید حمید میرافضلی، در غروب ۱۷ اسفند ۱۳۶۲ در محل تقاطع جادههای
جزایر مجنون شمالی و جنوبی بر اثر اصابت گلوله توپ به لقاءالله پیوستند
⭐🍃⭐🍃⭐
کتابهایی همچون «همپای صاعقه»، «ضربت متقابل»، «به روایت همت»، «ماه بالای سر بچه هاست» و «نیمه پنهان ماه» از جمله کتابهایی هستند که در خصوص زندگی فردی و نظامی ش⭐ه🌙ی⭐دمحمدابراهیم همت منتشر گردیدهاست
⭐🍃⭐🍃⭐
.
شهدا ـ را ـ یاد ـ کنید ـ با ـ صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
خدایاازتوممنونمبۍاندازہڪہدردلما
محبتسیدعلۍخامنہا؎راانداختۍ
تابیاموزددرسوایستاگۍرا..
درساینڪہیزیدهاۍدورانرا
بشناسیموجلو؎آنھاسرخم
نڪنیم..🖐🏼!
#شھیدمصطفۍصدرزاده
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❤️قسمت پنجاه و چهار❤️
.
نمی گذاشت دعوایمان به چند ساعت برسد.
یا کاری می کرد که یادم برود یا اینکه با #هدیه ای پیش قدم آشتی می شد.
به هر مناسبتی برایم هدیه می خرید.
حتی از یک ماه جلوتر آن را جایی پنهان می کرد. گاهی هم طاقت نمی آورد و زودتر از موعد هدیه م را می داد.
اگر از هم دور بودیم، می دانستم باید منتظر بسته ی پستی از طرف ایوب باشم.
ولی من از بین تمام هدیه هایش، نامه ها را بیشتر دوست داشتم.
با نوشتن راحت تر ابراز علاقه می کرد.
قند توی دلم آب، می شد وقتی می خواندم:
"بعد از خدا، تو #عشق منی و این عشق، آسمانی و پاک است. من فکر می کنم ما یک وجودیم در دو قالب، ان شاالله خداوند ما را برای هم به سلامت نگاه دارد و از بنده های شایسته اش باشیم"
.
❤️قسمت پنجاه و پنج❤️ برای روزنامه مقاله می نوشت.
با اینکه سوادش از من بیشتر بود، گاهی تا نیمه های شب من را بیدار نگه میداشت تا نظرم را نسبت به نوشته اش بدهم.
روزهای امتحان، خانه عمه پاتوق دانشجوهای فامیل بود غیر از خواهرم و دختر عمم، ایوب هم به جمعشان اضافه شد.
با وجود بچه ها ایوب نمی توانست برای، چند دقیقه هم جزوه هایش را وسط اتاق پهن کند.
دورش جمع می شدند و روی کتابهایش نقاشی می کشیدند. بارها شده بود که جزوه هایش را جمع می کرد و میدوید توی اتاقش، در را هم پشت سرش قفل می کرد.
صدای جیغ و گریه بچه ها بلند می شد.
اسباب بازی هایشان را می ریختم جلوی در که آرام شوند.
یک ساعت بعد تا لای در را باز می کردم که سینی چای را به ایوب بدهم، بچه ها جیغ می کشیدند و مثل گنجشک که از قفس پرواز کرده باشند، می پریدند توی اتاق ایوب.
بعد از امتحان هایش تلافی کرد. آیینه بغل #دوچرخه بچه ها را نصب کرد و برای هر سه مسابقه گذاشت.
بچه ها با شماره سه ایوب شروع کردند به رکاب زدن.
هر سه را تشویق می کردیم که دلخور نشوند.
هدی، تا چند قدم مانده به خط پایان اول بود.
وقتی توی آیینه بغل نگاه کرد تا بقیه را ببیند افتاد زمین
ایوب تا شب به غرغرهای هدی گوش میداد که یک بند می گفت: "چرا آیینه بغل برایم وصل کردی؟
لبخند میزد.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❤️قسمت پنجاه و شش❤️
.
دوباره ایوب بستری شد برای پیدا کردن قرص و دوایش باید بچه ها را #تنها می گذاشتم.
سفارش هدی و محمد حسن را به #حسین کردم و غذای روی گاز را بهشان نشان دادم و رفتم.
وقتی برگشتم همه قایم شده بودند.
صدای هق هق محمد حسین ازپشت دیوار مرا ترساند.
با توپ زده بودند به قاب عکس عمو حسن و شیشه اش را خرد کرده بودند.
محمد حسین اشک هایش را با پشت دست پاک کرد: "بابا ایوب عصبانی می شود؟"
روی سرش دست کشیدم
"این چه حرفی است!؟ تازه الان بابا ایوب بیمارستان است میتوانیم با هم شیشه ها را جمع کنیم.
ببینم فردا هم که باز من نیستم چه کار میکنی؟
مواظب همه چیز باش، دلم نمیخواهد همسایه ها بفهمند که نه بابا خانه است و نه مامان و شما تنها هستید."
سرش را تکان داد "چشم" 😟 .
❤️قسمت پنجاه و هفت❤️
.
فردا عصر که رسیدم خانه بوی غذا می آمد.
در را باز کردم،هر سه آمدند جلو، بوسیدمشان
مو و لباسشان مرتب بود.
گفتم: "کسی،اینجا بوده؟
محمد حسین سرش را به دو طرف تکان داد.
- نه مامان محمد حسن خودش را کثیف کرده بود، عوضش کردم.
هدی را هم بردم حمام
ناهار هم استامبولی پلو درست کردم.
در قابلمه را باز کردم، بخار غذا خورد توی صورتم. بوی خوبی داشت☺
محمد حسین پشت سر هم حرف میزد:
"میدانی چرا همیشه برنج های تو به هم می چسبند؟ چون روغن کم میریزی.
سر تا پای محمد حسین را نگاه کردم.
اشک توی چشم هایم جمع شد.😢
قدش به زحمت به گاز می رسید.
پسر کوچولوی هفت ساله ی من، مردی شده بود.
ایوب وقتی برگشت و قاب را دید، محمد حسین را توی بغلش فشار داد.
"هیچ چیز آنقدر ارزش ندارد که آدم به خاطرش از بچه اش برنجد." ❤️
بامــــاهمـــراه باشــید
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌جــواب سـلامღ واجــب اسـت...🌱✨
پـس بیـایید ﳙــر روز بـہ او سـلامـღ کنـیم...♥️🖐🏻
#امام_زمان_عج_الله🌷
#ظهور🌿
#هیئت_مهدوی💌
#سلام_به_امام💐•
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
☆∞🦋∞☆
و شڪر بیپایان خدایے را ڪه
محبتـــــ شهدا و امامِ شهدا را در دلم انداختـــــ
و به بنده توفیق داد تا در بسیج خادم باشم.
خدایا..!
از تو ممنونم بےاندازه ڪه در دݪِ ما
محبتـــــ سیدعلیخامنهاے را انداختے تا بیاموزد
درس ایستادگے را، درس اینڪه یزیدهاے دوران را
بشناسیم و جلوے آنها سر خم نڪنیم..:)
#شهید_مصطفےصدرزاده🌿
سلام
صبح زیباتون شهدایـے🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
1.jpg
12.58M
فایل با کیفیت طرح جدید به مناسبت سالروز شهادت شهید ابوذر غواصی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
✨به نام دلدار
🍃 اینجا کربلاست، سرای عشق و #جهاد. در میان همهمه های #عشاق، عبدی #دلداده را رویایی نیکو، مسرور میکند. حضرت خاتم به او بشارت #بهشت میدهد و شرابی خوشگوار بدو مینوشانَد. و او یقین مییابد که خواهد رفت. آری! "شام" در انتظار اوست.
**
🍃همواره در این دَرگه، خضوع و خشوع، بهایی والا داشته است. وقتی ابوذر که #عبد و عابد و عاشقی حقیقی بود و از مدار مُنوَّر رضایت الهی، گامی فراتر نمیگذاشت، دست خود را از اطاعت یار خالی میداند، پس ما بندگان خطاکار شرمسار، بهر چه فخر میفروشیم و ادعای #ایمان میکنیم. چرا گاهی از یاد میبریم #اخلاص را؟ چرا تقوایمان پر از نقصان است؟
🍃بیا یک مرتبه بنشین و درونت را بکاو.
آن رذائلی که تو را ضعیف میکند بشناس و بکوش برای قوی شدن. بکوش برای رسیدن به آنچه که مقربان حق تعالی، به آن رسیده بودند.
🍃حسرت نخور، هنوز هم فرصت هست.
برخیز و پاکی خالصانهی نهفته در وجودت را احیا کن.به #عشق_دیرینهات جانی تازه بده.برخیز تا بتوانی همپای "ابوذرها" شوی.
🍃تبسم او در خاک های خون آلود #خانطومان، ابدی شد و چشمانش همچنان در انتظار جوانانی مخلص است تا تداوم بخش ره #عشق باشند.
✍نویسنده: #زهرا_مهدیار
🌸به مناسبت سالروز شهادت
#شهید_ابوذر_غواصی
📅تاریخ تولد : ۱۱ آذر ۱٣۶۰
📅تاریخ شهادت : ۱٣ فروردین ۱٣٩۵
#استوری_شهدایی #گرافیست_الشهدا
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
✨بسم الله الرحمن الرحیم
و اینبار مجدد شاگردی از تبار #خمینی. از تبار همان هایی که مقاومت ایستادگی مشخصه ی اصلی آنان است. آن هایی که شجاعانه و جهادگرانه پا در میدان دفاع از دین نهادند و خود را نذر #انقلاب کردند.
🍃مهدی نیز اینگونه بود و قدم هایش را محکم برداشته بود .از همان اول هدفش خدا بود و تمام و کمال وجودش را به نام معبودش زده بود.خود را گناهکار میدانست و شرمنده ی #خدا اما تنها خدا میداند که چه مقام عظیمی را در بهشتش داشته است.
🍃هدفش خدمت بود و برای رسیدن به آن کارهای بسیاری میکرد. کتاب های بسیاری را مطالعه کرده بود تا بتواند هراینه به #علم خود بیفزاید.
🍃نیمه شب ها بود که صدای نوارهای ایت الله خمینی از اتاقش شنیده میشد و آن ها را میان همگان پخش میکرد تا ندای انقلاب و امامش را به گوش تمام مردم برساند.
🍃امیدش زیارت #کربلا بود و خدا در پاداش تمامی خدمت هایی که به انقلاب کرد و به جبران تمامی آن شب بیداری هایی که برای زنده نگه داشتن دین خدا کرده بود ؛ مقام #شهادت را نصیبش کرد.
🍃در #وصیت_نامه اش نقل کرده بود که حل شدن مشکلات تمامی مردم را از خدا خواستار است. ما چشممان به قول شماست ؛ شما چشمتان به دلگیری های این روزهایمان هست؟!
✍نویسنده: #اسماء_همت
🌸به مناسبت سالروز شهادت
#شهید_مهدی_صبوری
📅تاریخ تولد : ۱۱ اسفند ۱٣٣٨
📅تاریخ شهادت : ۱٣ فروردین ۱٣۶۱
🥀مزار شهید :بهشت اکبر شهرستان فردوس
#استوری_شهدایی #گرافیست_الشهدا
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ | #روایتگری
🔻شهید مرتضی عبدالهی: من از حضرت زهرا(س) خجالت میکشم که روی قبرم سنگ بذارید،من دوست دارم روی قبرم خاک باشه! وقتی که شهید شد،خیلی از مستمندان آمدندگفتند این شهید ما رو پشتیبانی میکرد.
آتش به اختیار یعنی چه؟! غم مردم به دل خوردن یعنی چه؟! یعنی کسی که استاده پای درد مردم،مثل شهدا...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🍃شهید محسن الهی در خرداد ماهه سال ۱۳۵۱ با قدم مبارکش #زندگی خانواده را جانی تازه بخشید. در خانه پدری ب دنیا آمد و تا دوسالگی با خانواده زندگی کرد، بعد که عموی بزرگوارش صاحب فرزند نشد ، محسن را به ایشان سپردند تا در دامان پر مهرشان پر ورش یابد.
🍃پس از #شهادت عموی بزرگوارش آن خانه را ترک نکرد و خواست تا با خاطرات ایشان زندگی کند. شهادت آرزوی دیرینه اش از زمان کودکی بود، همیشه بعد از بجا آوردن نماز صبح و عصر و خواندن #زیارت_عاشورا و دعای ندبه ک با پایبندی میخواند و تاکید زیادی ب خواندن آن داشت با دلی پر از اخلاص و چشمانی بارانی شهادتش را طلب میکرد.
🍃از کودکی زود گرم می گرفت و صمیمی میشد، اخلاق خوب و معرفتی که داشت در میان همه زبانزد بود و همیشه همه از کوچک گرفته تا بزرگ از او راضی بودند.
🍃خانه دومش مسجد بود به به خواندن #نماز_اول_وقت تاکید بسیاری داشت،
همیشه قبل از اذان ب مسجد می آمد و صدای دلنشین اذانش در محله طنین انداز میشد.
🍃همسرشان در موردشان میگویند :
اگر بخواهم ایشان را وصف کنم شاید در هزاران #کتاب نگنجد ، فقط میتوانم یک تیم بهترین و بزرگ ترین مرد بود.
🍃سرانجام بعد از آخرین زیارتشان در حرم صبری زینبی برای همسرشان #زینب خواستند و برای شهادت خود بسیار دعا کردند و فردای همان روز بعد از جانفشانی های بسیار به آروزی دیرینه خود رسیدند🕊
✍نویسنده: #فاطمه_زهرا_نقوی
🌸به مناسبت سالروز شهادت
#شهید_محسن_الهی
📅تاریخ تولد : ٢٨ بهمن ۱٣۵٢
📅تاریخ شهادت : ۱٣ فروردین ۱٣٩۵
#استوری_شهدایی #گرافیست_الشهدا
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#شهیدانه 🌹
طبیبدلتڪهشهداباشند
هوایدلتهمآسمانیمیشود..(:
#شهیداحمدمشلب
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
مراقب باش!•
در کدام جبهه شلوار پاره میشود•••
این دو شلوار را دشمن پاره کرده•••
یکی با جنگ نرم و دیگری با جنگ سخت!
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❤️قسمت شصت❤️
.
ایوب به همه محبت می کرد.
ولی گاهی فکر می کردم بین محبتی که به هدی می کند، با پسرها فرق دارد.
بس که قربان صدقه ی هدی می رفت.👩
هدی که می نشست روی پایش ایوب آنقدر میب وسیدش که کلافه می شد، بعدخودش را لوس می کرد و می پرسید:
-بابا ایوب، چند تا بچه داری؟
جوابش را خودش می دانست، دوست داشت از زبان ایوب بشنود:
_من یک بچه دارم و دو تا پسر.
هدی از مدرسه آمده بود.
سلام کرد و بی حوصله کیفش را انداخت روی زمین
ایوب دست هایش را از هم باز کرد:
"سلام #دختر بانمکم، بدو بیا یه بوس بده"
هدی سرش را انداخت بالا
"نه،دست و صورتم را بشویم ،بعد"
_نخیر، من این طوری دوست دارم، بدو بیا و هدی را گرفت توی بغلش
مقنعه را از سرش برداشت.
چند تار موی افتاد روی صورت هدی
ایوب روی موهای گیس شده اش دست کشید و مرتبشان کرد.
هدی لب هایش را غنچه کرد و سرش را فشرد به سینه ی ایوب "خانم معلممان باز هم گفت باید موهایم را کوتاه کنم."
موهای هدی تازه به کمرش رسیده بود.
ایوب خیلی دوستشان داشت، به سفارش او موهای هدی را میبافتم که اذیت نشوند.
با اخم گفت:
"من نمیگذارم، آخر موهای به این مرتبی چه فرقی با موهای کوتاه دارد؟ اصلا یک نامه می نویسم به مدرسه، می گویم چون موهای دخترم مرتب است، اجازه نمی دهم کوتاه کند.
فردایش هدی با یک دسته برگه آمد خانه
گفت: معلمش از دستخط ایوب خوشش آمده و خواسته که او اسم بچه های کلاس را برایش توی لیست بنویسد. .
❤️قسمت شصت و یک❤️
.
رسیدگی به درس بچه ها کار خودم بود.
ایوب زیاد توی خانه نبود. اگر هم بود خیلی سختگیری می کرد.
چند بار خواست به بچه ها #دیکته بگوید همین که اولین غلط املایشان را دید، کتاب را بست و رفت.
مدرسه ی بچه ها گاهی به مناسبت های مختلف از ایوب دعوت می کرد تا برایشان سخنرانی کند.
#روز_جانباز را قبول نمی کرد، می گفت:
"من که جانباز نیستم، این اسم را روی ما گذاشته اند، وگرنه جانباز #حضرت_عباس است که جانش را داد"
از طرف بنیاد، جانبازها را #حج می برند و هر کدامشان اجازه داشتند یک مرد همراهشان ببرند.
ایوب فوری اسم آقاجون را داد.
وقتی برگشت گفت: "باید بفرستمت بروی ببینی"
گفتم: "حالا نمیخواهم، دلم میخواهد وقتی من را میفرستی، برایم گاو بکشی،
بعد برایم مهمانی بگیری و سفره بندازی از کجاااا تا کجااا" 😊
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
❤️قسمت پنجاه و هشت❤️
.
توی فامیل پیچیده بود که ربابه خانم و تیمور خان، دختر شوهر نداده اند،
انگار خودشان شوهر کرده اند، بس که با ایوب مهربان بودند و مراعات حالش را می کردند.
اوایل که بیمارستان ها پر از مجروح بود و #اتاق_ریکاوری نداشت، ایوب را نیمه بیهوش و با لباس بیمارستان تحویلمان می دادند.
تاکسی آقاجون می شد اتاق ریکاوری، لباس ایوب را عوض می کردم و منتظر حالت های بعد از بی هوشیش مینشستم تا برسیم خانه.
گاهی نیمه هشیار دستگیره ماشین را می کشید وسط خیابان پیاده می شد.
آقاجون می دوید دنبالش، بغلش می کرد و بر می گرداند توی ماشین.
😔
.
❤️قسمت پنجاه و نه❤️
.
مامان با اینکه وسواس داشت، اما به ایوب فشار نمی آورد.
یک بار که حال ایوب بد بود، همه جای خانه را دنبال قرص هایش، گشت حتی توی کمد دو در قدیمی مامان.
ظرف های چینی را شکسته بود.
دستش بریده بود و کمد خونی شده بود.
مامان بی سر و صدا کمد را برد حیاط تا اب بکشد.
حالا ایوب خودش را به آب و آتش می زد تا محبتشان را جبران کند.
تا می فهمید به چیزی احتیاج دارند حتی از راه دور هم آن را تهیه می کرد.
بیست سال از عمر یخچال مامان می گذشت و زهوارش در رفته بود.
بدون آنکه به مامان بگوید برایش یخچال قسطی خریده بود و با وانت فرستاد خانه
ایوب فهمیده بود آقاجون هر چه می گردد کفشی که به پایش بخورد پیدا نمی کند،
تمام #تبریز را گشت تا یک جفت کفش مناسب برای آقاجون خرید. ☺
#ادامہ_دارد
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
❤️قسمت شصت و دو❤️
.
برایم پارچه آورده بود و لوازم آرایش.
هدی بیشتر از من از آن استفاده می کرد، با حوصله لب ها و گونه هایش را رنگ می کرد و می آمد مثل عروسک ها کنار ایوب می نشست.
ایوب از خنده ریسه می رفت و صدایم می کرد: "شهلا بیا این پدرسوخته را نگاه کن"
هدی را فرستاده بودم جشن تولد خانه عمه اش.
از وقتی برگشته بود یک جا بند نبود.
می رفت و می آمد، من را نگاه می کرد.
می خواست حرفی بزند، ولی منصرف می شد و دوباره توی خانه راه می رفت.
+ چی شده هدی جان؟ چی م یخواهی بگویی؟
ایستاد و اخم کرد😠
_ من نوار میخواهم، دلم می خواهد برقصم. میخواهم مثل دوست هایم لاک بزنم.
جلوی خنده ام را گرفتم:
+ خب باید در این باره با بابا ایوب حرف بزنم، ببینم چه می گوید.
ایوب فقط گفت:
"چشمم روشن" 😶
#ادامہ_دارد
.
❤️قسمت شصت و سه❤️
.
ایوب فقط گفت: "چشمم روشن...."
و هدی را صدا زد:
"برایت می خرم بابا ولی دوتا شرط دارد.
اول اینکه نمازت قضا نشود و دوم اینکه هیچ نامحرمی دستت را نبیند"
از خانه رفت بیرون و با دو تا #نوار_کاست و شعر و آهنگ ترکی برگشت.
آنها را گرفت جلوی چشمان هدی و گفت "بفرما، حالا ببینم چقدر می خواهی برقصی"
دوتا #لاک و یک شیشه آستون هم گرفته بود.
دو سه روز صدای آهنگ های ترکی و بالا پریدن های هدی، توی خانه بلند بود.
چند روز بعد هم خودش نوار ها را جمع کرد و توی کمدش قایم کرد. ☺
#ادامہ_دارد
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
مهدی جان (عج) ♥️
دل را به سر زلــــف تو باید گرهــی زد
خیری که ندیدیم از این سبزهی عیدی
سیزده را دوست دارم زادروز حیدر است 😍
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#یا_امیرالمومنین
#سیزده_تون_به_در 🌱
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh