eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
6.7هزار ویدیو
205 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Quran_Page (184).mp3
970.4K
🔻طرح تلاوت روزانه قرآن کریم ✨سوره مبارکه انفال✨ 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
نحوه شهادت مدافع حرم شهید مصطفی صدر زاده 🔰چون تیر تو سینه اش خورده بود و شُش سوراخ شده بود💔 و با نف
🔹یکی از تکه‌کلام‌هایش این بود که: رو ول کن! خــ♥️ـدا رو بچسب. همیشه برایم بود این حرفش..🤔 🔸روزی از او پرسیدم معنی این حرفت چیست؟! خندید و گفت: داداش! یعنی اینکه همهٔ نمازات📿 باید باشه و همش‌ به فکرِ خدا باشی👌 🌼نامِ جهادی: سیدابراهیم 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷 باید به این برسیم که دیگر نباید دیده شویم 🚷 👈آن کسی که باید ببیند !... ♥️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷شهید نظرزاده 🌷
‌#رمان #نخل_سوخته 📚 📖قسمت 6⃣2⃣ 📚📖در هور چند مرتبه نزدیک بود عراقی‌ها حسین رو بگیرند،یه بار رفته بود
‌ ‌ 📚 📖قسمت 7⃣2⃣ 📚📖بعد از اولین باری که شیمیایی شد دکترها براش عینک تجویز کرد.اما نمره ی چشمش طوری بود که شیشه ی عینک پیدا نمی شد،با مصیبت زیاد موفق شدیم در قم شیشه رو پیدا کنیم. ✅عینک درست شد وحسین چهار-پنج ماه بعد که برگشت دیدم همراهش نیست.گفتم:آقا حسین عینکت کجاست؟چرا دیگه به چشمت نمی زنی.-گفت:راستش اون رو گم کردم.-گفتم:آخه مگه میشه ؟ چی شده؟ 🔴-گفت:یکی از شبهایی که برای شناسایی روی ارتفاعات دشمن رفته بودم،به دو نفر گشتی های عراقی برخوردم.تا اومدم به خودم بجنبم بالای سرم بودن.درگیر شدیم اول یکی از اونا رو زدم و به پایین ارتفاع پرت کردم اما دیگری سماجت کرد و بلاجبار با مشت و لگد به جان هم افتادیم. ‼️ضربه ای به سرم خورد و بی حس روی زمین افتادم،اون عراقی هم از فرصت استفاده کرد و پاهام رو گرفت و به طرف پرتگاه کشوند. دیگه رمقی نداشتم که از خودم دفاع کنم. اون ضربه گیجم کرده بود.کار رو تموم شده می دیدم. 🔴با دستام سعی کردم جایی رو بگیرم تا نتونه من رو بکشونه اما فایده نداشت.دیگه تقریبا به لبه ی پرتگاه رسیده بودم. همون موقع عراقی که اصلا متوجه پشت سرش نبود ، پاش به سنگی خورد و تعادلش رو از دست داد. ‼️پام رو رها کرد تا خودش رو نجات بده،اما قبل اینکه بتونه کاری انجام بده به پشت روی زمین افتاد و به پایین دره پرت شد.من هم بیهوش روی زمین افتادم و دیگه چیزی نفهمیدم. ✅وقتی به هوش اومدم دو سه ساعتی گذشته بود،تا حدودی نیرویم رو بدست آوردم ، بلند شدم و کشان کشان خودم رو به نیروهای خودی رسوندم. ✅وقتی حالم بهتر شد تازه متوجه شدم که از عینکم خبری نیست و در همون درگیری اون رو از دست دادم. ✔️به روایت از محمد علی یوسف اللهی 🔻 🌷 ... 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
‌ ‌ 📚 📖قسمت 8⃣2⃣ 📚📖یک نمونه از سختی هایی که بچه‌های اطلاعات متحمل می شدن.مربوط به شناسایی هایی در جزیره مجنون جنوبی بود. من به دلیل اهمیت کار اطلاعات سعی می کردیم محل استقرارمون رو نزدیک اونا تعیین کنیم تا هم پیگیر کارشون باشیم هم بعضی مواقع همراهشون بریم و منطقه رو ببینیم. 🔴جزیره ی جنوبی منطقه ای باتلاقی بود و پوشیده از چولان و این،حرکت بچه‌ها رو خیلی مشکل می کرد.حسین اومد پیش من و گفت که در این محور مشکل آبراه داریم. یعنی مسیری که قایق یا بلم بتونه در اون حرکت کنه وجود نداره. ✅قرار شد باهم بریم و منطقه رو از نزدیک ببینیم،من و حسین و اکبر شجره و یه نفر دیگه از بچه‌ها بوسیله ی بلم رفتیم برای شناسایی.اونجا بود که فهمیدم بچه‌ها چه شرایط سختی رو می گذرونن. 🔴باتلاق خیلی روان بود و آب تا سینه ی آدم می رسید ، چولان ها بقدری کوتاه بودن که اگه به حالت عادی در قایق می نشستیم،تو دید عراقی‌ها قرار می گرفتیم.به همین خاطر بچه‌ها مجبور بودن روی قایق ها خم بشن و حرکت کنن. ‼️از طرفی منطقه پر از جونورای مختلف بود،همون روز وقتی جلو می رفتیم چشمم به یه افعی خورد که روی یه تیکه یونولیت چنبره زده بود. افعی متوجه ما شد و سرش رو بلند کرد.موقعی که رد می شدیم به طرفمون حمله کرد که حسین فوری با یه تیر اون رو کشت. ⁉️وقتی از شناسایی برگشتیم و پام رو روی زمین گذاشتم،احساس عجیبی داشتم.سوزش خاصی تموم بدنم رو در بر گرفته بود و علتش هم وضعیت اون باتلاق بود.حسین و بچه‌ها هر شب در این باتلاق که پراز وحشت و اضطراب بود،راه می رفتن وفعالیت می کردن. 💠یکی از کارهای بسیار مهم و در عین حال عجیبی که اونا انجام می دادن درست کردن آبراه بود.کاری که در طول جنگ بی سابقه بود. ✨اونا شب تا صبح می رفتن و با داس چولان ها رو زیر آب می بریدن تا بتونن مسیر حرکت قایق ها رو باز کنن. اونم نه یه متر و ده متر،بلکه چیزی حدود چهار کیلومتر. ✨چنان با عشق و علاقه کار می کردن که اگه کسی از نزدیک نمی دید فکر می کرد اونا در بهترین شرایط بسر می برن،آنچه که براشون مهم بود موفقیت در انجام مأموریت بود. ✅وقتی کار به نحو احسن انجام می شد،شادی تو چهره هاشون موج می زد ، شادی که ما رو هم خوشحال می کرد. ✔️به روایت از سردار شهید حاج قاسم سلیمانی 🔻 🌷 ... 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
✿شـ⭐️ـبــ هنگام نفس پشتِ نفس هایت برایم تڪرار مےشود😔 ✿از اینکہ برایم چه کردے و برایتـــ چہ⁉️ 🌙 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 🌻باران که میبارد🌧 برایت تنگ تر میشود💔 🌻راه میوفتم در خیابان بدون چتر⛱ من میکنم و آسمان گریه😭 🌸🍃 🌹🍃🌹🍃 @ShahidNazarzadeh
🌷پرنده🕊 احساساتم در این حنجره اش پر از صوت دلتنگی💔 توست … 🌷من به همراه نسیمـ🍃 اشتیاق را خواهم خواند … 🌺 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
مداحی آنلاین - فراق یار - حجت الاسلام عالی.mp3
838K
♨️فراق یار بسیار شنیدنی👌 🎙حجت الاسلام 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🕊 💢رزمنده حمیدرضا بابل خانی با نام جهادی اعزامی از منطقه "جی اصفهان" 🔸دو روز پیش بر اثر حملات‌ موشکی💥 در حلب به فیض نائل آمد. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
4_5848177510621119097.mp3
8.08M
🍂این گل🌷 را به رسم هدیه 🍃تقدیم کردیم 🍂حاشا اینکه از 🍃حتی لحظه ای برگردیم 😔 🎤 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔴روضه هفتگی🔴 💺سخنران: حجت الاسلام نظری 🎤مداح: کربلایی حسین شیرمحمدی 📆زمان: پنجشنبه(یک اسفند)-ساعت۱۹ 🚪مکان: -حجاب۲۱ (علامت پرچم) خواهران برادران (علیه السلام) 🍃🌷🍃🌷 @ShahidNazarzadeh
خداوند؛ هر دو را به شهید سلیمانی🌷 داد به هر دو "حُسنیَین" رسید ⇜هم پیروز میدان✌️ منطقه بود ⇜هم شد .... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
♨️جوانان فکر‌ نکنید یعنی زود پر زدن🕊 👈شهادت یعنی برای دین فدا♥️ شدن همانند عالمِ شهیدِ ۶۰ ساله همانند یکی در سنگر علم دیگری در سنگر جهاد 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Quran_Page (185).mp3
910.5K
🔻طرح تلاوت روزانه قرآن کریم ✨سوره مبارکه انفال✨ 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
"همچو عباس علیه السلام" 🌷دوره های آموزش غواصی ما در مردادماه در بندر انزلی برگزار می شد. 🌷هوا به ش
🔹یک بار بعد از خواب دیدم در هیات هستیم و صحبت می کنیم. از اکبر پرسیدم: چی آن طرف به درد می خوره⁉️ گفت: خیلی این طرف به درد می خور. 🔸اکبر خودش قرآن بود و هر چه به شهادتش🌷 نزدیک تر می شد انسش با قرآن💞 بیشتر می شد. شب های هر وقت بیکار بودیم، اکبر به سراغ قرآن جیبی اش می رفت. 🔹پرسیدم: آن لحظه آخر که شدی چی شد؟ گفت: آن لحظه آخر شیطان👹 می خواست من را نسبت به ناامید کند 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا