eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
27.7هزار عکس
6.1هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem زیارت نیابتی @Shahid_nazarzade
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 در #عشق اگر چه منزل آخر #شهادت است، تکلیف اول است #شهیدانه زیستن... آن کس که شود #شهید او را #لیاقت است، اهل #عمل و #صدق و #امانت است. عکس باز شود👆 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌸🌿 🌺به سلامتـــــے دخترایی که مادرشونو ترجیح دادنـ بـــــه تمام برند های دنـــــیا 🌺به سلامتی دخترایـــــی که سرشون بـــــرهـ نمیــــــــــره🚫 🌺به سلامتی اون دخترایـــــی که سنگـــــین و قدم برمیـــــدارن تا مبادا 📛دل نامحرمی بلـــــرزه💓 🌺به سلامتی اون دخترایی که آزادے شونو با چـــــادر پیدا کردن و مطمئن شدن که اســـــیر دیگران نیستنـ👌 🌺به سلامتی دختـــــرایی که شونو عرضه نمیکنن به هرکس و ناکسی 🌺بهـــــ سلامـــــتی دخترایی که بهشون میگن ولی سرشار از فهم و دانایے هستن و بازم سکوت میکنن تا مـــــبادا ترک برداره چینی نازک شون😍 🌺به سلامتـــــی دخترایی که اداب چادرشونو شناختن و عاشقشـ❤️ شدن و تمام دخترایی که در کنار بودنشون ـهستن❤️👏👏👏👏 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
1⃣2⃣4⃣ 🌷 🔹از همان اوایل زندگی میدانستم عمر زندگیمان است.سبک زندگی و منش گویای این بود که متاع وجودش را خدا خریدار است👌. 🔸نور شهدا💫 در چهره اش کاملاً مشخص بود.هميشه به او میگفتم:" نازنینت را دوست دارم😍.این صورت زیبا دست تو هست. ♨️رنگ رخساره خبر میدهد از سر درون" 🔹ظاهر و چهره ی مصداق این روایت از امیرالمومنین بود که فرمودند:" ⚜هیچکس چیزى را در باطن خویش پنهان نمى دارد مگر اینکه 👈در سخنانى که از دهان او مى پرد، و در و قیافه اش آشکار مى گردد"..وقتي از زیبایی صورتش برایش میگفتم،از راز چشمان برایم میگفت.. 🔸اینکه همسرشهید همت هم عاشق آن و زیبای همسرش😍 بود.و سرانجام همان چشمها،زیباترین قربانی👌 در راه خدا شد.. 🔹ميگفت :"توهم صورت من هستی..ممکنه خدا این صورت را برای انتخاب کنه."وقتی این داستان را برایم میگفت طاقت شنیدنش را نداشتم🚫..بسیار گریه میکردم😭..این 25 روزی که بود مدام سفارش میکردم که مواظب من باش. 🔸بعد از ،وقتی بالای سر پیکر مطهرش رفتم ،و سر و صورتش را نگاه کردم،دنیا روے سرم خراب شد😭. گفتم این بود رسم ؟؟ 🔹براثر اصابت ترکش آر پی جی💥 به صورت و سر نازنین 🌷 ،جان ناقابل را تقدیم درگاه کرده بود..خدا زیبایی را به او داد و خریدار اصلیش هم خودش شد👌.خدا به صورت او هم جمال داد هم کمال. در راه خدا از گذشتند. 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
#رسم_رفاقت رفیق خوب اونی هست که #راز_نگه_دار و امین باشه یه نشونه‌اش همینه که ببینی راز بقیه رو نگه ميداره یا نه #جواد خیلی راز نگهدار بود، جوری بود که وقتی #غمی داشتیم و میرفتیم پیشش، میشد غم و ناراحتی را توی یه صندوقچه از راز گذاشت و پیشش #امانت گذاشت. #شهید_جواد_محمدی🌷 #شهید_مدافع_حرم 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌺🌺🌺🌺🌺 🌼آمده بود #بیمارستان ،کپسول اکسیژن می خواست؛ #امانت ،برای مادر مریضش.سرباز بخش را صدا زدم،کپسول را ببرد؛نگذاشت!🌼 هر چه گفتم: «امیر،شما اجازه بفرمایید.؛قبول نکرد!،خودش برداشت...» گفت: 🔴«نه!خودم می برم،برای #مادرمه.» ❤❤❤❤❤ #شهید_علی_صیادشیرازی 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
5⃣4⃣8⃣ 🌷 💠آخرین روز زندگی مشترک💞 🔸کل شب را به شب گذشت نماز صبح📿 را هم مسجد🕌 به جماعت خواند .وقتی برای بیدار شدم بهش گفتم دوساعتی⏰ بخواب امروز خیلی کار داری گفت: اگه بخوابم تو اتوبوس🚌 خوابم نمی بره، فهمیدم باید با اتوبوس برن. 🔹یک برگه ای📜 داد دستم گفت یک جا بگذارش. خیلی قرمز شده بود از خونه🏡 رفت بیرون شروع کردم به خوندن دیدم است😢 🔸وقتی برگشت خونه کلی وسیله خریده بود🛍 واسه . شروع کردم به جمع کردن وسیله هاش. ساکش رو بستم 💼 می دونه چه به من گذشت💔بچه ها بیدار شدند بچه ها رو تو بغلش گرفت💞. تازه فهمیده بودم موقع نوشتن📝 وصیت نامه چقدر گریه کرده بود😭 🔹ناهار رو از بیرون کباب گرفت🍢خیلی کم غذا خورد. فقط رو نگاه میکرد🙁 غذای رو خودش داد. بعد شروع کرد به خواباندنش😴 🔸وقتی فهمید که محمد مهیار خوابیده. لباس هایش رو پوشید👕 باهمه کرد خیلی مهربون شده بود. ولش نمی کردن🚫 تازه فهمیده بودم چرا محمد مهیار رو خوابوند 🔹گفت خودم با اتوبوس🚌 میرم تعجب کردم. گفتم: اتوبوس! تنهایی⁉️ گفت خواهش می کنم اینطور . از زیر سه مرتبه رد شد برگشت لایه قرآن رو باز کرد سوره ی بود گفت سوره ی یاسین رو زیاد برام بخوان👌 داشتم از بغض می ترکیدم😭 🔸رفت جای محمد مهیار توخواب کرد دم گوشش👂 یک حرفی زد نفهمیدم . ساکش رو برداشت. تا دم در🚪 باهاش رفتیم پشت سرش آب ریختم💦 دخترها صداش میزدند ! ! 🔹پشت سرش رو نمی کرد❌ فقط دستش رو تکان می داد👋خیلی رفت. با اتوبوس ،با یک ساک💼 خیلی ساده، 😭 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💠 حجاب و حیا روی و خیلی حساس بود، گاهی اوقات که خیلی میشدند از وضع جامعه میگفت یک چادر از حضرت (س) به خانم ها ارث رسیده، چادری که خودش یه پـــــا روضه است نمیدونم چرا بعضی از زنها ندارن .دار چادر دختر پیامبر باشن... می گفتند که هر مردی نمیتونه لباس پیغمبر بپوشه اما همه خانم ها ميتونن چادر حضـــــرت زهرا رو سر کنن... حرفشون این بود که کسی که چادر سر میکنه و امانتدار خانم میشه باید و شون هم مثل خانم فاطمه باشه...تا جایی که ميتونستند سعی میکردند تو بحث حجاب و عفاف امر به معروف کنن... 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
9⃣5⃣0⃣1⃣  🌷 💠لباس پاسداری برازنده‌اش بود 🔰من چهار فرزند داشتم که فرزند دومم بود. 21 فروردین 1366🗓 روزی بود که خداوند میثم را به من داد. همسرم بود و زمان جنگ تحمیلی💥 به صورت داوطلب به جبهه می‌رفت و در عملیات آزادسازی خرمشهر✌️ حضور داشت. 🔰پسرم از بچگی به و لباس پاسداری علاقه داشت💖 سال 1385 پاسدار شد و از ابتدا در یگان ویژه لشکر 25 کربلا خدمت کرد. مشوقش شدیم که را ادامه بدهد. 🔰همزمان درسش📚 را هم ادامه داد و جغرافیای نظامی گرفت.  میثم دو بار به اعزام شد. 21 فروردین 95 که 🎂 بود در منطقه خان‌طومان سوریه ترکش به ↵چشم، ↵گوش، ↵سر و ↵دو پایش اصابت کرد💥 و مجروح شد. 🔰او که به ایران🇮🇷 منتقل شد، دوستانش 16 اردیبهشت در کربلای به شهادت🌷 رسیدند. همرزمانش👥 می‌گویند: میثم زمانی که مجروح شده بود تا لحظه سنگرش را حفظ کرد. فرمانده گفت بیا عقب، نرفت❌ صبح که بچه‌ها رفتند سنگر را تحویل داد حالش وخیم بود و در جراحی شد.  🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
#فرازی_از_وصیت 3⃣ 💢قسمتی از وصیت نامه #شهید_مجید_پازوکی🌷 ⚜"درود بر امام امت، نایب بر حق امام زمان (عج) حضرت #امام_خمینی(ره) که هرچه داریم از وجود با برکت ایشان است که #اسلام و امت اسلامی را بعد از هزاروچهارصدسال📆 دوباره زنده نمود. ⚜قدر امام را بدانید و خالصانه👌 پیروش باشید، انقلاب اسلامی و جمهوری اسلامی #امانت الهی هستند. #وظیفة همه ما پاسداری از انقلاب و دستاوردهای آن است. صلاح دنیا و آخرت ما در #پیروی از ولایت فقیه می باشد. ⚜فعالانه در مسائل انقلاب و اجتماع شرکت نمایید✅ حضور گسترده و #آگاهانة مردم ضامن انقلاب و اصول آن است. در #نماز_جمعه شرکت کنید و شعائراسلام را زنده تر کنید✊ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
5⃣8⃣1⃣1⃣ 🌷 🔰از همان اوایل زندگی میدانستم عمر زندگیمان است.سبک زندگی و منش گویای این بود که متاع وجودش را خدا خریدار است👌. 🔰نور شهدا💫 در چهره اش کاملاً مشخص بود.هميشه به او میگفتم:" نازنینت را دوست دارم😍.این صورت زیبا دست تو هست. ♨️رنگ رخساره خبر میدهد از سر درون" 🔰ظاهر و چهره ی مصداق این روایت از امیرالمومنین بود که فرمودند:" ⚜هیچکس چیزى را در باطن خویش پنهان نمى دارد مگر اینکه 👈در سخنانى که از دهان او مى پرد، و در و قیافه اش آشکار مى گردد"..وقتي از زیبایی صورتش برایش میگفتم،از راز چشمان برایم میگفت.. 🔰اینکه همسرشهید همت هم عاشق آن و زیبای همسرش😍 بود.و سرانجام همان چشمها،زیباترین قربانی👌 در راه خدا شد.. 🔰ميگفت :"توهم صورت من هستی..ممکنه خدا این صورت را برای انتخاب کنه."وقتی این داستان را برایم میگفت طاقت شنیدنش را نداشتم🚫..بسیار گریه میکردم😭..این 25 روزی که بود مدام سفارش میکردم که مواظب من باش. 🔰بعد از ،وقتی بالای سر پیکر مطهرش رفتم ،و سر و صورتش را نگاه کردم،دنیا روے سرم خراب شد😭. گفتم این بود رسم ؟؟ 🔰براثر اصابت ترکش آر پی جی💥 به صورت و سر نازنین 🌷 ،جان ناقابل را تقدیم درگاه کرده بود..خدا زیبایی را به او داد و خریدار اصلیش هم خودش شد👌.خدا به صورت او هم جمال داد هم کمال. در راه خدا از زندگیشان گذشتند. 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣﷽❣ 📚 💥 5⃣ 💠 انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت می‌کشید و دستان مردانه‌اش به نرمی می‌لرزید. 💢موهای مشکی و کوتاهش هنوز از خیسی شربت می‌درخشید و پیراهن خیس و سپیدش به شانه‌اش چسبیده بود که بی‌اختیار خنده‌ام گرفت. 💠 خنده‌ام را هرچند زیرلب بود، اما شنید که سرش را بلند کرد و با به رویم لبخند زد. دیگر از دلش خبر داشتم که تا نگاهم کرد از خجالت سر به زیر انداختم. 💢تا لحظاتی پیش او برایم همان برادر بزرگتر بود و حالا می‌دیدم در برابر خواهر کوچکترش دست و پایش را گم کرده و شده است. اصلاً نمی‌دانستم این تحول را چگونه تعبیر کنم که با لحن گرم و گیرایش صدایم زد :«دخترعمو!» 💠 سرم را بالا آوردم و در برابر چشمان گرم و نگاه گیراترش، زبانم بند آمد و او بی هیچ مقدمه‌ای آغاز کرد :«چند روز بود بابا سراغ اون نامرد رو می‌گرفت و من نمی‌خواستم چیزی بگم. می‌دونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت می‌کشی.» 💢از اینکه احساسم را می‌فهمید، لبخندی بر لبم نشست و او به آرامی ادامه داد :«قبلاً از یکی از دوستام شنیده بودم عدنان خیلی به رفت و آمد داره. این چند روز بیشتر حساس شدم و آمارش رو گرفتم تا امروز فهمیدم چند ماهه با یه گروه تو تکریت ارتباط داره. بهانه خوبی شد تا پیش بابا عذرش رو بخوام.» 💠 مستقیم نگاهش می‌کردم که بعثی بودن عدنان برایم باورکردنی نبود و او گواهی داد :«من دروغ نمیگم دخترعمو! حتی اگه اون‌روز اون بی‌غیرتی رو ازش ندیده بودم، بازم همین بعثی بودنش برام حجت بود که دیگه باهاش کار نکنیم!» 💢پس آن پست‌فطرتی که چند روز پیش راهم را بست و بی‌شرمانه به حیایم تعرض کرد، از قماش قاتلان پدر و مادرم بود! غبار غم بر قلبم نشست و نگاهم غمگین به زیر افتاد که صدای آرامش‌بخش حیدر دوباره در گوشم نشست :«دخترعمو! من اون‌روز حرفت رو باور کردم، من به تو شک نکردم. فقط قبول نمی‌کرد حتی یه لحظه جلو چشم اون نامرد باشی، واسه همین سرت داد زدم.» 💠 کلمات آخرش به‌قدری خوش‌آهنگ بود که دلم نیامد نگاهش را از دست بدهم؛ سرم را بالا آوردم و دیدم با عمق نگاهش از چشمانم عذر تقصیر می‌خواهد. 💢سپس نگاه مردانه‌اش پیش چشمانم شکست و با لحنی نرم و مهربان نجوا کرد :«منو ببخش دخترعمو! از اینکه دیر رسیده بودم و تو اونقدر ترسیده بودی، انقدر عصبانی شدم که نفهمیدم دارم چیکار می‌کنم! وقتی گریه‌ات گرفت، تازه فهمیدم چه غلطی کردم! دیگه از اون‌روز روم نمی‌شد تو چشمات نگاه کنم، خیلی سخته دل کسی رو بشکنی که از همه دنیا برات عزیزتره!» 💠 احساس کردم جمله آخر از دهان دلش پرید که بلافاصله ساکت شد و شاید از فوران ناگهانی احساسش کشید! 💢میان دریایی از احساس شفاف و شیرینش شناور شده و همچنان نگاهم به ساحل محبت بود؛ به این سادگی نمی‌شد نگاه را در همه این سال‌ها تغییر دهم که خودش فهمید و دست دلم را گرفت :«ببین دخترعمو! ما از بچگی با هم بزرگ شدیم، همیشه مثل خواهر و برادر بودیم. 💢من همیشه دلم می‌خواست از تو و عباس حمایت کنم، حتی بیشتر از خواهرای خودم، چون شما عمو بودید! اما تازگی‌ها هر وقت می‌دیدمت دلم می‌خواست با همه وجودم ازت حمایت کنم، می‌خواستم تا آخر عمرم مراقبت باشم! نمی‌فهمیدم چِم شده تا اونروز که دیدم اون نانجیب اونجوری گیرت انداخته، تازه فهمیدم چقدر برام عزیزی و نمی‌تونم تحمل کنم کس دیگه‌ای...» 💠 و حرارت احساسش به‌قدری بالا رفته بود که دیگر نتوانست ادامه دهد و حرف را به جایی جز هوای برد :«همون شب حرف دلم رو به بابا زدم، اونقدر استقبال کرد که می‌خواست بهت بگه. اما من می‌دونستم چی‌کار کردم و تو چقدر ازم ناراحتی که گفتم فعلاً حرفی نزنن تا یجوری از دلت در بیارم!» 💢سپس از یادآوری لحظه ریختن شربت روی سرش خنده‌اش گرفت و زیر لب ادامه داد :«اما امشب که شربت ریخت، بابا شروع کرد!» و چشمانش طوری درخشید که خودش فهمید و سرش را پایین انداخت. 💠 دوباره دستی به موهایش کشید، سرانگشتش را که شربتی شده بود چشید و زیر لب زمزمه کرد :«چقدر این شربت امشب خوشمزه شده!» 💢سپس زیر چشمی نگاهم کرد و با خنده‌ای که لب‌هایش را ربوده بود، پرسید :«دخترعمو! تو درست کردی که انقدر خوشمزه‌اس؟» 💠 من هم خنده‌ام گرفته بود و او منتظر جوابم نشد که خودش با شیطنت پاسخ داد :«فکر کنم چون از دست تو ریخته، این مزه‌ای شده!» 💢با دست مقابل دهانم را گرفتم تا خنده‌ام را پنهان کنم و او می‌خواست دلواپسی‌اش را پشت این شیطنت‌ها پنهان کند و آخر نتوانست که دوباره نگاهش را به زمین انداخت و با صدایی که از طپش‌های قلبش می‌لرزید، پرسید :«دخترعمو! قبولم می‌کنی؟»... ✍️نویسنده: 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
❣﷽❣ 📚 💥 5⃣1⃣ 💠 در انتظار آغاز عملیات ۱۵ روز گذشت و خبری جز خمپاره‌های نبود که هرازگاهی اطراف شهر را می‌کوبیدند. خانه و باغ عمو نزدیک به خطوط درگیری شمال شهر بود و رگبار گلوله‌های داعش را به‌وضوح می‌شنیدیم. 💢 دیگر حیدر هم کمتر تماس می‌گرفت که درگیر آموزش‌های نظامی برای مبارزه بود و من تنها با رؤیای شکستن و دیدار دوباره‌اش دلخوش بودم. 💠 تا اولین افطار چند دقیقه بیشتر نمانده بود و وقتی خواستم چای دم کنم دیدم دیگر آب زیادی در دبه کنار آشپزخانه نمانده است. 💢تأسیسات آب در سلیمان‌بیک بود و از روزی که داعش این منطقه را اشغال کرد، در لوله‌ها نفت و روغن ریخت تا آب را به روی مردم آمرلی ببندد. در این چند روز همه ذخیره آب خانه همین چند دبه بود و حالا به اندازه یک لیوان آب باقی مانده بود که دلم نیامد برای چای استفاده کنم. 💠 شرایط سخت محاصره و جیره‌بندی آب و غذا، شیر حلیه را کم کرده و برای سیر کردن یوسف مجبور بود شیرخشک درست کند. باید برای به نان و شیره توت قناعت می‌کردیم و آب را برای طفل خانه نگه می‌داشتم که کتری را سر جایش گذاشتم و ساکت از آشپزخانه بیرون آمدم. 💢 اما با این آب هم نهایتاً می‌توانستیم امشب گریه‌های یوسف را ساکت کنیم و از فردا که دیگر شیر حلیه خشک می‌شد، باید چه می‌کردیم؟ 💠 زن‌عمو هم از ذخیره آب خانه خبر داشت و از نگاه غمگینم حرف دلم را خواند که ساکت سر به زیر انداخت. عمو می‌خواند و زیرچشمی حواسش به ما بود که امشب برای چیدن سفره افطار معطل مانده‌ایم و دیدم اشک از چشمانش روی صفحه قرآن چکید. 💢 در گرمای ۴۵ درجه تابستان، زینب از ضعف روزه‌داری و تشنگی دراز کشیده بود و زهرا با سینی بادش می‌زد که چند روزی می‌شد با انفجار دکل‌های برق، از کولر و پنکه هم خبری نبود. شارژ موبایلم هم رو به اتمام بود و اگر خاموش می‌شد دیگر از حال حیدرم هم بی‌خبر می‌ماندم. 💠 یوسف از شدت گرما بی‌تاب شده و حلیه نمی‌توانست آرامَش کند که خودش هم به گریه افتاد. خوب می‌فهمیدم گریه حلیه فقط از بی‌قراری یوسف نیست؛ چهار روز بود عباس به خانه نیامده و در شمالی شهر در برابر داعشی‌ها می‌جنگید و احتمالاً دلشوره عباس طاقتش را تمام کرده بود. 💢 زن‌عمو اشاره کرد یوسف را به او بدهد تا آرمَش کند و هنوز حلیه از جا بلنده نشده، خانه طوری لرزید که حلیه سر جایش کوبیده شد. 💠 زن‌عمو نیم‌خیز شد و زهرا تا پشت پنجره دوید که فریاد عمو میخکوبش کرد :«نرو پشت پنجره! دارن با می‌زنن!» کلام عمو تمام نشده، مثل اینکه آسمان به زمین کوبیده شده باشد، همه جا سیاه شد و شیشه‌های در و پنجره در هم شکست. 💢من همانجا در پاشنه در آشپزخانه زمین خوردم و عمو به سمت دخترها دوید که خرده‌های شیشه روی سر و صورت‌شان پاشیده بود. 💠 زن‌عمو سر جایش خشکش زده بود و حلیه را دیدم که روی یوسف خیمه زده تا آسیبی نبیند. زینب و زهرا از ترس به فرش چسبیده و عمو هر چه می‌کرد نمی‌توانست از پنجره دورشان کند. 💢 حلیه از ترس می‌لرزید، یوسف یک نفس جیغ می‌کشید و تا خواستم به کمک‌شان بروم غرّش بعدی، پرده گوشم را پاره کرد. خمپاره سوم درست در حیاط فرود آمد و از پنجره‌های بدون شیشه، طوفانی از خاک خانه را پُر کرد. 💠 در تاریکی لحظات نزدیک مغرب، چشمانم جز خاک و خاکستر چیزی نمی‌دید و تنها گریه‌های وحشتزده یوسف را می‌شنیدم. 💢هر دو دستم را کف زمین عصا کردم و به سختی از جا بلند شدم، به چشمانم دست می‌کشیدم اما حتی با نشستن گرد و خاک در تاریکی اتاقی که چراغی روشن نبود، چیزی نمی‌دیدم که نجوای نگران عمو را شنیدم :«حالتون خوبه؟» 💠 به گمانم چشمان او هم چیزی نمی‌دید و با دلواپسی دنبال ما می‌گشت. روی کابینت دست کشیدم تا گوشی را پیدا کردم و همین که نور انداختم، دیدم زینب و زهرا همانجا پای پنجره در آغوش هم پنهان شده و هنوز از ترس می‌لرزند. 💢 پیش از آنکه نور را سمت زن‌عمو بگیرم، با لحنی لرزان زمزمه کرد :«من خوبم، ببین حلیه چطوره!» 💠 ضجه‌های یوسف و سکوت محض حلیه در این تاریکی همه را جان به لب کرده بود؛ می‌ترسیدم عباس از دست‌مان رفته باشد که حتی جرأت نمی‌کردم نور را سمتش بگیرم. 💢 عمو پشت سر هم صدایش می‌کرد و من در شعاع نور دنبالش می‌گشتم که خمپاره بعدی در کوچه منفجر شد. وحشت بی‌خبری از حال حلیه با این انفجار، در و دیوار دلم را در هم کوبید و شیشه جیغم در گلو شکست... ✍️نویسنده: 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
❣﷽❣ 📚 💥 8⃣1⃣ 💠 در این قحط ، چشمانم بی‌دریغ می‌بارید و در هوای بهاری حضور حیدرم، لب‌هایم می‌خندید و با همین حال به‌هم ریخته جواب دادم :«گوشی شارژ نداشت. الان موتور برق اوردن گوشی رو شارژ کردم.» 💢 توجیهم تمام شد و او چیزی نگفت که با دلخوری دلیل آوردم :«تقصیر من نبود!» و او دلش در هوای دیگری می‌پرید و با بغضی که گلوگیرش شده بود نجوا کرد :«دلم برا صدات تنگ شده، دلم می‌خواد فقط برام حرف بزنی!» و با ضرب سرانگشت طوری تار دلم را لرزاند که آهنگ آرامشم به هم ریخت. 💠 با هر نفسم تنها هق هق گریه به گوشش می‌رسید و او همچنان ساکت پای دلم نشسته بود تا آرامم کند. نمی‌دانستم چقدر فرصت دارم که جام ترس و تلخی دیشب را یکجا در جانش پیمانه کردم و تا ساکت نشدم نفهمیدم شبنم اشک روی نفس‌هایش نم زده است. 💠 قصه غم‌هایم که تمام شد، نفس بلندی کشید تا راه گلویش از بغض باز شود و نازم را کشید :«نرجس جان! می‌تونی چند روز دیگه تحمل کنی؟» 💢 از سکوت سنگین و غمگینم فهمید این تا چه اندازه سخت است که دست دلم را گرفت :«والله یه لحظه از جلو چشمام کنار نمیرید! فکر اینکه یه وقت خدای نکرده زبونم لال...» 💠 و من از حرارت لحنش فهمیدم کابوس ما آتشش می‌زند که دیگر صدایش بالا نیامد، خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد و حرف را به جایی دیگر کشید :«دیشب دست به دامن (علیه‌السلام) شدم، گفتم من بمیرم که جلو چشمت به (سلام‌الله‌علیها) جسارت کردن! من نرجس و خواهرام رو دست شما می‌سپرم!» 💢 از و توکل عاشقانه‌اش تمام ذرات بدنم به لرزه افتاد و دل او در آسمان امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) پرواز می‌کرد :«نرجس! شماها امانت من دست امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) هستید، پس از هیچی نترسید! خود آقا مراقبتونه تا من بیام و امانتم رو ازش بگیرم!» 💠 همین عهد آخرین حرفش بود، خبر داد با شروع عملیات شاید کمتر بتواند تماس بگیرد و با چه حسرتی از هم خداحافظی کردیم. 💢 از اتاق که بیرون آمدم دیدم حیدر با عمو تماس گرفته تا از حال همه باخبر شود، ولی گریه‌های یوسف اجازه نمی‌داد صدا به صدا برسد. حلیه دیگر نفسی برایش نمانده بود که عباس یوسف را در آغوش کشید و به اتاق دیگری برد. 💠 لب‌های روزه‌دار عباس از خشکی تَرک خورده و از رنگ پژمرده صورتش پیدا بود دیشب یک قطره آب نخورده، اما می‌ترسیدم این یوسف چهار ماهه را تلف کند که دنبالش رفتم و با بی‌قراری پرسیدم :«پس هلی‌کوپترها کی میان؟» 💢 دور اتاق می‌چرخید و دیگر نمی‌دانست یوسف را چطور آرام کند که دوباره پرسیدم :«آب هم میارن؟» از نگاهش نگرانی می‌بارید، مرتب زیر گلوی یوسف می‌دمید تا خنکش کند و یک کلمه پاسخ داد :«نمی‌دونم.» و از همین یک کلمه فهمیدم در دلش چه شده و شرمنده از اسفندی که بر آتشش پاشیده بودم، از اتاق بیرون آمدم. 💠 حلیه از درماندگی سرش را روی زانو گذاشته و زهرا و زینب خرده شیشه‌های فاجعه دیشب را از کف فرش جمع می‌کردند. 💢من و زن‌عمو هم حیران حال یوسف شده بودیم که عمو از جا بلند شد و به پاشنه در نرسیده، زن‌عمو با ناامیدی پرسید :«کجا میری؟» 💠 دمپایی‌هایش را با بی‌تعادلی پوشید و دیگر صدایش به سختی شنیده می‌شد :«بچه داره هلاک میشه، میرم ببینم جایی آب پیدا میشه.» 💢 از روز نخست ، خانه ما پناه محله بود و عمو هم می‌دانست وقتی در این خانه آب تمام شود، خانه‌های دیگر هم اما طاقت گریه‌های یوسف را هم نداشت که از خانه فرار کرد. 💠 می‌دانستم عباس هم یوسف را به اتاق برده تا جلوی چشم مادرش پَرپَر نزند، اما شنیدن ضجه‌های کافی بود تا حال حلیه به هم بریزد که رو به زن‌عمو با بی‌قراری ناله زد :«بچه‌ام داره از دستم میره! چیکار کنم؟» و هنوز جمله‌اش به آخر نرسیده، غرش شدیدی آسمان شهر را به هم ریخت. 💢 به در و پنجره خانه، شیشه سالمی نمانده و صدا به‌قدری نزدیک شده بود که چهارچوب فلزی پنجره‌ها می‌لرزید. 💠 از ترس حمله دوباره، زینب و زهرا با از پنجره‌ها فاصله گرفتند و من دعا می‌کردم عمو تا خیلی دور نشده برگردد که عباس از اتاق بیرون دوید. 💢یوسف را با همان حال پریشانش در آغوش حلیه رها کرد و همانطور که به‌سرعت به سمت در می‌رفت، صدا بلند کرد :«هلی‌کوپترها اومدن!» 💠 چشمان بی‌حال حلیه مثل اینکه دنیا را هدیه گرفته باشد، از شادی درخشید و ما پشت سر عباس بیرون دویدیم. از روی ایوان دو هلی‌کوپتر پیدا بود که به زمین مسطح مقابل باغ نزدیک می‌شدند. عباس با نگرانی پایین آمدن هلی‌کوپترها را تعقیب می‌کرد و زیر لب می‌گفت :«خدا کنه نزنه!»... ✍️نویسنده: 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
3⃣0⃣3⃣1⃣ 🌷 🔰از کودکی مشق های زیادی را تمرین کردیم📝 بزرگتر اما که شدیم، حتی دیگر مشق را یادمان نمی آمد و ما فارغ از این بودیم که باید در سراسر زندگیمان مشق را به تمرین بنشینیم😔 بندگی برای او. این باید مشق شب هر روزمان میبود، 🔰به جایش خوب یادمان ماند تا تمرین کردیم را؛ در حالی که مضحک است؛ بدبخت خواندن آدمیان را. چرا که صدف، خود را نگون بخت نمیداند❌ شاید بگویی تو از بدبختی چیزی جز مترادف نمیدانی😊 🔰امامن به چیزی میگویم ، که والاتر از ثروت است. حال آن چیست⁉️ گوهر محبتی است که آن را به ما ارزانی داشته و به خزانه داری ان، صدف جسم ما را گماشته است. 🔰به این فکر کن که این گوهر💎 تکه ایی از روح است، خدایی با آن همه عظمت، چه بخشنده است که روح خود♥️ را در جسم ناچیز آدمیان قرار داده و اینک آدمی باید رسم امانت داری را به جا آورد. 🔰 ما مانند کودکی است که جیغ میزند و خواسته ایی را طلب میکند؛ "تقرب به خدا" را میخواهد اما ما با گناهانمان🔞 خفه اش میکنیم و نمیذاریم به آن چیزی که میخواهد برسد 🔰اما نباید چشم پوشی کرد💥 از امانت دارانی که بی وقفه شب و روز در تلاش اند تا روحشان را به نزدیک تر کنند🕊 روح ما به "ساده زیستن" نیاز دارد تا وابسته نشود چرا که اگر بشود؛ میشود مادی گرا. 🔰روح ما به مطالعه📚 نیاز دارد، به محبت💖 و ، به آگاهی. و شاید او مصداق خوبی برای حرف هایم باشد. میدانی او میگفت: هر چقدر برای تحصیل کنید؛ بازهم کم است. 🔰شاید او آگاهی را درک کرده بود👌 شاید او بی نیاز تقرب یافت. به راستی روح ما چگونه پیش معبودش باز میگردد⁉️ آیا دار های خوبی بوده ایم؟! آیا نیازهای روحمان را برطرف کرده ایم؟! آیا اسیب زده ایم به روحمان یا داده ایم؟! آیا.... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
♥️🌙✨♥️🌙✨♥️🌙✨♥️ از شھداے به خواهران مومن.. خون 💔از من حجاب از ت✨و .... از من حیا از ت✨و .... خونمو به دستت دادم 🌙 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🍃 بعضی ها آفریده می‌شوند برای ،برای ، برای و بعضی می‌شوند تا بمانند. . 🌱 تو آفریده شدی و آسمان بودی در آغوشِ زمین چه خوشبخت بود زمین که چند صباحی تو را مهمان داشت.♥️ . 🌾 زرق و برق نگهدار تو نشد! چرا که تو از ابتدا برای بودی و روحتِ طاقتِ این همه شلوغی و بی‌رحمی را نداشته! همین لطافت و بزرگیِ روح پایت را به باز کرد...♡ . 🌱 مقارن شده با شروع و تو آن فرزندِ خلفی بودی که رفتی تا را بگیری.😢 . 🍃 خانطومان؛ میدانِ تو بود آنجایی که آسمان روحت را به کشید و زمین بوریایی شد برای جسمِ اربا اربایت...💎 . 🌾 ، چند صباحی را سر بر دامانش، دور از هیاهوی شهر سپری کردی اما چشم انتظاریِ تو را باز‌گرداند.❣ . 🌱 حالا منزلگاهِ ابدی‌ات مسیرِ گاه و بی‌گاه بچه هاست و تو از آسمان، نظاره گرِ دلتنگی‌ها، لبخند می‌زنی.🙂 . 🍃 در این وانفسایِ زر و زور و تزویر؛ را بگیر... مبادا گردبادِ دنیا ما را ببلعد.🌪 . به وصل خود دوایی کن دیوانه ما را...💔 ، مدافعِ زینب ✍نویسنده: ☀️به مناسبت سالروز تولد 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
♥️🌙✨♥️🌙✨♥️🌙✨♥️ از شھداے به خواهران مومن.. خواهرم خون❣از من حجاب از .... از من حیا از تو .... خونمو به دستت دادم☝️ 🌙 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🍃بسم رب الزهرا 🍃از کودکی مشق های زیادی را تمرین کردیم. بزرگتر اما که شدیم، حتی دیگر املای مشق را یادمان نمی آمد و ما فارغ از این بودیم که باید در سراسر زندگیمان مشق را به تمرین بنشینیم. بندگی برای او. این باید مشق شب هر روزمان می بود اما نشد ... 🍃به جایش خوب یادمان ماند تا تمرین کردیم را؛ در حالی که مضحک است، بدبخت خواندن آدمیان را. چرا که صدف، خود را نگون بخت نمیداند. شاید بگویی تو از بدبختی چیزی جز مترادف نمیدانی... 🍃اما من به چیزی میگویم ، که والاتر از ثروت است. حال آن چیست؟ گوهر است که آن را به ما ارزانی داشته و به خزانه داری آن، صدف جسم ما را گماشته است😌 🍃به این فکر کن که این گوهر تکه ایی از روح است. خدایی با آن همه عظمت، چه بخشنده است که روح خود را در جسم ناچیز آدمیان قرار داده و اینک آدمی باید رسم امانت داری را به جا آورد. ما مانند کودکی است که میزند و خواسته ایی را طلب میکند تقرب به خدا را میخواهد اما ما با خفه اش میکنیم و نمیذاریم به آن چیزی که میخواهد برسد . 🍃اما نباید چشم پوشی کرد از امانت دارانی که بی وقفه و روز در تلاش اند تا روحشان را به نزدیک تر کنند❤️ 🍃روح ما به "ساده زیستن" نیاز دارد تا وابسته تجملات نشود چرا که اگر بشود، میشود مادی گرا... روح ما به " مطالعه "نیاز دارد، به " محبت و صداقت ". به "آگاهی".. و شاید او مصداق برای حرف هایم باشد. میدانی او میگفت هر چقدر برای تحصیل کنید، بازهم کم است... 🍃 شاید او آگاهی را درک کرده بود. شاید او بی نیاز تقرب یافت... به راستی روح ما چگونه پیش معبودش باز میگردد؟! آیا دار های خوبی بوده ایم؟! آیا نیاز های روحمان را برطرف کرده ایم؟! آیا آسیب زده ایم به روحمان یا پرورشش داده ایم؟! آیا.... 🌷 ✍️نویسنده : 💐به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۱ مرداد ۱۳۵۸ 📅تاریخ شهادت : ۱۱ مرداد ۱۳۹۲ 📅تاریخ انتشار : ۱ مرداد ۱۴۰۰ 🥀مزار شهید : گلزار شهدای البرز 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت میدید رنگ حلیه چطور پریده ڪه با صدایی گرفته خبر داد : _قراره دولت با هلیڪوپتر غذا بفرسته! و عمو با تعجب پرسید : _حمله هوایی هم ڪار دولت بود؟ عباس همانطور ڪه یوسف را میبویید، با لحنی مردد پاسخ داد : _نمیدونم، از دیشب ڪه حمله رو شروع ڪردن ما تا صبح مقاومت ڪردیم، دیگه تانڪ‌هاشون پیدا بود ڪه نزدیک شهر میشدن. از تصور حمله‌ای ڪه عباس به چشم دیده بود، دلم لرزید و او با خستگی از این نبرد طولانی ادامه داد : _نزدیڪ ظهر دیدیم هواپیماها اومدن و تانڪ‌ها و نفربرهاشون رو بمبارون ڪردن! فکر ڪنم خیلی تلفات دادن! بعضی بچه‌ها میگفتن بودن، بعضی‌هام میگفتن ڪار دولته. و از نگاه دلتنگم فهمیده بود چه دردی در دل دارم ڪه با لبخندی کمرنگ رو به من کرد : _بچه‌ها دارن موتور برق میارن، تاسوخت این موتور برق‌ها تموم نشده میتونیم گوشیهامون رو شارژ ڪنیم! اتصال برق یعنی خنڪای هوا در این گرمای تابستان و شنیدن صدای حیدر ڪه لب‌های خشڪم به خنده باز شد. به همت جوانان شهر، در همه خانه‌ها موتور برق مستقر شد تا هم حرارت هوا را کم ڪند و هم خط ارتباطمان دوباره برقرار شود و همینڪه موبایلم را روشن ڪردم، ۱۷ تماس بی‌پاسخ حیدر و آخرین پیامش رسید : _نرجس دارم دیوونه میشم! توروخدا جواب بده! از اینکه حیدرم اینهمه عذاب کشیده بود، کاسه چشمم لرزید و اشڪم چکید. بلافاصله تماس گرفتم و صدایش را ڪه شنیدم، دلم برای بودنش بیشتر تنگ شد. نمیدانست از اینکه صدایم را میشنود خوشحال باشد یا بابت اینهمه ساعت بی‌خبری توبیخم ڪند ڪه سرم فریاد ڪشید : _تو ڪه منو ڪشتی دختر! در این قحط آب، چشمانم بی‌دریغ می‌بارید و در هوای بهاری حضور حیدرم، لب‌هایم میخندید و با همین حال به‌هم ریخته جواب دادم : _گوشی شارژ نداشت. الان موتور برق اوردن گوشی رو شارژ ڪردم. توجیهم تمام شد و او چیزی نگفت ڪه با دلخوری دلیل آوردم : _تقصیر من نبود! و او دلش در هوای دیگری میپرید و با بغضی ڪه گلوگیرش شده بود نجوا ڪرد : _دلم برا صدات تنگ شده، دلم میخواد فقط برام حرف بزنی! و با ضرب سرانگشت احساس طوری تار دلم را لرزاند ڪه آهنگ آرامشم به هم ریخت. با هر نفسم تنها هق هق گریه به گوشش میرسید و او همچنان ساڪت پای دلم نشسته بود تا آرامم ڪند. نمیدانستم چقدر فرصت شڪایت دارم ڪه جام ترس و تلخی دیشب را یڪجا در جانش پیمانه ڪردم و تا ساڪت نشدم نفهمیدم شبنم اشڪ روی نفس‌هایش نم زده است. قصه غم‌هایم ڪه تمام شد، نفس بلندی ڪشید تا راه گلویش از بغض باز شود و عاشقانه نازم را ڪشید : _نرجس جان! میتونی چند روز دیگه تحمل ڪنی؟ از سکوت سنگین و غمگینم فهمید این صبر تا چه اندازه سخت است ڪه دست دلم را گرفت : _والله یه لحظه از جلو چشمام ڪنار نمیرید! فڪر اینڪه یه وقت خدای نڪرده زبونم لال... و من از حرارت لحنش فهمیدم ڪابوس اسارت ما آتشش میزند ڪه دیگرصدایش بالا نیامد، خاڪستر نفسش گوشم را پُر ڪرد و حرف را به جایی دیگر ڪشید : _دیشب دست به دامن امیرالمؤمنین﴿؏﴾ شدم، گفتم من بمیرم ڪه جلو چشمت به فاطمه﴿س﴾ جسارت ڪردن! من نرجس و خواهرام رو دست شما می‌سپرم! از توسل و توڪل عاشقانه‌اش تمام ذرات بدنم به لرزه افتاد و دل او در آسمان عشق امیرالمؤمنین ﴿؏﴾پرواز میکرد : _نرجس! شماها امانت من دست امیرالمؤمنین ﴿؏﴾ هستید، پس از هیچی نترسید! تا من بیام و رو ازش بگیرم! همین عهد حیدری آخرین حرفش بود، خبر داد با شروع عملیات شاید ڪمتر بتواند تماس بگیرد و با چه حسرتی از هم خداحافظی ڪردیم. از اتاق ڪه بیرون آمدم... ادامه دارد.... 💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد ☘ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh