🍃 به قول خودش، در تمام #تنهایی و بی کسی اش، دست هایش فقط در خانه #خدا را زد وچشم هایش بهانه او را گرفت و بارید😢
🍂 پدرش را سرطان در هم پیچید و آسمانی شد. #مادر، شد نان آور خانواده، آن هم چه نانی...! نانی که، چرک از رخت ها می ربود و خشت خشت آماده می کرد برای سر پناه مردم.
🍂 علی در #یازده_سالگی وارد عرصه مبارزه شد وفعالیت هایش را از مسجد🕌 محل آغاز کرد.
🍃نام مادر#شهید، ننه علی " سکینه پاکزاد " است وبه راستی فرزند پاکی زاده .پاکزاد و زاده پاک هردو در جبهه ها حضور داشتند👊
🍂گویی جسم اثیری اش در کالبد جسم اسیری نمی گنجید که#ازدواج هم نتوانست طعم، لعبت دنیا را به او بچشاند. چهار ماه بعد از ازدواجش💍 بود که به سوی #عشق حقیقی پرکشید🕊
بر مزارش نوشتند:
زادروز: ۱۳۴۵/۸/۱۸
شهادت: ۱۳۶۵/۱۰/۴
🍃بعد از این #تاریخ تا مدت ها هنوز چندین خانواده با تاریکی شب، چشم شان به در خشک بود. بلکه دوباره زنگ خانه، نوید آمدن ناشناسی را بدهد که برایشان آذوقه پشت در می گذاشت😥
✍نویسنده: #سودابه_حمزه_ای
به مناسبت سالروز شهادت
#شهید_علی_شفیعی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
💢کاش یه #تخریب_چی می زد به
معبر #نفس_ما تخریب می کرد
💢آنچه #من است و هوای نفس
که گاهی بد جور گیر می کنم😔
میان مین های #غفلت و گناه🔞
#شهدا_گاهی_نگاهی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
Garsha Rezaei - Delam Gerefte Ey Rafigh - Garsha Rezaei WwW.Pop-Music.Ir.mp3
8.67M
🎧🎧
دلم گرفته ای رفیق💔😭
🎤🎤 #گرشا_رضائی
تقدیم به همه عزیزانی که #رفیق_شهید دارن💐💐
#بسیار_زیبا👌👌
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#من_و_رفیق_شهیدم🌷
♦️هممون میدونیم #شهید_زندست و به انقلابی که به ثمر رسونده✌️ سر میزنه و مدام اونو از گزند خطرات⚠️ و #تهدیدات حفظ میکنه.
💟حالا تصور کنیم با یکی از #شهدا بتونیم رابطه دوستی💞عاطفی برقرار کنیم😍
♦️فکر میکنین چه اتفاقی میفته⁉️
روح #شهید با روح شما رفیق و #همراه میشه.
💟از فردا حضور شهید رو #همیشه کنار خودتون👥 احساس میکنید چون روح شما همیشه #همراهتونه
♦️در طول روز هواتونو داره😌
⇜موقع درس خوندن📚
⇜نماز📿 و انجام طاعات
⇜غذا خوردن🍜
⇜مسجد🕌 رفتن
⇜گردش🚕 و #همه فعالیته ها....
💟براتون مدام #دعا میکنه
چون شهدا فوق العاده👌 رفیق باز بودن و هستند! نه تنها برای #نماز_صبح که بعد از مدتی برای خوندن نماز شب هایی📿 باصفا #بیدارتون میکنن.
♦️در هر مرحله از زندگی که چند گزینه✅ انتخاب داشته باشید, به راحتی گزینه #اصلح رو نشونتون میدن😍
💟لذت بندگی, #عبادت, طاعت و معنویت رو به دوست خودشون❤️ خواهند چشاند.
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
❣﷽❣
📚 #رمــان
•← #من_با_تو ...
5⃣6⃣ #قسمت_شصت_وپنجم
شهریار رو بہ من جدے ادامہ داد:😄
_خواهرم حداقل همین تهران مراسم میگرفتے!تا قم نمے رسیما!
مادرم با تحڪم گفت:😐
_شهریار!
شهریار نگاهے بہ مادرم انداخت و گفت:😄
_چشم مامان جونم چیزے نمیگم!
پدرم با خندہ گفت:😃
_آفرین.
عاطفہ نگاهم ڪرد و با اضطراب گفت:
_هانیہ چادرت ڪو؟ 😟
خواستم دهن باز ڪنم ڪہ شهریار گفت:😜
_رو سرش!
برادر بزرگم نمڪدون ☺️شدہ بود! یعنے خوشحال بود، خیلے خوشحال! عاطفہ گفت:😌
_منظورم چادر سفیدہ!
آروم گفتم:😇
_جیران خانم میارہ!
صداے هشدار پیام📲 موبایلم بلند شد،با عجلہ موبایلم رو از توے ڪیفم درآوردم.
رمز رو زدم و وارد صندوق پیام ها شدم.
حنانہ بود.☺️🙈
"عروس خانم ڪجایے داداشم رماتیسم گرفت از بس این ڪوچہ رو بالا پایین ڪرد"
بے اختیار لبخندے روے لبم نشست،عاطفہ با شیطنت گفت:😉
_یارہ؟
سرم رو بلند ڪردم و گفتم:☺️
_نہ خواهر یارہ!
مادرم برگشت سمت ما و گفت:
_هانے،بهارم دعوت ڪردے؟
سرم رو تڪون دادم:
_آرہ میاد حسینیہ!😊
یڪ ساعت بعد رسیدیم سر خیابون دانشگاہ،🚗
پدرم خیابون رو رد ڪرد و وارد ڪوچہ ے حسیــ💚ــنیہ شد. لبم رو بہ دندون گرفتم و شروع ڪردم بہ جویدن.
نزدیڪ حسینیہ رسیدیم،
سهیلے💓 دست بہ سینہ جلوے حسینیہ قدم مے زد. سرش رو بلند ڪرد، نگاهش افتاد بہ ما. ایستاد، پدرم براش بوق زد، با لبخند سرش رو تڪون داد.☺️😍
پدرم ماشین رو پارڪ ڪرد
و پیادہ شد.
سهیلے و پدرم مشغول صحبت شدن.
ڪت و شلوار آبے نفتے با پیرهن سفید پوشیدہ بود. موها و ریش هاش مرتب تر از همیشہ بود!☺️
استادم داشت داماد مے شد!دامادِ من!😍
مادرم چادرش رو مرتب ڪرد و پیادہ شد،عاطفہ چشمڪے بہ شهریار زد و گفت:😉
_مام بریم.
دستگیرہ ے در رو گرفتم و گفتم:😊
_باهم بریم!
شهریار در رو باز ڪرد و پیادہ شد. عاطفہ هم پشت سرش!
نگاهم بہ شهریار و عاطفہ بود ڪہ چند تقہ بہ شیشہ ے پنجرہ ے ڪنارم باعث شد ڪہ سرم رو برگردونم. پدرم بود،
در رو باز ڪردم و پیادہ شدم.
پدرم دستم رو گرفت،باهم قدم برمے داشتیم، چند قدم با سهیلے فاصلہ داشتیم. با دیدن من نگاهش رو دوخت بہ گوشہ ے چادرم و گفت:☺️
_سلام!
آروم جوابش رو دادم.
دیگہ نایستادم و وارد حسیــ💚ـنیہ شدم.
با لبخند😊 بہ حسینیہ نگاہ ڪردم، برعڪس دفعہ ے اولے ڪہ اومدم سیاہ پوش نبود!
🎊ماہ شعبان بود و حسینیہ هم رنگ ماہ گل بارون 🎀🎊و با پرچم هاے رنگے چیزے ڪہ قشنگترش مے ڪرد سفرہ ے عقد سفید و نقرہ اے بود ڪہ وسط حسـ💚ـــینیہ مے درخشید!
مادرم و عاطفہ همراہ جیران خانم و حنانہ ڪنار سفرہ ے عقد نشستہ بودن. خانم محمدے با لبخند 😊بہ سمتم اومد و روبوسے ڪرد.
حنانہ و جیران خانم هم اومدن ڪنارمون. جیران خانم گونہ هام 😊😘رو بوسید و تبریڪ گفت.
حنانہ با شیطنت گفت:
_مامان خانم من ڪہ گفتہ بودم عروستو دیدم.😉😌
چشم غرہ اے بہ حنانہ رفتم،جیران خانم بستہ ے سفیدے بہ سمتم گرفت و گفت:😊
_هانیہ جان برو چادرتو عوض ڪن!
تشڪر ڪردم 😊
و بستہ رو ازش گرفتم،همراہ حنانہ رفتیم گوشہ ے حسیــ💚ـنیہ،چادر مشڪے م رو درآوردم و دادم بہ حنانہ.
بستہ رو باز ڪردم،
چادر سفید تورے✨ با اڪلیل هاے نقرہ اے! هم خونے جالبے با سفرہ ے عقد داشت.😊
شال سفید رنگم رو مرتب ڪردم،چادر رو سر ڪردم.
رو بہ حنانہ گفتم:
_چطورہ؟😌
با ذوق نگاهم ڪرد و گفت:😍👌
_عالے!
حنانہ دو سال از من ڪوچیڪتر بود اما روحیہ ے شیطونش بہ یہ دختر نوزدہ سالہ نمیخورد! دوربینش 📸رو گرفت سمتم و گفت:😊✋
_وایسا!
با خندہ گفتم:☺️🙈
_تڪے؟
نگاهش رو از دوربین گرفت و گفت:😉
_چہ هولے تو! خوبہ چند دیقہ دیگہ محرم میشید! چند دیقہ دیگہ عڪس دونفرہ بخواہ.
بشگونے از دستش گرفتم و گفتم:☺️
_بچہ پررو!خواهر شوهر بازے درنیار.
حنانہ بے توجہ بہ بشگونے ڪہ ازش گرفتم سریع دوربین رو بالا برد و عڪس گرفت!
با لبخند گفت:
_بفرمایید اینم اولین عڪس دونفرہ!😉😍
با تعجب گفتم:😳
_وا!
با چشم و ابرو بہ پشت سرم اشارہ ڪرد. سرم رو برگردوندم، سهیلے چند قدمیم ایستادہ بود.
جا خوردم مثل خنگ ها گفتم:
_واااا!
سریع دستم رو گذاشتم روے دهنم!☺️ حنانہ شروع ڪرد بہ خندیدن.😄 سهیلے لبش رو بہ دندون گرفتہ بود،
مشخص بود خودش رو نگہ داشتہ نخندہ!☺️🙊
#ادامه_دارد ....
✍نویسنده: #لیلی_سلطانی
Instagram:leilysoltaniii
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❣﷽❣
📚 #رمــان
•← #من_با_تو ...
6⃣6⃣ #قسمت_شصت_وششم
خجالت زدہ خواستم برم پیش بقیہ ڪہ حنانہ گفت:😟
_هانے خوبے رنگ بہ رو ندارے!
آروم گفتم:😣
_خوبم یڪم فشارم افتادہ.
سهیلے😍 سریع دستش رو داخل جیب شلوارش ڪرد و شڪلاتے🍬 بہ سمتم گرفت. حنانہ نگاهے بهمون انداخت و گفت:😌😉
_خب من برم!
و چشمڪے نثارم ڪرد.
نگاهم رو دوختم بہ دست سهیلے. آروم گفت:😊
_براے فشارتون!
چند لحظہ بعد ادامہ داد:☺️
_شیرینے اول زندگے!
گونہ هام☺️🙈 سرخ شد،آب دهنم رو قورت دادم و شڪلات رو ازش گرفتم. زیر لب گفتم:
_ممنون!
+سلام زن داداش!😄✋
سرم رو بلند ڪردم،امیررضا سر بہ زیر چند مترے مون ایستادہ بود.
چادر رو روے صورتم گرفتم و گفتم:
_سلام!
سهیلے با لبخند نگاهش ڪرد،سریع رفت ڪنار سفرہ ے عقد.
با عجلہ گفتم:😊
_منم برم پیش خانما دیگہ!
بدون اینڪہ منتظر جوابے ازش باشم رفتم بہ سمت بقیہ.
بهار هم رسید،محڪم بغلم ڪرد زیر گوشم زمزمہ ڪرد:
_هانے این برادر شوهرت چند سالشہ؟
آروم گفتم:😄
_از ما ڪوچیڪترہ!
از خودش جدام ڪرد و زیر لب گفت:
_خاڪ تو سرت!😕😄
صداے یااللہ گفتن مردے باعث شد همہ بلند بشن.
روحانے👳♂ مسنے وارد شد،پشت سرش هم پدرم و پدر سهیلے. سهیلے بہ سمت مرد رفت و باهاش دست داد.
با اشارہ ے مادرم،نشستم روے صندلے.
بهار و حنانہ هم سریع بلند شدن و تور سفید رنگے رو از دو طرف بالاے سرم گرفتن.
جیران خانم دو تا ڪلہ قند ڪوچیڪ تزیین شدہ سمت عاطفہ گرفت و گفت:😊
_عاطفہ جون شما زحمتش رو میڪشے؟
عاطفہ با گفتن با ڪمال میل،ڪلہ قندها رو از جیران خانم گرفت و پشت سرم ایستاد.
چادرم رو جلوے صورتم ڪشیدہ بودم، روحانے ڪنار سفرہ ے عقد نشست، مشغول صحبت با سهیلے بود. هنوز هم نمیتونستم بگم امیرحسین! 😊سهیلے ڪتش رو مرتب ڪرد و روے صندلے ڪناریم نشست. استرسم بیشتر شد،انگشت هام رو بہ هم گرہ زدم.😣
روحانے شروع ڪرد بہ صحبت ڪردن.
انگشت هام رو فشار میدادم. صداے سهیلے پیچیید تو گوشم:😊
_شڪلات!
نگاهے بہ دست هاے عرق ڪرده م، ڪردم.
شڪلات🍬 بین دست هام بود،آروم بستہ ش رو باز ڪردم و گذاشتم تو دهنم.
سهیلے قرآن 📖رو برداشت وبوسید😘
آروم گفت:
_حاج آقا استادم هستن،یہ مقدار صحبتشون طول میڪشہ شڪلاتتون تموم شد بگید قرآن رو باز ڪنم.
سریع شڪلاتم رو قورت دادم،اما بہ جاے شیرینے شڪلات آرامش سهیلے آرومم ڪرد.😌😍
آروم گفتم:
_من آمادہ ام.
قرآن 📖رو باز ڪرد و بہ سمتم گرفت.
🌸🌸🌸
نگاهم رو بہ آیہ هاے سورہ ے ✨نور انداختم.
روحانے شروع ڪرد بہ خطبہ خوندن اما نمے شنیدم! حواسم پیش اون صدا بود، همون صدایے ڪہ تو همین حسینیہ بهم گفت🌟 دخترم! انگار اینجا بود،داشت با لبخند نگاهم مے ڪرد!🌟 اشڪ هام باعث شد آیہ ها رو تار ببینم،صداش ڪردم:😢
یا فاطمہ!
صداش پیچید:🌸
مبارڪت باشہ دخترم! اشڪ هام روے صورتم سُر خورد.😢
🌸🌸🌸
هم زمان روحانے گفت:
_دوشیزہ ے محترمہ سرڪار خانم هانیہ هدایتے براے بار سوم عرض میڪنم آیا وڪیلم با مهریہ ے معلوم شما را بہ عقد دائم آقاے امیرحسین سهیلے دربیاورم؟وڪیلم؟
هیچ صدایے نمے اومد،سڪوت! آروم گفتم:😊
_با اجازہ ے بزرگترا بلہ!
صداے صلوات و بعد ڪف زدن و مبارڪ باشہ ها پیچید! نفسم رو دادم بیرون.
سهیلے نگاهش رو دوخت بہ دستم،
با لبخند گفت:😍🙂
_مبارڪہ!
خندہ م گرفت،😄اشڪ هام رو پاڪ ڪردم و گفتم:
_مبارڪ شمام باشہ!😍
#ادامه_دارد ....
✍نویسنده: #لیلی_سلطانی
Instagram:leilysoltaniii
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❣ #سلام_امام_زمانم❣
جانم فدای نام شما #یاصاحب_الزمان
قربان آن مقام شما😍 یاصاحب الزمان
جان ميدهم بخاطر يک لحظه #دیدنت
دل عاشقِ♥️سلامِ شما یاصاحبالزمان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸🍃
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
چشمانت را باز کن لبخندی بزن ♥️
میسازی #تـــو با همان لبخندِ اول صبـحت، بهتریـن روزم را👌
بر لعل لبت
غنچہ ی #لبخند چہ زیباست 😍
دل در هوسِ "خندہ ی تو"
غرق نیاز است
لبخند #تو را
چند #صباحی است که ندیدیم😢
یکبار دیگر خانه ات آباد
#بخند...
بخند دل ما تنگ همین لبخند است ...
#شهید_قاسم_سلیمانی
#سلام_صبحتون_شهدایی🌺
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🍃 بعضی ها آفریده میشوند برای #جاودانگی،برای #ابدیت، برای #ماندن و بعضی #شهید میشوند تا #جاودانه بمانند.
.
🌱 تو آفریده شدی و #امانتِ آسمان بودی در آغوشِ زمین
چه خوشبخت بود زمین که چند صباحی تو را مهمان داشت.♥️
.
🌾 زرق و برق #دنیا نگهدار تو نشد! چرا که تو از ابتدا برای #آسمان بودی و روحتِ طاقتِ این همه شلوغی و بیرحمی را نداشته!
همین لطافت و بزرگیِ روح پایت را به #سوریه باز کرد...♡
.
🌱 #میلادِ_زمینیات مقارن شده با شروع #فاطمیه و تو آن فرزندِ خلفی بودی که رفتی تا #انتقامِ_سیلی_مادر را بگیری.😢
.
🍃 خانطومان؛ میدانِ #عشقبازی تو بود
آنجایی که آسمان روحت را به #آغوش کشید و زمین بوریایی شد برای جسمِ اربا اربایت...💎
.
🌾 #مادرانه ، چند صباحی را سر بر دامانش، دور از هیاهوی شهر سپری کردی اما چشم انتظاریِ #فرزندانت تو را بازگرداند.❣
.
🌱 حالا منزلگاهِ ابدیات مسیرِ گاه و بیگاه بچه هاست و تو از #قلبِ آسمان، نظاره گرِ دلتنگیها، لبخند میزنی.🙂
.
🍃 در این وانفسایِ زر و زور و تزویر؛ #دستمان را بگیر... مبادا گردبادِ دنیا ما را ببلعد.🌪
.
به وصل خود دوایی کن #دلِ دیوانه ما را...💔
#میلادت_مبارک، مدافعِ زینب
✍نویسنده: #زهرا_قائمی
☀️به مناسبت سالروز تولد
#شهید_رضا_حاجی_زاده
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❣﷽❣
📚 #رمــان
•← #من_با_تو ...
7⃣6⃣ #قسمت_شصت_وهفتم
خجالت مے ڪشیدم بگم،🙈امیرحسین! تازہ یڪ هفتہ از عقدمون میگذشت! وقتے دید چیزے نمیگم ادامہ داد:
_دزد و پلیس بازیہ؟!😉
آروم گفتم:
_نہ!ولے فعلا تا بچہ هاے دانشگاہ نمیدونن اینطور باشہ!😊
باشہ اے گفت و قطع ڪرد.
بهار دستش رو بہ سمتم دراز ڪرد و گفت:😄
_من میرم ولے جانہ عزیزت با این همہ احساسات نذار سہ طلاقہ ت ڪنہ!
همراہ بهار از دانشگاہ خارج شدیم،
بهار خداحافظے ڪرد و سوار تاڪسے🚕 شد. راہ افتادم سمت ڪوچہ پشتے دانشگاہ.
پراید سفید رنگش رو دیدم ڪہ وسط ڪوچہ پارڪ شدہ بود. با قدم هاے بلند بہ سمتش رفتم،
دستگیرہ ے در رو گرفتم و باز ڪردم.
همونطور ڪہ روے صندلے جلو مے نشستم گفتم:☺️😍
_دوبارہ سلام!
نگاهم ڪرد و گفت:☺️
_سلام.
زل زدہ بودم بہ رو بہ روم.
سهیلے بالاتنہ ش رو سمت من برگردونہ بود، دستش رو گذاشتہ بود زیر چونہ ش و بہ نیم رخم زل زدہ بود. با لحن ملایم گفت:😊
_ڪے دخترخانمو دنبال ڪردہ ڪہ نفس نفس میزنہ؟آقا پلیسہ؟
خندہ م گرفت،😄نمیدونم چرا بهم میگفت دخترخانم! منم بہ طبع گاهے میگفتم آقا پسر!
صورتم رو برگردوندم سمتش،
اما بہ چشم هاش نگاہ نمے ڪردم. سنگینے👀 نگاهش💓 ضربان قلبم رو بالا مے برد! جدے گفت:
_هانیہ خانم درمورد یہ چیزے صحبت ڪنیم بعد بریم نامزد بازے.
سرفہ اے ڪردم و گفتم:
_صحبت ڪنیم.
سرش رو نزدیڪ صورتم آورد:
_ڪو اون دختر خشمگین؟
سرم رو بلند ڪردم،
نگاہ هامون بهم گرہ خورد.👀👀 برق چشم هاے عسلیش نفسم💓 رو گرفت، سریع صورتم رو برگردوندم.
جدے گفتم:
_خشمگین خودتے!😕
خندہ ے ڪوتاہ ڪرد😄 و گفت:
_راجع بہ امین و بنیامین!
لبم رو بہ دندون گرفتم،
چرا قبل از عقد ماجرا رو بهش نگفتم؟! آروم شروع ڪردم بہ تعریف همہ چیز،مو بہ مو! بدون ڪم و ڪاست!😒
گذشتہ م،گذشتہ ے من بود!
بہ خودم و خدا مربوط نہ هیچڪس دیگہ!
این مرد همسرم بود فقط لازم بود در جریان باشہ.😔 وقتے حرف هام تموم شد،با زبون لبم رو تر ڪردم گلوم خشڪ شدہ بود!
سهیلے با اخم😠 نگاهش رو بہ فرمون دوختہ بود!
با حرص نفسم رو بیرون دادم. قضاوت و برخورد آدم ها در مقابل صداقت آزار دهندہ س!
همونطور ڪہ در ماشین رو باز مے ڪردم گفتم:
_بهترہ تنها فڪر ڪنید،ڪنار بیاید! اما اگہ پشیمونید باید قبل از عقد میگفتید! 😞✋
از ماشین پیادہ شدم،بغض ڪردم!😢
ازش توقع نداشتم،مگہ خبر نداشت؟! رسیدم سر ڪوچہ، خیابون شلوغ بود خواستم تاڪسے🚕 بگیرم ڪہ
صداش پیچید:
_ڪجا میرے؟😟
برگشتم سمتش،
رسید بہ سہ قدمیم. چادرم رو گرفتم روے صورتم،خواستم برم ڪہ صداش مانعم شد:😊
_هانیہ خانم!
لبخندے☺️ نشست روے لبم
برگشتم سمتش. سرش پایین نبود اما چشم هاش زمین رو نگاہ میڪرد با اینڪہ محرم هم بودیم باز خجالتے شدہ بود نگاهم نمیڪرد انگار خجالت میڪشید صحبت ڪنہ! نگاهے بہ اطراف ڪردم وسط خیابون بودیم و نگاہ عابرا رومون بود!
_بلہ!
دست هاش رو بہ هم گرہ زد و نگاهش رو بالاتر آورد ولے باز من رو نگاہ نمیڪرد فڪرڪنم نصف قدم رو میدید!
_چرا زود رفتے،خب یہ لحظہ ناراحت شدم!🙁
وقتے دید چیزے نمے گم ادامہ داد:
_حالا قلبت شیش دونگ بہ من محرم میشہ؟😇😍
لبخند عمیقے زدم،
میشد با این حرفش قلبم شیش دونگ محرمش نشہ؟! 😍خواستم اذیتش ڪنم با لحن جدے گفتم:😐
_نہ خیر!دیگہ باید برم خونہ عرضے ندارید؟
بہ وضوح دیدم پوست سفیدش قرمز شد،ڪلافہ دستے بہ ریشش ڪشید و گفت:😥
_حرف آخرتونہ؟
با حالت ساختگے خودم رو عصبے نشون دادم:
_اول و آخر ندارہ ڪہ!موفق باشید خدانگهدار😐✋
حرڪت ڪردم برم ڪہ سریع گوشہ چادرم رو گرفت و گفت:
_صبر ڪن!😟😒
پشتم بهش بود،لبم رو گاز گرفتم تا نخندم میدونستم دنبالم میاد! با لحن آرومے گفت:😕
_من ڪہ عذرخواهے ڪردم!
برگشتم سمتش،
دستش شل شد چادرم رو رها ڪرد! آروم و خجول گفت:☺️
_ببخشید!
این پسر چرا یڪ دفعہ انقدر خجالتے شد؟!
بے اختیار گفتم:😍🙈
_امیرحسین!
با تعجب😳 سرش رو بلند ڪرد،
چند لحظہ بعد چشم هاش مثل لب هاش رنگ لبخند گرفتن. زل زد بہ چشم هام و گفت:😍☺️
_جانہ امیرحسین!
دلم رفت براے جان گفتنش!😍☺️🙈
مثل خودش زل زدم بہ چشم هاش.
_بریم نامزد بازے؟!🙈
#ادامه_دارد ....
✍نویسنده: #لیلی_سلطانی
Instagram:leilysoltaniii
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❣﷽❣
📚 #رمــان
•← #من_با_تو ...
8⃣6⃣ #قسمت_شصت_وهشتم
چند بار پشت سر هم پلڪ زدم
ولے چشم هام رو ڪامل باز نڪردم. غلتے زدم و چشم هام رو ڪامل باز ڪردم.😇
ڪنارم خالے بود، روے تخت نشستم موهام رو ڪہ جلوے صورتم ریختہ بود با دست پشت گوش انداختم.نگاهم رو دور اتاق چرخوندم، پاهام رو گذاشتم روے موڪت نرم و بلند شدم.
بہ سمت گهوارہ ے بزرگ سفید رنگے ڪہ با فاصلہ ے متوسط از تخت بود رفتم، تور سفید رنگ رو ڪنار زدم با لبخند چند لحظہ بہ داخل گهوارہ 😍خیرہ شدم.تور رو دوبارہ انداختم و رفتم بہ سمت در. دستگیرہ ے در رو فشردم و وارد پذیرایے شدم. همونطور ڪہ در رو مے بستم خمیازہ اے ڪشیدم.
نگاهم افتاد بہ گوشہ ے پذیرایے ڪنار مبل ها، عباے سفید رنگش همراہ چند تا ڪتاب📚 اون گوشہ بود.
بلند گفتم:🗣
_امیرحسین!
صداش از توے آشپزخونہ اومد:😍
_جانم!
همونطور ڪہ بہ سمت آشپزخونہ میرفتم گفتم:😍☺️
_ڪے بیدار شدے؟!
+بعد نماز صبح نخوابیدم.😊
وارد آشپزخونہ شدم،
لباس هاے دیشب تنش نبود!تے شرت سفید رنگے همراہ شلوار ورزشے سرمہ اے پوشیدہ بود.
پس دوش گرفتہ بود!
فاطمہ آروم توے بغلش داشت پستونڪ میخورد،با دیدن من
خندید.😄
لب هام رو غنچہ ڪردم😍😚 و گفتم:
_جانم مامانے!
با ناراحتے ساختگے رو بہ امیرحسین گفتم:😊😒
_رفتے دوش گرفتے! چہ سریع میخواے آمادہ شے منم بیدار نڪردے!
همونطور ڪہ آروم مے زد بہ ڪمر فاطمہ گفت:
_خوابم نبرد گفتم ڪارامو زود انجام بدم.😊
از ڪنار ڪابینت رفت ڪنار و ادامہ داد:😉
_صبحونہ ے خانم بچہ هارم آمادہ ڪردم.
نگاهے بہ گوجہ فرنگے و خیارهاے خورد شدہ ڪہ تو بشقاب 🍽ڪنار پیالہ هاے فرنے🍚 بود انداختم.بازوش رو گرفتم و گفتم:
_تشڪرات همسرے!😍
گونہ ش رو آورد جلو و گفت:😌
_تشڪر ڪن!
با خندہ گفتم:☺️😄
_پسرہ ے پررو!
با شیطنت گفت:
_یالا دختر خانم!😌😍
رو بہ فاطمہ ڪہ با تعجب داشت نگاهمون میڪرد گفتم:😃
_از بچہ خجالت بڪش ڪپ ڪردہ!
نگاهے بہ فاطمہ انداخت و گفت:
_وا مگہ چیہ؟! مامانش میخواد باباشو خوشحال ڪنہ!☹️😄
گونہ ش رو بیشتر نزدیڪ صورتم ڪرد،لبم رو بہ دندون گرفتم.چند لحظہ بعد گفت:🙁
_الو!
زل زدم بہ فاطمہ ڪہ با ڪنجڪاوے ما رو نگاہ مے ڪرد،گفتم:😄
_انگار دارہ فیلم سینمایے تماشا میڪنہ!
با گفتن این حرف سریع روے پنجہ پا ایستادم
و گونہ ے امیرحسین رو آروم بوسیدم!😍😘 لبخندے زد 🙂😊و صورتش رو برگردوند سمتم،سرفہ اے ڪرد و گفت:😉
_لازم بہ ذڪرہ وظیفہ م بود! گول خوردے هانیہ خانم!
آروم با مشت ڪوبیدم روے شونہ ش خواستم چیزے بگم ڪہ رفت سمت میز غذا خورے و گفت:😌😇
_خب حالا چرا ڪتڪ میزنے؟بہ قول صائب گر پیشمان گشتہ اے بگذار در جایش نهم!
بشقاب گوجہ فرنگے 🍽و خیار رو برداشتم و گذاشتم روے میز.با اخم ساختگے گفتم:☺️😒
_لازم نڪردہ!
نون سنگڪ🍪 و قالب پنیر روے میز بود. نشست پشت میز،خواستم ڪنارش بشینم ڪہ صداے گریہ از اتاق خواب بلند شد. همونطور ڪہ با عجلہ میرفتم سمت اتاق گفتم:
_واے بچہ ها!☺️
در اتاق رو باز ڪردم و وارد شدم.
سپیدہ👶 نشستہ بود توے گهوارہ و گریہ میڪرد.😢همونطور ڪہ بہ سمتش مے رفتم گفتم:
_جانم دخترم،جانم.😍
نزدیڪ گهوارہ رسیدم،مائدہ آروم درازڪشیدہ بود، با چشم هاے گرد شدہ سپیدہ رو نگاہ میڪرد.خندہ م گرفت،😄 سپیدہ با دیدن من ڪمے آروم شد، همونطور ڪہ لب و لوچہ ش آویزون بود،دست هاش رو بہ سمتم دراز ڪرد.بغلش ڪردم و بوسہ ے عمیقے از گونہ ش گرفتم.😘
همونطور ڪہ موهاش رو نوازش مے ڪردم گفتم:
_نبودم ترسیدے عزیزم؟!
ساڪت سرش رو گذاشت روے شونہ م،زل زدم بہ مائدہ 👶و گفتم:
_مامانے الان میام میبرمت نترسیا.😍
آروم توے گهوارہ نشست،بہ سمت در ڪہ راہ افتادم بغض ڪرد.😢سریع گفتم:😍😊
_الان بابا میاد!
بلافاصلہ بلند گفتم:🗣
_امیرحسین میاے؟
چند لحظہ بعد همونطور ڪہ فاطمہ بغلش بود ڪنار در ایستاد.
پیشونے سپیدہ😘👶 رو بوسید، بہ سمت مائدہ👶 رفت و با دست آزادش بلندش ڪرد. مائدہ لبخندے زد و از خودش صدا درآورد.
امیرحسین نگاهش رو بین فاطمہ و مائدہ چرخوند و گفت:
_ماشااللہ! هانے بہ اینا چے میدے انقد سنگینن؟!😄
با لبخند گفتم:
_بیام ڪمڪت؟😃
همونطور ڪہ از اتاق خارج میشد گفت:
_نہ،بدو بیا صبحونہ بخوریم،دیر میشہ ها!😊
تازہ یادم افتاد،پشت سرش راہ افتادم.
امیرحسین، فاطمہ و مائدہ 👶رو گذاشت توے صندلے مخصوصشون و ڪنارشون نشست.
پیالہ هاے سرامیڪے ڪہ روشون عڪس خرس هاے نارنجے بود گذاشت جلوشون، شروع ڪردن بہ صدا درآوردن،
امیرحسین قاشق هاے ڪوچیڪ رو برداشت و رو بہ فاطمہ 👶و مائدہ گفت:😍😇
_خب اول بہ ڪے بدم؟
#ادامه_دارد ....
✍نویسنده: #لیلی_سلطانی
Instagram:leilysoltaniii
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
4_6023623372724766313.mp3
4.58M
🎵 #صوت_شهدایی
🍂ای دل وامونده، دل تنهامونده
🍂دلی که از رفیقای شهیدش جامونده
🎤🎤 #حاج_مهدی_سلحشور
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
★دلمـ تنگ #شهیدانی ست
⇜که مرا از بهر خویش نمیخواهند❌
★#دلم_تنگ شهیدانی🌷 ست
⇜که مرا با #رسم خویش میخواهند
★دلمـ💔 تنگ همانان است
⇜که با پای👣 خویش رفتند
⇜و با هزارن #تابوت برگشتند.
★دلم تنگ همانان است
⇜که از بهر حفظ #من
⇜از جـ❣ـان خویش بگذشتند...
★نه تنها #منتی برمن ندارند✘
⇜که منتم را هم #خریدارند
♡دلم تنگ #همانان است ♡...
#شبتون_شهدایی🌙
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🕯 #فاطمیه ماه خون ماه غم است
🖤فاطمیه یک #محرم ماتم است
🕯فاطمیه چشم گل پر شبنم🥀 است
🖤فاطمیه عمر گل ها هم #کم است
🕯فاطمیه دیده #مهدی تر است
🖤اشک ریزان در عزای #مادر است😭
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🖤
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌸 #شهیــدان از می توحید مستند
🇮🇷شهیدان سرخوش♥️ازجام الستند
🌸 #نمردند و نمی میرند هرگز❌
🇮🇷شهیـ🌷ـدان #زنده_جاوید هستند
⚜وَلاتَحْسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوا فی سَبیلِ اللّهِ امواتا، بَل احیاءُ عِنْدَ رَبِّهمْ یُرْزَقون
💢گمان مبر آنان که در راه خدا #شهید شدند؛ مرده اند! آنها #زنده اند و نزد پروردگارشانند🕊 و متعنمند.
#شهید_قاسم_سلیمانی
#سلام_صبحتون_شهدایی 🌺
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
مداحی_آنلاین_ارزش_مجالس_حضرت_زهرا.mp3
5.28M
🏴 #ایام_فاطمیه
♨️ارزش مجالس حضرت زهرا(س)
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #حسینی_قمی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🥀روزها پی در پی میگذرد، تاریخ باسرعت طی می شود و غمی بزرگ در این میان به چشم میخورد😔
🥀غمی جانسوز که بعد از گذشت ۱۴قرن، جای زخمش تازه است. گویا در این غم سری نهفته است که تنها #عاشقان کاشفش هستند و امروز اول این ایام است،ایامی که نه تنها #حسن و #حسین (ع)و #زینب (س)بلکه تمام شیعیان را#یتیم کرد🖤
🥀خاطره سوختن بین در و دیوار و #پهلوی شکسته از یاد شیعیان نمی رود.مگر می شود #سیلی بخورد بر صورت و لگد بر پهلو و تو در غفلت باشی؟
🥀واکنون این زخم تازه و تازه تر میشود از آن هنگام که#سه ماه میهمان بستر شد و هیچ گلایه نکرد تنها #تبسمی کرد بر تابوت و امان از آن غروبی که دیدگان برهم گذاشت و هل اتی را غرق در#ماتم گذاشت😢
"بی توبا شمع علی تا به سحر میسوزد
شمع میمیرد او بار دگر میسوزد
یک نفر مثل درختان سپیدار بلند
در خیالش همه شب بین دو در میسوزد"
✍نویسنده: #گمنام
به مناسبت سالروز شهادت #حضرت_زهرا_سلاماللهعلیها 💔
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh