eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
27.7هزار عکس
6.1هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem زیارت نیابتی @Shahid_nazarzade
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷| در یکی از 💥در شهر حلب، تکفیری ها با موشک های پیشرفته ی (کورنت) و (تاو) ادوات زرهی را به می کشیدند🔥 به همین خاطر هیچ تانک و نفربری جرات و مانور نداشت❌ همانجا بود که به خبر دادند که چند نفر از رزمندگان زخمی شده اند ولی با وجود این موشک ها امکان جابجایی نیست🚷 👌آقا مهدی بدون و اندیشی سوار یک نفر بر شد و به سراغ بچه ها رفت🏃🚑 این در حالی بود که ممکن بود مورد اصابت موشک قرار بگیرد و زنده زنده در بسوزد😯 رفت و همه ی را یکی یکی سوار نفر بر کرد و به بیرون آورد😍✌️ |🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
…🏴 🌷ایام فاطمیه سال 92 بود. قرار شد ماکت خونه حضرت زهرا (س) رو درست کنیم. درو دیوار خونه رو گل زدیم. 🌷 موقع آتیش زدن در که شد، محمد حسین رفت بیرون، گفت: " خودت این قسمتشو انجام بده، طاقت دیدن این قسمتو ندارم...😭" 🌷اون سال ایام فاطمیه با اون تمثال خونه حضرت زهرا (س)، حالو هوایی داشت.… 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣﷽❣ 📚 •← ... 9⃣6⃣ فاطمہ و 👶مائدہ با خندہ زل زدن بہ امیرحسین و گفتن اِهَہ اِهَہ. امیرحسین یڪ قاشق فرنے برداشت و برد بہ سمت بچہ ها.🍚 صداشون بلندتر شد،سریع قاشق رو برگردوند سمت خودش و خورد! 😋فاطمہ👶 و مائدہ همونطور با دهن باز نگاهش میڪردن!😧 خندہ م گرفت،😄 قاشق رو از فرنے پر ڪردم و گرفتم جلوے دهن سپیدہ.👶رو بہ امیرحسین گفتم:😉 _خوشمزہ س؟ همونطور ڪہ قاشق رو از فرنے پر مے ڪرد گفت:😌😉 _خیلے! خندیدم😄 و چیزے نگفتم. دوبارہ قاشق رو گرفت سمت بچہ ها. بچہ ها🙁👶 با نگاہ مظلوم لب هاشون روے هم گذاشتن و آب دهنشون رو قورت دادن. قاشق رو برد سمت دهن فاطمہ، فاطمہ صدایے از خودش درآورد و سریع فرنے رو خورد.😋 تڪہ اے نون سنگڪ برداشتم، با ڪارد شروع ڪردم بہ مالیدن پنیر روے نون.گوجہ و خیار هم ڪنارش گذاشتم و گرفتم بہ سمت امیرحسین، گفتم: _همسر!😍 همونطور ڪہ بہ مائدہ غذا مے داد گفت:😌 _همسرت اسم ندارہ؟ از اول قرار گذاشتیم توے جاهاے عمومے و شلوغ،امیرحسین باشہ همسرے،😉من خانمے! توے جمع هاے خودمونے اون باشہ امیرحسین جان😍 و من هانیہ جان!😘 نهایتا هر دو "عزیزم" باشیم!😇 توے خونہ اون امیرحسینم باشہ،من هانے! و هر دو "عشقم" "نفسم" "زندگیم" و هزارتا واژہ ے محبت آمیز دیگہ! لقمہ رو سمت دهنش گرفتم وگفتم: _امیرحسینم.😍 گاز ڪوچیڪے از لقمہ گرفت و گفت: _دخترا با من! من با تو!😉 همون لقمہ اے ڪہ گاز گرفتہ بود گذاشتم توے دهنم و گفتم: _من با تو! بعد از خوردن صبحانہ، بچہ ها👶👶 رو گذاشتم توے پذیرایے چهار دست و پا برن. سہ تایے دنبال هم مے دویدن و صدا در مے آوردن. عبا و ڪتاب هاے 📚امیرحسین رو از ڪنار مبل برداشتم.هم زمان با تا ڪردن عباش نگاهش میڪردم. آروم قدم میزد،مشغول خوندن چندتا برگہ📑 بود. بچہ ها دنبالش مے افتادن، فڪر میڪردن دارہ باهاشون بازے میڪنہ! چیزے نمیگفت ولے میدونستم تمرڪزش😕 بهم میخورہ! ڪتاب ها📚 رو گذاشتم توے ڪتابخونہ، عباش رو مرتب داخل ڪمد دیوارے گذاشتم. هر سہ تا رو روڪ رو بہ سمت در هل دادم. بچہ ها دور امیرحسین جمع شدہ بودن. ڪفش ها و شنل هاے سفیدشون رو برداشتم. بہ سمتشون رفتم و گفتم: _ڪے میاد بریم دَر دَر؟😍😊 توجهشون بهم جلب شد، با عجلہ بہ سمتم👶👶 اومدن.نشستم رو زمین،سریع ڪنارم نشستن، پاهاے تپل فاطمہ رو بین دست هام گرفتم و گفتم:☺️ _دخترامو ببرم دَر دَر! مائدہ 👶😠👶و سپیدہ با اخم زل زدن بہ پاهاے فاطمہ!لپشون رو ڪشیدم و گفتم:☺️ _حسودے موقوف! بزرگ بہ ڪوچیڪ! مائدہ 👶چهار دست و پا بہ سمتم اومد، دستش رو گذاشت روے رون پام و لرزون ایستاد. دو تا دست هاش رو محڪم گذاشت روے ڪتفم. با لبخند گفتم:😊😍 _آفرین دخملم،چہ زرنگ شدہ. با ذوق جیغ ڪشید،لب هام رو گذاشتم روے لپ نرم و سفیدش،با یڪ دست ڪمرش رو گرفتم و گفتم:😊 _میشینے تا پاپاناے آجے رو بپوشونم؟ نشست روے پام. ڪفش هاے فاطمہ رو پاش ڪردم. چندسال قبل فڪر میڪردم مادرم من رو بیشتر دوست دارہ یا شهریار! حالا ڪہ خودم مادر شدہ بودم، میفهمیدم چطور دوستمون دارہ. من بچہ هام رو یڪ اندازہ دوست داشتم ولے متفاوت!😌 ڪے اون هانیہ ے شونزدہ سالہ فڪر مے ڪرد همسر یڪ طلبہ 😍و هم زمان مادر سہ تا فرشتہ بشہ؟!دخترهاے هشت ماهہ م واقعا فرشتہ بودن! فاطمہ دختر بزرگم ڪہ از همین حالا قدرت نمایے میڪرد!بہ نیت حضرت فاطمہ خودم اسمش رو فاطمہ گذاشتم.😊 مائدہ ى آروم و زرنگم ڪہ امیرحسین براے انتخاب اسمش قرآن باز ڪرد. 😌سپیدہ ے شیطون و ڪمے لوسم ڪہ من و امیرحسین باهم براے انتخاب اسمش قرآن باز ڪردیم و سورہ ے فجر اومد.☺️ نگاهم رو بردم سمت امیرحسین،😍👀 همونطور ڪہ یڪ دستش تو جیبش بود و با دست دیگہ ش برگہ ها 📑رو جلوے صورتش گرفتہ بود، تڪیہ ش رو دادہ بود بہ دیوار. استاد سهیلے چندسال پیش و مردِ زندگیم. با لبخند زل زدم🙂👀 بہ صورتش، ریتم نفس هاے من بہ این مرد بند بود.😍 حتے بیشتر از دخترهامون دوستش داشتم. هیچوقت ازش دلسرد نشدم، حتے وقتے نتونست پول خونہ جور ڪنہ😌 و اتاق گوشہ ے حیاط 🏡خونہ ے پدریش رو براے زندگے ساختیم. حتے وقتے لباس روحانیت تن میڪنہ و باهم بیرون میریم،نگاہ هاے خیرہ 👀😕و گاهاً بد رومونہ! حتے وقتے بعضے ها جلوم خیلے سنگین رفتار میڪنن چون همسر روحانے ام!😊 ولے از خودش یاد گرفتم چطور با همہ خوب ارتباط برقرار ڪنم و بگم ما تافتہ ے جدا بافتہ نیستیم! انسانیم، زن و شوهریم،زندگے میڪنیم مثل همہ! سنگینے👀😍 نگاهم رو احساس ڪرد،سرش رو بلند ڪرد و گفت: _چیہ دید میزنے دخترخانم؟!😌😉 .... ✍نویسنده: Instagram:leilysoltaniii 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣﷽❣ 📚 •← ... 0⃣7⃣ سرم رو انداختم پایین ☺️و مشغول پوشوندن ڪفش هاے مائدہ شدم. همونطور گفتم:😍 _نگاہ عشقولانہ بهت مینداختم. با شیطنت گفت:😉 _بنداز عزیزم بنداز. ڪفش هاے سپیدہ رو هم پوشوندم، مشغول دست ڪارے سر خرگوش هاے روے ڪفش هاشون بودن.سریع سوار رو روڪ هاشون ڪردم. در رو باز ڪردم و یڪے یڪے هلشون دادم تو حیاط. چنان جیغے ڪشیدن ڪہ گوش هام رو گرفتم! امیرحسین با چشم هاے گرد شدہ گفت:😳😄 _چہ شدت هیجانے! +دختراے توان دیگہ!😉 نگاهم رو روے برگہ هاش انداختم و گفتم: _موفق باشے!😊 چشم هاش رنگ عشق گرفت!لب هاش رو بهم زد: _هانیہ!😍 +جانم!😍 _خیلے ممنونم از درڪ ڪردن و همراهیات!😊 مثل خودش گفتم: _لازم بہ ذڪرہ وظیفہ بود.😌😉 ڪنارم ایستاد: _اینطورے میخواے برے تو حیاط؟!سرما میخورے.😍 نگاهم رو بردم سمت دخترها تا حواسم بهشون باشه:😊 _نہ هوا هنوز سرد نشدہ. وارد حیاط شدم و گفتم:😊 _ڪارت تموم شد صدامون ڪن. در رو بستم و رفتم سمت بچہ ها.با خندہ رو روڪ هاشون رو بهم میڪوبیدن و این ور اون ور میرفتن. جاے هستے خالے بود تا باهاشون بازے ڪنہ،باید تو اولین فرصت بهشون سر میزدم. امین رابطہ ش رو با امیرحسین در حد سلام و احوال پرسے ڪردہ بود، ولے هستے براے من عزیز بود.😊 با صداے باز شدن در حیاط نگاهم رو از بچہ ها گرفتم. بابا محمد، 👴پدر امیرحسین نون بربرے بہ دست وارد شد.با لبخند بہ سمتش رفتم و گفتم:😊 _سلام بابا جون صبح بہ خیر. سرش رو بلند ڪرد پر انرژے گفت:☺️ _سلام دخترم صبح توام بہ خیر. با ذوق😍 نگاهش رو دوخت بہ دخترها. _سلام گلاے بابابزرگ. بچہ ها نگاهے بہ بابامحمد👴 انداختن و دست تڪون دادن. بابامحمد نون بربرے رو بہ سمتم گرفت و گفت: _ببر خونہ تون.😊 خواستم جوابش رو بدم ڪہ دیدم فاطمہ بہ سمت حوض ⛲️رفت. با عجلہ دنبالش دویدم،رو روڪش رو گرفتم و ڪشیدمش ڪنار. متعجب بهم زل زد، انگشت اشارہ م رو بہ سمت حوض گرفتم و گفتم: _اینجا ورود ممنوعہ بچہ! اون ور رانندگے ڪن.😊 رو بہ بابامحمد گفتم: _ممنون باباجون ما صبحانہ خوردیم، نوش جان.😋😊 راستے امیررضا ڪے از شیراز برمیگردہ؟ سرش رو تڪون داد و گفت: _فڪرڪنم تا اسفند ماہ دانشگاهش تموم بشہ. در خونہ باز شد،امیرحسین آروم گفت: _هانیہ جان!😍 با دیدن بابا سریع دستش رو برد بالا و گفت:😊✋ _سلام بابا! بابامحمد جواب سلامش رو داد،بہ نون بربرے اشارہ ڪرد و گفت:😊 _میخورے؟ امیرحسین بہ سمت بچہ ها رفت و با لبخند گفت:😊 _نوش جونتون. همونطور ڪہ بچہ ها رو بہ سمت خونہ هل مے داد گفت: _ما بریم ڪم ڪم آمادہ شیم. پشت سرش راہ افتادم، بچہ ها رو یڪے یڪے وارد خونہ ڪرد. با صف!شبیہ جوجہ ها! بہ ساعت نگاہ ڪردم و گفتم:😧 _واے دیر شد! بچہ ها رو بردم توے اتاق، لباس هاشون رو ڪہ از شب قبل آمادہ ڪردہ بودم گذاشتم روے تخت. بلوز بلند و ساق مشڪے همراہ هد مشڪے. مائدہ👶 و سپیدہ👶 رو روے تخت نشوندم،فاطمہ رو دراز ڪردم، ڪفش هاش رو درآورم و مشغول پوشوندن ساقش شدم. زل زدہ بود بہ صورتم و دستش رو میخورد. بشگون آرومے از رون تپلش گرفتم و گفتم:😍☺️ _اونطورے نڪنا میخورمت! مائدہ و سپیدہ ڪنار فاطمہ دراز ڪشیدن. بہ زبون خودشون شروع ڪردن بہ صحبت ڪردن،دست هاشون رو حرڪت میدادن، گاهے پاهاشون رو هم بالا میبردن. فڪرڪنم از قواعد زبانشون حرڪت دست ها و پاها بود! یڪے یڪے لباس هاشون رو پوشندم، بہ قدرے گرم صحبت بودن ڪہ موقع لباس پوشوندن اذیت نڪردن.😊 .... ✍نویسنده: Instagram:leilysoltaniii 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣﷽❣ 📚 •← ... 1⃣7⃣ 🔴 امیرحسین وارد اتاق شد، تے شرتش رو درآورد و بہ سمت ڪمد رفت. همونطور ڪہ در ڪمد رو باز میڪرد گفت:😍☺️ _هانے تو برو آمادہ شو حواسم بہ بچہ ها هست. نگاهم رو دوختم بهش، پیرهن مشڪیش رو برداشت و پوشید. مشغول بستن دڪمہ هاش شد. _صبرمیڪنم تا آمادہ شے.😌 ڪت و شلوار مشڪے پوشید، جلوے آینہ ایستاد و شروع ڪرد بہ عطر زدن. از توے آینہ با لبخند زل زد بهم. جوابش رو با لبخند دادم.گفتم:😇 _حس عجیبے دارم امیرحسین. مشغول مرتب ڪردن موهاش شد:😌😍 _بایدم داشتے باشے خانمم نظر ڪردہ مادرہ! از روے تخت بلند شدم.😊 _حواست بہ بچہ ها هست آمادہ شم؟ سرش رو بہ نشونہ ے مثبت تڪون داد و بہ سمت تخت رفت. با خیال راحت لباس هاے یڪ دست مشڪیم رو پوشیدم. روسریم رو مدل لبنانے سر ڪردم، چادر مشڪــ👑ــے سادہ م رو برداشتم. همون چادرے ڪہ وقتے امیرحسین پاش شڪست بہ پاش بستم.☺️🙈 روز اولے ڪہ اومدم خونہ شون بهم داد. روش نشدہ بود بهم برگردونہ از طرفے هم بہ قول خودش منتظر بود همسفرش بشم!😌 چادرم رو سر ڪردم،رو بہ امیرحسین و بچہ ها گفتم: _من آمادہ ام بریم!😍 امیرحسین فاطمہ و مائدہ 👶رو بغل ڪرد و گفت: _بیا یہ سلفے بعد!📷😉 ڪنارش روے تخت نشستم، سپیدہ👶 رو بغل ڪردم. 📸موبایلش رو گرفت بالا، همونطور ڪہ میخواست علامت دایرہ رو لمس ڪنہ گفت: _من و خانم بچہ ها یهویے!😍 بچہ ها شروع ڪردن بہ دست زدن. از روے تخت بلند شدم،سپیدہ👶 رو محڪم بغل گرفتم. رو بہ امیرحسین گفتم: _سوییچ ماشینو بدہ من برم سپیدہ رو بذارم. دستش رو داخل جیب ڪتش ڪرد و سوییچ رو بہ سمتم گرفت. از خونہ خارج شدم، حیاط رو رد ڪردم،در ڪوچہ رو باز ڪردم و با گذاشتن پام توے ڪوچہ زیر لب گفتم: _یا فاطمہ!😊🌸 بہ سمت ماشین امیرحسین رفتم، سپیدہ رو گذاشتم عقب،روے صندلے مخصوصش، امیرحسین هم فاطمہ 👶و مائدہ رو آورد. باهم سوار ماشین شدیم،ماشین رو روشن ڪرد و گفت: _بسم اللہ الرحمن الرحیم. همونطور ڪہ نگاهش بہ جلو بود گفت: _پیش بہ سوے نذر خانمم! 😍💕😍💕😍💕😍💕😍💕 شیشہ ے ماشین رو پایین دادم،با لبخند بہ دانشگاہ نگاہ ڪردم و گفتم: _یادش بہ خیر!😇 از ڪنار دانشگاہ گذشتیم،امیرحسین سرعتش رو ڪم ڪرد،وارد ڪوچہ ے حسینیـ💚ـــہ شدیم. امیرحسین ماشین🚙 رو پارڪ ڪرد، هم زمان باهم پیادہ شدیم. در عقب رو باز ڪرد، فاطمہ رو بغل ڪرد و گرفت بہ سمت من. مائدہ و 👶👶سپیدہ رو بغل ڪرد، باهم بہ سمت حسینیہ راہ افتادیم. چند تا از شاگردهاے امیرحسین ڪنار حسینیہ ایستادہ بودن سر بہ زیر سلام ڪردن. آروم جوابشون رو دادیم، امیرحسین گفت:😊 _هانیہ،خانم محمدے رو صدا ڪن ڪمڪ ڪنہ بچہ ها رو ببرے خیالم راحت شہ برم! وارد حسینیہ شدم، شلوغ بود. نگاهم رو دور حسینیہ ے سیاہ پوش چرخوندم. خانم محمدے داشت با چند تا خانم صحبت میڪرد. دستم رو بالا بردم و تڪون دادم. نگاهش افتاد بہ من، سریع اومد ڪنارم بعد از سلام و احوال پرسے گفت:😟 _ڪجایید شما؟! صورتم رو مظلوم ڪردم و گفتم: _ببخشید زهرا جون یڪم دیر شد. باهاش بہ قدرے صمیمے شدہ بودم ڪہ با اسم ڪوچیڪ صداش ڪنم.☺️ _خب حالا! دو تا فسقلے دیگہ ڪوشن؟! بہ بیرون اشارہ ڪردم و گفتم: _بغل باباشون.😊 دستش رو روے ڪمرم گذاشت و گفت: _بریم بیارمشون. باهم بہ سمت امیرحسین رفتیم. امیرحسین با دیدن خانم محمدے نگاهش رو دوخت بہ زمین. خانم محمدے مائدہ رو از بغل امیرحسین گرفت،چادرم رو مرتب ڪردم و گفتم:👶😊 _امیرحسین سپیدہ رو بدہ! نگاهم ڪرد و گفت:😍 _سختت میشہ! همونطور ڪہ دستم رو بہ سمتش دراز ڪردہ بودم گفتم:😌😊 _دو قدم راهہ،بدہ! مُرَدَد سپیدہ رو بہ سمتم گرفت، سپیدہ رو ازش گرفتم.سنگینے بچہ ها اذیتم میڪرد،لبم رو بہ دندون گرفتم. رو بہ امیرحسین گفتم:😊😍 _برو همسرے موفق باشے! فاطمہ و سپیدہ رو تڪون دادم و گفتم:😍😉 _خداحافظ بابایے! نگاهش رو بین بچہ ها چرخوند و روے صورت من قفل ڪرد!😍 _خداحافظ عزیزاے دلم. با خانم محمدے دوبارہ وارد حسینیہ شدیم، صداے همهمہ و بوے گلاب 🌸باهم مخلوط شدہ بود. آخر مجلس ڪنار دیوار نشستم، بچہ ها رو روے پام نشوندم،با تعجب بہ بقیہ نگاہ میڪردن. آروم موهاشون رو نوازش میڪردم، چند دقیقہ بعد صداے امیرحسین از توے بلندگوها پیچید: اعوذ بااللہ من الشیطان الرجیم،بسم اللہ الرحمن الرحیم با صداے امیرحسین،صداے همهمہ قطع شد. بچہ ها با تعجب اطراف رو نگاہ میڪردن، 😳☺️دنبال صداے پدرشون بودن. سرم رو تڪیہ دادم بہ پرچـ🏴ــم یا فاطمہ. قطرہ ے😢 اشڪے از گوشہ ے چشمم چڪید! مثل دفعہ ے اول، بدون شروع روضہ! صداے امیرحسین مے اومد. بوسہ ے ڪوتاهے روے "یا فاطمه" نشوندم و گفتم: _مادر! با دخترام اومدم! ✍نویسنده: Instagram:leilysoltaniii 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
YEKNET.IR - roze 3 - fatemie 1399.10.06 - motiee.mp3
6.53M
🔳 🌴ای شفایت آرزوی مرتضی 🌴اشک تو آب وضوی مرتضی 🎤 👌بسیار دلنشین 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💟محمدرضا هم بود و هم فرمانده سفارش کرده بود روی سنگ قبرش بنویسند: (سلام الله علیها) ★اونقدر رابطه اش با قوی بود که مثل بی بی شد🌷 💟خمپاره خورد💥 به سنگرش بچه ها رفتند بالاسرش ★دیدند ترکش خورده به چپ و بازوی راستش😔 📚 کتاب خط عاشقی 2 🌙 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ ✼بیا بیا گل زهرا، توست ✻صفاے از، صفاےمادرتوست ✼بیاکه باتن خونین💔هنوزمنتظراست ✻که تو تنها، دواے مادر توست 🏴 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🔸دعوا سر سربند بود ❣با بستن تو آرام شدند 🔸از داغ غمت🖤 بی بی جان خوش آن که با تیر خورده گمنام شدند🌷 🔹اتیکت کشف شده همراه شهید در منطقه شلمچه در ایام 🌺 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
YEKNET.IR - zamine - fatemie 1399.10.06 - motiee.mp3
5M
احساسی (عج) 🍃نفسمون گرفت به دادمون برس 🍃خودت به داد دلای خون برس 🎤 👌بسیار دلنشین 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃در سرمای ۸دی ۱۳۷۰ دنیا آمد. وجودش گرما بخش خانواده آبیاری شد😎 🍃مادر بزرگش از دیار باقی نوید آمدنش را در خواب به مادرش داد و با آوردن ظرفی بزرگ از میوه، وعده داده بود "خداوند نظری ویژه بر تو دارد و پسری بر تو عطا کرده."😍 🍃تک پسر بود و دردانه اهل خانه به خصوص . کمربند مشکی در دان ۳ رشته کونگ‌فو، دان ۳ رشته جودو و دان ۳ رشته هاپکیدو را داشت. همچنین استاد مربی و داوری بین المللی ورزش رزمی را از کره گرفته بود. حکم‌های قهرمانی فراوان از چند کشور مختلف در وزن خودش داشت🤗 🍃شاید پدرش هرگز فکر نمی کرد به خاطر همین فعالیت های عباس، روزی فرزندش از او در اعزام به پیشی بگیرد! 🍃شهید خوب می دانست، مادر در فراغش اشکی نخواهد ریخت مگر به یاد و برادرش . به مادر قول داده بود اول شما را از خداوند می خواهم بعد هموار شدن اعزام و رسیدن به را❣ 🍃شهید خوب می دانسته کجا قدم می گذارد که در اش نوشته: "مردم این زمانه ما را سرزنش می کنند که کجا میرویم و برای چه کسی می جنگیم ؟! اینان غافلند که ما خودمان قدم بر نمیداریم گویی مارا صدا می زنند! قلبمان پایمان را به حرکت وا میدارد. روی پیشانی مان مهر شهادت زده اند."😌 🍃پدر و مادرشهید بارها در مصاحبه ها گفته اند"او دوبار در خواب شهادتش را دیده بود! بار اول در سن ۱۳ سالگی، بار دوم یک سال قبل از شهادت." او حتی نحوه شهادتش را دیده بود و وقتی مادر از جزئیات خوابش پرسید گفت:"طاقت شنیدنش را نداری." 🍃بعد از شهادت هم گویی یک دل و دو دلدار شده بود، که موقع حمل پیکرش، موشک بهش اصابت کرد و به قول مادرش اِربا اِربا شد و از بین ذره ای استخوان و خاکستر با تشخیص DNA به وطن بازگشت😓 🍃عباس بارها گفته بود، نباید بی بی را تنها بگذاریم. پس ماند. ولو با خاکستروجودش، بانویش را تنها نگذارد 🍃بعد از شهادت این بابای جوان 24 ساله، پدرش حواسش به سه بچه عباس که هرگز نکرده بود هست. 🍃مادرش هم به آرزویش رسید. او مدام از خداوند می خواست اگرعباسش لیاقت شهادت دارد شهید شود، اما هرگز نبیند به ببرندش. ✍نویسنده: 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔹سال 1367 بود که یا همان هادی به دنیا آمد. او در و چند روز بعد از ایام فاطمیه🏴 به دنیا آمد.                  🔸وقتی تقویم🗓 را که می بینند درست مصادف است با (علیه السلام ) بر همین اساس نام او را محمدهادی می گذارند😊 🔹عجیب است که او و دلـ❤️ـداده (علیه السلام) شد و در این راه و در شهر امام هادی (علیه السلام) یعنی به شهادت🌷 رسید. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃🍃🍃 🌷نزدیک مراسم محمودرضا بود که یک روز آمد و گفت: «من کت و شلوار برای مجلس عقد نخریده ام» من هم سر به سرش گذاشتم و گفتم: تو نباید بخری که خانواده باید برایت بخرند. 🌷خلاصه با هم برای رفتیم. محمودرضا حتی هنگام خرید کت و شلوار دامادی اش هم حال و هوای همیشگی را داشت، اصلا به خرید نبود و دقت نمی کرد در عوض من مدام می گفتم مثلا این رنگ خوب نیست و آن یکی بهتر است و ... 🌷هیچ وقت فراموش نمی کنم در گیر و دار خریدن کت شلوار به من گفت: «خیلی سخت نگیر، شاید (عج) امشب کردند و عروسی ما به تعویق افتاد.» یعنی گویا تمام لحظات زندگی، یک اتفاق مهم بود یا حداقل شناخت من از محمودرضا اینطور بود. 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
هدایت شده از 
12_3_Mahdi_Rasuli(Rahiyan_Nour)_(www.rasekhoon.net).mp3
9.35M
قسم به پاکی ... بسیار زیبا👌 🎤 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
⭐️تو شدی ❣و دور💫 شهر چیده شدی ⭐️و من به خون شقایق🥀 قسم ❣ از حاشیه بر روی متن خواهم نوشتـ✍ ⭐️بر روی هرچه که ❣یاد تو💭 را کرده است 🌙 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 🌺بی اذن هـرگـز عددی صد💯 نشود ♻️بر هر که نظر کنی دگر نشود 🌺 ، تو دعـا کن که بیاید مهــ♥️ـدی ♻️زیرا اگر دعـا کنی دگر رد نشود✘ 🌸🍃 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
تر از شعر تبسمت☺️ هیچ نیافته ام .. بزن ‌و بگذار خنده عاشقانه ات♥️ کام را قند نماید 😍 🌺 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
هم شهید میشوند یا شهید پرور🌷 می شوند خواهرم تو مانده ای که ⇜ازآنچه که شهدا برایش خون❣دادند ↵دفاع کنی از ↵دفاع کنی از اعتقادت...✌️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
: عده ای از شهید میشوند آن هم گمنام🌷 دخترانی که چادرشان بوی (س) میدهد. دخترانی که کارهایشان به چشم نمی آید و با یک قدرت دیگر معامله کردند✅ دخترانی که بار سنگین را به دوش میکشند ولی به چشم نمی آید؛ چون ندارد چون از روی این کار را انجام میدهند. چون فقط با تغییر دکور خانه، دیگران متوجه میشوند خانه🏡 تغییر کرده و کارهای دیگرشان به چشم نمی آید دخترانی که بوی غذایشان🍲 در خانه میپیچد. به فرزند کوچکشان یاد میدهند😍 برایش کتاب میخوانند به ظاهر خود و کودکشان میرسند در پای منتظر هستند منتظر آمدن صدای . ین کارها بماند کنارش مشغول هستند📚 دخترانی که به دور از "چشم و هم چشمی" زندگی میکنند و بر سخت نمیگیرند⛔️ خواسته هایی که در توان همسرشان را به زبان نمی آورند. اینها همان های گمنامند. جهاد میکنند فقط در میدانِ نیستند. کار میکنند فقط آچار به دست نیستند❌ برای همین میگوییم گمنامند آنها علاوه بر خیلی صفات دیگر از مادرشان به ارث برده اند. روی مزارشان نمینویسند(شهیده)‌ چون مثل مادرشان این دختران مورد واقع نشدند اینها معنی بودن را درک کردند❤️ اینها رسالت شریف را درک کردند.☺️ که در دامنش ها🌷 احمدی روشن ها🌷 و محمدرضا دهقان ها🌷 رو تربیت میکنه... اخه شنیدی که میگن از دامن زن مرد به معراج میرسه☝ این کارِ 💞 است. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh