🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 2⃣1⃣#قسمت_دوازدهم 💠 فرصت همصحبتیمان چندان طولانی نشد که حلیه دنبال
❣﷽❣
📚 #رمان
💥 #تنها_میان_داعش
3⃣1⃣#قسمت_سیزدهم
💠 شاید اگر این پیام را جایی غیر از مقام #امام_حسن (علیهالسلام) خوانده بودم، قالب تهی میکردم و تنها پناه امام مهربانم (علیهالسلام) جانم را به کالبدم برگرداند.
💢 هرچند برای دل کوچک این دختر جوان، #تهدید ترسناکی بود و تا لحظهای که خوابم برد، در بیداری هر لحظه کابووسش را میدیدم که از صدای وحشتناکی از خواب پریدم.
💠 رگبار گلوله و جیغ چند زن پرده گوشم را پاره کرد و تاریکی اتاق کافی بود تا همه بدنم از ترس لمس شود. احساس میکردم روانداز و ملحفه تشک به دست و پایم پیچیده و نمیتوانم از جا بلند شوم.
💢زمان زیادی طول کشید تا توانستم از رختخواب جدا شوم و نمیدانم با چه حالی خودم را به در اتاق رساندم. در را که باز کردم، آتش تیراندازی در تاریکی شب چشمم را کور کرد.
💠 تنها چیزی که میدیدم ورود وحشیانه #داعشیها به حیاط خانه بود و عباس که تنها با یک میله آهنی میخواست از ما #دفاع کند. زنعمو و دخترعموها پایین پلههای ایوان پشت عمو پناه گرفته و کار دیگری از دستشان برنمیآمد که فقط جیغ میکشیدند.
💢از شدت وحشت احساس میکردم جانم به گلویم رسیده که حتی نمیتوانستم جیغ بزنم و با قدمهایی که به زمین قفل شده بود، عقب عقب میرفتم.
💠 چند نفری عباس را دوره کرده و یکی با اسلحه به سر عمو میکوبید تا نقش زمین شد و دیگر دستشان را از روی ماشه برداشتند که عباس به دام افتاده بود.
💢دستش را از پشت بستند، با لگدی به کمرش او را با صورت به زمین کوبیدند و برای بریدن سرش، چاقو را به سمت گلویش بردند. بدنم طوری لمس شده بود که حتی زبانم نمیچرخید تا التماسشان کنم دست از سر برادرم بردارند.
💠 گاهی اوقات #مرگ تنها راه نجات است و آنچه من میدیدم چارهای جز مردن نداشت که با چشمان وحشتزدهام دیدم سر عباسم را بریدند، فریادهای عمو را با شلیک گلولهای به سرش ساکت کردند و دیگر مانعی بین آنها و ما زنها نبود.
💢زنعمو تلاش میکرد زینب و زهرا را در آغوشش پنهان کند و همگی ضجه میزدند و #رحمی به دل این حیوانات نبود که یکی دست زهرا را گرفت و دیگری بازوی زینب را با همه قدرت میکشید تا از آغوش زنعمو جدایشان کند.
💠 زنعمو دخترها را رها نمیکرد و دنبالشان روی زمین کشیده میشد که نالههای او را هم با رگباری از گلوله پاسخ دادند. با آخرین نوری که به نگاهم مانده بود دیدم زینب و زهرا را با خودشان بردند که زیر پایم خالی شد و زمین خوردم.
💢همانطور که نقش زمین بودم خودم را عقب میکشیدم و با نفسهای بریدهام جان میکَندم که هیولای داعشی بالای سرم ظاهر شد. در تاریکی اتاق تنها سایه وحشتناکی را میدیدم که به سمتم میآمد و اینجا دیگر آخر دنیا بود.
💠 پشتم به دیوار اتاق رسیده بود، دیگر راه فراری نداشتم و او درست بالای سرم رسیده بود. به سمت صورتم خم شد طوری که گرمای نفسهای #جهنمیاش را حس کردم و میخواست بازویم را بگیرد که فریادی مانعش شد.
💢 نور چراغ قوهاش را به داخل اتاق تاباند و بر سر داعشی فریاد زد :«گمشو کنار!» داعشی به سمتش چرخید و با عصبانیت اعتراض کرد :«این سهم منه!»
💠 چراغ قوه را مستقیم به سمت داعشی گرفت و قاطعانه حکم کرد :«از اون دوتایی که تو حیاط هستن هر کدوم رو میخوای ببر، ولی این مال منه!» و بلافاصله نور را به صورتم انداخت تا چشمانم را کور کند و مقابلم روی زمین نشست.
💢دستش را جلو آورد و طوری موهایم را کشید که نالهام بلند شد. با کشیدن موهایم سرم را تا نزدیک صورتش بُرد و زیر گوشم زمزمه کرد :«بهت گفته بودم تو فقط سهم خودمی!» صدای نحس عدنان بود و نگاه نجسش را در نور چراغ قوه دیدم که باورم شد آخر اسیر هوس این #بعثی شدهام.
💠 لحظاتی خیره تماشایم کرد، سپس با قدرت از جا بلند شد و هنوز موهایم در چنگش بود که مرا هم از جا کَند. همه وزن بدنم را با موهایم بلند کرد و من احساس کردم سرم آتش گرفته که از اعماق جانم جیغ کشیدم.
💢همانطور مرا دنبال خودش میکشید و من از درد ضجه میزدم تا لحظهای که روی پلههای ایوان با صورت زمین خوردم.
💠 اینبار یقه پیراهنم را کشید تا بلندم کند و من دیگر دردی حس نمیکردم که تازه پیکر بیسر عباس را میان دریای #خون دیدم و نمیدانستم سرش را کجا بردهاند؟
💢 یقه پیراهنم در چنگ عدنان بود و پایین پیراهنم در خون عباس کشیده میشد تا از در حیاط بیرون رفتم و هنوز چشمم سرگردان سر بریده عباس بود که دیدم در کوچه #کربلا شده است...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
4_5780554603460297866.mp3
5.86M
🔊 #صوت_شهدایی
✨ خوش به حال شهدا🕊 ...
🎤با نوای کربلایی #سید_رضا_نریمانی
#پیشنهاد_ویژه👌👌
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🍃🌹🌹🌟🌹🌹🍃
🌸شهید #سیدمرتضی آوینی :
🍃شــب 🌙است و
🌸#چشم اسیران دنیا خفته است ،
🍃 و چشم بیداردلان باز .
🌸بیـدار باش بـرادر
🍃که هنگام بیـداری است . . .
#شهید_احمد_کاظمی
#شهادت_زیبا_ترین_ارزو
#شبتون_شهدایی 🌙
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
❣ #سلام_امام_زمانم❣
#هر صبــــ🌤ــح که #سلامـــت می دهــم
و یادم می افتد که صــاحبی
چون تــــ✨ـــو دارم : 😍
🍃🌸🌸🌸🌸🍃
#کریـــ🍃ــم ، مهــ❤️ــــربان ، دلســـــوز ، رفیق ،
دعـــــاگو 🤲، نزدیک ...
و چه احســـاسِ نابِ آرامـــش بخـــش
و #پرامیـ🍃دی است داشتنِ ت✨و ...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸🍃
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❤️💥❤️💥❤️
تــــ💖ـــــو با خندہ 😁
دوا ڪردی
تمـــــــام #درد هـایم را
ڪدام اڪسیر جاویدی
درون خنــــ🌼ــــدہ ات
پیـداست . . .
#شهید_قاسم_سلیمانی
#سلام_صبحتون_شهدایی🌷
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🍃🌸🍃🌺 ۱۶ اردیبهشت ۹۵ 😔 گرامی می داریم یاد شهدای کربلای #خانطومان را که در چنین روزی، فدایی عمه ساد
🌻🌱🌻🌱🌻
🥀جمله ،جااااااانم... جااااااانم... محمود .
او،در اوج و اضطراب
به همه ی مان #آرامش میداد .
🌾 تک و پاتکدرگیری ( حمله و ضد حمله) و حتی خط #نگهداری حجم تماسمان با ادوات و توپخانه زیاد بود،
به طوری که در تمامی ساعات روز و شب 🌟صدای محمود محمود پشت بی سیم به گوش میرسید .
🌺به نظرم یک چیزی که همه را بی ملاحظه کرده،به طوری که سطح توقع و انتظار همه را از #ادوات بالا برده بود پاسخ شهید محمود رادمهر به تماس ها بود .
🍃کلمه ی جااااااانم... جااااااانم... محمود .
در اوج درگیری و اضطراب به همه ی مان آرامش میداد و از #طرفی ما را نیز متوقع کرده بود .
🌼و چه کسی میداند شاید در خواست خمپاره از ادوات و #محمود محمود بچه ها
بهانه ای بود تا ،جاااااانم جاااانم محمود #شهید رادمهر از التهاب شان بکاهد .
راوی: همرزم شهید
#شهید_محمود_رادمهر🌷
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
☘☘☘
#تلنگر
☘هیچ وقت نگو:
محیط #خرابه، منم خراب شدم
💥هر چه هوا سردتر باشد،
لباست را بیشتر میکنی‼️
☘پس هر چه #جامعه فاسدتر شد،
تو لباس👚 تقوایت را بیشتر 👌
#شهدا_شرمنده_ایم🕊
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
Page283.mp3
796.9K
🔻طرح تلاوت روزانه قرآن کریم
✨سوره مبارکه اسراء✨
#قرائت_صفحه_دویست_هشتادو_سه
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#خاطرات_شهدا 🌷 🔸سال دوم طلبگی بودم. همین که وارد کلاس شد بنا کرد به پرسیدن درس روز های قبل. از قضا
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
💥مــا عقب #ماندگـان عصــر هـوس
چیزی از عاشقانه 💞هایت نمیفهمیم
☄اینجا هرچیزی #بی رنگ
از یاد خدا باشد
#روشــــنفکـری اســــت ... ✅
#شهید_محمدحسن_دهقانی🌷
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❄️✨❄️✨❄️✨❄️ 💥مــا عقب #ماندگـان عصــر هـوس چیزی از عاشقانه 💞هایت نمیفهمیم ☄اینجا هرچیزی #بی رنگ از
6⃣9⃣2⃣1⃣#خاطرات_شهدا🌷
♦️ویژگی بارز #محمدحسن شوخ طبعی او بود؛ در تمام #جمعها شادی میآورد و همه آن را دوست داشتند.
تمام خاطرات ما از محمد حسن به #خنده 😃و شادی است؛ حتی بچه های دوستان و همسایگان به او عمو خنده میگفتند.
🔷تمام عکسهایی🖼 که از او داریم با خنده است فقط چند عکس از او داریم که لبخند نزده وآن به خاطر این است که در مراسم عزای ابا عبدا... بوده
♦️او وقتی از سر کار می آمد با وجود همه خستگی خود را متعلق به خانواده میدانست ودر هر #ساعتی⏰ که بود بچه ها را به پارک داخل مجتمع میبرد یکی از همسایگانش میگفت هر وقت ما از پنجره بیرون را نگاه میکردیم میدیدیم شهید روی صندلی پارک نشسته و دخترانش👫 در پارک بازی میکنند.
🔷محمد حسن ارادت ویژهای به #حضرت فاطمه معصومه (ع) داشت و ده سال خادم حرم آن حضرت بود با اینکه اصالتا یزدی بود ولی چون در قم زندگی میکرد خود را جیره خوار آن حضرت میدانست و وصیت کرده بود که در قم دفن شود.⚡️
#شهید_محمدحسن_دهقانی🌾
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔸رفتم بیرون، برگشتم. هنوز حرف میزدن. پیرمرد میگفت: "جوون دستت چی شده⁉️ تو #جبهه این طوری شدی یا ما
🍁🍀🍁🍀🍁🍀🍁.
🍃صدایتیراندازیمیآید؛ از پشت صخره َ#سرَک مےکشم، حسین و بچهها👥 درگیر شدهاند...
می گوید:
"چقدر بداخلاق شدهای❓ دیدی که؛
زدیم بیچارشون کردیم"
داد میزنم:
🍃واسه چی درگیر شدی حسین? با ده نفر⁉️ قرارمون چی بود؟
میخندد... 😅میگوید:
مگه نمیدونی❓
﴿كَم مِن فِئَةٍ #قَليلَةٍ غَلَبَت فِئَةً #كَثيرَةً بِإِذنِاللَّهِ﴾
#حاجحسینخرازی🕊
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
مراسم شهادت #امام_محمد_باقر (عليه السلام)
💺سخنران:
حجت الاسلام قاسم سوري
🎤بانواي:
كربلايي حسين شيرمحمدي
📆زمان:
دوشنبه شب(٦مرداد)
🕛ساعت شروع:۲۱
🚪مكان: #مشهد یوسفی ۲۴طبقه بالای مسجدالمنتظر(عج)-پایگاه بسیج حضرت نرجس(ورود ازدرب سمت پارک)
😷لطفا باماسک ورعایت پروتکل های بهداشتی تشریف بیارید😷
💢فقط برادران
🏴هيئت محبان جوادالائمه (عليه السلام)
🍃🌷🍃🌷
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#فقط_برای_خدا ♥️ 💠آمد به خط فاطمیون. شب شکه شد. گفتیم لابد می رود یک جایی دور از هیاهوی رزمنده ها ا
#فقط_برای_خدا♥️
💠وقتی واحد گزینش،افرادی روبدلیل گذشته انها رد میکرد ناراحت میشد.
گفت:قبل سال57کدامیک از ما مسلمان بودیم؟
نفس امام باعث شد......
#عکس_بازشود👆
#شهید_قاسم_سلیمانی🌷
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📚 #داستانهای_مهدوی 6⃣#از_او_بگوئیم •••♥️ 🌸اندوهگین و غمگین با قدمهای بیرمق به پیامبر نزدی
❣﷽❣
📚 #داستانهای_مهدوی
7⃣#از_او_بگوئیم
•••♥️
🍃امام زمان (عليه السلام) ما را میبینند!
موسی بن سیار که از یاران حضرت رضا علیه السلام است میگوید:
🌸"وقتی به همراه ایشان به دیوارهای طوس رسیدیم، صدای ناله و گریهی عدهای که جنازهای را تشییع میکردند توجهمان را جلب کرد. با تعجب دیدم که امام رضا علیه السلام به جانب جمعیت و جنازه رفتند. چند قدمی در تشییع او شرکت کردند و سپس در کنار قبر، مانند فرزندی که مادر را در آغوش میگیرد، جنازه را در بغل گرفتند، برایش طلب مغفرت کردند.
🍃مبهوت بودم و با خودم فکر میکردم که امام رضا علیه السلام اولین بار است که به این سرزمین پا میگذارند! پس چگونه است که این گونه رفتار میکنند؟
امام علیه السلام که تعجب من را دیده بودند فرمودند:
👌"هر کس جنازهای از دوستان ما را تشییع کند، مثل روزی که از مادر متولد شده، گناهانش پاک میشود "
🌸سپس امام علیه السلام، دست مبارک خود را روی سینهی جنازه گذاشتند و فرمودند: " فلانی! تو را بشارت میدهم که بعد از این دیگر ناراحتی نخواهی دید! "
عرض کردم: فدایت شوم، مگر این مرد را میشناسید؟
🍃امام علیه السلام فرمود: موسی! مگر نمیدانی که اعمال شیعیان ما هر صبح و شام بر ما عرضه میشود؟
📚 بحارالانوار، ج49، ص98
اگر کسی در محضر بزرگی باشد، مراقبت و دقت خاصی را نسبت به اعمال و رفتار خود در نظر میگیرد و خیلی سنجیده و حساب شده کارهای خود را انجام میدهد.
🌸ما انسانها هر رفتاری که داریم باید بدانیم مطابق آیهی شریفهی
«وَ قُلِ اعْمَلُوا فَسَيَرَى اللَّهُ عَمَلَكُمْ وَ رَسُولُهُ وَ الْمُؤْمِنُون»
📔 توبه، 105
«و بگو كه هر عملی كنيد خدا و رسول و مومنون [ائمه] آن عمل را مىبيند [و از آن آگاه میشوند].
🍃امام عصر علیه السلام ما را می بینند؛ مراقب عملمان باشیم!
#العجل_یامولای_یاصاحب_الزمان_عج🌺
#ادامه_دارد.....
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
راضی به رضای تو_۳.mp3
8.56M
#راضی_به_رضای_تو 3
🌺نمیشه گله مند نشد، نمیشه غُر نزد، نمیشه همیشه راضی بود. مگر اینکه👇
🔮اونقدر بهش اعتماد داشته باشی؛
که مطمئن باشی، که هیچ فِعلش، جز از دریچه ی ربوبیّت و مهربانی اش نبوده و نیست.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💠 #شهید_بهشتی: ⚜اگر به بی تفاوتی کشانده شویم یعنی #مرگ_انقلاب ... 💢 #سرباز_انقلاب همیشه آماده است✊
❤️شهید بهشتی:
🌱باطن مسئولین ظاهر جامعه است
مدیر بد بیش از #رفیق بد روی کارکنان اثر میگذارد. 👌
🌱«أَلنّاسُ عَلی دِینِ مُلُوکِهِمْ».
مردم به آن بالاها نگاه میکنند.
این یک واقعیت است.💥
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 3⃣1⃣#قسمت_سیزدهم 💠 شاید اگر این پیام را جایی غیر از مقام #امام_حسن (
❣﷽❣
📚 #رمان
💥 #تنها_میان_داعش
4⃣1⃣#قسمت_چهاردهم
💠 بدن بیسر مردان در هر گوشه رها شده و دختران و زنان جوان را کنار دیوار جمع کرده بودند. اما عدنان مرا برای خودش میخواست که جسم تقریباً بیجانم را تا کنار اتومبیلش کشید و همین که یقهام را رها کرد، روی زمین افتادم.
💢گونهام به خاک گرم کوچه بود و از همان روی زمین به پیکرهای بیسر #مدافعان شهر ناامیدانه نگاه میکردم که دوباره سرم آتش گرفت.
💠 دوباره به موهایم چنگ انداخت و از روی زمین بلندم کرد و دیگر نفسی برای ناله نداشتم که از شدت درد، چشمانم در هم کشیده شد و او بر سرم فریاد زد :«چشماتو وا کن! ببین! بهت قول داده بودم سر پسرعموت رو برات بیارم!»
💢پلکهایم را به سختی از هم گشودم و صورت حیدر را مقابل صورتم دیدم در حالی که رگهای گردنش بریده و چشمانش برای همیشه بسته بود که تمام تنم رعشه گرفت.
💠 عدنان با یک دست موهای مرا میکشید تا سرم را بالا نگه دارد و پنجههای دست دیگرش به موهای حیدر بود تا سر بریدهاش را مقابل نگاهم نگه دارد و زجرم دهد و من همه بدنم میلرزید.
💢در لحظاتی که روح از بدنم رفته بود، فقط #عشق حیدر میتوانست قفل قلعه قلبم را باز کند که بلاخره از چشمه خشک چشمم قطره اشکی چکید و با آخرین نفسم با صورت زیبایش نجوا کردم :«گفتی مگه مرده باشی که دست #داعش به من برسه! تو سر حرفت بودی، تا زنده بودی نذاشتی دست داعش به من برسه!» و هنوز نفسم به آخر نرسیده، آوای #اذان صبح در گوش جانم نشست.
💠 عدنان وحشتزده دنبال صدا میگشت و با اینکه خانه ما از مقام #امام_حسن (علیهالسلام) فاصله زیادی داشت، میشنیدم بانگ اذان از مأذنههای آنجا پخش میشود.
💢هیچگاه صدای اذان مقام تا خانه ما نمیرسید و حالا حس میکردم همه شهر #مقام حضرت شده و بهخدا صدای اذان را نه تنها از آنجا که از در و دیوار شهر میشنیدم.
💠 در تاریکی هنگام #سحر، گنبد سفید مقام مثل ماه میدرخشید که چلچراغ اشکم در هم شکست و همین که موهایم در چنگ عدنان بود، رو به گنبد ضجه زدم و به حضرت التماس میکردم تا نجاتم دهد که صدای مردانهای در گوشم شکست.
💢با دستهایش بازوهایم را گرفته و با تمام قدرت تکانم میداد تا مرا از کابوس وحشتناکم بیرون بکشد و من همچنان میان هق هق گریه نفس نفس میزدم.
💠 چشمانم نیمه باز بود و همین که فضا روشن شد، نور زرد لامپ اتاق چشمم را زد. هنوز فشار انگشتان قدرتمندی را روی بازویم حس میکردم که چشمانم را با ترس و تردید باز کردم.
💢عباس بود که بیدارم کرده و حلیه کنار اتاق مضطرّ ایستاده بود و من همین که دیدم سر عباس سالم است، جانم به تنم بازگشت.
💠 حلیه و عباس شاهد دست و پا زدنم در عالم خواب بودند که هر دو با غصه نگاهم میکردند و عباس رو به حلیه خواهش کرد :«یه لیوان آب براش میاری؟» و چه آبی میتوانست حرارت اینهمه #وحشت را خنک کند که دوباره در بستر افتادم و به خنکای بالشت خیس از اشکم پناه بردم.
💢صدای اذان همچنان از بیرون اتاق به گوشم میرسید، دل من برای حیدرم در قفس سینه بال بال میزد و مثل همیشه حرف دلم را حتی از راه دور شنید که تماس گرفت.
💠 حلیه آب آورده بود و عباس فهمید میخواهم با حیدر خلوت کنم که از کنارم بلند شد و او را هم با خودش برد.
💢صدایم هنوز از ترس میتپید و با همین تپش پاسخ دادم :«سلام!» جای پای گریه در صدایم مانده بود که #آرامشش از هم پاشید، برای چند لحظه ساکت شد، سپس نفس بلندی کشید و زمزمه کرد :«پس درست حس کردم!»
💠 منظورش را نفهمیدم و خودش با لحنی لبریز غم ادامه داد :«از صدای اذان که بیدار شدم حس کردم حالت خوب نیس، برای همین زنگ زدم.»
💢دل حیدر در سینه من میتپید و به روشنی احساسم را میفهمید و من هم میخواستم با همین دست لرزانم باری از دلش بردارم که همه غمهایم را پشت یک #عاشقانه پنهان کردم :«حالم خوبه، فقط دلم برای تو تنگ شده!»
💠 به گمانم دردهای مانده بر دلش با گریه سبک نمیشد که به تلخی خندید و پاسخ داد :«دل من که دیگه سر به کوه و بیابون گذاشته!»
💢 اشکی که تا زیر چانهام رسیده بود پاک کردم و با همین چانهای که هنوز از ترس میلرزید، پرسیدم :«حیدر کِی میای؟»
💠 آهی کشید که از حرارتش سوختم و کلماتی که آتشم زد :«اگه به من باشه، همین الان! از دیروز که حکم #جهاد اومده مردم دارن ثبت نام میکنن، نمیدونم عملیات کِی شروع میشه.»
💢و من میترسیدم تا آغاز عملیات #کابوسم تعبیر شود که صحنه سر بریده حیدر از مقابل چشمانم کنار نمیرفت...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
1_13171576.mp3
5.01M
🌴شهدا شرمنده ایم
🎙حاج میثم مطیعی
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
💫❣💫❣💫❣💫
☘یک تکه #جواهرید، نورید شــ✨ــما
🍀اسطورۀ غیرت و #غرورید شـ✨ما
🍀رفتید اگر چه، زود برمیگردید
🍀زیرا که ذخیرۀ #ظهورید شـ✨ما
#شبتون_شهدایی🌙
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh