eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
27.7هزار عکس
6.1هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem زیارت نیابتی @Shahid_nazarzade
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ 📚 💞 ↶ 5⃣3⃣ 🔻 راوی : همسر شهید 🍃ساختمانمان موش زياد داشت . شب ها از ترس موش ها نمي توانسم به آشپز خانه بروم . يك موكت زدم به آن جايي كه فكر مي كردم محل آمد و رفت موش هاست . 🍃 يك شب كه مهدي آمد گفت " خيلي تشنمه . آب خنكِ خنك مي خواهم ." گفتم " پارچ بغله دستته . " گفت " نه ، بايد بري واسم درست كني . " رفتم با ترس و لرز آب يخ درست كردم . وقتي برگشتم ديدم دارد مي خندد . گفت " از همان اول كه موكت را آن جا ديدم ، فهميدم قضيه از چه قرار است . 🍃مي خواستم سربه سرت بگذارم . " گفتم " آره تو رو خدا مهدي يك كاري بكن از شرّ اين راحت بشوم ." گفت " يك شرط داره ." من ساده هم منتظر بودم ببينم چه شرط مي گويد . گفت " شرطش اينه كه اگر موش ها رو گرفتم كبابشان كني . " آن شب من ديگر اصلاً نتوانستم شام بخورم ! 🍃 ما هم آدم هاي معمولي بوديم . جوان بوديم . مي دانستيم خوش گذراندن يعني چه . مي دانستيم كه زندگيمان عادي و امن نيست . ولي وقتي مي ديدم آقا مهدي درست در ايام جواني كه آدم ها وقت خوش گذشتنشان است ، دارد تير و گلوله مي خورد به خودم مي گفتم كه از خيلي چيزها مي شود گذشت . 🍃جاي زخم هايش را من يك بار ديدم . تمام گوشت يك پايش سوخته بود . هر بار كه ليلا را بغل مي كرد ليلا تمام جيب هايش را مي كشيد بيرون و هرچي توي جيب هايش بود بر مي داشت توي دهنش مي كرد . مي گفتم " اين ها كثيفه ." مي گفت " اشكالي ندارد . " 🍃 زن با خودش منتظر آمدن مرد نشسته بود تا اين روزِ به نظر او مهم را در كنار هم باشند ...✒️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💞 ↶ ⃣3⃣ 🔻 راوی : همسر شهید 🍃سال گرد ازدواجشان بود . چيزي كه مرد روحش هم از آن خبر نداشت . خسته چشم هايش را باز كرد و همسر خوش حالش را ديد كه توي خانه مخصوصاً سر وصدا راه انداخته كه او بيدار شود . مرد دوباره چشم هايش را هم گذاشت . با زندگي معمولي آشتي كرده بود . 🍃حداقل تنش در خانه راحت بود . گلوله و جنگي در كار نبود . ولي پشت پلك هايش را هر بار روشني انفجاري پر مي كرد . خوابيدن آرزويي قديمي شده بود . جنگ امان همه را مي بريد . 🍃 " زن توي حمام داشت بچه را مي شست . گرماي تن بچه اش را حس می كرد . زندگي همه ي لطفش را با دادن آن بچه به او نشان داده بود . او نقش خود را در دنياي زنده ها بازي كرده بود . بچه گريه اش بلند شد . حواسش نبود ، شامپو زياد زده بود . تا دو ساعت بعد ليلا همين جور يك ريز گريه مي كرد . 🍃 مجيد كه آمد به شوخي گفت " مجيد ما اصلاً اين بچه را نمي خواهيم . باشه مال تو ." مجيد بغلش كرد و بردش بيرون . برگشتني ساكت شده بود . حالا كه حرفي از مجيد زدم بايد از اين برادر بيش تر بگويم. ...✒️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
خوشبحال شهدا با صدای یوسف بهشتی.mp3
4.99M
🍁خوش به حال #شهدا 🌺رفتن و از این قفس پر کشیدنـ🕊🕊 🎤با صدای #یوسف_بهشتی فوق العاده زیبا 👌👌 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔹تعریفِ من از عشــ❣ـق 🔸هـمان بود که #گفتم 🔹در بند💞 کسی باش 🔸که در بند #حـسیــــن است #شهـید_محمودرضا_بیضایی #شبتون_شهدایی 🌙 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ #سلام_امام_زمانم❣ #صبح که از خواب بیدار می شوی مؤدب بایست و صبــ☀️ـحت را با #سلام_به_امام زمانت شروع کن😍 و بگو #آقاجان دستم به دامانت #خودت یاری ام کن❤️ #السلام_علیک_یااباصالح_المهدی🌸 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌸🍁🌼🍃🌺🍂 #تو خوب ترین💖 اتفاق ممکنی وقتی که اول صبــ☀️ـح در یادمـ💭 می افتی #شهید_مسلم_خیزاب🌷 #سلام_صبحتون_شهدایی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
4_5902003483883602440.mp3
3.62M
﷽ 📲 🎙واعظ: حاج آقا 🔖 ربا نخورید 🔖 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
#مدافعان_حرم ⇜محرمان حریم ⇜و #باغیرتان زمان خود می باشند که در دوره ای که دین و ارزشهای دینی #غریب و مهجور افتاده است برای احیای💫 آنها از جان شیرین خود❣ #می_گذرند #شهدای_مدافع_حرم🌷🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
7⃣3⃣1⃣ به یاد #شهید_رضا_دامرودی🕊❤️🕊 شادی روحش #صلوات 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
6⃣6⃣0⃣1⃣ 🌷 💠راوی: همرزم شهید 🔰روز سوم توی عملیات مجروح💔 شد. تیر به ناحیه اصابت کرده بود. شرایط درگیری💥 به نحوی بود که راهی برای کشیدن رضا نبود بجز اینکه پیکر پاک⚰ را روی زمین و آرام آرام بیایم عقب. 🔰رضا بود و پیکرش رو و خاک کشیده می شد😭 چاره ای نبود❌ اگر اینکار را نمی کردیم زبانم لال می افتاد دست ها. 🔰رضا در عشق به (س) سوخت🔥 و پیکرش در مسیر روی سنگ و کشیده شد. مثل کاروان اسرای اهل بیت😭 🔰رضا و زخم این سنگ و خار را تحمل کرد💔 و بعد روحش پر کشید و آسمانی شد🕊 فرمانده می گفت این مسیری که کشیده شد روی زمین،همون مسیر ورود به شام هستش. 🔰شهید رضا متولد۱۳۶۷📆 شهرستان سبزوار، 25 مهرماه سال94 در مبارزه با تکفیری ها👹 و در از دفاع از عقیله بنی هاشم یه شهادت🌷 رسید تا اولین👌 شهید مدافع حرم دیار نام بگیرد و پیکر مطهرش در روستای دامرود به خاک سپرده شد.  🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔸حدود نیم ساعت🕰 قبل از #شهادت، رضا جلوی من موضع گرفته بود و با لبخندی شیرین😍 از من پرسید کدام سمت موضع بگیرم⁉️ 🔹با #دوربین بررسی کردم و بهش گفتم به سمت خانه های🏘 روبه رو. دوباره با همان #لبخند شیرینش پاسخم را داد و موضع گرفت … 🔸بهش گفتم با خمپاره شصتی💣 که همراهش است به سمت خانه ها شلیک کند💥 که همان #لحظه دستور آمد همه یک گام به #عقب برگردند و با هم به موضع قبل برگشتیم. 🔹اما در مرحله دوم پیشروی #رضا شهید شد🌷 و تازه فهمیدم چرا آنقدر لبخندهایش شیرین❤️ و #معنادار شده بود… #شهید_رضا_دامرودی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
♦️پاتوق همیشگی اش بود. زندگی نامه ی شهدا🌷 را می دانست و گاهی بین حرفهایش مثال میزد و همیشه سعی می کرد به شهدا📜 عمل کند. ♦️صدق و راستی✨ جز خصایلی از بود که حتی سر مصلحتهای ساختگی، ترک نمی شد❌ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣این پسر خیلی مهربان و #دلسوز بود اما ترس😰 را نمی فهمید و در مقابل نیروی #داعش بدون ترس💪 جلو می رفت ❣هرچه می گفتیم #مراقب_باش اما توجهی نمی کرد، این رزمنده شجاعانه👊 جلو می رفت و راه را برای بقیه #نیروها باز می کرد. #شیخ_هادی نه ترس را می فهمید نه خستگی را. #شهید_محمدهادی_ذوالفقاری 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐ایاک نعبد❤️ و ایاک نستعیـن 🍁یعنی #سلام_مسجد مولای آخرین! 💐ای #جمکران بگو کجاست ؟؟ آخرین امید 🍁أین الشموس الطالعه این #مه_جبین⁉️ #اللّهُمّ_عَجّلْ_لِوَلیّکَ_الفَرجْ🌸🍃 #سه_شنبه_های_جمکرانی🌺 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
4_541974132011565373.mp3
2.59M
🍃🍂❤️🍂🍃 #یا_صاحب_الزمان_عج 🎧 نواهنگ فوق العاده زیبای " اللهم عجل لولیک الفرج"😍 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣﷽❣ 📡 خانواده موفق 👏👏👏✔️ : مهربونی به غریبه ها؟! ✅🚸〽️🚸 استاد پناهیان: آقایون سعی کنید اینجور زندگی کنید خانم هاسعی کنید اینجور زندگی کنید 👇👇 به عشق اینکه این بچه بچه ی این آقاست..... 😍 ❌نه مثلا بیزاره از شوهرش بیاد و بچشو در آااااغوش بگیره! و هی صحبت کنه با بچه و بگه من که متنفرم از اون مرد نامرد...امیدم به این بچه است 😒 ❗️دلم واقعاواسه این بچه میسوزه 😢 👆 این دو جور محبت کردنه 👇 ✅ یا بچه ای که داره محبت رو از مادرش میچشه .... مادر عااااشق پدر 😘 👈این بچه پس فردا جهان رو گرفت تعجب نکن! 👆👆دقت کردید؟! ✅پدری که غذا میاره تو خونه ... "و داره روزی خونه رو میاره " در درجه ی اول عشقش به اینه که "خانومشو راضی کنه" 💏 این روزی وقتی میاد این نون وقتی میاد....👇 مادر با این وسیله غذا درست میکنه میده بچه ... به به😌 این چه روحی داره !!!! اینا زندگیه ... ☺️💕💕☺️👆 🚫تا دیدی به غریبه ها محبتت بیشتره .... بهتر سرگرم می شی .... بیشتر بهت خوووش میگذره.... این علامته بیماریه!!!⛔️⛔️ آقای اسلام چقدر قشنگه🌺 ببین وایساده اونجا .. حواسش هست .. .👇 به مردم لبخنید میزنید😊 حاااال شما ...احوااال شما ...چطورید خوشحال شدم زیارتتون کردم!😏 چه بهاری ..... گلم اومده ❗️ بهار اومده بود توورو ندیده بودیم ❗️ گفتیم این گل کی شکفته میشه 💕 صبر کن ببینم! چقدر مهربون صحبت میکنی؟!😳😒 اگه از این مهربون تر با زن وبچه ات صحبت نکنی ... این علامت بیماریه ⛔️ ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
امام زمان عج_۵۰.mp3
2.48M
47 خوش بحال کسی که خـ❤️ـدا برای خودش انتخابش کنـه! خوش بحال کسی که امام زمان، دویدن هاشـو، بخــره! 💢خوب فکر کن؛ تو چقــدر، در بند محبتــش گرفتار شدی؟ 👆👆 🌺 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
اگر اسمت را #عاشق میگذاری 💥پس برای مناجــــــات با معشوقت💞 درنگ مکن رسم عاشقی تاخیر نیست❌ #شهید_محمدتقی_سالخورده #نماز_اول_وقت #التمـاس_دعا 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
📝 💟دل نوشته‌ای تقدیم به (۱/۲) ❣غروب بودن را در حالی بر روی کاغذ📝 می‌آورم که این قلم توانایی روزهای را ندارد. : ✍با بندبند انگشتانم شمارش کرده‌ام، که چند روز است از 💖 بازگشتی نداشته‌ای. در روزهای نبودنت انتظار بازگشت را با شمارش می‌کردم. اما افسوس که نیامدی😔 و مرا مات و مبهوت در انتظارت گذاشتی. ✍هر بار که به نبودنت💕 فکر می‌کنم اشک از چشمانم سرازیر😭 می‌شود. روزی که خبر پر گشودنت🕊 را شنیدم با خود گفتم نه ... ... خودش قول داده بود می‌آید، روی قولش می‌ماند، قرار نبود❌ نیمه راه یکدیگر را رها کنیم. ✍لحظه‌به‌لحظه‌ام پر از تپش‌های قلبی💗 گذشت که قرار بود در رسیدنت به شماره بیفتد. آمدی نه آن‌ چنان که رفته بودی. بودی. خوابی آرام و و بخواب! آرام بخواب! هوا اینجا ابری ست😭 ✍زمین جای شما نبود🚫 در چهره‌ات می‌توانستم را ببینم. آرامش اینکه از امتحان سربلند بیرون آمدی👌 من نیز چون تو خوشحال و راضی هستم که زندگی‌مان را در راه که دفاع از حرم بی‌بی زینب(س)و مولایت حسین (ع) و اصحاب او بود صرف کردی. ✍تحمل روزهای خیلی سخت است، 💥اما هنگامی‌که به هدف🎯 و مقصودت می‌اندیشم خود را می‌دهم که تو در همان راهی که آرزویش را داشتی گام نهادی👣 خوشا به توای کبوتر🕊 سفرکرده‌ام ... . ✍خداوند را می‌گویم که در این مسیر، هرچند کوتاه بودم و هدیه‌ای برایم گذاشتی «یعنی » 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
خنده هاشان خاڪی بــود گریه هاشان آسمـــــانے بےریا و #خاڪے ڪہ باشـــــی ، آسمــــــــانےها خـاطرخواهت مےشونـد 🔺 #شهید_حسن_تمیمی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
📚 💞 ↶ ⃣3⃣ 🔻راوی: همسر شهید 🍃مجيد پسر دوست داشتني فاميل زين الدين بود . كوچك ترين بچه ي خانواده بود . قيافه نوراني داشت . مهدي پاي مجيد را به منطقه باز كرده بود ، گردان تخريب . هر جا مي رفت مجيد را هم با خودش مي برد . همديگر را خوب مي فهميدند . بعضي وقت ها مي شد مهدي هنوز حرفي را نگفته مجيد مي گفت " مي دونم چي مي خواي بگي ." و مي رفت تا كار را انجام دهد . 🍃در يكي از عملياتها مجيد مجبور شده بود دو سه روز در ني زارها قايم شود . وقتي آقا مهدي او را به خانه آورد . از شدت مسمويمت همه ي بدنش تاول زده بود . يك هفته ازش پرستاري كردم آن قدر سردي بهش بستم كه حالش خوب شد . همان جا او را خوب شناختم . با مهدي هم كه ديگر حسابي صميمي شده بودم ، ولي باز هم به روش خودمان . وسط اتاقمان رخت خوابها را چيده بودم و اتاق را دو قسمت كرده بودم . پشت رختخوابها اتاق مهدي بود . بعضي شب ها كه از منطقه بر مي گشت ، مي رفت مي نشست توي قسمت خودش و بيدار مي ماند . 🍃من هم سعي مي كردم وقتي او آن جا است زياد مزاحمش نشوم ، راحت باشد . زن خانه بودم و بايد به كارهايم مي رسيدم ، ولي گوشم پيش صداي دعا خواندن او بود . يك بار هم سعي كردم وقتي دعا مي خواند صدايش را ضبط كنم . فهميد گفت " اين كارها چيه مي كني ؟" بعد از چند روز آقا مهدي تلفن زد گفت " آماده شويد مي خواهيم برويم مشهد . " گفتم " چه طور ؟ مگر شما كار نداريد ؟ " گفت " فعلاً عمليات نيست . دارند بچه ها را آموزش مي دهند . " برايم خيلي عجيب بود . هميشه فكر مي كردم اين ها آن قدر كار دارند كه سفر كردن خوش گذارني ِ زيادي برايشان حساب مي شود. ...✒️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💞 ↶ ⃣3⃣ 🔻راوی: همسر شهید 🍃" بعد از دو سال دوره كردن شب هاي تنهايي در گرما و غربت اهواز ، دوباره به قم برگشتم . دقيقاً روز عاشورا بود كه آمديم قم . مهدي فردای همان روز برگشت .آدم میگوید به دلم آمده بود كه آخرين باري است كه مي بينمش . ولي من نمي دانستم . نمي دانستم كه ديگر نمي بينمش . آن روز خانه ي پدرشان يك مهماني خانوادگي بود . من هم آن جا بودم . مهمان ها كه رفتند ، من آن جا ماندم . 🍃يك ساعت بعد مهدي آمد . من رفتم و در را برايش باز كردم . محرّم بودو لباس مشكي پوشيده بودم . آمدم داخل و تا مهدي با خواهر و مادر و پدرش از هر دري حرف مي زد ، از پيروزي ها ؛ از شكست ها . من تند تند انار دانه كردم . ظرف انار را بردم توي اتاق و كنارش نشتم و ليلا را گذاشتم بينمان . دم غروب بود . چند دقيقه همه ساكت شدند . حرف نزدن او هم مرا اذيت كننده نبود . لبخند هميشگي اش را بر لب داشت . 🍃دوتايي ليلا را نگاه مي كرديم . بلاخره مادرش سكوت بينمان را شكست . به مهدي گفت " باز هم بگو ! تعريف كن ." مهدي با لحني بغض آلود گفت " مادر ديگه خسته شده ام . مي خواهم شهيد شوم ." بعد رو كرد به من و لبخند زد . يعني که اين هم مي داند . همه فكر كرديم خوب دلش گرفته خوب مي شود . 🍃فردا صبح دوتايي قبل از اذان بيدار شديم و رفتيم زيارت . خنكي هواي دم سحر و رفتن او هواي حرم را برايم غمگين كرده بود . وقتي داشتيم بر مي گشتيم ، توي يكي ازايوان هاي حرم دو تا بچه ي پنج شش ساله ي عبا به دوش ديدم كه با پدرشان نشسته بودند. مهدي رفت وبا پدر بچه ها صحبت كرد . بچه ها هم برايش از حفظ دو سه خط قرآن خواندند . بچه هاي جالبي بودند . مهدي آمد و مرا رساند دم خانه و رفت . اين آخرين باري بود كه ديدمش. ...✒️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh